(صفحه(12(صفحه(10(صفحه(6(صفحه(9(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14


سه شنبه 19 اردیبهشت 1391 - شماره 20203 

شاعر دربار تو
بهترين راه
پندوك
سفر، بهانه خوبي ست براي نوشتن
پراز دريا
معرفي ورزش ها(28)
اسكيت؛ ورزش احساس شادابي و هيجان
در حاشيه يك بازي با هواداران سرخ پوش
جواب سلام
در باغ سبز زندگي



شاعر دربار تو

ماهي، كه از تمامي خورشيدها سري
هرچيز ديگري كه بگويم، تو ديگري
در پيش چشم هاي غزلخيز محشرت
بي آبرو شده ملك و حوري و پري
من بي مرام و معرفت، اما تو مهربان!
گاهي به جمكران دل من بزن سري...
شاعر شدم كه هر نفسي مدحتان كنم
درباري ام اگر كه تو سلطان و سروري!
دارم تو را به دست خودت شعر مي كنم
كولاك كرده اي تو از اين ذره پروري
دل روي دست، در پي تان چرخ مي زنم
آخر شنيده ام دل ديوانه مي خري
حسين دهلوي

 



بهترين راه

اي نگاهت رونق فرداي من
اي معلم! اي همه دنياي من
اي سكوتت برگ و باري از پيام
اي معلم! اي به لبخندت سلام
اي گل خوش بو! گل زيبا سرشت
اي معلم! اي فروغت در بهشت
اي مرامت بهترين راه جهان
اي وجودت جايگاه عارفان
عاشقت بودن در اين دنيا بس است
عطر خوش بويت دل ما را بس است
احمدرضا خداياري
دبيرستان شهيد بهشتي

 



پندوك

كبري خمري ده سوخته، استان سيستان و بلوچستان شهرستان زاهدان
سال تحصيلي 76-75 براي من بهترين خاطره ي زندگي ام حساب مي شد. به همراه مادرم از زادگاهم به يك منطقه ي دور افتاده كه 850 كيلومتر فاصله داشت، رفتم. پس از مشخص شدن محل خدمتم، به عنوان مدير و آموزگار به روستا رفتيم؛ روستاي كوه بن، دبستان دخترانه ي الزهرا(س).
دبستان در همان ورودي روستا با دو كلاس و يك دفتر و يك انبار نيمه كاره خودنمايي مي كرد. پس از رفتن مادر، فقط جمعه كه در راه بودم، دلتنگي هاي مرا تشديد مي كرد. من و همكارم و 47 دختر بلوچ زبان اهل تسنن، روزهاي پر از نشاط و شادي را همراه با گشت و گذارها در نخلستان هاي اطراف از پس هم مي گذرانديم.
پس از گذشت يكي دو ما ه، تاحدودي با كمك معلم راهنما- كه خود از اهالي همان منطقه بود - توانستم به برخي امور مدرسه آشنا شوم. هرچند، چون روستا در پشت رودخانه واقع شده بود و اهالي روستا به مرور تا آخر سال، به يكي از قسمت هاي مناطق لب جاده، كوچ مي كردند.
روزي بحث كلاسمان به نماز ختم شد. مدرسه، نمازخانه نداشت و من طبق معمول كه در صف مدرسه براي بچه ها سخنراني مي كردم، به آن ها خبري خوش دادم كه: «مي خواهيم از اداره ي آموزش و پرورش منطقه درخواست احداث نمازخانه كنيم.» دست زدن هاي خاتون و گل بي بي و ديگر بچه ها بود كه مرا در اين كار، بيش تر تشويق كرد. نگاهم به «پندوك»، همراه هميشگي مدرسه افتاد؛ مردي سي ساله كه به گفته ي اهالي روستا در يك سانحه، اختلاف حواس پيدا كرده بود. او هميشه در پشت يكي از درختان خرما مي ايستاد و به دقت به حرف ها گوش مي داد و به مدرسه نگاه مي كرد.
يك روز، نامه اي تحت عنوان «احداث نمازخانه» به اداره ي آموزش و پرورش منطقه نوشتم و از رئيس آموزش و پرورش وقت، درخواست اعتبار براي ساختن آن نمودم، ولي پس از سه هفته انتظار ما و تمام شاگردان، متاسفانه نامه اي به دستم رسيد.
بسمه تعالي
مدير و آموزگار محترم دبستان دخترانه الزهرا(س) كوه بن
سلام عليكم
با توجه به نامه ي ارسالي، متاسفانه به دليل كوچ اهالي روستا، احداث يك نمازخانه در روستاي مذكور مقرون به صرفه نمي باشد. اميدواريم در تمام مراحل موفق و مويد باشيد.
رئيس آموزش و پرورش منطقه
وقتي متن نامه را در جمع شاگردانم خواندم، ناراحتي را در صورت كوچك و مهربان آن ها احساس كردم. گل بي بي، شاگر دكلاس چهارم، از ته صف داد زد: «خانم، نمازخانه ي كپري بسازيم. مثل خانه ي ما.»
او درست مي گفت. ما مي توانستيم با برگ درختان خرما كه خاص آن منطقه بود، يك كپر؛ خانه ي سيار، خانه اي كه با برگ هاي درخت خرما و طناب كه خاص آن منطقه هستند، بسازيم. در بلوچستان، در مناطق عشايري از اين خانه ها زياد است.
دوباره پندوك بود كه سوار بر يكي از شاخه هاي نخل خرما از آن جا عبور مي كرد. چند روز گذشت، شب هاي متوالي بود كه از نخلستان هاي اطراف روستا، صداي تبر به گوش مي رسيد. اهالي روستا در جمع شوراي محلي تصميم گرفتند تا هر شب چند نفر در نخلستان هاي اطراف، نگهباني بدهند تا بتوانند كساني را كه برگ هاي درختان نخل را قطع مي كنند، پيدا كنند. چند شب گذشت و خبري نشد. تا اين كه شبي، در منزل به صدا درآمد. وقتي در را باز كردم، آقا سعيد (صاحب خانه) را ديدم كه به من گفت: «كسي كه درختان نخل را قطع مي كرده، پيدا شده و الان در پاسگاه روستا است و فقط مي گويد كه من با معلم روستا حرف مي زنم.»
تعجب كردم. چادرم را سر كردم و همراه همكارم، فاطمه خانم و پسر آقا سعيد، به طرف پاسگاه به راه افتاديم. در طول راه، فكر مي كردم چه كسي است كه مي خواهد با من حرف بزند و چرا و اما و اگر در ذهنم مي چرخيد. وقتي رسيديم انتظار ديدن هر كسي را داشتم، به غير از پندوك.
پندوك با ديدن من به گريه افتاد و در لابه لاي هق هق گريه هايش به من و چند نفر از اهالي روستا گفت: «من شاخه هاي درختان را براي ساخت كپر نمازخانه دبستان قطع مي كردم.» وقتي كه صداي بلند سروان رستمي، رئيس پاسگاه را شنيدم كه فرياد مي زد: «نمازخانه به تو چه!» نگاهم به «مولابخش» افتاد كه عينكش را از چشمانش برداشت و آرام به آقا سعيد گفت: «نمازخانه براي دبستان.»
وقتي ضمانت پندوك را كرديم، او به همراه اسب چوبي اش كه از شاخه ي نخل خرما بود، از پاسگاه دور شد و زير لب، زمزمه هايي كرد.
فردا صبح، روز متفاوتي براي ما و ديگر شاگردانم بود، چون مولابخش، بزرگ روستا به همراه آقا سعيد و ديگر اهالي روستا از صبح زود در كنار مدرسه، كپر چوبي قشنگي درست كرده بودند كه تا روز بعد، اسم نمازخانه ي مدرسه را يدك مي كشيد. سپس بچه ها هركدام يك هديه (سجاده) به نمازخانه اهدا كردند.
نمازخانه ي كپري ما، از همان شاخه هاي برگ درختان خرما كه پندوك آن ها را قطع كرده بوده و با كمي طناب درست شده بود. من روزي را كه براي اولين بار در آن به نماز مشغول شديم فراموش نمي كنم و نخواهم كرد. در پايان سال، وقتي تمام اهالي روستا كوچ كردند، من و همكارم قسمتي از آن برگ ها را به عنوان بهترين خاطره ي زندگي مان به همراه برداشتيم.

 



سفر، بهانه خوبي ست براي نوشتن
پراز دريا

رها كه شد دلش گرفت. درحالي كه به يك بوته خار تكيه داده بود، دور شدن آنها را تماشا كرد و به آسمان نگاهي انداخت.
-چقدر خوبه كه هنوز تو هستي. به خورشيد گفت.
صدايي درگوشش پيچيد: تو رو هم دور انداختن؟ اين سرنوشت ماست، دور و برت رو نگاه كن، حتما نمي توني اونهارو بشماري اما ناراحت نباش، خوبي اش اينه كه تنها نيستي، يه كمي بگذره كلي دوست پيدا مي كني، سياه، سفيد، رنگي، بي رنگ، بزرگ، كوچيك.
لبخند كم رنگي زد و هيچ نگفت.
زودتر از آني كه فكرش را مي كرد شب شد و زير همان بوته خار خوابيد. باد مي وزيد و اومجبور بود با تمام قوا به شاخه چنگ بيندازد. گاهي صداي عبور ماشيني خلوت آنجا را به هم مي زد. تقريبا بيشتر شب را بيدار بود و فكر مي كرد.سپيده كه زد،چشمانش را باز كرد و تكاني به خودش داد، خميازه اي كشيد و نگاه عميقي به اطراف انداخت، بعضي ها هنوز خواب بودند. صداي آشنايي گفت: سلام، صبح بخير.
با بي حوصلگي جواب سلام او را داد.
-خوب خوابيدي؟ نگرانت بودم، آخه شب اولي بود كه توي بيابون مي خوابيدي، نه؟
-آره شب اولم بود.
- راستي نگفتي از كجا اومدي، حوصله داري حرف بزنيم؟
- مگه چاره ديگه اي هم دارم.
-حالا خوب شد. اينجا بداخلاقي و بي حوصلگي دردي رو دوا نمي كنه. به بد اخلاقا و بي حوصله ها هم خيلي بد ميگذره.
- ولي من نه بي حوصله ام و نه بد اخلاق. فقط انتظار اينجور جارو نداشتم.
-خنديد و گفت: چه جالب، اما براي ما اين بهترين حالته كه اينجوري و توي بيابونا رها بشيم. ميشه بگي انتظار چي رو داشتي؟
-اون ماشين روديدي؟
- همونا كه تورو رها كردن؟
- آره، مي رفتن دريا. مي دوني دريا چه جور جائيه؟
- دريا؟ نه نمي دونم.
-اونا خيلي ازش تعريف مي كردن اونقدر كه حسابي كنجكاو شدم تا دريارو ببينم. خوشحال بودم كه داشتم باهاشون ميرفتم، اما اينجا كه رسيدن آخرين ميوه روبرداشتن و من رو دور انداختن. اما من بايد دريا رو ببينم.
- ولي اين غير ممكنه، چون تو ديگه بدرد كسي نمي خوري، كسي تو رو از روي خاك بر نمي داره، بهتره فكر دريارو از سرت بيرون كني و به اين زندگي عادت كني. اين جا هم خيلي چيزا قشنگه، خود بيابون، آسمون شب و سكوتش، حتي صداي ماشين هايي كه گاهي سكوت رو مي شكنن، دوستي هاي ما با هم، و دوستاي جديدي كه مي آن مثل خود تو.
-ولي من بايد برم.
- آخه چه جوري؟
- نمي دونم، اما بايد راهش رو پيدا كنم.
چند روزي مي شد كه زير همان بوته خار آرام گرفته بود و فكر مي كرد. تا اينكه يك شب با سرو صداي زيادي از خواب پريد. تاريك تاريك بود. چيزي نمي ديد. فقط صداها را مي شنيد كه درهم و مبهم بودند.
آشنا گفت:طوفان در راهه، اگه بوته رو محكم نگيري به هوا بلندت مي كنه، دو دستي به بوته بچسب و نترس، كم كم اين چيزها رو ياد مي گيري.
اما او ديگر صداي آشنا را نمي شنيد، جرقه اي در ذهنش روشن شده بود، طوفان،بلند شدن به هوا، رفتن و...
-پرسيد: روز هم مي آد؟
- كي؟
- طوفان ديگه.
-آره روز و شب نداره، چطور مگه؟
- فعلا هيچي.
بيابان كه آرام گرفت دوباره خوابيد.
خورشيد بالا نيامده از خواب بيدار شد. آشنا هم بيدار بود. سلامي كرد و بي مقدمه گفت: باد هميشه اين طرفي ميره؟
- نه، از همه طرف مي آد و به همه طرف مي ره، راستش رو بگو چي تو سرته؟
- مي خوام باهاش برم.
- با طوفان؟ ديوونه اي مگه آواره مي شي.
- مي خوام برم دريا. ماشينشون از اون طرف رفت، منم با طوفان از همون طرف مي رم.
- تا كجا؟
- تا سر جاده مي رم بقيه ش رو هم خدا بزرگه. تو هم مي آي؟
- نمي دونم.
بالاخره چيزي كه انتظارش را مي كشيد يك روز از راه رسيد. طوفان، در روز روشن، آن هم از طرفي كه او مي خواست.
- آماده باش بريم.
- من نمي آم.
- چرا؟ بيا بريم.
- راستش مي ترسم همين جاي راحت رو هم از دست بدم.
- پس خداحافظ.
- مواظب خودت باش، خداحافظ.
هنوز جمله آشنا به آخر نرسيده بود كه دستانش را از شاخه جدا كرد. قدري طول كشيد تا موقعيت خودش را بفهمد. احساس گيجي مي كرد. مراقب بود كه از جاده نگذرد. از بالا و با دقت همه چيز را زير نظر داشت. ماشين ها را مي ديد كه به او نزديك و نزديكتر مي شدند. سعي كرد موقعيت مناسبي را كنار جاده پيدا كند. بوته بزرگي توجهش را جلب كرد. خودش را به بوته نزديك كرد و با دو دست محكم او را چسبيد. طوفان كه گذشت نفس راحتي كشيد. خيلي خسته بود. قدري خوابيد. بيدار كه شد غروب بود. با خودش فكر كرد: امشب را همانجا مي مانم و فردا راه مي افتم.
صبح، زودتر از تمام روزهاي عمرش از خواب بيدار شد. دور و برش را نگاه كرد، اينجا هم پر از دوستان كوچك و بزرگ بود كه دو دستي به بوته هاي خشك و بعضي هم به سيم هاي خاردار چسبيده بودند. دلش به حالشان سوخت اما فرصت حرف زدن با آنها را نداشت. باكمي دقت متوجه شد آن قدر به جاده نزديك است كه با حركت ماشين ها جا به جا مي شود. خوشحال شد و در حالي كه فريادي از خوشحالي مي كشيد دستانش را رها كرد. با رسيدن اولين ماشين به هوا بلند شد و به جلو رانده شد و درست وسط جاده به زمين افتاد. تعداد ماشين ها كم بود و بايد صبر مي كرد تا ماشين بعدي برسد. غروب كه شد نمي دانست چقدر راه آمده، فقط فهميد كه از بيابان آشنا خيلي دور شده است. با خودش گفت: شب سختي در پيش دارم، از خواب و استراحت و راحتي خبري نيست اما اين سختي ها و بي خوابي ها به رسيدن به دريا مي ارزد.
نتوانست حساب كند چند شبانه روز است كه حركت كرده، فقط مي دانست كه تن خسته و كوفته اي دارد و دلش براي يك خواب راحت لك زده است. هر بار كه مي آمد پشيمان شود، ياد دريا و ياد سختي هايي كه براي رسيدن به دريا كشيده بود، از پشيماني پشيمانش مي كرد.
در حاليكه چشمانش را به زور باز نگه داشته بود، ياد حرفهاي آنها افتاد. آب، آبي، مرغ دريايي، بوي دريا، قايق و خيلي چيزهاي ديگر.
ناگهان از لاي چشمان نيمه بازش توده كوچك و سياه رنگي را در آسمان مقابل ديد، اول فكر كرد دوستان پلاستيكي خودش در هوا سرگردانند، اما، صداهايي به گوشش رسيد، گوش كرد، و آهسته گفت: آره، خودشونن. و فرياد زد: راست راستي خودشونن، مرغاي دريايي.
چشمانش را بست، نفس عميقي كشيد، و پر از دريا شد. بوي دريا، جان خسته اش را نوازش كرد.
زهرا- علي عسكري

 



معرفي ورزش ها(28)
اسكيت؛ ورزش احساس شادابي و هيجان

مقدمه
امروزه ورزش اسكيت تبديل به ورزش پرنشاطي شده است و طرفداران زيادي دارد و از آن جا كه اين ورزش را در مكان هاي عمومي همچون پارك ها و خيابان هاي خلوت هم مي توان اجرا كرد، در ميان نوجوانان و جوانان طرفداران بسياري پيدا كرده است و در حال توسعه روزافزون مي باشد و اين مطلب در باره كشور ما هم در چند سال اخير صدق مي كند و البته در بسياري از موارد شروع اين ورزش به صورت مذكور مي باشد و سپس افرادي كه علاقه بيشتري نشان مي دهند جذب باشگاه ها مي شوند و در آن جا به صورت حرفه اي در رشته هاي تخصصي اسكيت مانند: نمايشي، سرعتي و استقامتي، هاكي و... ادامه مي دهند و در مقايسه با ساير ورزش ها امكان بازي در همه فصول و در بسياري از مكان ها فراهم مي باشد.
تاريخچه اسكيت
اختراع كفش اسكيت در سال 1763 توسط يك بلژيكي به نام «ژوزف مرلين» به ثبت رسيد. به غير از مرلين مخترعان ديگري هم كفشهاي اسكيت با مدلهاي مختلف ساختند. 56 سال بعد آقاي «موسيو پتي بلدي» فرانسوي نوع ديگري از كفشهاي اسكيت را به ثبت رساند.
همگام با افزايش اجتماع اسكيت در اواخر قرن 19 و اوايل قرن 20 ورزشهايي كه با اسكيت مرتبط بودند گسترش پيدا كرد. در سال 1985 توليدكنندگان شروع به ساخت نوعي ديگر از كفشهاي اسكيت به نام «اين لاين» براي علاقه مندان به حفظ سلامتي كردند.
ورزش اين لاين اسكيت از حدود سال 1985 آغاز شد كه تا به امروز از رشد قابل ملاحظه اي برخوردار است. سازمان بين المللي ناظر بر اين ورزش برآورد نموده اين ورزش از سال 1991تاكنون حدود 512 درصد رشد داشته و اينك يكي از ورزشهاي 20 گانه مطرح دنيا به حساب مي آيد.
«اين لاين اسكيتها» طي چند سال اخير بسيار متنوع شده و خيلي از شركتها در بازار آن وارد شده اند. بعد از ساختن اين نوع كفشها در سال 1823 يك انگليسي به نام «رابرت جان تايرز» كفش اسكيت پنج چرخه را اختراع كرد، اما مشكل چرخيدن و توقف كردن هنوز هم باقي بود چون كفشها از آهن ساخته شده و بسيار بي ثبات بودند.
كفش اسكيت امروزي در دهه 1980 توسط دو بازيكن هاكي آمريكايي به نامهاي «اسكات» و «برنان اولسون» ساخته شد. كفشهاي اسكيت اوليه فقط دو چرخ آهني و بند چرمي براي بستن به دور مچ پا و ساق پا داشتند چون در آن وقت ترمز پاشنه اي به وجود نيامده بود چرخش و ترمز كردن بسيار مشكل بود چرخهاي آهني از آنجايي كه بلبرينگ نداشتند هم پرسروصدا بودند و هم به سختي مي چرخيدند. بعد ساخت كفشهاي اسكيت مختلف و نيز با پيشرفت علم و صنعت تاسيس باشگاه هاي ذي ربط در اروپا رونق گرفت.
امروزه تعداد زيادي از كفش هاي اسكيت با تكنيك و قابليتهاي بسيار بالا وارد بازار شده اند. در حال حاضر مسابقات اسكيت سواري در انواع رشته ها در رده هاي گوناگون و هماهنگ با استانداردهاي جهاني برگزار مي شود. در قاره آسيا هم اكنون 10 دوره مسابقه رسمي برگزار گرديده كه هر دو سال يك بار نيز اين مسابقات به صورت منظم ترتيب داده مي شود و تيم ايران نيز براي اولين بار در نهمين دوره مسابقات آسيايي كه در تايوان برگزار گرديد شركت نمود.
مشخصات اجراي يك كفش خوب ورزش اسكيت
1- بدنه اسكيت كه از جنس پلاستيك سخت يا در كفش هاي حرفه اي از تركيبات كربن استفاده مي شود.
¤ اجزايي كه روي كفش ورزشي اسكيت مي باشد شامل: كليپس، چسبك و بندهاي محكم كننده است.
2- ترمز: كه در انتهاي كفش قرار دارد و معمولا زير پاي راست قرار گرفته است.
3- جوراب: بايستي ضخامت كافي را دارا باشد.
4- ترك يا تيغه: زير كفش قرار گرفته كه از جنس هاي پلاستيكي يا تيغه هاي فلزي مي باشد كه روي ترك سوراخ هايي جهت قرار گرفتن پيچ ها تعبيه شده است.
بلبرينگ ها و بوش ها: كه هر چرخ شامل دو بلبرينگ و بوش هاي داخلي و خارجي مي باشند. بلبرينگ به نسبت تعداد دور در دقيقه آن و كيفيت به انواع مختلف تقسيم مي شوند كه علامت مشخصه آن با ABC مشخص مي گردد.
6- چرخ ها: چرخ ها يكي از مهم ترين اجزاي اسكيت مي باشد كه بايستي نسبت به انتخاب جنس و قطر آن توجه لازم شود.
ساير نكات
¤ شروع ورزش اسكيت ابتدا با سطح يك و دو مقدماتي است و پس از گذراندن سطح دو با مشاوره متخصصين بازيكن انتخاب رشته مي كند.

 



در حاشيه يك بازي با هواداران سرخ پوش

بعد از بازي پرسپوليس و الهلال با بي حوصلگي داشتم به خانه برمي گشتم كه يك دفعه چند جوان را ديدم كه با لهجه يزدي، از بازي نه چندان جالب پرسپوليس مي گفتند.
هركدام از آنها پرچمي قرمز روي دوش داشتند. جلو رفتم و از يكي از آنها پرسيدم از كجا آمده ايد؟ جوان كه غم شكست پرسپوليس در چهره اش موج مي زد گفت:
من به همراه چندين نفر از دوستانم از بافق يزد آمده ايم اما از بازي پرسپوليس راضي نيستيم.
ما نفري حدود 50 هزار تومان خرج كرده ايم. ساعت ها توي اتوبوس نشسته ايم اما...
نامش را كه پرسيدم گفت: محمدعلي بابايي بافقي هستم.
سعيد زارع كه دانش آموز سوم تجربي از دبيرستان شاهد شهيدرجايي بافق است هم گفت: خيلي افتضاح بود. بازيكنان داشتند توي زمين راه مي رفتند. باور كنيد اگر بچه هاي محله سفلاي بافق در زمين بودند بهتر بازي مي كردند.
نام دوستان ديگر را هم پرسيدم و با آنها آشنا شدم.
حميدرضا مطيعي، رضا دم بوسي، محمدعربي، روح الله فخاري و... همه از كانون هواداران پرسپوليس بافق بودند.
توي اتوبوس پسركي را ديدم كه مودب نشسته بود. به طرفش رفتم و گفتم كه از صفحه مدرسه كيهان هستم.
او خودش را ايمان فروتن كلاس پنجم از دبستان شهيدنامجو در منطقه 17 معرفي كرد.
ايمان با اين كه استقلالي است اما به همراه برادران بزرگ ترش امين و ميثم براي تشويق پرسپوليس آمده بود.
او مي گويد: پرسپوليس خوب بازي نكرد. من فردا امتحان املا دارم اما دلم مي خواست پرسپوليس ايران پيروز مي شد.
در ايستگاه اتوبوس نوجوانان ديگري را ديدم. سيدمهدي ميرهاشمي كلاس دوم و حسين اكبرنيا كلاس سوم راهنمايي از مدرسه غفراني منطقه14 از استاديوم آزادي برمي گشتند.
روي صورت هردونفرشان نشاني از علاقه به پرسپوليس بود. از حسين پرسيدم: به نظر تو محيط استاديوم براي دانش آموزان مناسب است؟
فوري جواب داد: نه، گفتم: پس چرا تو مي آيي؟ گفت: به عشق پرسپوليس مي آيم.
امروز فقط مهرداد پولادي و دروازه بان خارجي پرسپوليس خوب بودند.
در اتوبوس نشسته ام و پيش خودم فكر مي كنم براي آينده اين نوجوانان چه برنامه اي داريم؟
براي اين كه فوتبال كشورمان در جاده پيشرفت قرار بگيرد از كجا بايد شروع كنيم؟
توي اين فكرها هستم كه مي بينم رسيده ام ميدان خراسان و بايد پياده شوم.
خبرنگار مدرسه

 



جواب سلام

همكار گرامي، خانم زهرا - علي عسگري
از اين كه هنوز به فكر «مدرسه» هستيد، خوشحاليم.
شعر زيباي«مثل مرهم» را هم در نوبت چاپ قرار داديم.
در انتظار مهرباني هاي تازه تان هستيم.
نويسنده گرامي، خانم خديجه صالحي
از آشنايي با شما خوشحاليم.
قطعه ارسالي تان در نوبت چاپ قرار گرفت.
بچه هاي خوب مدرسه راهنمايي پونه رونقي
خانم ها زهره سلطاني منش و مژده قرباني
در انتظار آثار تازه شما هستيم.
نويسنده خوب مدرسه كبوتر رضوي از جهرم
شعري از شاعران معاصر براي ما ارسال كرده بودي.
در انتظار آثاري با قلم خودتان هستيم.
نويسنده گرامي خانم الهام ملكي
از لطف شما ممنونيم و اميدواريم همكاري شما با صفحه مدرسه ادامه دار باشد.

 



در باغ سبز زندگي

اميدوارم كه همواره در زندگي دوستي خوب و يكدل داشته باشي چون كه در اين راه هموار كه ما آن را زندگي نام نهاديم فقط دوستان هستند كه مي توانند ما را از سختي ها نجات دهند البته زندگي فقط سختي نيست، فقط رنج نيست بلكه ما خودمان هستيم كه آن را سخت مي ناميم. زندگي پر از شيريني است، پر از هديه اي است از سوي خداي يكتا كه آن را مي توان عشق ناميد. زندگي پر از شاخسارهايي است كه از هر يك از آن ها مي توان غنچه اي چيد و بوييد. زندگي كه ما آنچنان آن را سخت مي ناميم به ما سخت نمي گيرد بلكه ما به آن سخت مي گيريم.
من لحظه ها را دوست دارم چون در آن ها زندگي جريان دارد و محبت و همين طور هر چيز زيبايي كه مي توان نام برد. پس بدون هيچ پرسشي همه با آن مهربان باشيم و زياد به آن سخت نگيريم چون كه همه ي ما رفتني هستيم.
دوستاني كه سرنوشت در راه ما قرار مي دهند همه مانند گلي هستند كه روزي عطرشان از بين خواهد رفت و پژمرده خواهند شد. پس بياييد تا عطر خوش آن ها به مشام مي رسد به آن ها سلامي به طراوت بهار، شيريني محبت، وسعت دريا و به صميميت زندگي كنيم. زندگي مانند دريايي بي كران است كه ما فقط و فقط براي مدتي كنار ساحل آن قدم مي زنيم كه به قول خودمان از سختي ها رها شويم ولي غافل از اينكه زندگي در آن جا هم جريان دارد. مي توان گفت كه زندگي تنها واژه اي است كه مي توان به راحتي آن را تفسير كرد و دو، سه خطي درباره آن نوشت و آن را تقديم كرد. من زندگي را دوست مي دارم .
پس بياييد زندگي را تقديم كنيم نه به كساني كه دوستشان داريم چون كه آنان خود روزي هزاران بار عطر زندگي را به ما تقديم مي كنند.بياييد، بياييد، كمي، كمي با نرمي و لطافت با زندگي رفتار كنيم و به جاي آن كه آن را سخت بناميم آن را يك هديه گران بها يعني عشق بناميم چون كه زندگي رسم خوشايندي است
زندگي بال و پري دارد با وسعت مرگ
پرشي دارد اندازه ي عشق
زندگي چيزي نيست
كه لبه تاقچه ي عادت از ياد من و تو برود
زندگي رسم خوشايندي است...».
زهرا كاملي كلاس سوم
مدرسه راهنمايي پونه رونقي
منطقه ي 15 تهران

 

(صفحه(12(صفحه(10(صفحه(6(صفحه(9(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14