(صفحه(12(صفحه(10(صفحه(6(صفحه(9(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14


سه شنبه 23 خرداد 1391 - شماره 20230

عشق آغاز شد...
بوسه باران بايد كرد دست تو را
تقديم به دوست خوبم شهيدحميدرضا باقري جبلي كارت ورود به جلسه
كوچه باغ انتظار
حرف هاي آسماني



عشق آغاز شد...

نام مولا بر لبم دم ساز شد
سينه ام لبريز نور و ناز شد
آسمان دست دلم را چون گرفت
نام او راز ره پرواز شد
بشنو مجنون راز و رمز عاشقي
سوز نامش گلشن اين راز شد
كعبه هم از هيبت نام علي
«يا علي» گفت و به پايش باز شد
مي نوازد در نمازش ناز حق
در نمازش تير پا طناز شد
يا علي! با عشق تو من زنده ام
شيعه با عشق تو سر افراز شد
شكوه ها كردم به جانم از غمت
حق حق هوهوي من آواز شد
سينه ام از سوز دل فرياد زد
سوز سرد سينه ي من ساز شد
از (افق) آمد نداي عاشقي
(يا علي گفتيم و عشق آغاز شد)
محمد سجاد احمدپور (افق)

 



بوسه باران بايد كرد دست تو را

جلال فيروزي
شايد سوز زمستان شلاق به مغز استخوان زند يا كه تيغ خورشيد به پوست بوسه نشاند؛ اما او با هر تني- حتي خسته- و هر چشمي- حتي خواب آلود- و هر دستي- حتي پينه بسته- باز بار پدر بودنش را به دوش مي كشد.
واژه اي بس غريب در قعر بحر معاني؛ به مثال مرواريدي كه در ژرفاي بي كران آبهاست و نفس آدمي بند مي آيد تا به دست آوردش. معنايي كه رنگ و لعاب آن چهارچوبي قرص بر قاب قلب است و قداست قاموسش قرباني قيل و قال زمان نمي شود. آري؛ بار سنگين زندگي را بر سر مي گذارد تا تو بالش نرم آسايش را بگذاري زير سر. و آن هنگام كه طوفان حوادث تبر به پايت مي زند و استخوان هايت را در هم مي شكند، مي شود عصا و تكيه گاه توست. و هنگامه غوغايي كه تير جواني هواي چشم هايت را مي كند، مرهم تجربه را بر دو چشم ات مي گذارد تا التيام پيدا كند.
ارتش گل واژه هاي مهر و صفا را هم كه استخدام كني تا به پايش پا بكوبند و اين محبتت را به پايش بريزي- كه پرت از پريشاني شوي- باز به مثال تك برگ درختي ست كه پاي درختي پابلند افتاده است. پهناي يك برگ كجا و پابلندي يك درخت كهنسال كجا؟
براي «بودن» تو، گاه خاك مي شود تا تو جوانه بزني، گاه باران مي شود تا تو قد بكشي، گاه بركه مي شود تا تو عكس خودت را ببيني؛ و گاه طوفان كه استواري ات را بيازمايد.
و حتي شيريني اي كه هيچ كامي تجربه اش نكرده جز كام دل آدمي و بس. و آن زمان كه به خاطر تو جلو عالم و آدم مي ايستد. آن هنگام كه زير بال و پرت را مي گيرد و تو فكر مي كني كه كوه پشت سرت ايستاده؛ قرص و قدر، استوار و مطمئن.
روزگاري كه به هر صورت مي گذرد اما ياد او نه هرگز. پدر، هماني كه با خنده هايش به تو سرمشق مي دهد. تو كه هر لحظه بيشتر در درياي ماضي ها غرق مي شوي.
تو كه بيش از پيش محتاج مرهم خنده هايش هستي تا بر دلت بنشيند و زخم دلت بيش از اين سر وا نكند.
شايد شب هاي سرد و تاريك را «بيدار» بماند تا تو صبح هاي گرم و روشن را «خواب» نباشي. اما زبانش نمي چرخد كه بگويد. از مرامش به دور است كه منت بگذارد. زياد كه بخواهي سر در بياوري شايد چند يادآوري كند. همين و بس.
اگر از كنارش سرسري نگذري خستگي هاش كه يادت بيايد بي هوا لب هايت تشنه دستهايش مي شود. كه نه پيري را مي توان قبل پير شدن پيدا كرد و نه پدري را قبل پدر شدن. قدر نداني گردونه روزگار با تو غرض پيدا مي كند.
شايد با تمام قد و بالايت، با تمام بي اعتنايي ات به روزگار و همه لعنت هايي كه حواله اش مي كني، با تمام كارمايه جواني ات و همه عطشي كه در درونت قليان مي كند دوست داشته باشي تا يك دستت را از زير بغل اش رد كني و يك دستت را از روي شانه اش. بعد هم از ته دل ببوسي اش.
گاهي فرصتي پيش مي آيد كه قلبت را محكم تر به قلبش كوك بزني و خودت را وصله جور كسي كني كه اگر بخواهي هم پدرت هست و هم اولين دوستت. اگر بخواهي... .

 



تقديم به دوست خوبم شهيدحميدرضا باقري جبلي كارت ورود به جلسه

حميدجان! سلام
چند روز پيش رفته بودم مغازه حاج عبدالله؛ پدر زحمتكش تو.
يك دفعه روي ديوار كارت ورود به جلسه امتحانت را ديدم.
از خودم پرسيدم: «اين كارت اينجا چه كار مي كند؟ نكند حميد آن را جا گذاشته باشد.»
به خودم آمدم و ديدم تو نيستي.
آه! اصلا يادم نبود؛ تو توي كربلاي پنج شلمچه شهيد شده بودي.
حميد جان!
مي بيني من الكي خودم را دلخوش امتحانات كرده ام؛ امتحاناتي كه آخرش مي خواهد بشود «مدرك» نه «درك»!
حميدجان!
سه شنبه ايران با قطر بازي دارد و من دارم به تو فكر مي كنم.
تو آنقدر بازي ات خوب بود كه به تو «حميد رومينيگه» مي گفتيم.
آن روزها «كارل هانيس رومينيگه» مهاجم تيم ملي آلمان گلزن مشهوري بود.
تو توپ هاي دو لايه و بادي زمين هاي اتابك را رها كردي و رفتي مرد ميدان جبهه ها شدي.
آن روز را يادت هست كه مي خواستيم بيشتر پيش ما بماني.
برداشتيم پوتين هايت را قايم كرديم اما آمديم ديديم تو رفته اي؛ با دم پايي!
حميد جان!
من ديگر بايد بروم چون امتحان دارم و بايد درسم را بخوانم. راستي كارت امتحان مرا نديدي؟
محمد عزيزي (نسيم)

 



كوچه باغ انتظار

سلام بر خورشيد پنهان در پس ابرهاي انتظار باز بوي عطر باران بر فضاي صبح طنين افكنده و بلبلكان بر شاخه ي درختان آواي سرمستي سر مي دهند و مژده آمدن آدينه ديگر را به همگان مي دهند گل سرخ درون باغچه صورت نازش را با شبنم صبحگاهي آذين بسته و همه جا را از بوي عطرآگين خويش پر كرده. قناري كنج قفس شروع به نغمه سرايي كرده است گويي تنهايي اش را از ياد برده و بهانه ي پرواز را از سر پرانده.
«اي آفتاب حسن! از پشت پرده ي غيب برون آي تا چهره نوراني ات تسلي دهد خاطر پژمرده ها را».
اين نواي ني درويشي است كه هر آدينه در كوچه ها شنيده مي شود كه دلش مي خواهد چشمانش رخ تابناك تو را ببيند.
آقا! نگاهم آرام اما بي قرار به دنبال واژه انتظار دور مي زند و وجودمان تمام قوايش را جمع كرده و دمادم فرياد مي زند. گاه به گاه مجبوريم حزن و اندوه جمعه ها را وزن كنيم و از دل تنگي حرف بزنيم.
اي كاش زودتر بيايي. دل بيد همچنان در تب و تاب آمدنت مي لرزد!
باز غروب شد و چشمان باراني ما از نبودنت بهانه از لحظه ها مي گيرد. شايد دلتنگي غروب از بار شرمندگي چشمان منتظر تو باشد ولي بدان كه دل دقايق هميشه به اميد آمدنت مي تپد.
سيده خديجه صالحي
از دارالقرآن معصومين(ع)

 



حرف هاي آسماني

شكر و سپاس تو را خداوند كه به من خواندن و نوشتن آموختي كه تنها تو را بخوانم و تنها تو را بنويسم!
سپاس بي حد تو را خداوند كه به من شنيدن و فهميدن آموختي كه تنها تو را بشنوم و تنها تو را بفهمم!
سپاس تو را خداوند كه به من چشيدن و لذت بردن را آموختي كه تنها لذت عبادت تو را بچشم.
معبود من! دوباره عازم توام، دوباره با دلي شكسته و قلبي اميدوار و چشماني منتظر به سويت مي آيم.
تو خود گفتي كه: هر وقت بندگانم سراغ مرا از تو اي رسول گرفتند پس من نزديك ترينم، و اجابت مي كنم هر وقت كه مرا دعوت كنند. و به من فرمان دادي كه تنها تو را بخوانم.
خداي من! خداي من گفتن من كجا؟ و خداي من گفتن علي (ع) كجا؟ الهي و ربي من لي غيرك علي (ع) است كه 1400 سال تك تك انسان ها و موجودات و ذره ذره اين هستي را هدايت مي كند كه از او نشأت بگيرند و با او بگويند الهي و ربي من لي غيرك.
راستي كه علي جز تو را نداشت. اما چه دارا بود علي كه تنها تو را داشت و پهلويي شكسته كه مظلوميت علي(ع) را در جهان، هستي، آسمانها و زمين و همه و همه با صداي رفيعش فرياد مي زند.
و چه دارا بود علي(ع)...
خدايا! چه علي(ع) را زيبا دوستي داشتي كه مي خواستي تولدش را تنها تو با مادرش شريك باشي و تنها تو پرستار مادرش باشي!
آمدند و رفتند مردان و زنان، ساليان و روزها اما تو منتظر علي(ع) بودي تا تنها او را تنها و تنها او را پرستار باشي كه چه دارا بود علي...
و چه دارا بود كه شريف ترين بلد امين اين هستي را گهواره اش كردي
و شريف تر از اينها هست علي(ع)...
و سپاس تو را اي خدا كه قلم مرا شريف گردانيدي.
از طرف دختري كوچك

 

(صفحه(12(صفحه(10(صفحه(6(صفحه(9(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14