(صفحه(12(صفحه(6(صفحه(9(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14


یکشنبه 14 اسفند 1390- شماره 20159

روي مقوا نوشتند
ملاقات مطلقاً ممنوع
سخنان شهيد آويني درباره شهيد حسين خرازي
او را از آستين خالي دست راستش بشناس
گفت و گو با يحيي نيازي، پژوهشگر دفاع مقدس
جدال با اروند



روي مقوا نوشتند
ملاقات مطلقاً ممنوع

غلامعلي نسائي
آنچه مطالعه مي كنيد بخشي از خاطرات اولين جانباز شيميايي محمد صادق روشني است كه در كتاب «زود پرستو شو بيا» منتشر شده، در اين كتاب چهارده خاطره از چهارده جانباز شيميائي است، كه در حسرت وصال يار لحظه مي شمارند.
¤¤¤
رفتيم اهواز، پادگان كوت عبدالله. يك ماه آموزش فشرده ي تكميلي كالك، نقشه خواني، تخريب و انفجار را ديديم و برگشتيم. يك بار حاج قاسم دستور داد تا همراه يكي از بچه هاي رفسنجان براي شناسايي بروم. نماز مغرب و عشا را كه خوانديم، فرمانده گفت: « حتماً بايد با چراغ خاموش برويد.»
هوا تاريك بود و از مهتاب خبري نبود. به خدا توكل كرديم و راه افتاديم. مي دانستم قرار است كجا برويم، ولي موتور سواري توي تاريكي، آن هم با چراغ خاموش كار ساده اي نبود. از طرفي چون رفت و آمد در جاده زياد بود، خاك، حسابي پودر شده بود. سر پيچ ها چند بار زمين خورديم. ذهنم رفت سراغ مضمون آيه اي از قرآن، آنجا كه خداوند به پيامبر (ص) مي فرمايد: «اين تو نيستي كه كارها را انجام مي دهي، بلكه من هستم.» رو كردم به آسمان و گفتم: « خدا جان! نوكرتم! كمي هم مراعات حال ما را بكن، خودت هواي ما را داشته باش.»
رفتيم تا به محوري كه بچه ها بودند رسيديم. شناسايي را انجام داديم، فرمانده ي محور را پيدا كرديم و سفارش و نامه را تحويل داديم. ساعت دو و نيم شب بود كه به مقر برگشتيم. از بس سر و صورتمان خاكي شده بود، كسي ما را نمي شناخت.
لباس ها را عوض كرديم، سر و صورتمان را آبي زديم و خوابيديم. عمليات هنوز آغاز نشده بود و ما وظيفه داشتيم كه در مدتي كوتاه، منطقه ي عملياتي را شناسايي كنيم. كار تمام شد، در مقر ماندگار شديم. قرارگاه تاكتيكي لشكر 41 ثارالله (ص) در منطقه جنوب، دقيقاً پشت طلائيه بود. صبح هفتم اسفند 1362، حاج قاسم با علي رضا رزم حسيني به چادر ما آمدند. تعارف شان كرديم، نشستند. حاج قاسم خيلي متواضع بود و هيچ فرقي با يك بسيجي ساده نداشت. براي شان چاي ريختيم و جزئيات نقشه را تشريح كرديم. سپس علي رضا رزم حسيني با حاج قاسم در گوشه اي نشستند و حدود نيم ساعت محرمانه روي نقشه ها بحث كردند. ما هم سعي نكرديم كه چيزي از گفته هايشان را بشنويم. وقتي
صحبت هايشان تمام شد، حاج قاسم؛ من و حسن مرادي را كه از بچه هاي بندر عباس بود، براي تهيه ي يك كالك به اندازه ي كف دست خواست. سريع كالك را آماده كرديم. حاجي كالك را گرفت و خداحافظي كرد. چند ثانيه نگذشته بود و حاج قاسم بيست متر بيشتر دور نشده بود كه صداي هواپيمايي ما را به خود آورد. با همان سرعتي كه هواپيما به ما نزديك مي شد، حاج قاسم هم با همان سرعت از ما دور مي شد. كنار خاكريز دراز كشيدم. هواپيماي عراقي درست روي سرمان پايين و پايين تر آمد، آن قدر كه فاصله اش سي، چهل متر بيشتر نبود. همه به زمين چسبيديم و منتظر انفجار شديم. غافل گير شده بوديم و اسلحه اي هم نداشتيم. پدافند هوايي هيچ گلوله اي شليك نمي كرد. اول گمان كرديم كه تيرانداز پدافند هول كرده است، ولي بعد متوجه شديم كه توپ گير داشته و قرار بوده تداركات بيايد و تعميرش كند. هواپيما توي آسمان معلق بود و من زيرش را كاملاً مي ديدم. ذكر «يا زهرا»، «يا علي»، «يا مهدي ادركني» و «يا حسين» از زبانم جدا نمي شد. بچه ها حال خاصي داشتند و همه مشغول ذكر گفتن بودند. هيچ كاري از دست مان ساخته نبود و هر لحظه منتظر انفجار بوديم. يك دفعه زير هواپيما باز شد و دو كپسول بزرگ مثل كپسول هاي اكسيژن كه يك و نيم متر ارتفاع داشتند، از ته آن جدا شدند. حدود ده متر كه پايين آمدند، بين ما و هواپيما منفجر شدند. ناگهان دود خاصي منطقه را فرا گرفت. در تعجب بودم كه اين ها چي هستند؟ بمب كه نبودند، خوشه اي و راكت هم نبودند. تا آن موقع هنوز شيميايي نزده بودند و ما هم نديده بوديم. اوركتي را كه روي دوشم بود، روي سرم كشيدم. ناگهان حالت خفگي بهم دست داد. ريه هايم داشتند از فشار مي تركيدند. قبلاً توي آموزش يك چيزهايي درباره ي اين عامل ناشناخته شنيده بودم؛ به خاطر همين فرياد زدم: «بچه ها! شيميايي زدن.»
اما آن موقع نه از ماسك خبري بود نه از آمپول، ما هم بي تجربه بوديم. حدود پانزده نفري مي شديم؛ همه از بچه هاي كادر لشكر و اطلاعات ـ شناسايي.
گاز شيميايي توي فضا پخش شد. اول نفس هايمان گرفت كم كم بچه ها هم بي حس شدند. تنگي نفس، سرفه و سرگيجه امان مان را بريده بود. با همان حال دويدم توي چادر، و حوله، چفيه و هر چه را كه دم دست بود، برداشتم، خيس شان كردم و دادم دست بچه ها. گفتم: «روي صورت و دهان و بيني تان را ببنديد.»
خودم هم همين كار را كردم. ناگهان تشنگي شديدي به سراغ مان آمد؛ مثل تشنگي بعد از يك ماه روزه داري. هيچ وسيله اي هم نبود كه بخواهيم خودمان را به جايي برسانيم. چند ساعت بعد، حال مان وخيم شد و ديگر توان راه رفتن نداشتيم. شهيد مرادي، مسئول اطلاعات لشكر هم وضعي بهتر از ما نداشت. اوضاع عجيبي بود؛ هر يك از بچه ها در گوشه اي افتاده بودند و ذكر مي گفتند، يا دعا و زيارت عاشورا مي خواندند. منطقه كاملاً آلوده شده بود و هيچ كدام اطلاعات درستي از درمان اين مهمان شوم و تازه وارد نداشتيم. كم كم بدن هايمان تاول زد. نيم ساعت بعد، شهيد مرادي با يك ماشين آمد.
كي رفته بود و كي ماشين را آورده بود، هيچ نفهميديم. سوار شديم و به بهداري لشكر رفتيم. وقتي بچه هاي بهداري ما را ديدند، مات و حيران شدند. پانزده نفر با آن سر و وضع به هم ريخته و صورت هاي سرخ و تاول زده بهت زده شان كرده بود. همه دورمان جمع شدند. مسئول بهداري گفت: « چيز خاصي خورده ايد؟»
شهيد مرادي گفت: « آره! رفته بوديم هواخوري.»
توي آن شرايط هم مي خنديد. نمي دانستند با ما چه بكنند، هيچ درمان خاصي بلد نبودند. هر چه فكر كردند، عقل شان به جايي نرسيد. چون اطلاعي از درمان شيميايي نداشتند، نمي دانستند از چه دارويي بايد استفاده كنند. گفتند: «برويد به سر و صورتتان آب بزنيد.»
رفتيم و سر وصورتمان را آب زديم، ولي هيچ تأثيري نداشت. توي همان وضع آشفته، غلامعلي نوروزپور كه تازه از زاهدان اعزام شده بود، وارد بهداري شد. از دوستان صميمي ام بود. سرما خورده بود و آمده بود بهداري تا داروي سرماخوردگي بگيرد. رسيد به من و با هم روبوسي كرديم و دست داديم. صورتم هنوز قدري خيس بود. گفت: «چه خبر است؟ چرا همه تان با هم اين طور مريض شده ايد؟« داستان را برايش گفتم. نيم ساعت كه گذشت، اين بنده ي خدا هم حالش بد شد و شروع كرد به لرزيدن. چند دقيقه بعد صورتش سرخ شده و سرفه ها شروع شدند. مسئول بهداري ترسيده بود. همه مانده بوديم چه كنيم. چون سرماخوردگي شديد داشت، قدرت دفاعي بدنش خيلي پايين آمده بود و زود آلوده شد. به اين ترتيب يك نفر ديگر هم به جمع مان اضافه شد.
تا نزديك ظهر در بهداري بوديم. خيلي از بچه ها مي آمدند تا مجروحان جديد جنگ را ببينند. مسئول بهداري كه حسابي وحشت كرده بود، نمي گذاشت بچه ها پا به بهداري بگذارند؛ به خاطر همين روي يك مقوا نوشت: «ملاقات مطلقاً ممنوع!»
ما را به بهداري قرارگاه خاتم منتقل كردند. توي قرارگاه، تمام لباس هايمان را درآوردند، آتش زدند و يك يونيفرم بيمارستان بهمان دادند. بعد كاملاً قرنطينه شديم و يك اتوبوس بدون صندلي آماده كردند كه كفش را موكت كرده بودند و يك سري ابر، مثل تخت در آن گذاشته بودند. ما روي ابرها دراز كشيديم و به نقاهتگاه اهواز رفتيم. در نقاهتگاه اهواز به صف ايستاديم تا يك پزشك ما را ببيند. آن هم چه پزشكي؛ پزشك عمومي اطفال! بچه ها سرفه مي كردند، مي خنديدند و ولو مي شدند روي زمين. تن مان پر از تاول شده بود. يك مرتبه احساس نابينايي بهم دست داد. تا برسم به پزشك، افتادم و ديگر چيزي نديدم.
48 ساعت در نقاهتگاه نگه مان داشتند. نقاهتگاه وضع خيلي بدي داشت. اصلاً اگر در همان چادر قرارگاه مي مانديم. خيلي راحت تر بوديم. هيچ دارويي هم بهمان ندادند. آمدم روي تخت جا به جا شوم كه يك مرتبه صداي آخ كسي بلند شد. گفتم: «چي شد برادر تو كجايي؟»
با ناله گفت:«همين زير پاي شما.» و خنديد. خيلي ناراحت شدم. عذرخواهي كردم و گفتم: « برادر! من جايي را نمي بينم. شرمنده رفيق! پس تخت من كجاست؟»
گفت:« من هم شايد تختم را گم كرده باشم. اصلاً بي خيال! هر جا گيرآوردي، بخواب.»
با يكي از پرستارها كه بچه ي مازندران بود، آشنا شدم. چون اسم و فاميلي اش در محدوده ي روستاي ما بود، به زبان محلي صدايش كردم و بهش گفتم: « تو را به خدا بگوييد كه ما را از اين جا پرت كنند بيرون. مرديم توي اين قفس.»
فرداي همان روز، نماز ظهر را كه خوانديم، صدايمان كردند . گفتند:«هواپيما آمده و مي خواهند شما را ببرند.» رفتيم و سوار شديم. يكي از بچه ها گفت:« نكند مارا دوباره به خط مي برند.» خنديدم و گفتم: «بهتر!» گفت: «اين تانك است يا هواپيما؟» گفتم: «با سر بزن به تنش، معلوم مي شود.»
روحيه بچه ها بالا بود. توي نقاهتگاه، مجروحان ديگري هم به ما اضافه شده بودند و جمع مان حسابي جمع شده بود. كمي بعد، هواپيما به زمين نشست و گفتند: «اين جا تهران است پايتخت ايران.»
هر دو- سه نفر را سوار آمبولانس مي كردند و به بيمارستان مي بردند. قدري كه گذشت، ديدم كسي سراغ مرا نگرفت. صدا زدم: « آهاي برادر! من را فراموش كرديد، من اين جا ته هواپيما هستم.» يك نفر تشر زد:« چرا تا حالا جلو نيامده اي؟» گفتم: «آخر اخوي! من اصلاً جايي را مي بينم؟ اصلاً اين جلو كدام طرفي است؟»
آمد نزديك، دستم را گرفت و گفت: «از اين طرف. تو كه پسر خوبي بودي چه طور جا ماندي؟ برادر عزيز! آخر همه ي بچه ها اعزام شدند.»
گفتم: «ما از اصل جا مانده ايم، اين جا هم رويش.»
مرا سوار آمبولانس كرد و گفت:« شما سهميه بيمارستان لبافي نژاد هستيد.»...

 



سخنان شهيد آويني درباره شهيد حسين خرازي
او را از آستين خالي دست راستش بشناس

جواني خوش رو، مهربان و صميمي. با اندامي نسبتا لاغر و سخت متواضع. افسوس كه چشم ظاهربين راهي به سوي باطن اشيا ندارد، اگر نه سجده ي ملائك را در برابر عظمت او مي ديدي. و آن آيه ي مباركه را ديگر بار مي شنيدي: «اني اعلم مالا تعلمون»
آخرين بار كه حاج حسين را ديدم در عمليات كربلاي پنج بود. در شرق ابوالخصيب.
وقتي از اين كانال ها كه سنگرهاي دشمن را به يكديگر پيوند مي داده است بگذري، به فرمانده خواهي رسيد، به علمدار...
او را از آستين خالي دست راستش خواهي شناخت. چه مي گويم؟ چهره ي ريز نقش و خنده هاي دلنشينش نشانه ي بهتري است.
مواظب باش!!!
آن همه متواضع است كه او ر ا در ميان همراهانش گم مي كني.
اگر كسي او را نمي شناخت هرگز باور نمي كرد كه با فرمانده ي لشگر مقدس امام حسين (ع) روبه روست.
ما اهل دنيا از فرماندهان لشگر همان تصوري را داريم كه در فيلم هاي سينمايي ديده ايم. اما فرمانده هاي سپاه اسلام امروز همه ي آن معيارها را در هم ريخته اند .
حاج حسين را ببين!!!
امروز در شرق ابوالخصيب، نزديك بصره، و ده سال پيش در مدرسه ي شبانه ي نمونه .
خدايا چه رخ داده است؟
چگونه مي توان اين همه را باور كرد؟
از مدرسه ي شبانه ي نمونه و امتحان طبيعي تا مدرسه ي عشق و امتحان صبر و شهادت و جهاد، راهي هزار ساله است كه حسين خرازي در ده سال پيمود.
از شاگرد مكتب ولايت اهل بيت (ع) جز اين انتظار نمي رود.
علمدار لشگر امام حسين(ع) در سال هزار و سيصد و پنجاه و پنج در رشته ي علوم طبيعي ديپلم گرفت و به سربازي رفت و در سال هزار و سي صد و پنجاه و هفت با فرمان حضرت امام امت از سربازي گريخت و به خيل عظيم امت در انقلاب پيوست و از آن پس از كردستان تا خرمشهر، ازحاج عمران تا فاو، حضوري دائمي و هميشگي...
«يكي از بچه ها شيريني تولد بچه اش را آورده بود. تعارف كرديم؛ حاجي يكي برداشت.
گفتم: خب حاجي، شما كي شيريني تولد بچه تون رو مي آوريد؟
گفت: من نمي بينمش كه شيريني هم بيارم.»
يادگار حاج حسين خرازي پسري است كه بعد از شهادت او به دنيا آمده است و نامش آن چنان كه او وصيت كرده بود مهدي گذاشته اند.
مهدي جان!
پيش از آن كه تو آن همه بزرگ شوي كه اسلحه به دست بگيري و علم پدر شهيدت را برداري، نجف و كربلا آزاد شده است.
اما مهدي جان، اين قرن، قرني است كه حق در كره زمين به حاكميت خواهد رسيد. آينده در انتظار توست...
كجا از مرگ مي هراسد آن كس كه به جاودانگي روح در جوار رحمت حق آگاه است؟
و اين چنين، اگر يك دست تو نيز هديه ي راه خدا شود ، باز هم با آن دست ديگري كه باقي است به جبهه ها مي شتابي. وقتي كه اسوه ي تو آن تمثيل مطلق وفاداري، عباس بن علي (ع) باشد چه باك اگر هر دو دست تو نيز هديه ي راه خدا شود؟
آن آستين خالي كه با باد اين سوي و آن سوي مي شود، نشانه ي مردانگي است و اين كه تو به عهدي كه با ابوالفضل(ع) بسته اي وفاداري.
چيست آن عهد؟

 



گفت و گو با يحيي نيازي، پژوهشگر دفاع مقدس
جدال با اروند

سيدمحمدمشكوه الممالك - قسمت پاياني
¤ در رابطه با حال وهواي معنوي اين عمليات والفجر هشت توضيح مي دهيد؟
- يكي از محاسن اين عمليات اين بود كه ازفرماندهي سپاه، كه فرماندهي اين عمليات را بر عهده داشت تا نيرويي كه رزمنده بود همه به اين نتيجه رسيده بودند كه جز با اتكا به خدا نمي شود حركت كرد و لذا يكي از عمليات هايي بود كه بعد معنوي بسيار مورد توجه قرارگرفت نه به صورت مصنوعي بلكه هر كس خودش به اين نتيجه رسيده بود همين عمليات والفجر هشت است. عمده نيروهاي ما از سه چهار روز مانده به عمليات وارد منطقه شدند و يك هفته قبل از عمليات گردان هاي عمل كننده ما با يك فاصله اي از خسروآباد و آبادان قرار داشتند چرا كه نمي شد حجم نيروهايمان را در نخلستان هاي حاشيه اروند ببريم، درضمن انتقال نيروها شرايط خاص خودش را داشت بيشتر نيروها با كاميون هاي اتاق چوبي مي آمدند طوري كه هيچ نيرويي در اين ماشين ها مشخص نبود و عمدتاً شبانه وارد منطقه مي شدند و خيلي از بچه هاي بسيجي ما به لحاظ اينكه شبانه آمده بودند وقتي وارد منطقه مي شدند اطراف خودشان را نمي شناختند و خيلي توجيه نبودند كه كجا قرار دارند مخصوصاً آنهايي كه براي بار اول مي آمدند. بعد از انتقال نيروها به داخل نخلستان هاي اطراف درقالب دسته ها و گروهان ها پراكنده شدند. در اين سه چهار روزي كه تا عمليات باقي مانده بود بچه ها تجهيزاتشان راكامل مي كردندو بحث تقويت روحيه معنوي بچه هابه صورت خودجوش انجام مي شد. شب عمليات ما بايد با يكي ازفرمانده محورهايمان درگردان هاي عملياتي مي رفتيم كه ببينيم وضعيتشان به چه صورت است. هرجا كه مي رفتيم مي ديديم كه 15-10نفرگوشه اي نشستند و فرمانده اي برايشان صحبت مي كندما كه اين صحبت ها را مي شنيديم خيلي صحبت هاي عجيبي بود.مثلاًيك فرماندهي كه خودش 22-20ساله بودنيروهاش هم درهمين سنين بودندآنچنان براي اينها صحبت مي كردكه فكرمي كردي يك ژنرالي است كه 20سال دانشكده نظامي طي كرده وازيك طرف درچندين عمليات بوده وبراي نيروهايش ازتجاربش مي گويدواين طور بچه هاراتوجيه وشناخت رابه نيروهامنتقل مي كردندوسخت بودن عمليات را يادآوري مي كردند.از طرف ديگر آنهارامشغول خواندن زيارت عاشوراو دعاوثنامي ديدي.گاهي آنها رادونفري ياتنهايي درنخلستانها مي ديدي كه مشغول ارتباط باخدابودند مانندآن واقعه ي شب عاشوراكه حضرت سيدالشهدا(ع)يك شب مهلت گرفتندوآن شب رابه رازونيازپرداختند.شايد به نوعي درنخلستان هاي اروند مي شديك تصويري از آن واقعه راديد.ا نگار كه فرداقراراست عاشورايي رقم بخورد.به صورتهايشان كه نگاه مي كردي عمدتاًياهنوز درصورتشان مو نروئيده بوديا خيلي كم بود هركس باديدن اين صحنه فكردمي كردكه مگرچقدردراين دنيا عمركرده اندكه اين طورازخداطلب عفووبخشش مي كنندو هرجا كه چشم انسان به آن سو گذرمي كردهمه مشغول عبادت بودند.هركس براي خودش خلوت كرده بودكه واقعاًتوصيفش سخت است.حتي شايد براي نسل سوم ما باورش هم سخت باشدولي انصافاهرجايي كه ما آن شب عمليات براي سركشي رفتيم تاآمادگي بچه ها راببينيم چيزي جزاين نبودكه همه خودشان رابه خداسپرده بودند.آنهاسخت ترين آموزشهاوتمرينات راديده بودند،تجهيزاتشان راآماده كرده بودند،حالا خودشان باخداي خودتنهابودندكه خدايا ما همه چيز رافراهم كرديم ومابقي رابه تومي سپاريم. وخداهم به هرصورت نصرت خودش رانشان داد.
¤ در رابطه با آموزشهاي نيروها براي عبورازاروند بفرماييد؟
موضوع انجام اين عمليات به خودي خودخارق العاده است.آن هم توسط سپاه پاسداران انقلاب اسلامي كه نيروي تشكيل دهنده ي بدنه ي سپاه،مردم ياهمان دانش آموز،معلم ،دانشجو،كارگر،كسبه بازار،دكتر،مهندس و... هستند.ميانگين سني آنها از 15-14 سال تاپيرمرد 70-60ساله است.همه ي اينها دركنارهم هستندواين نيرو ابتداباكمترين آموزش آمده،بخشي ازآنها با چندين باربه جبهه آمدن آموزشهايي ديده وبخشي همان آموزشهاي اوليه راديده اند. حالا اين نيرويي كه درادبيات نظامي يك نيروي ساده به حساب مي آيدبايد به يك منطقه نفوذناپذيربرود.درمناطق نظامي دنيا چندجاقابل عمليات نيست ونمي توان درآنجا كارنظامي انجام دادكه يكي ازآنها همان اروندروداست.حال اين نيروي ساده و مردمي كه يك دست نيست مي خواهد كارفوق العاده اي انجام دهدبراي عبورازرودخانه وحشي،كه درعبورنظاميان برجسته باچندين سال عمرنظامي ترديدوجوددارد.براي عبوراين نيرو نمي توانيم ريسك كنيم و بدون آموزش آنهارا بفرستيم. نيروهارابايدباشرايط آب وهوايي آن منطقه آموزش بدهيم كه كاملاًآشنا شوندوما حدود 8تا10ماه براي آماده سازي اين نيروها فرصت داشتيم. وضعيت منطقه هم طوري بود كه نمي شد به نيرو گفت كجا مي خواهيم عمليات كنيم.براي اين تدابيري انديشيدندويكي ازكارهاي سنگين اين عمليات آموزش نيروهابود،آموزش نيروي ساده اي كه ازنظرتحصيلات ،سن وسال و ازنظر صنفي يكنواخت نبوده واقشار مختلف مردم هستند.ابتداازنيروها داوطلب گرفتند. مثلاًگفتندبراي آموزش غواصي اولاًنيروها بايدداوطلب باشند.دوم قدرت بدني لازم را داشته باشند
سوم حتي المقدور اعزام مجددباشنديعني چندين بار به جبهه آمده باشند،حال وهواي جبهه رادرك كرده ،درعمليات شركت كرده وباخط شكني ،عبور ازميدان مين وگيرافتادن دركمين دشمن آشنا باشند.بخشي اين گونه انتخاب شدند براي آموزش غواصي،نيروهاتقسيم شدند.بعضي ازنيروهايمان دراستاديوم آزادي تهران آموزش شناراآغازكردند.بعضي درسددز درخوزستان آموزش ديدند.بعضي درزنجان،مشهد،همدان، كرمانشاه تقسيم بندي شدند.از آموزش شنا شروع كردندويواش يواش به سمت آموزش هاي غواصي رفتند وكلاًاين پروسه آموزشي بين 8تا 10 ماه به طول انجاميد.اين بحث آموزش غواصي است. ولي آموزشهاي ديگر مثل تخريب چي ها،آرپيچي زن ها،
تيربارچي هاآمدندآموزشهاراانجام دادند.بعدازآموزش دررودخانه هايي درداخل كشورمانندرود كارون،بهمن شيرورودخانه هايي كه به نوعي شبيه اروند بودتمرين عبورراآغازكردند.اين گونه بودكه وضعيت منطقه رابراي نيرو شبيه سازي كرده بودندگفتند اگر در اروند غواص ميخواهداز عرض700متري رد بشود بايددر رودخانه اي كه حتي عرض كمتري دارد تمرين كند با اين توضيح كه اگرعرض 200متري داشت نيرو 5باربرود و برگردد. با اين تمرينات وآموزشهاي طاقت فرسانيروهاراآماده كردند. به خصوص دربخشهاي ويژه مثل غواصي،نيروهاي اطلاعات عمليات،تخربچي هاوآموزش كه يك پروسه طولاني بود.در تك پر هم همينطور بود مثلاًاگر كسي تيربارچي يا قناصه زن بودآنقدرتمرين كرده كه ديگر تبحّرلازم رابراي استفاده ازسلاحش به دست آورده بود.يكي ازعمليات هايي كه پروسه آموزش آن ازسنگين ترين آموزشهابه حساب مي آمد همين عمليات والفجر8 بود. منطقه بكرودست نخورده بودو فرماندهي سپاه به آن كساني كه بايدمنطقه راآماده ميكردندفرمان آماده سازي داد.مانندمهندسين رزمي كه دريك شب نمي توانند منطقه را براي جاده،آشپزخانه ،سوله تداركات،اورژانس وپست هاي امدادمي خواهند مهيا كنند.ازطرفي اگرفرماندهي بگويددر اروندكنار جنوبي ترين نقطه آبادان اين كارراشروع كنيدعمليات لو خواهد رفت ازآن طرف اگرنگويد،كار عقب ميماند.لذاكارسنگيني دردل آموزش وآماده سازي آغازشدوهمانطوركه درقسمت قبل عرض كردم همزمان دو،سه جبهه ديگرراآماده كردند.درمنطقه آبادان،ازبالاي آبادان ازجزيره ام الرصاص نزديكي هاي خرمشهركارآماده سازي را تادهانه خليج فارس شروع كردند.ورفته رفته كه به زمان عمليات نزديك ميشديم،تمركزرابه سمت پايين وبه سمت اروندكنار مي بردند.واحدهايي مانندمهندسي رزمي،مخابرات الكترونيك،بهداري،پدافندهاي ضدهوايي،توپخانه وعدوات كارهاي سنگيني داشتند.بي آنكه مشخصاًبگويندكه قراراست صرفاًدراين نقطه عمليات شود.قراراين بود كه سه چهار نقطه راباهم آماده كنند وهركدام از نظر اطلاعاتي،عملياتي وتاكتيكي به نتيجه رسيدآنجانقطه اصلي بشود.وكم كم تمركز روي همين منطقه اروندرود شد.بعدازعمليات بدركه اسفند63بود و با عدم الفتح مواجه شدخيلي ازكساني كه مسئوليت بچه هاي مهندسي،مخابرات ولجستيك راداشتند درايام عيد مرخصي نرفتندوازهمان ابتداي سال 64كار آماده سازي مناطق براي عمليات بعدي آغاز شد.امادراين 8-7 ماهه كه نيروها براي آموزش وكارهاي ديگر فعال شدندتنور جبهه هابه جهت عملياتي سرد نشد.وعمليات هاي محدودي رادر جزيره مجنون وشمال غرب طرح ريزي كرديم وآنهارادرحد عمل كردن يك گردان ويك تيپ روي عراقي ها انجام مي داديم كه دور عملياتي ما حفظ شود و ازتداوم نيفتد.ولي در كل در طي چند ماه آموزشي فرماندهان اصلي ورده يك مي دانستند كه اينجا عمليات مي شود.
¤ مختصري از لشكرها و تيپ هاي شركت كننده درعمليات بفرماييد.
- مجموع نيروهاي پياده وخط شكن اين عمليات مربوط به سپاه است كه درقالب سه قرارگاه اصلي قرارگاه كربلا،نوروقدس دراين منطقه عمل كردند.حدود 15لشگر سپاه دراين عمليات به كارگرفته شدكه عمده لشگرهايي به نام سپاه مثل لشگرحضرت رسول(ص)، 10سيدالشهدا، علي ابن ابي طالب(ع) ،31عاشورا،41ثارالله،5نصر،8نجف،14امام حسين(ع)،25كربلا،19فتح بودندوتيپ هايي كه در اين مقطع از آنها به عنوان لشكر ياد مي شدتيپ قمربني هاشم(ع)،57ابوالفضل(ع)،32 انصارالحسين،21امام رضا(ع)بود.ولي عمده يگان هايي كه درقالب نيروي زميني سپاه بودند در اين عمليات شركت داشتند.نيروي هوايي ارتش جمهوري اسلامي به ويژه سرلشكر شهيدبابايي،شهيداردستاني وشهيدستاري به لحاظ پشتيباني اين عمليات نقش به سزايي داشتند. توپخانه ارتش با توپخانه سپاه مأمور شدودراين عمليات وبراي اولين بار سپاه درواقع عمل كلي توپخانه رابه فرماندهي شهيد شفيع زاده به عهده گرفت.هوانيروز ارتش كمكهاي خوبي داشت هم به لحاظ حضور عملياتي يعني بمباران خطوط عراق به وسيله هليكوپتر هم به وسيله ترابري وكمك كردن به انتقال تجهيزات،مهمّات وحتي نيرو به آن طرف اروند،مجموعه اي بودند كه اين عمليات راشكل دادند.
¤اتفاقات و حوادث مهمي كه درعبور از اروندرود رخ داد چه بود؟
- دربحث عبور ازاروندوحوادث آن غواص ها 2ساعت زودترازبقيه رزمنده هابه آب زدند.غواص ها وقتي در آب رفتندهمه كارها انجام شده بود وفقط خداي متعال مي توانست آنها راهدايت وپيش ببرد.چون وضعيت آب اروند ومنطقه خيلي اجازه رهبري وفرماندهي را نمي دادو آنها تمهيداتي چيده بودند كه با دردست گرفتن يك طناب پشت سرهم به صورت ستوني مي رفتند.اما به هرصورت اتفاقاتي افتاد مثلاًآب برخلاف تصور يك لحظه طوفاني شد.وقتي آب طوفاني شد همه معادلات به هم ريخت يالحظه اي كه نور افكن عراقي ها روي اروند روشن شددرهمان زمان همه احساس كردندكه عمليات لو رفته حال چيزي حدود سه هزارنيروي غواص درآب ريخته شده واين طرف نفس درسينه هاحبس شده ونمي شد به سمت دشمن آتش كني چراكه عمليات هنوز شروع نشده بود.چنددقيقه اي گذشت ونور افكن خاموش شد.بعداًكه يكي ازفرماندهان عراقي رااسير كرده بوديم همين موضوع راازاوپرسيدندچون موضوع مهمي بود،اوگفت براي ما ژنراتور يا موتوربرقي آورده بودندتا گهگاهي روي خط را با آن روشن كنيم مادرآن لحظه درحال امتحان كردن آن موتوربرق بوديم واصلاًخبرنداشتيم كه شماقراراست به اين طرف بياييد. اين مطالبي كه بنده مي گويم درخطوط مختلف يگان ها اتفاق افتاده است .دريگان ديگري يك لحظه تيربار،رگبارراروي آب مي گيردوهمه فكرمي كنند كه عمليات لورفته كه اين چنين رگبارراروي آب گرفتند.اينهاهمه حوادثي از عبور بچه ها بوده است.به هرصورت نيروهاي غواص خودشان را به آن طرف رساندندوقتي گزارش دادندكه رسيدندزيرپاي عراقي ها خوابيده بودندتاكه اين طرف عمليات شروع بشودساعت 10/20دقيقه بارمز يا فاطمه الزهرا (س) عمليات شروع شد.وقتي كه اين نام مقدس ازپشت بيسيم خوانده مي شود بلافاصله آتش توپخانه متمركز روي خطوط عراقي هامتمركزمي شود. ،آتش توپخانه اي كه براي ما تابه حال بي سابقه بوده است توپهايي كه لابه لاي نخل ها پنهان شده بودندوازقبل گراگرفته بودندو مي دانستند كه چه نقطه اي را الان بايد بكوبند.درحاشيه نخلستان هاي اروندرودكه ازاول جنگ تا 20بهمن64 روزانه 5گلوله خمپاره به طرف عراقي ها شليك مي شده حالا يك دفعه چندين قبضه توپ باهم به سمت عراقي ها آتش مي كنندوآنها وحشت كرده بودند.از آن طرف غواص هازير سنگرعراقي ها منتظر خوابيده بودند. وقتي نيم ساعتي آتش تهيه ريخته شدوخط به شدت كوبيده شدبعداز قطع شدن آتش،غواص ها به سنگرها هجوم بردندواز آن طرف قايق هاكه نيروها را حمل مي كردند بلافاصله به سمت دشمن حركت كردندوتا عراقي ها بخواهند به خودشان بيايند و بفهمند كه چه خبرشده خط شكسته شد.
¤ دررابطه باميزان موفقيت عمليات توضيح مي دهيد؟
- عمده بحث موفقيت اين عمليات به غافلگيري دشمن برمي گردد.كه حفاظت اطلاعات، شناسايي هاي دقيق وآموزشهاي مناسب باعث شد كه دشمن غافلگير شود.البته اطلاعات عراق به اين نتيجه رسيده بود كه اينجاتلاشهايي مي شودوگزارش آن راهم به فرمانده هانشان داده بودند.اما فرمانده هانشان تصور مي كردندكه اينجايك كارفرعي است وفكرنمي كردند كه اينجا عمليات شود ولذاغافلگيرشدند.شب اول وروز اول و دوم عراقي هادرمنطقه سردرگم بودند.البته به غيراز غافلگيري هم نمي شد اين خط راشكست وازآن عبور كرد. چون اگردشمن هوشياربود كافي بودچندتا تيربار آن طرف نگذارند كه نفر ازاروند عبوركند.وقتي كه آن طرف سر پل گرفته شدوعمليات در خط شكني موفقيت خودراكسب كرد،ديگربراي ادامه عمليات در سطوح زميني و دشت فاو ديگر خيلي مشكلات عمده اي سرراه نبود.نه اينكه مشكلات نباشدبلكه فاو به لحاظ بمباران هاي شيميايي كه عراق به صورت هوايي مي كردمنحصر به فرد بودوگاهي درآسمان به دليل تعداد زياد هواپيماهاي عراق ترافيك مي شد.اما آن سر پل را كه ما درآن طرف گرفتيم حفظ آن منطقه تاحدودي آسان تر شد.
¤ آيا اين عمليات بازتاب جهاني هم داشت؟
- بله در اين عمليات دسترسي عراق به آبهاي آزادوبه دريا قطع شدچون تنها راه دسترسي عراق به خليج فارس همين رودخانه اروند بودواين دسترسي قطع شد.مسئله ديگراينكه عراق دو سه پايگاه موشكي درآنجا داشت كه ازطريق اين پايگاه موشكي برخي از بنادر مارا مانند بندر امام،بندر خارك وآبادان راهميشه مي زد.وقتي اين پايگاه موشكي راتصرف كرديم اين تهديد از روي كشور ما برداشته شد.مسئله مهم تر وجود پالايشگاه نفت در فاوبود واينكه شهر بندري مهمي براي عراقي هابه حساب مي آمد.برايشان خيلي حائز اهميت بودكه آن را از دست داده اند.ازطرفي ما در مقاطع ديگرهم به منظور تنبيه متجاوز واردخاك عراق شده بوديم ولي اينكه يك منطقه اي راتصرف كنيم كه اهميّت اين چنيني داشته باشدبراي اولين بار اتفاق افتاد. نه تنها عراقي ها غافلگير شدندبلكه همه ي دنيا غافلگير شد.به خصوص آنهايي كه از صدام حمايت مي كردندوفكر نمي كردند كه مابه آن طرف اروند برويم ودر خاك عراق،خود عراق راتنبيه كنيم و درآنجا گلويشان را بگيريم .بازتاب جهاني اش خيلي گسترده بود. اولاًبه لحاظ سياسي ما يك شهر مهم بندري راتصرف كرده بوديم كه يك نقطه خيلي برجسته اي بود.دوم ما در دو سه عمليات بزرگ گذشته مثل بدروخيبروقبل از آن موفقيت هاي صددرصد به دست نياورده بوديم اينجا موفقيت حاصل شد.سوم طراحي واجراي عملياتي به اين سنگيني توسط سپاه پاسداران خودش يك نقطه عطف بودولازم است يادآوري كنم كه پيش از اين عمليات امام(ره) فرمان تشكيل نيروهاي سه گانه سپاه را هم داده بودند.حضرت امام طيّ يك فرماني به آقاي رضايي دستورداده بودندكه نيروي هوايي،دريايي وزميني رابايدسپاه تشكيل دهدو حالااين نيروي زميني سپاه براي اولين باراينجا به كارگرفته مي شد،نيروي دريايي اش در قالب قرارگاه نور كارگرفته شد واين براي دنياتعجب برانگيز بود كه نيروي سپاه پاسداراني كه در ابتداي جنگ باتعدادقليلي از جوانان دانشگاهي و مردم كوچه و بازاربه جبهه آمده وحالادرسال 64 به يك نيروي قوي تبديل شده كه سه نيروي زميني،هوايي،دريايي راتشكيل داده است وهمين بچه ها اين عمليات گسترده راطراحي واجراكردندودرسرزمين دشمن مستقرشدندوتوانستنددشمن رااز خاك خودعقب برانند.
¤ درصحبتهايتان به نسل سوم اشاره كرديد. شما به عنوان شخصي كه جنگ راباتمام وجودحس كرديدچه حرفي بانسل سوم داريد؟
- موضوع دفاع مقدس دراين سي وسه چندسالي كه ازانقلاب مي گذرد يك موضوعي برجسته وداراي ويژگي هاي منحصربه فرد است كه مامي توانيم آن را به عنوان الگو به همه ي كشورهاي اسلامي ارائه دهيم.شايددرمباحث فرهنگي،اقتصادي وسياسي در كناردستاوردهاي زيادمان،نقاط ضعفي هم داشتيم امادفاع مقدس الگوي منحصربه فردي است كه ماكاملاًبه دست خودانجامش داده ايم. مي خواهم به نسل فعلي بگويم شرايط آن زمان،رهبري حضرت امام و اعتمادش به جوانان وحتي نوجوان ها،جوان ها راواردمعركه كردو حماسه اي آفريد كه هم چشم طمع دشمنان رابه كشورماكوركردو هم حادثه اي ماندگار رادرتاريخ اين كشور ثبت كرد.ما درسيصدسال گذشته به اندازه خاك فعلي از كشورمان جداشده امادراين دوره با توجه به اينكه همه ي استكبارپشت سرصدام بودندولي همين جواناني كه آن روزهم سن وسال جوانان فعلي بودندتوانستند حماسه خلق كنند ودشمن راازكرده خود پشيمان سازند. ازنظر بنده اگرهمان شرايط پيش آيداين جوان نسل سوم ماهم،از آن نسل هيچ كم ندارند.جوان ما بايداز كساني كه آن زمان بودندراجع به آن مقطع و واقعيت هاي آن دوران بپرسد جوان بايدكندوكاش كندوصادقانه دنبال حقيقت باشد.چرا كه خيلي از مسائل مي تواندبراي همين نسل الگوباشد. وظيفه ي ما بازيابي آن مقطع است آنچه كه اتفاق افتاد بايد گفته شود نه آن چيزي كه حالت شعاري دارد.اگر وقايع اتفاق افتاده رابگوييم ونسل جوان آن رامي پذيرد.واگرنسل جديد تصميم گيري ها،
رشادت هاوشجاعت هاي آن زمان رابه روزكندوببيند كجابه آن تفكر نيازاست درعصر حاضركه عصرتكنولوژي است.مثلاًدرجنگ سايبري به اين تفكر نيازداريم. درجهادعلمي كه تاكيدرهبرعزيزمان است مابه آن تفكر نيازداريم وآن رادرسنگرجهادعلمي بياوريم وبكاربگيريم.اگر نيروي عملياتي،شناسايي وتخريب براي آماده سازي منطقه عملياتي والفجر8 ازخواب وخوراك خود زدوبدترين شرايط راتحمل كردامروز وظيفه نسل سوم تلاش درجهاد علمي است.اگرآن جوان براي عمليات والفجر8 در 24ساعت 4ساعت مي خوابيد،امروز من جوان اين20 ساعت بيداري رابه سوي جهادعلمي،خود كفايي كشوروطرح ايده معطوف كنم.ايده هايي كه كشورم رادرمقابل حوادث متعددو تهديدات پي درپي ايمن كند.نسل سوم هم مانندآن نسل توانمندوادامه دهنده ي همان راه وهمان مسيرهستندفقط مابايدالگوي مناسب رابرايشان ارائه دهيم واگر ما نتوانيم به درستي مفهوم دفاع مقدس رابه آنها انتقال دهيم،ديگران مي آيند سوءاستفاده مي كنندوالگوهايي رابه نسل ماارائه مي كنندكه ممكن است درآينده همين نسلي كه بايد حافظ انقلاب باشد درمقابل انقلاب بايستد. پس ماييم كه بايددربازخواني آنچه كه اتفاق افتاده هنرمندانه تر از عملكردفعلي مان عمل كنيم ودفاع مقدس رابه معناي كلمه وبه درستي انتقال دهيم كه قطع به يقين اين جوانان راه خودرابه درستي ادامه خواهندداد.

 

(صفحه(12(صفحه(6(صفحه(9(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14