(صفحه(12(صفحه(10(صفحه(6(صفحه(9(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14


یکشنبه ۲۷  فروردین ۱۳۹۱ - شماره ۲۰۱۸۳

روايت شهادت سه تكاور در ارتفاعات پربرف شمال غرب
كولاك تا افلاك
دررثاي شهيده ناهيد فاتحي كرجو سميه كردستان
بيا به آينه، قرآن، به آب برگرديم
رجز خواني به سبك سيد رضا دستواره
«آم.آر.آي از مغز جنگ» را از دست ندهيد



روايت شهادت سه تكاور در ارتفاعات پربرف شمال غرب
كولاك تا افلاك

خبر كوتاه بود و جانكاه... سه پاسدار در كوه هاي شمال غرب بر اثر سرما يخ زدند و شهيد شدند. كمتر از 48 ساعت به تحويل سال مانده بود. همه در تدارك عيد بودند و زمان چنان باشتاب مي گذشت كه خبر در هياهوي خيابان ها و غوغاي نوروز گم شد. نمي دانم آن شب شما كجا بوديد و چه مي كرديد، اما براي آنكه من و تو بي دغدغه گرماي بهار را لمس كنيم و پاي سفره هفت سين، كاممان را از طعم نوروز شيرين كنيم، مرداني بودند كه بر قله كوه ها ايستاده بودند، با سرماي استخوان سوز دست و پنجه نرم مي كردند و چشم بر افق داشتند تا مبادا حراميان آسايش اين ديار را آشفته سازند.
چه بايد گفت؟! و اصلاً چه مي توان گفت؟ كه واژه ها در شرح اين مردانگي و دلدادگي، بس حقيرند. اين سطور كم مايه، تذكري براي ماست تا بدانيم كه حريم اين جغرافيا با چه قيمتي امن است كه اگر بدانيم و نگاهي بر خود و اعمالمان اندازيم، جز عرق شرم حاصلمان نخواهد بود.
سلام خدا بر مجاهدان راه حق، سلام خدا بر تمام آن كساني كه اين حماسه و شور را آفريدند...
محمد صرفي
چهارشنبه 24 اسفند 1390
منطقه عمومي سردشت / ارتفاعات جاسوسان / نقطه صفر مرزي
شش ماه از عمليات پيروزمندانه نيروي زميني سپاه كه منجر به پاكسازي منطقه شمال غرب كشور از ضدانقلاب و مزدوران شد مي گذرد و ارتفاعات جاسوسان از مناطقي است كه حراست از آن به نيروهاي لشگر عملياتي 17 علي ابن ابيطالب(ع) واگذار شده است و بچه هاي گردان تكاور اين لشگر مسئول آن هستند. و براي آن كه دل به دريا زده و كاسه سر خويش را به خدا عاريت داده، كوير خشك و تف ديده قم را با قله هاي پوشيده از برف تفاوتي نيست كه همه جا محضر خداست.
نزديك ترين روستا به ارتفاع، آلواتان است كه برف سنگين امكان تردد با ماشين را نمي دهد و اگر كاري باشد، بچه ها بايد با ساعت ها پياده روي در برف، خود را به آن برسانند. بيشتر رزمندگان در دامنه ارتفاع مستقر هستند و تعدادي بر قله، كه به نوبت عوض مي شوند. چهارشنبه ستوني از نفرات از پايين ارتفاع براي سركشي راهي قله مي شوند. هنوز نوبت تعويض نيروها نبود و قرار بود فقط سري بزنند و برگردنند. در راه گفتند حالا كه اين مسير دشوار را طي مي كنيم، نيروها را هم جابه جا كنيم تا چند روز ديگر نخواهيم باز همين راه پرفراز و نشيب را طي كنيم.
مي دانم باورش برايتان سخت است. براي من هم سخت بود. هر موقع به آن فكر مي كنم، ياد فيلم هاي سينمايي مي افتم. همان فيلم هايي كه كوهنوردان راهي فتح اورست هستند و گرفتار طوفان و كولاك مي شوند، اما اين يك فيلم سينمايي نيست. فرمانده گردان مي گويد: «برف چنان سنگين است كه بلدوزر مدفون شد و با مين ياب پيدايش كرديم! و تويوتا را حتي با مين ياب هم نتوانستيم پيدا كنيم! هر كس باور نمي كند، بيايد و ببيند كه بلدوزر هنوز هم توي برف گير كرده است.»
به قله كه رسيدند، قرار بود حسين صباغيان و جواد دوست محمدي بمانند. روح الله شكارچي گفت من مي مانم. سعيد غلامي شهروز هم گفت:من هم مي مانم. سعيد در اصفهان مشغول يك دوره آموزشي بود و چند روز قبل دلش هواي بچه ها را كرده بود و با ماشين خودش راه افتاده بود و آمده بود منطقه.
چهار نفري آمدند پيش رفيعي و گفتند سليماني هم بماند. رستمعلي گفت :سليماني آشپزي مي كند و پايين لازمش داريم. بچه ها اصرار كردند. خودش هم دلش به ماندن بود. فرمانده راضي شد. محمد هم ماند.
يك روز مانده به تحويل سال / قله
روي ارتفاع، با سازه هاي بتوني سه سنگر با فاصله احداث شده است. در يك سنگر، پنج تكاور مستقر هستند و در دو سنگر ديگر سربازان. سرما چنان است كه فقط كساني كه مسئول نگهباني هستند از سنگرها بيرون مي آيند و بقيه در كل طول روز در سنگرها مي مانند. شكل سنگرها طوري است كه مستقيم به بيرون راه ندارد و داخلشان كاملاً تاريك است. در سنگر ظلمات مطلق است و بيرون سپيدي مطلق و ديگر هيچ. فقط هر روز، چند ساعت موتور برق را روشن مي كنند تا بتوانند باطري وسايل ارتباطي و چراغ قوه هايشان را شارژ كنند.
حسين صباغيان ماجراي آن شب را اين گونه روايت مي كند: فقط روز اولي كه روي ارتفاع مستقر شديم اوضاع جوي خوب بود. از روز دوم، لحظه به لحظه شرايط سخت تر مي شد. برف مي باريد اما مشكل اصلي طوفان شديدي بود كه مي وزيد و برف ها را جابجا مي كرد. كولاك بود. آن قدر سرما وحشتناك بود كه سعي مي كرديم كمترين مقدار غذا را مصرف كنيم تا كمتر نياز به دستشويي داشته باشيم. آن شب يك كنسرو خورشت قيمه را پنج نفري خورديم تا فقط ضعف نكنيم. دما دست كم 35 درجه زير صفر بود. شرايط جوي طوري بود كه حتي اگر دستور تخليه ارتفاع هم مي رسيد، امكانش وجود نداشت. ارتباطمان با مقر برقرار بود و مشكل ارتباطي نداشتيم. حتي مي توانستيم با موبايل هم حرف بزنيم.
شنبه، از ساعت هفت تا 9 شب روح الله شكارچي پاسبخش بود. نگهباني اش كه تمام شد، آمد توي سنگر. سرش بشدت درد گرفته بود و حالش خوب نبود. خيلي خسته بود. دراز كشيد و خوابيد.
پاسبخش بعدي جواد بود. ساعت 11 بود كه آمد و گفت: امشب خيلي اوضاع بد است و بايد كاري كنيم. قرار شد بروند سربازها را جمع كنند و همه در يك سنگر مستقر شوند و چند نفر هم بيرون مراقب باشند كه برف دهانه سنگر را نپوشاند.
ساعت از 12 نيمه شب گذشته بود كه به سختي از سنگر خارج شدم. برف داخل راهرو ورودي را هم پر كرده بود. وضعيت عجيبي بود. با آنكه ارتفاع سنگرها چيزي حدود دو و نيم متر است اما آن قدر برف بود كه سنگرها قابل شناسايي نبودند و زير برف مدفون شده بودند. نمي توانستم سنگر سربازها را پيدا كنم. صدا زدم و از بچه ها كمك خواستم. سعيد آمد بيرون. گفتم سريع دهانه سنگر را باز كن كه خطرناك است. سعيد يك ساعتي با برف ها دست و پنجه نرم كرد و دهانه را باز كرد. دست و پايش يخ زده بود. حالش خيلي بد بود. رفت داخل سنگر.
جواد آمد بيرون. همه تلاشمان اين بود كه دهانه سنگر بسته نشود. من رفتم و سنگر سربازها را پيدا كردم و آنها را آوردم بيرون. دو تا از سربازها رفتند كمك جواد و من با چند سرباز رفتم سراغ سنگر بعدي سربازها. دو ساعت تلاش كرديم تا آنها را پيدا كرديم و از سنگر بيرون آورديم و در واقع نجاتشان داديم. دير جنبيده بوديم، همه زير برف مدفون شده بودند. موتور برق از كار افتاده بود. يعني سوختش تمام شده بود. تانكر سوخت زير برف مدفون شده بود و هيچ راهي نبود.
حالا ديگر ساعت حدود سه نيمه شب بود كه همگي رفتيم سراغ سنگر خودمان. جواد رمقي نداشت اما هنوز داشت تلاش مي كرد. سنگر و دهانه اش در برف گم شده بود. انگار طوفان، برف همه عالم را آورده بود روي آن قله!
نمي شود آن لحظات را توصيف كرد. دست و پاي همه مان دچار يخ زدگي شده بود. لباس هاي مخصوص تكاوري در كوهستان به بدنمان يخ زده بود و مثل چوب خشك شده بود. حتي كلاهمان! با اين حال با بيل افتاده بوديم به جان برف و تلاش مي كرديم.
ساعت پنج و20 دقيقه بود كه بالاخره دهانه را پيدا كرديم. برف ها را به سرعت كنار زدم. چشمم به محمد افتاد. توي راهرو روي برف ها افتاده بود. انگار او هم مي خواسته راهي به بيرون كند اما نتوانسته بود. چشم هايش سرخ شده بود و ورم شديدي داشت. علائم حياتي اش را چك كردم. نبض و تنفس نداشت. شروع كردم به تنفس دهان به دهان و ماساژ قلبي. فايده اي نداشت. محمد شهيد شده بود. پيكرش را لاي پتو پيچيدم و فرستادم بيرون.
خودم را رساندم داخل سنگر. روح الله و سعيد هر كدام در گوشه اي افتاده بودند. همان كارهايي كه براي محمد كردم براي آنها هم انجام دادم اما سرما و كمبود هوا كار خودش را كرده بود ...آنها هم شهيد شده بودند... اوضاع غريب و شهادت مظلومانه اي بود. ديگر هوا كمي داشت روشن مي شد. حالا شهدا آرام كنار هم خوابيده بودند.
از مقر درخواست هلي كوپتر كرديم. يكي - دو ساعتي كشيد تا هلي كوپتر آمد اما آن قدر طوفان شديد بود كه نتوانست ارتفاعش را كم كند، پايگاه را ترك كرد. ظهر بود كه دستور تخليه رسيد. سربازها جوان بودند و تجربه چنين شرايط سختي را نداشتند. من و جواد بايد روحيه خودمان را حفظ مي كرديم و جان آنها را نجات مي داديم. راهي را كه در شرايط عادي در كمتر از يك ساعت مي رفتيم، چند ساعت طول كشيد. بعضي جاها تا كمر در برف فرو مي رفتيم. بالاخره رسيديم مقر. دستكش به دستم يخ زده بود و موقع درآورن، پوست مچم كنده شد. جواد آن قدر يخ زدگي اش شديد بود كه دستش را روي آتش گرفت تا گرم شود. دستش حسابي سوخت اما متوجه نشد! الان دستهايش پر از تاول است.
فردا طوفان كمي فروكش كرد و هلي كوپتر رفت و پيكر بچه ها را منتقل كرد. ما هم پاي پياده راه افتاديم به سمت آلواتان. اين بار بدون محمد و روح الله و سعيد. روز عيد بود...
آن كه مي دانست رفتني است
روح الله همان طور كه از نامش هم پيداست، بچه انقلاب است؛ متولد 57. اصالتاً اهل فردو بود. همان روستايي كه به بركت شهدايش كه بيشترين شهداي روستايي در كل كشور است، خار چشم دشمنان است و از آن واهمه دارند. پسرش محمدمهدي پنج ساله است.
پدرش مي گويد؛ وقتي دنيا آمد نيت كردم نامش را بگذارم روح الله. بعضي ها ما را مي ترساندند و مي گفتند برايت دردسر مي شود. رفتم ثبت احوال. مامور ثبت احوال گفت اسم بچه تان را چه مي خواهي بگذاري؟ گفتم
روح الله. خوشحال شد. او هم انقلابي بود.
خانواده شكارچي سه پسر دارند و روح الله پسر دوم آنهاست. محمد علي -پدر روح الله- با صلابت مي گويد؛ همه خانواده ما آماده شهادت هستند. وقتي خبرش رسيد، رفتم به مادر و خانمش گفتم: اگر
99 درصد احتمال مجروحيت و يك درصد شهادت روح الله باشد، كدامش را مي خواهيد؟
مادرش گفت: من با شهادتش مشكلي ندارم. فقط مي خواهم پيكرش را برايم بياورند. عليرضا آسنجراني كه سال هاي متمادي همرزم وي بوده مي گويد؛ در برگزاري مراسم و يادواره شهدا هميشه پيشقدم بود. در فردو داشتند جاي تابلو شهدا را آماده مي كردند كه او چند جا بيشتر آماده كرد. بچه ها بهش گفتند اينها اضافه است. گفت؛ مي دانم اما پر مي شود. يكي اش هم مال من است.
يك بار در منطقه با قاطعيت گفت كه من صد و پنجمين شهيد فردو مي شوم. بچه ها خنديدند و به شوخي گذشت. قبل از او يكي ديگر از بچه هاي لشگر در شمالغرب شهيد شد و روح الله شد صد و ششمين شهيد فردو.
پرواز با مرغ سحر
محمد متولد سال 61 است و دخترش مهيا هنوز دو ساله نشده است. محمد از بچگي ساكت و آرام بود. عمويش رزمنده بود و وقتي عمو را در لباس رزم مي ديد، مي گفت؛ دلم مي خواد پسر تو باشم و بيام سپاه و اين لباس رو تنم كنم و شهيد بشم.
مادرش تعريف مي كند؛ خيلي لباس سپاه را دوست داشت. بچه كه بود ول كن نبود و مي گفت الا و بلا بايد برايم لباس پاسداري بگيريد. هرچقدر گشتيم لباس اندازه اش پيدا نكرديم. يك دست لباس خريديم و خودم برايش كوچك كردم.
فرزند ارشد خانه بود. خيلي تودار بود و چيزي را بروز نمي داد. يك بار با موتور تصادف كرده بود. آمد خانه. گفت خورده ام زمين.
آذر زندي -همسر شهيد- مي گويد:در كار خانه خيلي به من كمك مي كرد. البته هر وقت كه بود چون خيلي وقت ها در ماموريت بود. امسال قبل از عيد، يك ماه خانه بود و خانه تكاني عيد را هم خودش كرد. قبل از عيد رفتيم خريد. براي خودش فقط يك جفت كفش خريد. هر بار مي رفت ماموريت، مي گفت؛ سعي كن خودت و بچه خيلي به من وابسته نشويد.
به موسيقي سنتي هم علاقه زيادي داشت. سنتور و تار و ني داشت و گاهي مي زد. البته فقط در خانه و براي ما. اغلب هم مرغ سحر را مي خواند.
مرغ سحر ناله سر كن...داغ مرا تازه تر كن...
آسنجراني كه 14 سال همرزم محمد بوده است درباره او چنين مي گويد؛ محمد به نماز اول وقت خيلي اهميت مي داد. پارسال رفتيه بوديم افطاري. اذان را كه گفتند همه مشغول افطار شديم. محمد اول نمازش را خواند، بعد آمد سر سفره.
هم آشپزي اش حرف نداشت و هم نشانه روي اش. تك تيرانداز ماهري بود و به ندرت نمره اش زير 100 مي شد. مدال و مقام هم در تيراندازي داشت. احترام بزرگ تر برايش خيلي مهم بود. حتي اگر طرف يك سال از او بزرگ تر بود، پايش را جلوي او دراز نمي كرد.
صبور بود و كارهايش را با سليقه خاصي انجام مي داد. در همين منطقه شمال غرب يك شب خبر دادند كه يك تيم ضدانقلاب قرار است بيايد. محمد از ساعت 10 شب تا دو پشت دوربين نشست و منتظر ماند و بالاخره يكي از آنها را شكار كرد و آن دو نفر هم فرار كردند.
اين بار كه آمده بود منطقه، ريشش از هميشه بلندتر بود. سر به سرش گذاشتيم و گفتيم؛ تو كه وامت رو گرفتي پس چرا ديگه ريشت رو بلند كردي؟! محمد هم خنديد و گفت؛ خدا رو چه ديدي؟ شايد ما هم شهيد شديم. روزي كه خواستند ما را بشورند نگويند پاسدار بي ريش!
دل و جرأت اش حرف نداشت و هميشه دوست داشت در خط مقدم درگيري باشد. به موسيقي و فيلم هم علاقه داشت. مخصوصأ فيلم هايي كه درباره تك تيراندازها بود. بيشتر از جنبه سرگرمي ريز مي شد و به جنبه هاي آموزشي فيلم توجه مي كرد.
تيربارچي زاهد
سعيد غلامي شهروز متولد 1362 است. از بچگي اهل مسجد و انگار از سنش بزرگ تر بود. در كارهاي فرهنگي مسجد هميشه فعال بود. در زندگي اش آدم صرفه جو و ساده زيستي بود. او فرزند چهارم خانواده است و خود پدر ابوالفضل چهار ساله است.
تنها خواهر سعيد در حالي كه بغضي سنگين در صدايش نهفته است درباره برادر شهيد خود چنين مي گويد؛ ساكت و مظلوم بود و بشدت از غيبت ناراحت مي شد. وقتي كسي غيبت مي كرد سرش را با ناراحتي پايين مي انداخت.
به حضرت ابوالفضل علاقه شديدي داشت. وقتي بچه اش دنيا آمد؛ گفتم چرا اسمش را گذاشتي ابوالفضل گفت: من هر كاري را بخواهم شروع كنم مي گويم: يا ابوالفضل.
وصيت نامه اش را نوشته بود و آماده شهادت بود. حرف كه مي شد مي گفت ممكن است من هم روزي شهيد شوم. يك بار گفتم: چرا پيش خواهرت از اين حرف ها مي زني؟ نمي گويي خواهرت طاقت نبودنت را ندارد؟
سعيد گفت: اين طور نگو خواهر. پس حضرت زينب چطور آن همه مصيبت را تحمل كرد؟!
غذايش كم بود و اهل پرخوري نبود. خانه ما كه مي آمد اگر مي خواستم برايش تشك بندازم اجازه نمي داد و مي گفت، اگر امروز روي اين تشك نرم بخوابيم فردا پس چطور مي خواهيم روي خاك بخوابيم؟!
خاطره آسنجراني هم شنيدني است؛ سعيد تيربارچي بود اما در همه كارها داوطلب بود. يك شب ساعت سه و نيم بود كه ديدم دارد مي رود بيرون سنگر. گفتم سعيد كجا؟ گفت مي روم روغن موتور برق را عوض كنم. گفتم حالا بيا بخواب فردا صبح عوض مي كني. گفت: نه! يادم رفته بود و الان يادم آمد. ممكن است مشكلي براي موتور پيش بيايد.

 



دررثاي شهيده ناهيد فاتحي كرجو سميه كردستان

سميرا خطيب زاده
به دنبال راهي براي آسماني شدن، بايد تمام زمين خاكي خدا را گشت و در اين گشت و گذار ستاره هاي آسماني اين زمين خاكي را پيدا كرد.
گشت و گذاري به وسعت همه تاريخ، تاريخي از صدر اسلام تا انقلاب اسلامي ايران. اين ستاره ها اگر چه در نزد آسمانيان آشنايند، اما گاه در نزد زمينيان آنچنان گمنامند، كه گمناميشان تو را به تعجب وامي دارد!
از ستاره هاي صدر اسلام تا ستاره هاي انقلاب اسلامي ايران، فاصله زماني بسيار است اما شباهت هاي زيادي اين ستاره ها را به هم نزديك مي كند و تو نيز خوب مي داني كه تاريخ دوباره تكرار مي شود؛ عمارها، سلمان ها، ابوذرها و «سميه ها» در دل همين تاريخ دوباره جان مي گيرند!
«سميه» را يادت هست؟! همو كه جاهليت زمانه اش، اسلام آوردن او را تاب نياورد و شكنجه هاي اعراب جاهلي آغاز شد. از او خواستند اقرار به وحدانيت خدا و شهادتين زيبايي كه او را مسلمان كرده بود باز پس بگيرد! از او خواستند پيامبري رسول رحمت را انكار كند!! «سميه» در زير شكنجه ها شهيد شد اما تسليم نشد.
هنوز صداي ناله هاي «سميه» در زير شكنجه هاي «دژخيمان جاهليت حجاز» از پس قرن ها به گوش مي رسد.
اگر با چشم دل بنگري از شكنجه هاي «عرب جاهلي» تا شكنجه هاي «گروهك هاي منافقين كردستان» راه زيادي نيست! اينجا نيز صداي شكنجه هاي دختر 17 ساله اي بگوش مي رسد كه او را به حق «سميه كردستان ايران» لقب داده اند. «ناحيد فاتحي كرجو» را مي گويم. از او نيز خواسته شد به امام و مقتدايش «خميني بزرگ(ره)» توهين كند، اما او هرگز تسليم نشد.
با دستاني بسته و سري تراشيده او را در روستايي از كردستان مي گرداندند با اين ادعا كه «او جاسوس خميني است!» او «ناهيد فاتحي كرجو» بود، سميه كردستان ايران كه با شهادت وصف ناشدني، دست از حمايت مقتداي خويش برنداشت و تسليم آنان نشد.
سرانجام پيكر بي جان و مجروح او را بعد از 11 ماه يافتند، پيكري كه اگر چه جان در بدن نداشت اما سخنان بسياري از شكنجه هايي كه بر او رفته بود داشت. سري تراشيده، بدني كبود، حتي گفتند او را زنده به گور كرده اند!! اگر خون سميه در صدر اسلام سند ديگري بر حقانيت دين اسلام شد و مسلمانان را در باورها و اعتقاداتشان مصمم تر كرد. خون «ناهيد فاتحي كرجو» نيز جوشش مضاعفي در دل نهال تازه به بار نشسته انقلاب اسلامي ايران پديد آورد.
زنان سنندجي با ديدن آثار شكنجه بر بدن ناهيد و سرشكسته و تراشيده اش به ماهيت اصلي ضدانقلاب بيش از پيش پي بردند و با ايمان و بصيرتي بيشتر به مبارزه با آنان پرداختند.
آري امام خامنه اي«حفظه ا...» چه زيبا فرمودند كه «با اين ستاره ها راه را مي شود پيدا كرد.» و ناهيد دختري كه همچون اسمش ستاره اي شد كه در كهكشان فدائيان ولايت، نور هدايت را از مقتداي خود و خون شهداي كربلا وام گرفت.
اگرچه خفقان حاكم گروهكها بر مردم آن زمان به حدي شدت داشت كه خانواده شهيد مجبور شدند به تهران هجرت كنند و پيكر مطهر اين شهيد مظلوم سنندجي را در بهشت زهراي تهران دفن كنند. جسم او شايد گمنام ماند اما روح پرفروغش راه را به زيبايي روشن كرد. حال از «سميه كردستان ايران» بيشتر بدانيم.
طلوع زندگي
ناهيد فاتحي كرجو در چهارمين روز از تيرماه سال1344 در شهر سنندج در ميان خانواده اي مذهبي و اهل تسنن به دنيا آمد. پدرش محمد از پرسنل ژاندارمري بود و مادرش سيده زينب، زني شيعه، زحمتكش و خانه دار بود كه فرزندانش را با عشق به اهل بيت(ع) بزرگ مي كرد.
ناهيد كودكي مهربان، مسئوليت پذير و شجاع بود كه در دامان عفيف مادر، با رشد جسم، روح معنوي خود را پرورش مي داد. آن قدر در محراب عبادت با خدا لذت مي برد كه به پدرش گفته بود: «اگر از چيزي ناراحت و دلتنگ باشم و گريه كنم، چشمانم سرخ مي شود و سرم درد مي گيرد. اما وقتي با خدا راز و نياز كرده و گريه مي كنم، نه خسته ام، نه سردرد و ناراحتي جسمي احساس مي كنم، بلكه تازه سبك تر و آرام تر مي شوم.»
نوجواني از جنس ايمان و شهامت
با شروع حركت هاي انقلابي مردم ايران، ناهيد هم به سيل خروشان انقلابيون پيوست و با شركت در راهپيمايي ها و تظاهرات ضدطاغوت در جرگه دختران مبارز كردستان قرار گرفت.
بعد از پيروزي انقلاب اسلامي و شروع درگيري هاي ضدانقلاب در مناطق كردستان، همكاري اش را با نيروهاي ارتش و بسيج و سپاه آغاز كرد. شروع اين همكاري، خشم ضدانقلاب به خصوص گروهك كومله را كه زخم خورده فعاليت هاي انقلابي اين نوجوان و ساير دوستانش بود، برانگيخت.
راهي به سوي آسماني شدن
ناهيد علاوه بر همكاري با بسيج و سپاه بيشتر وقتش را به خواندن كتاب هاي مذهبي و قرآن و انجام فعاليت هاي اجتماعي مي گذراند.
اوايل زمستان سال 1360 به شدت بيمار شد و به درمانگاهي در ميدان مركزي شهر سنندج مراجعه كرد. اما از ساعت مراجعتش خيلي گذشته بود و خانواده نگران شده بودند. خواهرش به دنبالش مي رود و بعد از ساعت ها پرس وجو پيدايش نمي كند. خبري از ناهيد نبود! انگار كه اصلاً به درمانگاه نرفته بود! آن وقت ها پدر ناهيد در جبهه خرمشهر بود و مادر نگران و دست تنها، به تنهايي همه جا دنبال او مي گشت. تا اينكه بالاخره از چند نفر كه ناهيد رامي شناختند و او را آن روز ديده بودند شنيد كه: چهارنفر، ناهيد را دوره كرده، به زور سوار ميني بوس كردند و بردند!
بعد از ربوده شدن ناهيد، خانواده او مرتب مورد تهديد قرار مي گرفتند. افراد ناشناس به خانه آنها نامه مي فرستادند كه: اگر بازهم با سپاه و پيشمرگان انقلاب همكاري كنيد، بقيه بچه هايتان را هم مي كشيم.
زخم ستاره
چندماهي بعد خبري در شهر پيچيد كه دختري را در روستاهاي كردستان با دستاني بسته و سري تراشيده به جرم اينكه «اين جاسوس خميني است!» مي چرخاندند. اين خبر در مدت كوتاهي همه جا پخش شد و نگراني هاي مادر را به يقين تبديل كرد. او خود ناهيد بود. اين ويژگي كه براي كومله و ضدانقلاب اتهام بود براي ناهيد افتخار محسوب مي شد.
يك روستايي ديده هاي خود را از آن اتفاق اين گونه تعريف مي كند: «آنها سردختري را تراشيده بودند و او را در روستا مي گرداندند. كومله ها به آن دختر نوجوان مي گفتند: آزادت نمي كنيم مگر اينكه به خميني توهين كني!»
اما بصيرت، ايمان، شجاعت و انگيزه هاي معنوي توامان با شناخت اهداف انقلاب اسلامي اين دختر نوجوان دلير، شيربچه كردستان رابر آن داشت كه جان فداي آرمان كرده و هرگز عليه امام و رهبر خود زبان باز نكند.
... 11 ماه از ربوده شدن او مي گذشت كه پيكر مجروح و كبودش را با سري شكسته و تراشيده در سنگلاخ هاي اطراف روستاي هشميز پيدا كردند.
وقتي پيكر مجروح و بي جان او را به شهر سنندج انتقال دادند مادرش بسيار بي تابي مي كرد سيده خانم كه خود زني قوي و سرپرست خانواده بود چندين بار از هوش رفت.
پيكر صدمه ديده و آغشته به خون ناهيد اگرچه ديگر صدايي براي فرياد زدن و جاني براي فدا كردن در راه انقلاب نداشت اما كتابي مصور از ددمنشي ضدانقلاب بود. او همواره حلقومي براي هزاران فرياد مظلوميت و ايستادگي است. زنان با ديدن آثار شكنجه هاي وحشيانه بر بدن ناهيد، سرشكسته و تراشيده اش به ماهيت اصلي ضدانقلاب بيش از پيش پي برده و با ايمان و بصيرتي بيشتر به مبارزه با آنان همت گماشتند.
سفر آخر...
خانواده شهيد نوجوان ناهيد فاتحي كرجو، صلاح نديدند وي را در سنندج دفن كنند و براي رهايي از آزار و اذيت ضد انقلاب و برخورداري از امنيت اجتماعي، جسد او را براي تدفين به تهران منتقل و در قطعه شهداي انقلاب بهشت زهراي تهران دفن كردند.
چند سال بعد، مادر كه براي يافتن دختر نوجوانش از هيچ كوششي دريغ نكرده بود و از اندوه فراق هميشگي و شهادت مظلومانه او بيمار شد و تاب زندگي بدون ناهيد را نياورد.

 



بيا به آينه، قرآن، به آب برگرديم

بيا به اسب، حماسه، ركاب برگرديم
بيا دوباره مروري كنيم خاطره را
به روزهاي خوش التهاب برگرديم
كنون كه موعظه در كاخ ها نمي گيرد
بيا به سرب، به سرب مذاب برگرديم
به دست هاي پر از پينه، سفره هاي تهي
به حرف اول اين انقلاب برگرديم
اگر چه طي شده وقت سفر، ولي اي دل
بيا به آينه، قرآن، به آب برگرديم

مصطفي محدثي خراساني

 



رجز خواني به سبك سيد رضا دستواره

گلوله از همه طرف مي باريد. مجال تكان خوردن نداشتيم. سه نفري داخل سنگري كه از كيسه هاي گوني تهيه شده بود، پناه گرفته بوديم. بقيه بچه ها، هر كدام در سنگري قرار داشتند ...
نيروهاي ضد انقلاب، مقر سپاه مريوان را محاصره كرده بودند. براي اين كه فرصت مقابله به ما ندهند، براي يك لحظه هم آتش اسلحه هاي شان خاموش نمي شد. همان طور كه گوشه سنگر پناه گرفته بوديم و لبه كيسه گوني ها برا ثر اصابت گلوله پاره پاره مي شد، سيد محمدرضا دستواره با تبسم هميشگي گفت:
- بچه ها! مي خواهيد حال همه ضد انقلاب ها رو بگيرم؟
با تعجب پرسيديم: «چطوري؟ آن هم زير اين باران تير و آر پي جي؟!»
سيد خنديد و گفت: «الان نشان مي دهم چه جوري»
و به يك باره بلند شد. لبه سنگر تا كمر او بود و از كمر به بالايش از سنگر بيرون. در حالي كه خنده از لبانش دور نمي شد، فرياد زد:
- اين منم سيد رضا دستواره فرزند سيد تقي ...
و سريع نشست. رگبار تيربارها شدت گرفت. لبخند روي لب ما هم جان گرفت. سيدرضا قهقهه مي زد و مي گفت:
« ديدي چه جوري شاكيشون كردم ... حالا بدتر حالشون رو مي گيرم.»
هرچه اصرار كرديم كه دست از اين شوخي خطرناك بردارد، ثمري نبخشيد، دوباره برخاست و فرياد زد:
« اين سيد رضا دستواره است كه با شما حرف مي زند... شما ضد انقلاب هاي احمق هم هيچ غلطي نمي توانيد بكنيد...»
و نشست. رگبار گلوله شديدتر شد و خنده سيدرضا هم.
با شادي گفت: «مي خواهيد دوباره بلند شوم؟».

 



«آم.آر.آي از مغز جنگ» را از دست ندهيد

شصت و نهمين شماره نشريه امتداد منتشر شد. امتداد در چند شماره اخير خود دست به نوآوري هاي متعددي زده است. از جمله آنكه پا را از جنگ فراتر نهاده و به مسائل جهان اسلام (با ضميمه 48 صفحه اي) و مسائل انديشه اي نيز تا حدي روي آورده است.
در اين شماره مي توانيد نظرات رضاايران منش را درباره سينماي جنگ بخصوص سه گانه اخراجي ها، خاطرات خلبان اخراجي شهيد محمد افضلي، خاطرات آزاده 13 ساله مهدي طحانيان و ... را بخوانيد.
اما راستش را بخواهيد از همه بيشتر يادداشت رضا امير خاني خواندني است؛ «آم.آر.آي از مغز جنگ»! پيشنهاد مي كنيم از دستش ندهيد.

 

(صفحه(12(صفحه(10(صفحه(6(صفحه(9(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14