(صفحه(12(صفحه(10(صفحه(6(صفحه(9(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14


یکشنبه 31 اردیبهشت 1391 - شماره 20213

آيت الله خامنه اي و شهيد جهان آرا در يكي از خانه هاي خرمشهر در زمان اشغال
شهر در تسخير شهدا
خرمشهر آغوش باز كن!
صدام گفت با تانك از روي مجروحان خودي عبور كنيد
دخيل الخميني
نام تو ...
يا شهر يا مرگ



آيت الله خامنه اي و شهيد جهان آرا در يكي از خانه هاي خرمشهر در زمان اشغال

بنده در همان روزهاي غربت وقتي خرمشهر در اشغال دشمنان بيگانه بود نزديك پل خرمشهر رفتم و به چشم خودم ديدم وضعيت چگونه است. فضا غم آلود و دلها سرشار از غصه بود و دشمن با اتكا به نيروهاي بيگانه كه به او كمك مي كردند و همين آمريكا و غربي ها و مدعيان دروغگو و منافق حقوق بشر، در خرمشهر مستقر شده بودند. تانك هاي او، وسايل پيشرفته او، هواپيماهاي مدرن او، نيروهاي تا بن دندان مسلح او. بچه هاي ما آر.پي.جي هم نداشتد. با تفنگ مي جنگيدند، ولي باايمان و باصلابت. همين جوانان با دست خالي، اما با دل پراميد و ايمان به خدا، بدون آنكه ابزار پيشرفته اي داشته باشند و بدون اينكه دوره هاي جنگ را ديده باشند، وسط ميدان رفتند و بر همه آن عوامل غلبه پيدا كردند.
روز سوم خرداد، همان ساعت اولي كه رزمندگان خرمشهر را گرفته بودند، مرحوم شهيد صياد شيرازي به من تلفن كرد. بنده آن وقت رئيس جمهور بودم و گزارش جبهه را مي داد. مي گفت: الان هزاران سرباز و افسر عراقي صف بسته اند براي اينكه بيايند ما دست هايشان را ببنديم و اسير شوند!
قدرت معنوي يك ملت اين است. تنها خرمشهر نيست؛ خرمشهر يك نماد است. كربلاي پنج هم همين گونه بود؛ والفجر هشت ما هم همين گونه بود؛ فتوحات فراوان ديگر ما هم همين طور بود. عمليات خيبر و بدر و مجموعه هشت سال دفاع مقدس ما هم همين طور بود. البته ناكامي و شكست هم داشتيم و شهيد هم داديم. ميدان مبارزه است و به بركت ايمان شهيدان ما و ايمان شما پدران و مادران و همسران شهدا كه شماها هم پشت سر شهدا قرار داريد چون اگر پدر شهيد، مادر شهيد و همسر شهيد با او همدل و هم ايمان نباشند، او نمي تواند برود بجنگد. توانستيد در اين مبارزه پيروز شويد؛ اين همان درسي است كه بايد همواره جلوي چشم ما باشد و به آن نگاه كنيم.
بيانات رهبر معظم انقلاب در ديدار خانواده هاي شهدا 3 /3/ 1384

 



شهر در تسخير شهدا

خرمشهر شقايقي خون رنگ است كه داغ جنگ بر سينه دارد... داغ شهادت. ويرانه هاي شهر را قفسي درهم شكسته بدان كه راه به آزادي پرندگان روح گشوده است تا بال در فضاي شهر آسماني خرمشهر باز كنند. زندگي زيباست، اما شهادت از آن زيباتر است. سلامت تن زيباست، اما پرنده عشق، تن را قفسي مي بيند كه در باغ نهاده باشند. و مگر نه آنكه گردن ها را باريك آفريده اند تا در مقتل كربلاي عشق آسان تر بريده شوند؟ و مگر نه آنكه از پسر آدم، عهدي ازلي ستانده اند كه حسين را از سر خويش بيش تر دوست داشته باشد؟ و مگر اين عاشق بي قرار را بر اين سفينه سرگردان آسماني كه كره زمين باشد، براي ماندن در اصطبل خواب و خور آفريده اند؟ و مگر از درون اين خاك اگر نردباني به آسمان نباشد، جز كرم هايي فربه و تن پرور بر مي آيد؟ پس اگر مقصد را نه اينجا، در زير اين سقف هاي دلتنگ و در پس اين پنجره هاي كوچك كه به كوچه هايي بن بست باز مي شوند، نمي توان جست، بهتر آنكه پرنده ي روح دل در قفس نبندد. پس اگر مقصد پرواز است، قفس ويران بهتر. پرستويي كه مقصد را در كوچ مي بيند، از ويراني لانه اش نمي هراسد.
اگر قبرستان جايي است كه مردگان را در آن به خاك سپرده اند، پس ما قبرستان نشينان عادات و روزمرّگي را كي راهي به معناي زندگي هست؟ اگر مقصد پرواز است، قفس ويران بهتر. پرستويي كه مقصد را در كوچ مي يابد از ويراني لانه اش نمي هراسد.
اينجا زمزمي از نور پديد آمده است... و در اطراف آن قبيله اي مسكن گزيده اند كه نور مي خورند و نور مي آشامند. زمزم نور در عمق خويش به اقيانوسي از نور مي رسد كه از ازل تا ابد را فراگرفته است و بر جزاير هميشه سبز آن جاودانان حكومت دارند. اين نام ها كه بر زبان ما مي گذرند، تنها كلماتي نگاشته بر شناسنامه هايي كه بر آن مهر «باطل شد» خورده است، نيستند. ما جز با صورتي موهوم از عوالم رازآميز مجردات سروكار نداريم و از درون همين اوهام سراب مانند نيز تلاش مي كنيم تا روزني به غيب جهان بگشاييم. و توفيق اين تلاش جز اندكي نيست. پروانه هاي عاشق نور بال در نفس گل هايي مي گشايند كه بر كرانه ي سبز اين چشمه ها رسته اند. و نور در اين عالم، هر چه هست، از اين نورالانوار تابيده است كه ظاهرتر و پنهان تر از او نيست. و مگر جز پروانگان كه پرواي سوختن ندارند، ديگران را نيز اين شايستگي هست كه معرفت نور را به جان بيازمايند؟ و مگر براي آنان كه لذت اين سوختن را چشيده اند، در اين ماندن و بودن جز ملالت و افسردگي چيزي هست؟
و قوام اين عالم اگر هست در اينان است و اگر نه، باور كنيد كه خاك ساكنان خويش را به يكباره فرو مي بلعيد. مسجد جامع خرمشهر قلب شهر بود كه مي تپيد و تا بود، مظهر ماندن و استقامت بود. مسجد جامع خرمشهر مادري بود كه فرزندان خويش را زير بال و پر گرفته بود و در بي پناهي پناه داده بود و تا بود مظهر ماندن و استقامت بود و آن گاه نيز كه خرمشهر به اشغال متجاوزان درآمد و مدافعان ناگزير شدند كه به آن سوي شطّ خرمشهر كوچ كنند، باز هم مسجد جامع مظهر همه آن آرزويي بود كه جز در بازپس گيري شهر برآورده نمي شد مسجد جامع، همه ي خرمشهر بود.
خرمشهر از همان آغاز خونين شهر شده بود. خرمشهر خونين شهر شده بود تا طلعت حقيقت از افق غربت و مظلوميت رزم آوران و بسيجيان غرقه در خون، ظاهر شود و مگر آن طلعت را جز از منظر اين آفاق مي توان نگريست؟ آنان در غربت جنگيدند و با مظلوميت به شهادت رسيدند و پيكرهاشان زير شني تانك هاي شيطان تكه تكه شد و به آب و باد و خاك و آتش پيوست. اما... راز خون آشكار شد. راز خون را جز شهدا در نمي يابند. گردش خون در رگ هاي زندگي شيرين است، اما ريختن آن در پاي محبوب شيرين تر است و نگو شيرين تر، بگو بسيار بسيار شيرين تر است. راز خون در آنجاست كه همه حيات به خون وابسته است. اگر خون يعني همه حيات... و از ترك اين وابستگي دشوارتر هيچ نيست، پس بيشترين از آن كسي است كه دست به دشوارترين عمل بزند. رازخون در آنجاست كه محبوب، خود را به كسي مي بخشد كه اين راز را دريابد. و آن كس كه لذّت اين سوختن را چشيد، در اين ماندن و بودن جز ملالت و افسردگي هيچ نمي يابد.
آنان را كه از مرگ مي ترسند از كربلا مي رانند. مردان مرد، جنگاوران عرصه جهادند كه راه حقيقت وجود انسان را از ميان هاويه آتش جسته اند. آنان ترس را مغلوب كرده اند تا فتوّت آشكار شود و راه فنا را به آنان بياموزد. و مؤانسان حقيقت آنانند كه ره به سرچشمه فنا جسته اند.
اين ويرانه ها كه به ظاهر زبان دركشيده اند و تن به استحاله اي تدريجي سپرده اند كه در زير تازيانه باد و باران روي مي دهد، شاهدند كه عشق چگونه از ترس فراتر نشسته است.آنان را كه از مرگ مي ترسند از كربلا مي رانند. وقتي كار آن همه دشوار شد كه ماندن در خرمشهر معناي شهادت گرفت، هنگام آن بود كه شبي عاشورايي برپا شود و كربلاييان پاي در آزموني دشوار بگذارند...
سيد صالح تعريف مي كند كه شب آخر، شهيد جهان آرا يك حركت امام حسيني انجام داد: زماني كه مقرهايمان را در خرمشهر زدند و بچه ها در خرمشهر مقري نداشتند و به آن طرف شهر رفتند، او همه بچه ها را جمع كرد و گفت كه اينجا كربلاست و ما هم با يزيدي ها مي جنگيم. ما هم اصحاب امام حسينيم. تا اين را گفت براي همه صحنه كربلا تداعي شد. گفت: من نمي توانم به شما فرمان بدهم. هر كس مي تواند بايستد و هر كس نمي تواند برود. اما ما مي ايستيم تا موقعي كه يا ما دشمن را از بين ببريم يا دشمن ما را از بين ببرد. منتهي هر كس مي خواهد، از همين الآن برود، كه اگر نرود، فردا ديگر نمي گذارم برود. بچه ها آن روز همه بلند شدند و او را بغل كردند و بوسيدند و با او ماندند.
كربلا مستقر عشاق است و شهيد سيدمحمدعلي جهان آرا چنين كرد تا جز شايستگان كسي در كربلا استقرار نيابد. شايستگان آنانند كه قلبشان را عشق تا آنجا انباشته است كه ترس از مرگ جايي براي ماندن ندارد. شايستگان جاودانانند، حكمرانان جزاير سرسبز اقيانوس بي انتهاي نور نور كه پرتوي از آن همه كهكشا ن هاي آسمان دوم را روشني بخشيده است. اي شهيد، اي آنكه بر كرانه ازلي و ابدي وجود برنشسته اي، دستي برآر و ما قبرستان نشينان عادات سخيف را نيز از اين منجلاب بيرون كش.
شهر زميني خرمشهر در دست دشمن افتاد، اما شهر آسماني همچنان در تسخير شهدا باقي ماند. از باطن اين ويراني ها معارجي به رفيع ترين آسمان ها وجود داشت كه جز به چشم شهدا نمي آمد. خرمشهر مظهر همه تجاوز دشمن و مظهر همه استقامت ما بود و جنگ برپا شد تا مردترين مردان در حسرت قافله كربلايي عشق نمانند. در پس اين ويراني ها معارجي به سال 61 هجري قمري وجود داشت و بر فراز آن، امام عشق حسين بن علي آغوش تشريف برگشوده بود. هزاران سال بر عمر زمين گذشته بود و مي گذشت و همواره جسم زمين فرسايش يافته بود تا روح آن آباد شود. «كل من عليها فان و يبقي وجه ربّك ذوالجلال و الاكرام.»
مرتضي سيد شهيدان اهل قلم

 



خرمشهر آغوش باز كن!

در ساعت يك و نيم نصف شب روز چهارم آبان 1359، به ما دستور رسيد كه، هر چه زودتر و سريع تر، شهر را تخليه كنيم شنيدن اين خبر براي ما غير قابل باور بود. ما هنوز داشتيم عليه دشمن مقاومت مي كرديم، به جاي آن كه كمك مان كنند، دستور تخليه شهر و عقب نشيني به اين طرف پل را به ما دادند هنوز شب چهارم آبان را به ياد دارم.
شبي مهتابي كه خرمشهر آخرين نفس هاي آزادي را مي كشيد. اين قضيه دستور تخليه شهر موضوع كوچكي نيست و مسئوليت آن با شخصي است كه اين فرمان را صادر كرده است. هر مقام مملكتي كه چنين دستوري را صادر كرده، مسئول است. در قبال تاريخ و خون به ناحق ريخته بچه هاي شهر ما مسئول است.
الان شهر ما را گرفته اند. چند روزي است در انتظار آنيم كه فرمان بدهند و طبق يك نظم خاصي برويم و شهر را آزاد كنيم. مطمئناً ما شهر را آزاد مي كنيم. دشمن در خانه ماست و اين حق ماست كه دشمن را از خانه مان بيرون كنيم. هدف ما آزادي خرمشهر، كه اكنون در اشغال دشمن است، نيست. ما با جهان اسلام كار داريم و هدفمان اين است كه دنيا را آزاد كنيم. اگر ما عرضه اين را نداشته باشيم كه يك شهر را آزاد كنيم، شهري كه خانه و زندگي ما در آن است و سال ها در آن جا رشد كرده و بزرگ شده ايم و مردم با هم پيوند ها داشته و زندگي ها كرده اند، مطمئناً نمي توانيم بيت المقدس را آزاد كنيم. هدف اصلي ما آزادي
بيت المقدس است. ما مي خواهيم عراق را نجات بدهيم، به يمن برويم و آن جا را نجات بدهيم، لبنان را مي خواهيم آزاد كنيم. اردن را كه پشتيبان صدام است، مي خواهيم آزاد كنيم. اگر ما شهر كوچكي مثل خرمشهر را نتوانيم آزاد كنيم، چطور مي خواهيم ديگر كشورهاي اسلامي را آزاد بكنيم؟
اين ها ميدان هاي آزمايشي است كه خدا براي ما قرار داده است. اگر ما در اين ميدان پيروز شديم. در ميدان هاي بزرگ تر بعدي هم مي توانيم پيروز شويم. لشكري كه آمده و شهر را گرفته و مي خواهد ديگر شهرهاي ما را هم بگيرد، در عمل ثابت كرده كه ترسو و بزدل هم هست. بزدلي دشمن را بچه هاي خرمشهري در سي و پنج روز مقاومت به خود عراقي ها هم ثابت كردند. اين امري است كه خود صدام حسين در مصاحبه با راديو بي. بي. سي. به آن اعتراف كرده است. دشمن آمده است كه بماند. اين را روي ديوارهاي شهر ما نوشته است . بدون شرم نوشته اند: «ما آمده ايم بمانيم» اما بچه هاي خرمشهري به دشمن ثابت خواهند كرد كه ترسو و بزدل تر از آن است كه بتواند در مقابل ما مقاومت كند . قسم به خون سرخ شهداي شهرمان، ما بالاخره روزي خرمشهر را آزاد خواهيم كرد. روزي كه همين روزهاست و زياد دور نيست.
خرمشهر! آغوش بازكن! فرزندانت در راه اند.
شهيد بهروز مرادي

 



صدام گفت با تانك از روي مجروحان خودي عبور كنيد

در طول هشت سال دوران دفاع مقدس حوادث بسياري در جبهه هاي غرب و جنوب به وقوع پيوست كه تنها بخشي از آنها در كتاب هاي مربوط به اين دوران ثبت و ضبط شده و براي دسترسي به منابع جامع در اين زمينه بايد به سراغ زواياي نامكشوف هم رفت تا بلكه بشود اشراف نسبتاً كاملي به اكثر وقايع آن دوران داشت.
كتاب هايي كه تا به حال در اين باره منتشر شده است، اغلب از زوايه نگاه فرماندهان، سربازان، خانواده هاي آنها و مردم عادي بوده است و كمتر اتفاق افتاده از جهت و زاويه مقابل، يعني فرماندهان و سربازان دشمن به موقعيت، مشكلات، رشادت ها و فداكاري هاي رزمندگان ايراني پرداخته شود. هر چند تاكنون معدود اقداماتي در اين زمينه از سوي دفتر ادبيات و هنر مقاومت حوزه هنري انجام و خاطرات تعدادي از افسران عراقي درباره جنگ هشت ساله حكومت بعثي عراق عليه جمهوري اسلامي ايران ترجمه و چاپ و منتشر شده است،
يكي از اين كتاب ها، خاطرات سرهنگ عراقي عبدالعظيم الشكرچي است كه با عنوان«توفان سرخ» از سوي عبدالرسول رضاگاه ترجمه و چاپ شده است. اين كتاب سيصد و سي و نهمين محصول دفتر ادبيات و هنر مقاومت حوز هنري است كه در بخش خاطرات جنگ ايران و عراق، هشتاد و هفتمين كتاب محسوب مي شود.
عبدالعظيم الشكرچي در نبردها و عمليات مختلفي شركت داشته و در اين كتاب به عملياتي اشاره كرده كه نسبت به كم و كيف و زواياي مختلف آن وقوف كامل داشته است. او در معرفي خود، موقعيتي كه داشته و شرايطي كه بعد از بازپس گيري خرمشهر توسط نيروهاي ايراني به وجود آمده مي گويد:«من فرمانده گردان يكم تيپ 419 بودم و به همراه نيروهاي تحت امرم، درخرمشهر استقرار داشتيم، هنگامي كه عمليات آزادي خرمشهر آغاز شد، زمين زيرپايمان به لرزه درآمد و ابري سرخ رنگ بر سقف آسمان چسبيد واضطراب سربازان عراقي را دوچندان كرد.
شب قبل از عمليات روحيه اي بسيار عالي داشتيم، صدام حسين به ديدارمان آمد وگفت: «مطمئن باشيد كه بر روي زمين هيچ قدرتي وجود ندارد كه بتواند محمره(خرمشهر) را از ما پس بگيرد.» نظاميان تحت تأثير سخنان او قرار گرفته بودند و برايش كف مي زدند. حتي بخاطر همين كف زدن ها و شعارها ما را مورد تقدير قرار دادند، اما هنوز ازاين تقدير و تشويقات لذتي نبرده بوديم كه به فاصله يك روز، خرمشهر به دست صاحبان اصلي اش افتاد و ضربه اي گيج كننده به صدام وارد آمد، به گونه اي كه هيچ گاه نتوانست بفهمد كه اين اتفاق چگونه رخ داد.» (ص 13 و 14)
او در بخشي از اين خاطرات به تلفات ارتش عراق در عمليات آزاد سازي خرمشهر هم اشاره مي كند:« تلفات تيپ ما بيش از يك هزار و 500كشته، 500زخمي و تعداد هزاراسير بود، اينها ارقامي است كه دربخشنامه هاي داخلي تيپ هاي لشكرهفتم ثبت شده است.» (ص 14)
بيشتر خاطرات الشكرچي در اين كتاب درباره عمليات آزادسازي خرمشهر است كه همراه با آن وقايع فراواني اتفاق افتاد. غالب خاطرات اين فرمانده عراقي درباره برنامه ريزي و مراحل عمليات هاي مختلف رمضان و مسلم بن عقيل است. او در اين كتاب، استراتژي موفق و تاكتيك دقيق و برنامه ريزي مرحله به مرحله ايراني ها را مي ستايد و روحيه قوي ايراني ها در سنگرهاي نبرد مايه تعجب او مي شود. الشكرچي همچنين از روحيه ضعيف سربازان و فرماندهان عراقي، از شكست ها و عقب نشيني هاي پي درپي عراقي ها، از اعدام و خودكشي فرماندهان عراقي در اين كتاب سخن گفته است.
فرمانده گردان يكم تيپ 419 عراق در خرمشهر در خاطرات خود اقرار به تحميلي بودن جنگ عراق بر ايران و مظلوميت ايراني ها مي كند و رشادت ها و دلاوري هاي رزمندگان ايراني را مي ستايد و از اينكه در جنگ مجبور بوده در لشكر عراق باشد افسوس مي خورد و احساس ندامت و پشيماني دارد.
در بخشي از خاطرات اين فرمانده ارشد عراقي در زمان جنگ تحميلي، درباره جنايات و رفتارهاي غير انساني مقامات ارشد ارتش عراق در بحبوحه عمليات هاي نظامي مي خوانيم:«ماهر عبدالرشيد، كه پس از مدتي، فرمانده سپاه سوم شد، دستور داده بود كه تانك ها از روي اجساد و پيكر زخمي ها بگذرند. اين دستور، يك سند سري است كه تاكنون فاش نشده است و من، براي اولين بارآن را بازگو مي كنم. آن روز، ماهر عبدالرشيد، فرماندهي عمليات در اين محور را به عهده داشت و من شخصاً اين دستور را از زبان او شنيدم. قضيه به اين صورت بود كه فرمانده تيپ 24 با ماهر عبدالرشيد تماسي گرفت و گفت: « قربان! زخمي هاي زيادي در منطقه، نقش زمين شده اند و ما مي خواهيم ابتدا آنان را تخليه كنيم، پس از آنكه راه باز شد، تانك ها را به جلو حركت دهيم.» ماهر عبدالرشيد گفت: «نيازي به تخليه مجروحان نيست.» بلافاصله فرمانده تيپ پاسخ داد:«ولي قربان، وجود آنان باعث كندي حركت زره پوش هاي ما مي شود.» ماهر عبدالرشيد گفت:«با تانك ها و زره پوش ها به جلو حركت كرده از روي اجساد عبور كنيد! اين دستوري است كه بايد آن را از جانب صدام حسين تلقي كنيد!» (ص 29)
خاطرات عبدالعظيم الشكرچي وقايعي از جنگ در بين سال هاي 1360 تا 1361 را در بر مي گيرد و او با ذكر حوادث و وقايعي از آزادسازي خرمشهر به دست رزمندگان ايراني و اظهار عجز صدام در اين خصوص، به توصيف روحيه نيروهاي دو سوي نبردهاي اطراف خرمشهر مي پردازد.
راوي كتاب توفان سرخ، فتح خرمشهر را معجزه دانسته و در ادامه پيرامون اعدام تعدادي از فرماندهان و معاونان آنان به خاطر
عقب نشيني از خرمشهر، رفتن بين مردم بصره و غارت اموال مردم توسط نظاميان عراقي، مجروحيت و بازجويي خود و انجام عمليات رمضان توسط نيروهاي ايراني و... اشاره مي كند.
عبدالعظيم الشكرچي همچنين در اين كتاب درباره ناظر بودن خود از ابتدا تا انتهاي يك عمليات و مشاهده درد و رنج و سختي هاي نيروهاي عراقي، بر شمردن عمليات «مندلي» به عنوان گام اول فتوحات ايران و عمليات«رمضان» به عنوان گام دوم شكست عراق در آن زمان، قلمداد كردن عمليات رمضان به طوفاني سرخ كه با رمز يا زينب كبري (س) انجام شد، حضور صدام در بين سربازان و نظاميان، فرار سربازان و پناهنده شدن به عنوان اسير به ايران، استفاده از سلاح هاي شيميايي توسط رژيم عراق... حرف زده است.

 



دخيل الخميني

حسين خرازي آمده بود خط را كنترل كند. پريدم جلو گفتم حاجي اسير داريم، افسر است و با كمتر از خودش حرف نمي زند. رفتيم جلو گفت: «بگو من فرمانده تيپ ام.» ترجمه كردم ولي نگاهي به صورت جوان حسين انداخت و باور نكرد. حسين گفت: «بگو اصلا مهم نيست باور كني يا نه! مهم اين است كه خرمشهر آنجاست. دست شماست و ما آماده ايم آن را پس بگيريم و مي گيريم» و من ترجمه كردم و باز ادامه داد: «مي فهمي چه خطري دوستانت را تهديد مي كند؟ چه قدر مقاومت مي كنيد؟ يا كشته مي شويد يا از گرسنگي مي ميريد». حسين بعد از مكثي ادامه داد: «فقط تو مي تواني به آنها كمك كني. آزادت مي كنم برو به آنها بگو ما مردم بدي نيستيم اما از خاكمان نمي گذريم.» حسين جلو رفت و دست هايش را باز كرد. اسير عراقي با تعجب نگاهمان مي كرد. بعد راه افتاد ولي هر لحظه منتظر بود ضربه اي از پشت سر بزنيم. چند ساعتي گذشته بود. داشت غروب مي شد و هنوز عراقي ها مقاومت مي كردند. شدت آتش بي سابقه بود. حسين داشت وضو مي گرفت كه ناگهان صداي «دخيل الخميني» در همهمه گلوله ها بالا گرفت. تا چشم كار مي كرد ستوني از سربازان عراقي بود كه زير پيراهن هاي سفيدشان را به علامت تسليم بالاي سرشان تكان مي دادند.

 



نام تو ...

... حتي اگر به لهجه گرم جنوب نيست
مي خوانمت كه دم نزدن از تو، خوب نيست

از موج موج جاري خون مي نويسمت
از شرجي هواي جنون مي نويسمت

سر راست كن بلند غرور آفرين من
چون نخلهاي بي سر و بي سرزمين من

شهر كبوتران پر و بال ريخته!
شهر به وقت اسلحه صد سال ريخته

شهر شميم گندم و گلنام هاي سبز
تكبيرهاي سرخ تر از بامهاي سبز!

نامت شبيه عطر تغزل مقدس است
رمز حيات تازه بيت المقدس است


نام تو روي مرز زمان ايستاده است
درشرق نقشه هاي جهان ايستاده است

سر راست كن دوباره به سمت خطر بايست!
از سالهاي گمشده مردانه تر بايست!

صد شعر طول و عرض خيالت حماسي است
نه،نه، نگفتن از تو فقط ناسپاسي است

حتي اگربه لهجه گرم...
رقيه ازادنيا

 



يا شهر يا مرگ

حاج احمد با همان عصايي كه زير بغل داشت آمد روي چهارپايه ايستاد و پشت ميكروفن قرار گرفت. لحظه اي در سكوت با دقت به چهره هاي بچه ها نگاه كرد و بعد گفت:
برادران! ما وقتي از تهران آمديم، قول داديم تا خرمشهر را از دست دشمن نگيريم، باز نگرديم. الان دشمن حالت انفعالي پيدا كرده است. ان شاءاللّه با انجام مرحله بعدي اين عمليات ضربه محكمي به او وارد مي آوريم و با ابتكار عمل در جبهه، كار دشمن را تمام و خرمشهر را آزاد خواهيم كرد.
برادران! تا به حال چندين بار از قرارگاه نصر به تيپ ما دستور داده اند كه بكشيد عقب، ولي ما اين كار را نكرديم. چون مي ديديم كه روحيه شما خيلي بالاست و با آن كه هر لحظه امكان دارد ارتش عراق شما را مورد حمله گاز انبري قرار بدهد، با اين حال شما خوب مقاومت مي كنيد. دشمن با اين همه پاتكي كه كرده، حتي نتوانسته يك قدم جلو بيايد. ما قصد داريم تا چند روز ديگر خرمشهر را آزاد كنيم. شنيده ام بعضي ها حرف از مرخصي و تسويه زده اند. بابا! ناموس شما را برده اند - مقصود حاجي، خرمشهر بود - همه چيز شما را برده اند! شما مي خواهيد برويد تهران چه كار كنيد؟ همه حيثيت ما اين جا در خطر است. شما بگذاريد ما برويم با آب اروند رود وضو بگيريم و نماز فتح را در خرمشهر بخوانيم، بعد كه برگشتيم خودم به همه تسويه مي دهم.
الان وضع ما عين زمان امام حسين(عليه السلام) است. روز عاشوراست! بگذاريد حقيقت ماجرا را بگويم. ما الان ديگر نيروي تازه نفس نداريم. كل قواي ما در اين زمان، فقط همين شماها هستيد و دشمن هم از اين مسئله اطلاع ندارد.در مرحله بعدي عمليات با استفاده از شما مي خواهيم خرمشهر را آزاد كنيم. مطمئن باشيد اگر الان نتوانيم اين كار را انجام بدهيم، هيچ وقت ديگر موفق به انجام آن نخواهيم شد.بسيجي ها! شما كه مي گوييد اگر ما در روز عاشورا بوديم به امام حسين(عليه السلام) و سپاه او كمك مي كرديم، بدانيد، امروز روز عاشوراست.
حاج احمد يك نگاه پر از لطفي به برادران كه اكثراً با سر و صورت و دست و پاي زخمي روبروي او به خط شده بودند كرد و ادامه داد: به خدا قسم من از يك يك شما درس مي گيرم. شما بسيجي ها براي من و امثال من در حكم استاد و معلم هستيد. من به شما كه با اين حالت در منطقه مانده ايد حجتي ندارم. مي دانم كه تعداد زيادي از دوستان شما شهيد شده اند. مي دانم بيش از 20 روز است داريد يك نفس و بي امان در منطقه مي جنگيد و خسته ايد و شايد در خودتان توان ادامه رزم سراغ نداريد. ولي از شما خواهش مي كنم تا جان در بدن داريد، بمانيد تا كه شايد به لطف خدا در اين مرحله بتوانيم خرمشهر را آزاد كنيم... در آخر صحبت هايش، در حالي كه اشك از چشمانش سرازير شده بود، گفت: خدايا! راضي نشو كه حاج احمد زنده باشد و ببيند ناموس ما، خرمشهر ما، در دست دشمن باقي مانده. خدايا! اگر بنابراين است كه خرمشهر در دست دشمن باشد، مرگ حاج احمد را برسان!
سردار بي نشان حاج احمد متوسليان
سخنراني روز پنج شنبه 30 ارديبهشت سال 61همزمان با شب آغاز مرحله سوم عمليات الي بيت المقدس/مكان: دارخوين

 

(صفحه(12(صفحه(10(صفحه(6(صفحه(9(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14