(صفحه(12(صفحه(10(صفحه(6(صفحه(9(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14


سه شنبه 23 خرداد 1391 - شماره 20230
PDF نسخه

خلاقيت در وقت اضافه
خشت اول
ويتامينه
هواي تازه
بوي بارون
خبر سوم
اين...نت



خلاقيت در وقت اضافه

فكرهايي كه در 5 دقيقه روي كاغذ جاري شدند
چند روز قبل، دانشجويان دانشگاه هاي قم و شيراز در كارگاهي دو روزه به ميزباني شيرازي ها، داشته هاي ژورناليستي خود را محك زدند و در كلاس هاي متنوعي شركت كردند؛ غروب روز اول و در هم نشيني شيرين آقايان و خانم هاي روزنامه نگار كه هر كدام براي خود يا نشريه دانشجويي داشتند و يا در تدارك آن بودند، ساعتي تمرين «آزادنگاري» كردند به اين شكل كه بعد از طرح سوژه، همه حضار 5دقيقه وقت داشتند تا درباره آن موضوع بنويسند. «اگر يك شاه كليد، اگر يك قطره آب، اگر يك لكه ابر و اگر يك اسكناس دوهزار توماني بودم» موضوعات ارائه شده اي بود كه برخي دوستان مطالبي نوشتند كه همه اين سوژه ها در آنها بود! آنچه مي خوانيد، بخشي از آن يادداشت هاست كه خواندنشان خالي از لطف نيست. بد نيست بدانيد كه تمرين آزادنگاري، علاوه بر آشنايي با ضعف هاي نگارشي ما، كمك مي كند تا قوه خيال خود را نيز محك بزنيم. از بچه هاي نهاد نمايندگي دانشگاه علوم پزشكي شيراز براي تدارك اين برنامه و دعوت از تحريريه نسل سوم در اين اردوي آموزشي، سپاسگزاريم. بخوانيد و خودتان قضاوت كنيد چقدر ما آمادگي خلق ايده هاي نو را در مقابل كليشه هاي تكراري و نخ نما شده داريم. اميدواريم كارگاه هاي اينچنين در دانشگاه هاي ما كه بايد محل تربيت مديران اينده كشور باشد و نه تنها فارغ التحصيلاني كه هنري جز پاس كردن واحدهاي درسي به هر روشي ندارند! دانشجوي خلاق و كاربلد اولين و آخرين نياز كشور ما در روزهاي آينده است. نويسنده، منتقد، روزنامه نگار و ...هم جزئي از اين نياز اساسي در كشور است.
تحريريه نسل سوم
آخرين ثانيه ها
در حالي كه چرخ دنده هاي دهشتناك ماشين هيولايي نزديك مي شد آرام آرام بدن چروكيده اش را به سختي روي صفحه نقاله دراز كرد تا كمر دردش بهتر شود. تمام خاطراتش يكي يكي از جلوي چشمانش مي گذشت.
يكي يكي؛ تلخ و شيرين.
يادش آمد وقتي كه هزينه شادي يك بچه شد وقتي پدر فقيرش
مي خواست يك اسباب بازي ارزان قيمت برايش بخرد، كلي كيف كرد. دلش از به ياد آوردن تصوير خنده بچه موقع بازي با اسباب بازي اش حسابي قيلي ويلي رفت. اما يكهو چهره اش در هم رفت و كلي ناراحت شد وقتي خاطره تلخ جوان معتاد در ذهنش مثل خرمالوي نرسيده ماسيد. يادش آمد كه واسطه تهيه شيشه شد. و بعد هم شاهد جان كندن جوان بيچاره بعد از اوو ردز شد.
آپارات ذهنش چرخيد و چرخيد تا رسيد به خاطره كربلا رفتنش. خيلي صفا كرد يادش افتاد كه قبر علي اكبر و امام حسين(ع) را از نزديك لمس كرد از داخل ضريح. به خاطر آورد كه در بازار كربلا، خميني صدايش
مي كردند. به اينجا كه رسيد به آخر راه رسيده بود در حالي كه هنوز تلخي خاطره جوان معتاد در ذهنش بود اما راضي و شايد شاد بسم الله گفت و خودش را به صفحه نقاله سپرد كه آن را كه يك اسكناس 2000 توماني كهنه راضي بود به تيغه هاي تيز كاغذ خردكن سپرد.
پي نوشت:
اگر واقعاً جاي يك دو هزار توماني بودم مخصوصاً آن 2000
توماني هايي كه صبح ها مي دهيم به قنادي نزديك ساختمان الماس (ساختمان نهاد علوم پزشكي شيراز) و مقدار قابل توجهي كيك فنجوني مي گيريم، خيلي خوشحال بودم و تازه اگر مي توانستم قبلش وضو
مي گرفتم كه مي خواهم شكم هميشه گرسنه يك عده پژوهشگر متعهد و متعدد و متجدد را نسبتاً سير كنم.
مريم شيخي/شيراز
همه سكه شده بودند!
با يكي از هم دوره اي ها روي يك رايانه مكعبي كوچك كف دستي مشغول گفت و گو بوديم. تعداد كمي از ما مانده است و همين تعداد هم پير و فرتوت از اين سال هاي پرتجربه و پر هياهو! بيست و چند سال از عمرمان مي گذرد و اين مدت را شاهد پيشرفت هاي
عجيب و غريب اين
آدم هاي دو پا هستيم. اوج جواني ما مصادف بود با روي بورس آمدن
سكه هاي دو، پنج و ده هزار توماني و ما با همه قد و قامت خوش رنگ و اتو كشيده مان از دور رفتيم كنار. خيلي سخت بود براي يك اسكناس دو هزار توماني آبي رنگ كه قطعمان هم كوچك تر شده بود و رنگمان
آبي تر و قد و قامتمان الحق و الانصاف، دلرباتر... كه از دور خارج شويم.
دوست ندارم از دوران پيري ام چيزي برايتان بگويم. من هميشه براي خودم، همان اسكناس دو هزار توماني صاف هستم... توي همين فكرها بودم كه پدربزرگ مرا از توي جيبش درآورد و داد به نوه كوچولوش و گفت: برو براي خودت... برق از تمام نخ هايم رد شد! آقازاده كوچولو دست شكلاتي اش را محكم دورم حلقه كرد و مچاله چپاند توي جيبش! عطاي فكر 20 سال آينده را به لقايش بخشيدم و...
بدون نام
من فقط 3 سال دارم
امروز، روز تولد من است. انگار همين ديروز بود كه در بسته هاي چند صدتايي با بقيه دوستانم
گذاشتن مان در يك ماشين كه با چند تا سرباز تفنگ بدست از ما مواظبت مي كردند.
ما فكر مي كرديم بايد خيلي مهم باشيم كه آدم ها اين قدر از ما حمايت مي كنند. در همين فكرها بودم كه رسيديم به بانك، محترمانه و با كمال دقت وارد بانك شديم. چند ساعت بعد كارمندان بانك ما را از هم جدا كردند و هر كداممان رفتيم در حساب مشتريان بانكي كه قرار بود امروز از بانك پول بگيرند. اولين باري كه پا در كيف پول يك انسان گذاشتم دقيقاً يادم هست. كيف يك پيرزن بود پر از عكس هاي نوه ها و بچه هايش و كلي شماره تلفن و چيزهاي ديگر. همين طور كه داشتم به عكس ها نگاه مي كردم يكدفعه در كيف باز شد... عجب جاي قشنگي، چه رنگ هاي جذابي، چه بوي آرامش بخشي. آن جا يك گلخانه بود كه پيرزن آمده بود گل و گياه بخرد. خيلي خوشحال شدم كه توانستم واسطه خير شوم و... چند ساعتي در كشوي ميز صاحب مغازه بودم كه يكدفعه مرا در آورد و داد به يك مرد. آن مرد خيلي با من بد رفتار كرد، مرا تا زد و گذاشت در جيبش، خيلي دردم آمد اما چه كار مي توانستم بكنم! خدا را شكر آن آقا هم من را خرج كرد. چند روزي گذشت... يكي از خاطره هاي خوب من همراه بودن با يك آقاداماد بود در جشن عروسي شان. آخر من هم دعوت بودم. البته فقط صداي مهمان ها را مي شنيدم. اما باز هم خيلي خوش گذشت. فرداي آن روز آقاداماد از خانه رفت بيرون و من را به يكي داد كه آن موقع معلوم نشد كيست. بعدش فهميدم كه طرف مواد فروش است! بيچاره عروس خانم بدبخت شد! داماد دروغگوي ... فلان فلان شده چه طور دلت آمد با زندگي دختر مردم بازي كني... من كه يك تكه كاغذ هستم شرمنده ام كه واسطه ي چنين كارهاي كثيفي شدم. واقعاً كه... مواد فروش يك پسر جوان بود كه داشت براي خرج بيمارستان زنش پول جمع مي كرد. آخر زنش سرطان دارد و مخارجش خيلي زياد بود. دوست داشتم صدايم را مي شنيد كه به او بگويم باور كن زنت هم راضي نيست اما حيف... راستي دقت كرديد
آدم ها چقدر با هم فرق دارند... خلاصه زندگي من با زندگي خيلي ها گره خورد و هر روز با آدم هاي زيادي سر و كار دارم. لحظه هاي خوب و جذاب و لحظه هاي بد و وحشتناك. خيلي از زندگي ها را ديدم و تا حال كه دارم به يك تكه كاغذ مچاله شده بي مصرف تبديل مي شوم تجربه زيادي دارم بيشتر از سنم. شما فكر مي كنيد من چند سالم است؟ اگر آدم بودم با اين همه چيزها كه ديدم احتمالاً بالاي 90 سال اما من فقط 3 سال دارم!
زهرا رجائي/ علوم پزشكي گراش
كليد خوشبختي
هميشه فكر مي كردم، كدام قفلي است كه با رسيدن به آن روياهايم پايان مي گيرد چون من و ده ها كليد كوچك و بزرگ سال هاست كه كنار هم زندگي مي كنيم كه البته
همه شان هم مثل من گمنام هستند البته بعضي هايشان تجربياتي براي باز كردن قفل ها را داشتند اما من نه. يك وقت هايي از اين موضوع ناراحت مي شوم و مي گويم شايد كليد يك صندوقچه قديمي هستم كه شايد آن صندوقچه تا الان نابود شده باشد يا كليد قفل در يك زيرزمين متروكه در يكي از خانه هاي قديمي اما بعضي وقت ها احساس غرور مي كنم و مي گويم شايد كليد يك صندوقچه گنج هستم كه زير خروارها خاك مدفون است و دست هيچ كس بدون من به آن نمي رسد يا كليد قفل در يك اتاق بزرگ در يكي از خانه هاي اشرافي قديمي كه بدون من تا حالا هيچ كس پايش را در آن اتاق نگذاشته. آه تنها كاري كه مي كنم فكر كردن به همين چيزهاست. چه مي شود كه يك روز اين راز وجودي من كشف شود...
روزي يك پيرزني بسيار مسن كه به سختي راه مي رفت آمد در كليد سازي و با صاحب مغازه و من، رفت به يك خانه كلنگي و قديمي. حس مي كردم حالا ديگر نوبت من است. رفتيم در زيرزميني تاريك و نمور، حالا ديگر نمي خواستم رازم كشف شود ترسم گرفته بود يعني جواب اين همه سال ها انتظار اين بود؟ ولي من اولين هدف بودم من را توي قفل بزرگ و زنگ زده اي انداختند و با كمي زور و قلق، قفل در با كمال شگفتي باز شد و همه روياهاي من مثل دودي پراكنده و نابود شدند. ديگر چيزي برايم مهم نبود. اما پيرزن خيلي خوشحال بود انگار بعد از سال ها بهترين اتفاق زندگي اش رخ داده بود. صندوق هاي چوبي را باز مي كرد لباس هاي قديمي، اشياء قديمي و خاك گرفته، كتاب هاي پوسيده و چند تا آلبوم قديمي كه پيرزن همه را باز مي كرد و با لذت در حاليكه اشك در چشمانش جمع شده بود نگاه مي كرد. انگار به
گذشته هايش برگشته بود كنار بچه هايي كه الان ديگر معلوم نبود كجاي اين دنيا به خودشان مشغول اند. اينجا بود كه حس كردم كليد قفل دري به سمت گذشته بودم. خاطرات كهنه از روز هاي غم و شادي يك سري آدم كه معلوم نيست زنده اند يا مرده.
حالا ديگر نه حس بزرگي و غرور دارم و نه حس موجودي حقير و بي ارزش. به اين فكر مي كنم كه اين همه سال هاي انتظار من، كسي هم بود كه منتظر من باشد و من كليد آخرين خوشي زندگي اش باشم.
فاطمه عالمي
من و كوير
اگر من لكه ابر كوچكي بودم... آن قدر تن كوچك و نحيفم را
مي فشردم تا از ژرفاي جان رحمتي از جنس باران را بر صحراي خشك و بي جان فرو بريزم تا شايد لب هاي ترك خورده كوير را حتي براي لحظه اي نمناك كنم، نمي داني و حتي خودم هم نمي دانم كه قدري سيراب كردن چه لذتي را برايت به ارمغان مي آورد. وقتي مي بيني چشمان معصوم كوير را، وقتي مي شنوي صداي خواهش و التماس خاك را، وقتي عطش اين غريب ترك خورده را حس مي كني، ناخودآگاه مي خواهي كه بشنوي قهقه مستانه اش را.
تمام وجودت لبريز شوق مي شود براي مددرساني به كوير.
مگر فقير كه به درب خانه تان مي آيد چه مي كني؟ بي گمان دلت مي رود براي ياري اش. شايد بي دليل، شايد ناگهاني و شايد...حتي حس قشنگي دارد وقتي تصور مي كني كه
جوانه اي را سيراب خواهي كرد كه از ترس آفتاب سوزان در لابه لاي ترك هاي كوير مأمن گزيده و در پوست نازك خود زانوي غم بغل گرفته.
اما مي داني كمال كار در چيست؟
اين كه تو باشي و سائل نفهمد كه تويي، اما ايمان داشته باشد كه وجود داري و برايش خواهي ماند. تأمل كن؛ گمنامي پشت ابرهاي بزرگ، زيبا و تماشايي است قبول داري؟
نجمه سادات موسوي
علوم پزشكي قم
داستان سرنوشت
يك قطره آب وقتي از آسمان
مي بارد سرنوشت خود را نمي داند. گاه به آب موجود در يك جوي
مي پيوندد و به همراه قطرات ديگر به جوش و خروش در مي آيد. شايد هم به پاي بوته اي بيفتد و به رشد و شكوفايي آن كمك كند. گاهي غنچه اي را سيراب و به گلي زيبا تبديل كند، سرزمين خشكي را
مي شناسم كه جوان مردي در عين تشنگي و عطش شديد و با وجود قرار داشتن در كنار آب، قطره اي ننوشيد. فكر مي كني چرا؟ زيرا لحظه اي كه نگاهش به آب افتاد به ياد تشنگي ديگران افتاد. به ياد لب تشنه برادرزاده اش، اسارت خواهرش و... گويي قطرات آب، آيينه تمام نمايي شده است كه حادثه كربلا را از صبح روز عاشورا تا غروب آن روز مجسم كند. آيا به ذهنت خطور
مي كرد كه روزي بيايد كه تو باشي و نباشي، تشنه باشند و از كنار تو
بي تفاوت بگذرند يا در عوض دادن جرعه اي آب به طفلي معصوم، با تير سه شعبه او را سيراب كنند. مي دانم اگر احتمال اين وقايع را مي دادي حتي براي يك لحظه اي هم به خود اجازه نمي دادي كه به اين زمين خاكي پا بگذاري و سفيدي خود را در خاك كربلا خونين سازي.
بي نام
عاشق خاك
اگر قطره آبي بودم ترجيح مي دادم به دل خاك فرو روم و جذب ريشه گياهي شوم. اگر چه ناچيزم ولي در پيچ و خم شاخه هاي درخت بين قطرات ديگر حركت مي كردم و وارد وجود درخت مي شدم تا در رشد برگي يا گلي زيبا از وجود درخت سهم كوچكي داشته باشم تا اين كه قطره اي باشم و در لا به لاي قطرات زيادي كه در درياي پهناور و بي كران شناورند گم شوم و سهم من از اين درياي پهناور فقط گرفتن جان پسرك شيطاني باشد كه به جرم وارد شدن به اين قلمرو پهناور در لابه لاي من و ديگر قطرات شود.
فرزانه رضايي
تلافي در آسمان
اگر لكه ابر بودم؛ اول جلوي خورشيد را مي گرفتم و از تابش مستقيم انوار آن بر روي سبزه ها و گل ها و دريا جلوگيري مي كردم. باد با تمام زورش مي خواست مرا كنار بزند من هم با تمام قوا و جسم نحيفم مقاومت مي كردم اما باد بر من غلبه كرد من از مسير تابش آفتاب كنار رفتم در آن حال ديدم كه چند گل سر از لباس سبز خود بيرون آوردند؛ آري آنها غنچه اي بودند كه نيازمند اندكي تابش آفتاب بودند. به مسير حركتم ادامه دادم ناگهان ديدم قطعه آهن بزرگي با سرعت هولناك و صداي هولناك تر به سمتم مي آيد. تا آمدم به خودم بجنبم آن هولناك عظيم الجثه كه گويا آن را هواپيما مي نامند از نيمه من عبور كرد و تار و پودم را از هم دريد. مرا پخش و پلا كرد و بدون اينكه از من معذرت خواهي كند به راهش ادامه داد و رفت. مشغول جمع كردن تكه هاي متلاشي شده خودم شدم ناگهان يادم افتاد كه من چند لحظه پيش غنچه اي را آزردم و بسياري از موجودات نيازمند خورشيد را از وجود خورشيد محروم كردم و شايد اين تكه هاي متلاشي شده من نتيجه برخورد خصمانه من بود. تصميم گرفتم خوب باشم عوض شوم. خودم را با هر زحمتي بود جمع و جور كردم و دوباره به مسيرم ادامه دادم. در مسيرم برخوردم به كوهي بلند و هوايي سرد. كم كم وجود لرزان قطعاتم از من جدا مي شد ديگر توان نگهداري آنها را نداشتم آري من باران شدم و باريدم. خوشحال بودم كه مي بارم شايد بتوانم تشنه اي را سيراب كنم، گلي را آب دهم، زميني را سبز كنم و اين لطف خداست كه به من فرصت جبران داد... فهميدم كه فقط كافي است اراده كنيم و از خدا بخواهيم كه كمكمان كند هرگز صداي عاجزانه ما را بي جواب نمي گذارد.
ژاله عباسي پور/ علوم پزشكي قم
چه فايده؟
در خانه چشمانش اسير شده بودم و آرزوي آزادي را در سر مي پروراندم. باد سردي مي وزيد و او چون بيد به خود مي لرزيد. نانوايي را ديد. گرسنه اش بود. دست خود را در جيبش كرد تا كمي گرم شود كه متوجه اسكناس كم ارزشي در جيبش شد. خوشحال شد و اسكناس ها را از جيبش درآورد اما دستان او از شدت سرما كرخت شده بود و اسكنا س هاي از دستش رها شدند و باد آن ها را برد. لكه ابري در چشمانش پيدا شد و اشك از چشمانش جاري شد.
به آرزوي خود رسيده بودم و من قطره آب از زندان چشمش رها شده بودم اما چه فايده كه رهايي من به ناراحتي و باراني شدن چشمان او منجر شد. حال آرزويم اين است كه به خانه ام برگردم اما چه فايده...
حامد افخمي- محمدحسن يوسفي/ علوم پزشكي قم
سفر پرماجرا
واي خداي من! چقدر امروز خوشحالم. امروز بين كلي اسكناس در داشبورد حسن آقا من از همه شان آقاتر بودم، چرا اين قدر ناراحت اند؟ فكر كنم به من حسودي شان
مي شود آخر هر چه باشد من امروز تازه از بانك مركزي بيرون آمدم. توي راه حسن آقا كلي حرف زد. از گرون شدن بنزين تا تهيه پول جهيزيه دخترش، واي كه اين حسن آقا چقدر حرف مي زند فكر كنم هر چه درد دل كند باز هم تمام نشود، ديگر داشت حوصله ام سر مي رفت كه يكهو يك پسر جنتلمن سوار تاكسي شد. معلوم بود از اين مرفه هاي بي درد است. پيش خودم گفتم حقش است كه اسكناس به اين تازگي دست اين آدم بيفتد، خدا خدا مي كردم كه راننده از بين اين همه پولي كه در داشبورد بود من را به اين آقا باكلاسه(!) بدهد كه دست هاي پينه بسته راننده قلقلكم داد تازه فهميدم من كه انتخاب شدم. هورا...! وقتي رفتم توي كيف پول آقا باكلاسه، خودم را بين كلي رفيق درشت ديدم، كلي ذوق كردم دوست داشتم زودتر خانه بهرام اينا رو ببينم، بهرام همين آقا باكلاسه بود ديگر، وقتي رسيديم خانه شان، گوشهايم داشت كر
مي شد يكي مي گفت حيف كه زن تو شدم معلوم نيست در اين مطبت چكار مي كني كه شب اين همه دير مي آيي خانه؟
يكهو صدا قطع شد بهرام بدون اينكه به مادرش سلام بدهد تندي از پله ها رفت در اتاقش، فردا چه خبر است...! بهرام به دوستش داشت مي گفت كه پارتي اين بار خانه آرش ايناست.
ماندم اين پسر احساس ندارد؟ مامان و بابايش دارند توي سر و كله هم مي زنند آن وقت اين به فكر خوش گذراني است عجب!
...
آه! ديشب اصلاً خوب نخوابيدم فكرش هم نمي كردم اين قدر بهم بد بگذرد ديشب پلك روي پلك نگذاشتم بس كه اين بهرام تا صبح با سحر حرف زد، تازه الان هم داريم مي رويم كه سحر را ببينيم. پشت چراغ قرمز يك دختر بچه داشت شيشه را مي شكست از بس اصرار كرد. آخرش بهرام مجبور شد من را جاي يك شاخه گل با آن عوض كند، چه دختر كوچولوي نازي واي او اينجا چكار مي كند او الان بايد سر درس و مشقش در مدرسه باشد بگذار خودش بگويد اينجا چه خبر است!
- داداش.. داداش... يك آقايي به جاي 500 توماني 2000 تومان به من داد باورت مي شود؟
- راست مي گويي بده به من نگهش دارم تو گم مي كني.
اين ديگر چه بود؟ چه لكه سياهي! اين پسر بچه چرا اين قدر دستانش سياه است، اين آقا ديگر چه مي گويد؟
- كوچولو زود واكس بزن كه خيلي عجله دارم.
مثل اينكه اينجا هم ماندني نشديم اين بار ديگر دست كه افتادم خدا مي داند...اينجا ديگر كجاست؟ چه دود و دمي به راه است.
دنيا دور سرم دارد مي چرخد، تازه مي فهمم چرا آن پول هاي توي داشبورد ناراحت بودند، شايد به خاطر پول بودنشان است، يعني اين مردم اين قدر ما را دوست دارند كه حاضرند به خاطرش حتي آبرويشان را هم معامله كنند يا زندگي مجبورشان كرده لكه هاي سياه روي تنم را با همه چيزشان عوض كنند.
حالا ديگر من آن اسكناس نوي قبلي نيستم يك اسكناس پر از سياهي... چروك هاي روي تنم نشان مي دهد كه اين مردم با اين كه مرا لازم دارند بعضي وقت ها از من بدشان مي آيد. خدايا يعني سرنوشت من اين بود؟
زهرا چهرقاني
اگر قطره آبي بودم...
هيچ گاه از آنجايي كه قرار است بچكم نمي چكيدم...
راستي... به كدامين سوي بايد بروم؟
روي گلبرگي پژمرده كه ناخواسته زمينم بزند؟
يا لبان خشكيده طفلي؟
چطور است بر گونه طفلي بنشينم كه طلب اشك ز چشمش دارد؟
بهتر است بر تن صحراي ترك خورده قلبم بچكم كه دمادم تمناي طراوت دارد!
نمي دانم آخر اين قطره در اين عصر عطش در پي كدامين درياست؟
آري اعترافم اين است: قطره بودن، قطره بودن را تمنا دارد.
بيا و قطره باش و دستانت را به دستان دريا گره بزن.
مي دانم دست كوچكش را رد نخواهي كرد. بي دريغ تو همان دريايي...
ترديدي نيست
زهرا جوانمرد/ علوم پزشكي قم

 



خشت اول

سياه و سفيد يك رسانه
مديران كشور مانند هر انسان ديگري بيشتر علاقه دارند كه تعريف و تمجيد بشنوند تا نقد و نظراتي كه شايد به نوعي برجسته كردن ضعف هاي مديريتي آنهاست. مديران فرهنگي ما در اين داستان رفتار جالب تري هم دارند و آن اينكه در برابر نقد و نظرهاي چالشي، لبخندي مي زنند و خود را با ظرفيت نشان مي دهند اما به واقع به شدت از انتقاد ناراحت مي شوند براي همين هم در كشور ما منتقدها اصولا جايگاه مناسبي ندارند و يا توسط مديران و جناح هاي مختلف سياسي، برچسب سياسي كاري دريافت مي كنند و يا متهم مي شوند به رانت خواري و باج گيري و...با اين حال راه حل اصلي بيان انتقاد قابل هضم براي مديران و رفع شائبه از مخاطب، استفاده از نگاه خاكستري است؛ سايه روشن مديريت را اگر در نظر بگيريم به نوعي هم مدير مورد نظر را نرم مي كنيم و هم مخاطب را با نقد جدي خود روبه رو مي كنيم.
صداوسيماي جمهوري اسلامي ايران از جمله نهادهايي است كه شديدا زير فشار حرف ها و نظراتي است كه اصولا در اغلب موارد «نقد» نيست و بيشتر واگويه هايي است طلبكارانه با اين لحن كه چرا اين طور مي كنيد؟ چرا آن طور نمي كنيد؟ و...در چنين شرايطي كه هر كسي با هر قلم نتراشيده اي به اسم نقد، تندترين حرف هاي گاه بي مبنا و احساسي خود را به سوي جام جم روانه مي كند، بايد هم با مقاومت رسانه ملي و يا «بي حسي» مديران نسبت به انتقادها مواجه شويم. به عبارتي وقتي دست زياد مي شود، انتقادهاي درست و درمان هم لابه لاي همين فريادهاي كودكانه و يا بي انصافي هاي تخيلي گم مي شود و ديده نمي شود. يا اينكه مدير مورد نظر در انبوه آن انتقادهاي آبكي، حرف هاي اساسي را هم با عصبانيت به دست كاغذخردكن اتاقش مي سپارد.
رسانه ملي در آستانه تابستان است و لابد مثل هميشه كلي برنامه مفيد و بي خاصيت را براي اين سه ماه اوقات تعطيل مردم به ويژه دانش آموز و دانشجوي كشور در نظر دارد اما...
اول: رسانه ملي بايد تكليف خودش را با خودش روشن كند؛ تقليد از بي بي سي فارسي و فارسي وان دردي از افزايش استفاده از ماهواره را درمان نمي كند. اصلا تناقض بزرگ رسانه ملي با خودش اين است كه عده اي در همين رسانه ملي و البته سايت وابسته به سازمان، صبح تا شام و شام تا صبح پاي همين شبكه ها نشسته اند و آن را رصد مي كنند تا گاف فلان مجري، سوتي بهمان بازيگر، رابطه غيراخلاقي مجري اين برنامه با كارشناس آن برنامه، تحليل مسخره كارشناس برنامه الف و افشاگري عليه برنامه شين و...را روي سايت بفرستند و يا در برنامه اي آن را پخش كنند. تصور سازمان از كد دادن اين شكلي چيست؟ آيا مطمئن است كه همه مردم با برنامه هاي ماهواره اي آشنا هستند؟ اگر اينطور است كه هيچ...در غير اين صورت داستان اين همه مونيتورينگ دقيق و خبرسازي دقيق تر چيست؟ صد البته كه ما نيازمند دانستن از اوضاع و احوال رسانه هاي غربي هستيم اما نه اين قدر تابلو كه گاه خودش تبليغ همين شبكه هاست.
دوم: مباني رسانه اي ما با غرب يكي است؟ اگر اين طور است كه اصلا ماجراي جنگ نرم و تهديد فرهنگي كلا كنسل مي شود. وقتي رسانه ملي در برنامه گفت وگوي ويژه خبري خود، از يك دختر جوان با ظاهري جذاب و زيبا استفاده مي كند كه ساده ترين اصول خبرنگاري و گفت وگوي رسانه اي را بلد نيست، شما چه نتيجه اي مي گيريد جز اينكه رسانه ملي براي جذب مخاطب درست جا پاي همان رسانه هايي گذاشته كه در برنامه هاي خود آنها نقد و لعن مي كند!
سوم: پخش زنده فوتبال هميشه يك برگ برنده براي هر رسانه اي بويژه رسانه ملي بوده است؛ اما زوائد اين اتفاق خوب و قابل تقدير را بايد هرس كرد. 90 دقيقه فوتبال، 30 دقيقه بحث كارشناسي. تا اينجا قبول، برگزاري مسابقه اس ام اسي جز اينكه نوعي مصرف زدگي را ترويج مي كند، چه سودي به حال ملت دارد؟ اگر عنوان مي شد كه هزينه ارسال پيامك به خاطر رفاه حال مردم، محاسبه نمي شود خب بيشتر قابل بررسي بود اما وقتي اين طور نيست؛ داستان بده و بستان تلويزيون و راديو با مخابرات خيلي پررنگ مي شود؛ نه؟ يا اينكه دو نفر جوان روبروي مردم بايستند و از تيتر روزنامه هاي انگلستان و اسپانيا و فرانسه و لهستان و...براي مردم حرف بزنند، بار آموزشي اين تيترخواني حالا با كمي چاشني جوزدگي توسط مجري چيست؟ آموزش تخصصي روزنامه نگاري است؟ يا آموزش فوتبال حرفه اي؟ شكر خدا در اين دو مورد كشور ما صادركننده هم هست ضمن اينكه اصلا نيازي به آموزش نيست! از طرفي دكور برنامه جام ملت ها را مقايسه كنيد با دكور بهترين برنامه زنده گفت وگو محور شبكه چهار سيما: دو عدد صندلي و يك ميز گرد! يا دكور اصلي ترين جنگ معارفي شبكه قرآن! يك قياس خنده دار مي شود كه بعد از خنده اوليه بايد گريست...همان داستان افراط و تفريط هميشگي؛ يكباره در غروب جمعه 9 شبكه تلويزيوني به مدت 3 ساعت هيچ برنامه جذابي ندارد و از آن طرف، ناگهان چهار شبكه اصلي سيما به شكل همزمان بهترين برنامه ها و فيلم ها وسريال هاي خود را روي آنتن مي فرستند.
چهارم: سريال شبانه «راه طولاني»مجموعه خوب و قابل دفاعي است، مشكلات نسل جوان و برخورد والدين را به خوبي تصوير كرده، فضاسازي ها خيلي فانتزي و دورازدسترس نيست؛ شخصيت پردازي ها هم كاملا در جامعه و اطراف ما وجود دارد. اميدواريم سرنوشت اين مجموعه مانند برخي مجموعه هاي ديگر كه شروع خوبي داشته اند، با شلنگ و آب و سنجاق سر، همراه نشود. ضمن اينكه اميدواريم شبكه اول سيما عزم خود را جزم كند ديگر امثال «حيراني» را به خورد ملت ندهد كه اشكال شرعي دارد.
پنجم: دقت كرده ايد بخش هاي مختلف خبري رسانه ملي را بچه هاي باشگاه خبرنگاران جوان مي چرخانند و به روز مي كنند؟ برايتان سوال پيش نيامده واحد مركزي خبر غير از بسته «صرفا جهت اطلاع» و مثلا بخش «نود ثانيه با كتاب» با تعداد قابل توجهي خبرنگار در حال پخت و پز چه دسته گل هايي براي پخش از بخش هاي كپي شده خبر هستند؟ يعني ساخت يك مستند براي نيمه خرداد و يك مستند هم براي دهه فجر آمار خوبي است از اين همه استعدادهاي امتحان پس داده واحد مركزي خبر؟
راستي دقت كرديد «حسيني باي» در همه حوزه هاي خبري حضوري حداكثري دارد و هميشه در صحنه است؟ او گزارش اقتصادي تهيه مي كند، با نفرات برگزيده كنكور گپ مي زند، به نمايشگاه صنايع دستي مي رود، با معتكفين هم پياله مي شود، از نابساماني هاي عراق خبر مخابره مي كند و از مسابقات روبوكاپ گزارش مي گيرد و...دقت كرديد؟ خدا رو شكر من فكر مي كردم خودم بي جهت دقت كردم، مديريت فني و حرفه اي در واحد مركزي خبر يعني همين!
محسن حدادي

 



ويتامينه

كتاب «حاجي بخشي» خاطرات شفاهي حاج ذبيح الله بخشي به همت محسن مطلق از سوي انتشارات عماد فردا روانه بازار نشر شده، كتابي كه در نمايشگاه امسال جزو آثار پرفروش و پر مخاطب بود. حاجي بخشي براي نسل هاي مختلف كشور، چهره اي آشنا و دوست داشتني بود، در اين كتاب حاج ذبيح الله بخشي از خاطراتش كه از سال هاي كودكي و نوجواني و قبل از انقلاب و مبارزات انقلاب تا برهه پيروزي انقلاب و جنگ تحميلي و بعد از آن را در برمي گيرد، مي گويد.
دو بخش از كتاب را در ادامه مي خوانيم:
«مراسم ازدواجم خيلي ساده برگزار شد. خدا به من دو دختر به نام هاي نرگس و معصومه داد. نرگس بعدها همسر نادر شد و جانباز بود و در ماشين خودم شهيد شد. همچنين خدا سه پسر به من داد كه عباس و رضا و عليرضا نام داشت. دوتا از پسرهايم يعني عباس و رضا شهيد شدند و آن يكي هم جانباز اعصاب و روان است. قصه برادر و پدرم را هم كه مي دانيد. از خانواده ما چهار نفر شهيد شدند و دو نفر هم جانباز اگر خدا قبول كند...»
¤¤¤
«رسيدم خانه. خانمم از توي زيرزمين داشت مي آمد بالا. بنده خدا، به خاطر ما خيلي سختي كشيد. همين كه از پله ها آمد بالا، من جلوي در زيرزمين ايستاده بودم. حمله هوايي بود، برق ها را هم قطع كرده بودند. يك فانوس توي دستش بود. گرفت طرف من و گفت:«رضا شهيد شده. مي دانستي؟!» گفتم: «بله، ما توي جبهه برايش ختم هم گرفتيم.» بعد از خاكسپاري رضا، سريع راهي دوكوهه شدم. در راه بيشتر به خانواده خودمان فكر كردم. حالا رضا دومين شهيد از خانواده بخشي بود. برادر و پسرم در جنگ شهيد شده بودند...يادم آمد در پزشكي قانوني دم در سردخانه، وقتي رفته بوديم جنازه رضا را تحويل بگيريم، خانومم اصلا گريه نكرد... ديدم روحيه او از من بهتر است، نگرانيم رفع شد. خادم مسجد جامع كرج، وقتي در تابوت رضا را باز كرد من كنارش ايستاده بودم، گفت:«بيچاره پدر و مادرش». گفتم: مي شناسي؟
گفت: نه! گفتم: «اين رضاي ماست». تا گفتم غش كرد!...ماندنم در تهران زياد طول نكشيد و برگشتم جبهه...
اين بار وقتي مرخصي بودم شب سوم آمدنم به كرج، يك وليمه دادم و بچه ها مهمان خانه ام شدند. در اصل خانه ام متبرك شد. آن موقع توي مهرشهر كرج ساكن بوديم. حاج همت آمد، چراغي بود. خدابيامرز كريمي بود. دستواره بود و خيلي از فرماندهان و دست اندركاران لشكر. خانومم هم يك حليم بادمجان خوشمزه درست كرده بود و باميوه هايي كه از باغ چيده بوديم، از مهمانان پذيرايي كرديم. فصل گيلاس نبود اما يك مقدار گيلاس را فريزري كرده بوديم. گيلاس هاي درشت اندازه گردو. آقا اين گيلاس ها را آوردم گذاشتم وسط، كمي خوردند، شوخي شروع شد و برداشتند زدند توي سروكله همديگر. گفتم خدا رحم كرده بچه هاي لشكر اينجا نيستند شوخي هاي فرماندهانشان را ببينند. تمام در و ديوار قرمز شده بود. حليم بادمجان را كه آوردند، همت گفت: اينجا هم مي خواهيد آش به ما بدهيد! گفتم آش نيست...»
اين كتاب با قيمت 5200 تومان منتشر شده است.

 



هواي تازه

اي طالب اصلاح باطن! اگر خدا بنده اي را كمك نمود كه بر نفس خود غالب آمد و او را به عيوب نفس و آفات عملش آگاه نمود و راه هاي نفوذ شيطان را در وجود او به او نماياند، چنين كسي به جاي عيب جويي از ديگران به خود مشغول مي شود و تا آنجا پيش مي رود كه خود را از سوء رفتار و كردار از همه بدتر مي بيند و هر كه را غير خود مي بيند، متقي تر و بهتر از خود مي پندارد و اين حال از بهترين حالات بنده است؛ بلكه در بعضي اخبار آمده كه «اين صفت آخرين مرتبه از صفات حسنه و تمام امر است» و اگر تصور اين مطلب برايت مشكل باشد كه چگونه ممكن است كه مومن همه مردم را از خود بهتر بداند؛ در حالي كه در بين مردم فاسق و نابكاراني هستند و از انجام هر گناه كبيره اي علناً روي گردان نبوده و به هر معصيتي دست مي زنند و مسلماً او از آنها متقي تر خواهد بود و اين امر احتمالش هم دشوار است؛ تا چه رسد به قطع و يقين، مي گويم تصور اين حقيقت پس از تامل در حال كساني كه خوف و عشق و شوق بر دل هاي آنان غالب آمده به گونه اي كه قلب آنها را مالك گشته است و بر درون و س ر آنها تسلط يافته و آثارش در اعضاء و حواس آنها آشكار است؛ برايت ميسر خواهد شد، زيرا چنين افرادي را مي بيني كه به خلاف حس حكم مي كنند.
¤¤¤
آيا آن مثل معروف را نشنيده اي كه مار گزيده از ريسمان سفيد و سياه هم مي ترسد؟ با اين كه يقين دارد كه آن ريسمان نمي تواند ضرري به كسي بزند. و آيا شرح حال كساني كه شوق و محبت بر آنها غالب آمده نشنيده اي كه چه بسا با آتش، بدن آنها سوزانيده مي شود؛ ولي آنها به خاطر غلبه لذت وصال احساس درد و رنج نمي كنند؟!
مومن هم آنگاه كه عظمت مولايش بر او تجلي كند و مراتب عطوفت و مهرباني و عنايت حضرت حق تعالي بر او معلوم گردد و از طرف ديگر جنايات و گناهان خود را نسبت به اين خداي بزرگ و مهربان در نظر آورد و از حكم عدل و جلال او اندكي آگاه شود؛ خوف بر عقل او غلبه كند و در دلش اثر گذارد و بر حواس او غالب آيد و در نتيجه او به اين مطلب مي رسد كه گناه و معصيتي كه دارد ممكن نيست كه در عالم مثل او يافت شود و گاهي بر اثر حيا و شرمساري از اعمال خود از اين هم فراتر مي رود و اگر علاوه بر خوف و شرمساري شوق و محبت هم بر او غالب شود؛ از دو مرحله پيشين اثرش بيشتر خواهد بود. تا آنجا كه كارش به جايي مي رسد كه بر خلاف حس حكم مي كند و مردم چنين مي پندارند كه عقلش زايل گشته، در حاليكه چنين نيست، بلكه افرادي از مشاهده عظمت ذات اقدس حق بيمار گشته اند و شدت سلطان او تبارك و تعالي عقل آنها را برده است و ديگران آنان را بيمار مي پندارند؛ در حالي كه آنها را مرضي نيست. بلكه از اولياء خدا هستند كه جز خدا فكر و ذكري ندارند و جز ذات اقدس او به چيز ديگري نمي پردازند و همت و مقصودي جز رضاي محبوبشان براي آنها نيست و به چيزي از دنيا و آخرت به جز او اعتنايي ندارند.
آيت الله ميرزا جواد ملكي تبريزي

 



بوي بارون

اين واژگان هر آنچه كه دارند مي دهند
تا شعرها مرا به تو پيوند مي دهند
حتي براي كشتنم اين دشمنان هنوز
تنها مرا به جان تو سو گند مي دهند
با اين گدازه ها چه كنم؟ دردهاي من
بوي گدازه هاي دماوند مي دهند
از مادرت بپرس كه در وادي شما
يك قلب واژگون شده را چند مي دهند؟
ديوانگي مجال غريبي است عشق من!
زنجيرها مدام مرا پند مي دهند ...
مهتاب بازوند

 



خبر سوم

ميشل اوباما، همسر رئيس جمهور آمريكا بر خلاف فعاليت ها و آثار طنزي كه در جامعه آمريكا منتشر كرده است اولين كتاب خود را به موضوعي تقريباً جدي و خطاب به والدين آمريكايي نوشته است. ميشل اوباما در اين كتاب با عنوان«بزرگ شده آمريكا» داستان باغچه كوچكش در حياط خلوت كاخ سفيد را براي مردم آمريكا نوشته است كه در حقيقت موضوع اصلي آن مبارزه با چاقي كودكان معاصر جامعه آمريكا است.
وي در اين كتاب اعتقاد خود را اين گونه نوشته است كه كودكان در جامعه امروزي آمريكا بيش از اندازه چاق شده اند و بايد والدين هر كدام باغچه اي از سبزي هاي مختلف داشته باشند تا با اين رويه مبارزه كنند. همسر اوباما در يك مصاحبه تلويزيون دولتي داستان اين كتاب را چگونه زندگي و پرورش اين باغچه در كاخ سفيد عنوان كرد و از كتابهاي جديدش با عناوين «صبح به خير آمريكا»، «نظر» و «برنامه روزانه با جان استوارت» خبر داد. آن طور كه نيويورك تايمز گزارش داده، البته او با اشاره به كارهاي سياسي خود و همسرش مي گويد تنها توانسته در طول سه سال پنج كدو پرورش دهد كه آمار بدي هم نيست! در اين كتاب كه پر از تصاوير سبزي و ميوه هاي مختلف مفيد براي سلامتي جسمي است، اوباما در نقش يك كارشناس تغذيه پيشنهادهايي براي مدارس و والدين آمريكايي براي تهيه غذاهاي سالم براي كودكان ارائه كرده است.
همچنين بر اساس گزارش دوشنبه گاردين، دختر صدام حسين، ديكتاتور سابق عراق به دنبال ناشري براي چاپ كتاب خاطراتش است. وكيل رغد دختر بزرگ صدام كه هم اكنون در اردن زندگي مي كند، به العربيه گفته است كه نوشته هاي اين كتاب بسياري از حقايق مربوط به حكومت صدام حسين را بازگو كرده است كه احتمال انتشار آن در آينده نزديك وجود دارد.
صدام، خود نويسنده چهار رمان به نامهاي «برو بيرون، به يك نفر نياز داري، سنگر مستحكم، مردان و شهر» بود. يكي از كتابهاي جنجالي صدام حسين «زيبا و پادشاه» نام دارد كه داستان عشق بين يك پادشاه مقتدر(صدام) و يك دختر زيبا (يكي از شهروندان عراقي) است كه از دست يك شوهر ظالم آمريكايي نجات پيدا مي كند و به صدام حسين پناهنده مي شود. معلوم نيست كه اين كتاب را صدام حسين نوشته باشد ولي هم اكنون يكي از كتابهاي پرفروش سايت آمازون است.
ترجمه محمد حسنلو

 



اين...نت

فكرم همه جا هست، ولي پيش خدا نيست
سجاده زردوز كه محراب دعا نيست
گفتند سر سجده كجا رفته حواست؟
انديشه سيّال من ـ اي دوست ـ كجا نيست؟!
از شدت اخلاص من عالم شده حيران
تعريف نباشد، ابداً قصد ريا نيست!
از كميت كار كه هر روز سه وعده
از كيفيتش نيز همين بس كه قضا نيست
يك ذره فقط كندتر از سرعت نور است
هر ركعت من حائز عنوان جهاني ست!
اين سجده سهو است؟ و يا ركعت آخر؟
چندي ست كه اين حافظه در خدمت ما نيست
اي دلبر من! تا غم وام است و تورم
محراب به ياد خم ابروي شما نيست
بي دغدغه يك سجده راحت نتوان كرد
تا فكر من از قسط عقب مانده جدا نيست
هر سكه كه دادند دوتا سكه گرفتند
گفتند كه اين بهره بانكي ست، ربا نيست!
از بس كه پي نيم وجب نان حلاليم
در سجده ما رونق اگر هست، صفا نيست
به به، چه نمازي ست! همين است كه گويند
راه شعرا دور ز راه عرفا نيست

 

(صفحه(12(صفحه(10(صفحه(6(صفحه(9(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14