(صفحه(12(صفحه(10(صفحه(6(صفحه(9(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14


یکشنبه 28 خرداد 1391 - شماره 20234

تنها پسرم رفته بود در جبهه هندوانه قاچ كند اما تخريب چي شد
حديثي از كرامت مادر سه شهيد
مردي كه مهمات خدا بود
ماجراي جوان ايتاليايي كه مي خواست
«روح الله» و فرزندان شهيدش را بشناسد
133نفر آخر



تنها پسرم رفته بود در جبهه هندوانه قاچ كند اما تخريب چي شد

تنها پسرش بود و بعد از او شش دختر به دنيا آمد. چون عاشق صاحب الزمان(عج) و نام مهدي بود، اسم تنها پسرش را مهدي گذاشت.
وقتي مهدي 15 ساله شد، سه ماهي بود كه درس و مشق را رها كرده و رفته بود جبهه. بعد از چند وقت فقط دوستانش به مادر خبر آورده بودند كه مهدي در جزيره مجنون در حالي كه تير به صورتش خورده بود، ماند. اين مادر سال هاي سال مجنون وار، يوسف زهرا(س) را صدا مي زد و دنبال مهدي اش مي گشت. سه روز پيش به او خبر مي دهند، كه بالاخره مهدي برگشته است او را از بين كانالي در جزيره مجنون پيدا كرده اند.
امروز كه سراغ اين مادر شهيد را گرفتيم، ناي حرف زدن نداشت. آخر 26 سال به تنهايي در به در دنبال يك عزيز گشتن كم نيست...
مهدي آمده بود؛ مهدي كه پدرش هم دو سال دنبالش گشت و سرانجام در عمليات مرصاد، پسرش را در جمع شهيدان پيدا كرد.
نيره اعظم محمداسماعيل مادر شهيد «مهدي عابدي تهراني« و همسر شهيد »غلامرضا عابدي تهراني« است. بخشي از خاطرات اين مادر شهيد كه بعد از 26 سال انتظار، فرزندش 15 ساله اش را در آغوش كشيده، را باهم مي خوانيم.
¤ ¤ ¤
من و غلامرضا در تهران ازدواج كرديم و به خاطر اينكه همسرم، ارتشي بود، مأموريت دادند تا به همدان برويم. از همان ابتدا هم امام خميني (ره) مرجع تقليدمان بود. اولين فرزندم پسر بود كه در سال 1350 در همدان به دنيا آمد؛ من عاشق اسم «مهدي» بودم و اسمش را مهدي گذاشتم كه حتي وقتي بزرگتر شده بود هميشه از اينكه اين اسم را برايش انتخاب كرديم، تشكر مي كرد.
مهدي در مدرسه «امام خميني(ره)» همدان درس مي خواند. از 9 سالگي نماز و روزه اش ترك نمي شد. يك مدت هم در 14 سالگي اش در محضر يكي از روحانيون همداني، طلبگي كرد. مهدي در سال 65 براي نخستين بار مي خواست به جبهه اعزام شود؛ سنش كم بود، براي اعزامش مخالفت كرده بودند. وقتي من به او گفتم «آخر تو مي خواهي بروي چه كار كني؟» او گفت «حداقل مي توانم براي رزمنده ها هندوانه قاچ كنم، بخورند كه بتوانند بروند بجنگند». بالاخره مهدي با سپاه انصارالحسين(ع) همدان به جبهه رفت و شد تخريب چي!
سه ماه در جبهه بود و برنگشت. دوستانش براي ما خبر آوردند كه مهدي تخريب چي بود؛ در عمليات «قدس پنج» تير به صورتش خورد و افتاد در كانال. ما فكر كرديم مهدي شهيد شده. جمعي از مجروحان را به عقب برديم و زماني كه برگشتيم، به منطقه ديديم كه عراق آن منطقه را گرفته بود و نتوانستيم او را به عقب برگردانيم.
در اوايل شهادت مهدي كه پدرش هم هنوز شهيد نشده بود، شايعه شد كه مهدي در راديو عراق خودش را معرفي كرده، يك سري پيگيري كرديم و فهميدم خبر موثقي نبود.
غلامرضا هم از همان ابتداي جنگ در منطقه بود؛ در سال 66 او را بازنشسته كردند تا به منطقه نرود اما او از ارديبهشت 66 از طريق سپاه محمدرسول الله(ص) عازم منطقه شد و در عمليات «مرصاد» به شهادت رسيد.
بعد از شهادت همسرم، به تنهايي دنبال مهدي مي گشتم. هر موقع شهيد گمنام مي آوردند، براي تشييع شان مي رفتم. بعضي از شهدا هم كه نام و نشان داشتند و اسم شان را روي تابوت شان نوشته بودند، دنبال اسم مهدي مي گشتم.
خيلي وقت ها خواب مهدي را مي ديدم كه در12: 13 سالگي اش بود. خيلي بي تاب مهدي بودم دائماً گريه مي كردم. يك بار در خواب ديدم كه مهدي آمده به خانه مان و من در آب زيادي كه در حياط خانه جمع شده بود، گير كرده بودم و او مي گفت «ببين مادر، اين كارهاي خودت است» خوابم را تعبير كردم و به من گفتند كه نبايد اين قدر گريه كني به خاطر گريه ها و بي تابي هايت اين خواب را ديدي. شهيد از اين همه بي تابي تو ناراحت است. من هم سعي كردم به خاطر دخترهايم و همين مسئله آرام تر باشم.
هر وقت شهدا را به معراج شهدا مي آوردند، به آنجا مي رفتم و باز هم روي تابوت ها را مي خواندم تا مهدي را پيدا كنم. اما خبري از او نبود كه نبود...
در سوم خرداد خبر دادند كه قرار است 96 شهيد بياورند؛ دلم گواهي مي داد كه مهدي من هم بين اين شهداست. هفته گذشته براي ديدار با اقوام به همدان رفته بودم؛ روحاني كه مهدي طلبه وي بود، از من سراغ پسرم را گرفت و گفتم «هنوز خبري نشده...»
از ابتداي اين هفته من منتظر بودم كه خبري از مهدي برايم بياوردند كه سه روز پيش گفتند «مهدي را در همان كانالي كه شهيد شده بود، پيدا كردند».
ما در دوران جنگ تحميلي براي خودمان وظيفه مي دانستيم كه هر چه داريم در طبق اخلاص بگذاريم و در راه انقلاب اسلامي و كشور فدا كنيم. همه دست كمك به هم مي دادند تا دشمن را بيرون كنند اما امروز...

 



حديثي از كرامت مادر سه شهيد

فريد كريمي
سفرهاي استاني رئيس دولت هاي نهم و دهم، استانداران را هم بر آن داشت تا بيش از گذشته به شهرستان ها سفر كنند.
يكي از برنامه هاي اين سفرها كه در واقع بايد به آن وظيفه گفت نه برنامه، ديدار با خانواده هاي معظم شهداست.
مدت ها بود آرزو داشتم فرصتي دست دهد تا با يكي از اين خانواده هاي سربلند ديدار كنم؛ چند روز پيش به واسطه رهايي از مشغله فراوان كاري و البته به لطف اخراج شدنم از يكي از بانك هاي كشور، اين سعادت نصيبم شد.
مقصد روستاي «بانه وره» ـ كه در اين سفر به شهر تبديل شد و شهرداري آن افتتاح گرديد ـ از توابع بخش باينگان شهرستان پاوه است.
«بانه وره» در چند كيلومتري راه اصلي كرمانشاه پاوه، در نزديكي سه راهي باينگان قرار دارد، به گفته مسئولان محلي اكنون حدود سه هزار نفر جمعيت دارد، با مردماني سخت كوش و خونگرم كه بيشتر آنها از راه دامپروري گذران ايام مي كنند.
قرار است با مادر سه شهيد سرافراز دفاع مقدس ديدار كنيم، تصميم گرفتم قبل از همه به آنجا بروم و مادر شهيدان «فتاحي زاده» را از نزديك ببينم.
كودكي راهنماي مقصدم مي شود، انگار اينجا بچه ها هم مي دانند نماد سرافرازي روستايشان كجاست، تا اسم شهيدان را مي آورم شرط كودكانه اش را مطرح مي كند كه از او هم عكس بگيرم و عكس را نشانش بدهم، شرطش را قبول كردم، دستم را مي گيرد و كمي دورتر، خانه مادر شهيدان را نشانم مي دهد.
همان طور بود كه انتظارش را داشتم، پيرزني دوست داشتني و مهربان، با قامتي خميده اما سربلند؛ سلامم را با رويي گشاده جواب مي دهد، تا اسم فرزندانش را مي آورم مي گويد: «آنها دست من امانت بودند، بزرگشان كردم براي اسلام و اگر خدا قبول كند با روسپيدي آنها را پس دادم».
مي پرسم دلت برايشان تنگ نمي شود مادر؟ از چشمان سرخ شده اش اشك سرازير مي شود و مي گويد هر مادري براي فرزندش دلتنگ مي شود... بغض گلويم را مي گيرد، نمي دانم چه بگويم. متوجه بغضم مي شود، مي گويد همه شما جوان ها مثل فرزندانم هستيد، درست است آنها رفته اند شما كه هستيد، خجالت مي كشم نگاهش كنم...
از خصوصيات فرزندان شهيدش مي پرسم، مي گويد: از كودكي اهل نماز و روزه بودند تنها يك بار هم دل من و پدر مرحوم شان را هم نشكستند، تازه يادم آمد سراغ پدر را بگيرم، لحظه اي درنگ مي كند و مي گويد پس از شهادت سومين فرزندمان چند سالي بيشتر طاقت نياورد، دعوت حق را لبيك گفت و به ديدار بچه ها رفت.
وقتي اجازه گرفتم كه از او و همسر يكي از فرزندان شهيدش كه در كنارش نشسته بود عكس بگيرم به دريچه دوربينم خيره مي شود... نگاه «ننه علي»در خاطرم مجسم مي شود، انگار همان معصوميت نگاه بود، هيچ فرقي با هم نداشتند. هر سه فرزند اين مادر صبور از اعضاي سپاه پاسداران انقلاب اسلامي بودند؛ در قاب عكسي كه كنار مادرشان است تصوير و اسم آنها درج شده است، جوهر، فرج و محمد طاهر فتاحي زاده.مادر مي گويد فرزند بزرگش(جوهر) متأهل بوده و دو فرزند ديگر (فرج و محمد طاهر) در هنگام شهادت مجرد بوده اند.
24 دي ماه 59 درگيري سنگيني حوالي شهر نوسود از توابع شهرستان پاوه و در گردنه «سركو» بين پاسداران و گروهك هاي ضدانقلاب در مي گيرد و در اين درگيري «جوهر» و برادر كوچكترش«فرج» با هم به شهادت مي رسند.
تصورش هم دل آدم را مي لرزاند، بي گمان براي هر انساني طاقت فرسا است، هر چند كه ما هيچ گاه نخواهيم توانست حال يك مادر را هنگام دريافت خبر شهادت دو فرزند دلبندش، آن هم در يك روز درك كنيم.چند سالي بيشتر از اين واقعه نمي گذرد كه برادر كوچكتر آنها يعني «محمد طاهر» كه به گفته مادرش بي تاب پيوستن به برادران شهيدش بود 15 مرداد 65، در منطقه «دروله» باينگان و توسط گروهك هاي ضدانقلابي كه دو برادر ديگرش را هم به شهادت رساندند، به خيل شهدا مي پيوندد. اين مادر داغديده پنج فرزند ديگر هم دارد، سه پسر و دو دختر، همه ازدواج كرده اند، مي گويد تنها زندگي مي كند ولي بچه ها هميشه به او سر مي زنند.
كهولت سن اين مادر اجازه نمي دهد بيشتر از اين مزاحمش باشم، خسته به نظر مي رسد؛ وقتي مي خواهم تركش كنم آخرين سؤالم را هم مي پرسم؛ « شما سه فرزندتان را در راه خدا داده ايد اكنون از خدا چه مي خواهيد؟ دستان لرزانش را رو به آسمان بلند مي كند و مي گويد: «خدا از من قبول كند»
مسئولان بنياد شهيد مي گفتند مادر شهيدان فتاحي زاده با مقام معظم رهبري و رئيس جمهور هم ملاقات كرده است.
وقتي از اهل خانه خداحافظي مي كنم به همان گرمي استقبال، بدرقه ام مي كنند. اما حكايت ما هنوز تمام نشده است...
خانه را كه ترك كردم جواني نزديك آمد، گفت: مي دانيد اين خانه كه شما رفتيد خانه مادر شهيدان نيست! سردرگم مي شوم! با دست خانه كوچكي را كه در همسايگي همان خانه بود نشانم مي دهد و مي گويد خانه مادر شهيدان آن خانه است!
بر مي گردم تا واقعيت را روشن كنم و علت را از اهل خانه بپرسم؛ مي گويند خانه محقر بود و امكانات پذيرايي چنداني نداشت گفتيم شرمنده مهمانان نشويم.كرامتشان دل سنگ من را هم تكان داد...
و چه درسي به ما دادند؛ درس بزرگ منشي مادر سه شهيد و اهل خانه اش ...

 



مردي كه مهمات خدا بود

تازه به جبهه آمده بود و عقيده داشت هيچ چيزي جز شوق شهادت او را نمي توانست به جبهه بكشد.
استعداد خاصي در تيراندازي و گرفتن گرا داشت. معمولاً از گروه جدا مي شد و به نقاط ويژه اي براي گرفتن و مخابره گراي دشمن مي رفت. هر كس از كار او تعريف مي كرد، مي گفت: «من بي لياقت گراي دشمنو مي گيرم، اما شما گراي شهادت رو.»
يك روز پشت خاكريز، زير رگبار پي در پي دشمن، به يكي از بچه ها در حالي كه از ترس، چهره اش خيس عرق بود، گفته بود: «عن قريب كه همه مون شهيد بشيم.» و او جواب داده بود: «شهادت بسته به امر حق و لياقت بنده است، نه آتش و رگبار دشمن. اگر رفتي پشت تريبون زندگي و شهادت دادي كه من بنده خدا هستم، آن وقت پشت خاكريز هم كه نباشي، شهد شهادت را مي توني تجربه كني. در ثاني، بعضي ها تانك خدا هستن، مهمات خدا و نماينده خدا هستن. خدا نمي خواد به اين زودي از كار بيفتن و عزل بشن.»
روزهاي سخت جنگ مي گذشت. رفقايش يكي يكي شهيد شده بودند. پنج سال جبهه را تجربه كرده بود، اما هنوز وقت اجابت دعايش نرسيده بود: «شهادت!»
گمانش افتاده بود لياقت ندارد. مي گفت: «يا اسمع السامعين! صداي منو مي شنوي و جواب نمي دي! منو زير تيغ بي اعتنايي ات نميران. اگر پس فردا جنگ تموم شد، من...»
جنگ در 27 مرداد 1367 با آتش بس متوقف شد و بدن او با همه آن جانفشاني ها، حتي كوچك ترين زخمي برنداشت. او به صحنه زندگي معمولي اش بازگشت و توي شهر، يك بنگاه مسكن دست و پا كرد و مشغول معامله خانه شد. بعضي وقت ها با خودش فكر مي كرد: «كاش خانه هاي ما با همه آرامش و راحتي شان ذره اي بوي سنگر مي داد. اين مردم گاهي وقت ها براي خريد خونه چه كارها كه نمي كنند. نمي دونن كه تو دنيا مسافرن.»
اما كم كم سيل روزمرگي و بوي ماديات او را هم از هواي جبهه ها جدا كرد. ديگر دشمن نبود، جنگ نبود، خمپاره نبود كه شهادت را به ياد او بياورد. نمازهايي كه با شور و شعف مي خواند، حالا بعضي وقت ها قضا مي شد. به شدت فكر ماديات بود.
چند سالي مي شد كه قرآن و دعاي كميل و زيارت عاشورا، او را ياد آن شوق شهادت نينداخته بود؛ تا اينكه يك زوج جوان به بنگاهش آمدند... سند خانه اي را كه از او خريده بودند با عصبانيت به او دادند و مرد جوان گفت: «اين سند جعلي يه. با شناختي كه بنده از شما دارم مطمئنم خودتون هم از اين موضوع بي خبر بودين. اگه ما آمديم اينجا به خاطر معرفي پدرم بود. همين چند روز پيش تو سفر كربلا شهيد شد. اسم شما توي وصيت نامه اش هم هست. نوشته سلامشو بهت برسونيم.»
او كه صورتش خيس عرق شده بود، وصيت نامه را گرفت و نگاه كرد: «پسرم! قباله و سند وجود ما دست خداست. اگه با مهر گناه جعلش كردي، تعجب نكن كه يه تيكه جهنمو بهت بدهند. پسرم! كسي لياقت شهيد شدن داره كه پشت تريبون زندگي رودرروي خدا بتونه با عملش شهادت بده كه من بنده توأم، نه فقط پشت تريبون جنگ... پسرم! شهادت را در عرصه بزرگ زندگي در پيشگاه خدا پيدا كن، نه در عرصه جنگ و دامن دشمن... سلام مرا به همسنگرم (...) برسونيد و بگيد بارها براي رسيدنش به آرزوي بزرگش دعايش كردم.»
حرف هاي خودش بود. حرف هايي كه مثل الهامات غيبي در راز و نيازهاي جبهه آموخته بود. عرق شرمندگي از صورتش مي چكيد. گفت: «راستي راستي كه نبايد گرد و غبار فراموشي را فراموش كرد. خمپاره نسيان، از سلاح هاي شيطونه.» و آنگاه به خاطر مي آورد كه در ايام جنگ چطور با زيارت عاشورا، دعاي توسل و كميل و نماز شب، به چاشني وجودش ضربه مي زد تا بي كار نماند و وجودش را وقف خدا نگاه دارد. از آن جوان معذرت خواهي كرد و كارش را درست كرد و حلاليت طلبيد. سر ظهر بود. صداي اذان به گوش مي رسيد. اين بار فراموش كرد در بنگاه معاملاتي اش را قفل كند.
چند روزي بود كه با كاروان راهي كربلا شده بود و همسايه ها مي ديدند كه حجله اي بر در مغازه او نصب شده است...
نويسنده: محمد جواد قدسي

 



ماجراي جوان ايتاليايي كه مي خواست
«روح الله» و فرزندان شهيدش را بشناسد

«علي قربانپور» لقب نخستين معلم آزاده دفاع مقدس را دارد؛ او در بيست و سومين سالگرد ارتحال امام خميني (ره) به همراه «مهدي خان زاده» يكي از دانش آموزانش، از حرم امام رضا(ع) تا حرم امام خميني (ره) را كه مسافتي سه هزار و 170 كيلومتري است را در يك ماه ركاب زده است.
قربانپور با بيان خاطره اي خواندني كه در جريان اين سفر براي او اتفاق افتاده بود، اظهار داشت: براي ارج نهادن به مقام والاي شهدا از مشهد مقدس بعد از گذراندن 114 شهر و 14 استان كشور به حرم مطهر امام خميني(ره) ركاب زديم و در اين مسير از استان هاي خراسان رضوي، خراسان شمالي، گلستان، مازندران، گيلان، اردبيل، آذربايجان شرقي، زنجان، قزوين، همدان، مركزي، قم، تهران و البرز عبور كرديم.
وي ادامه داد: تهيه گزارش از 114 گلزار در نقاط مختلف كشور، ملاقات با مسئولان فرهنگي و مسئولان مربوط به شهدا و ايثارگران و تهيه دست نوشته و گزارش، ملاقات با تعدادي از خانواده هاي معزز شهدا، تجليل از مقام شامخ فرهنگيان شهيد (به مناسبت روز معلم)، رساندن پيام آ زادگان به ايرانيان سراسر جهان و دفاع از ارزش ها، تهيه گزارش تصويري، فيلم مستند و كوتاه از سفر، تأليف فرهنگ مصور ميثاق با شهدا و آشنايي با نقاط تاريخي، مذهبي، فرهنگ و آداب و سنن و گويش هاي محلي از جمله اهداف اين سفر بود.
اين معلم و مؤلف يادآور شد: علاوه بر ديدار با خانواده شهدا و آزادگان كه گاه در طول مسيرها به آنها برمي خورديم، با هشت توريست ايتاليايي، اتريشي، سوئيسي و بلژيكي ديدار و مصاحبه داشتم و با برخي از آنها يك و نيم تا دو ساعت صحبت كرديم. ديدار با آقاي پيرزاد توريست انگليسي ايراني تبار، برپايي برنامه ويژه اي به همت آزادگان در باغ موزه دفاع مقدس همدان و حضور همسر آزاده شهيد «محمدجواد تندگويان» و «حجت الاسلام ابوترابي» در اختتاميه اين ركاب زني، از زيبايي هاي اين سفر بود.
وي بيان داشت: در اين سفر، روانشناس 29 ساله ايتاليايي را ديدم كه با پاي پياده از كشورش در حال سفر به ساير كشورهاي دنيا بود و در آن ايام به ايران رسيده بود. نكته قابل توجه در خصوص اين توريست اين بود كه وي قصد شناخت بيشتر امام خميني (ره) را داشت و به اين منظور مي خواست به حرم مطهر امام خميني (ره) برود. او همچنين مي خواست به سر مزار شهيد «سيداحمد پلارك» رفته و موضوع استشمام بوي گلاب از مزار اين شهيد را از نزديك ببينيد.
اين معلم آزاده خاطرنشان كرد: بنده در طول مسير وقتي ديدم سايمون، پياده مسير را طي مي كند به وي پيشنهاد دادم از طريق برادرم دوچرخه اي تهيه كند تا هم زودتر به مقصودش برسد و هم خاطره اي خوبي از ايران در ذهن او باقي بماند. بعد متوجه شدم سايمون تعمداً پياده به ايران آمده بود. او خيلي از مهمان نوازي ايراني ها تشكر مي كرد. حركت مردمي براي حضور در مرقد حضرت امام براي سايمون ايتاليايي خيلي جالب بود.
وي اضافه كرد: در طول مسير با سايمون هم صحبت شدم و اين جوان ايتاليايي در ابتدا از من پرسيد «امام يعني چه؟». بنده در پاسخ به وي گفتم «امام يعني رهبري شيعيان جهان و شيعه يعني بزرگ ترين گروه اعتقادي جهان». او برايش جالب بود چون مفهوم امام را فقط به عنوان يك ليدر يا همان رياست جمهوري مي دانست. وقتي برايش توضيح دادم «امام حاكم قلب هاست و از طريق قلب بر بقيه امور حكومت مي كند؛ بحث ما برايش جالب تر شد؛ نزديك به نيم ساعت طول كشيد و سايمون از اينكه توانستم با زبان انگليسي اين موضوع را برايش توضيح دهم، خيلي خوشحال بود.
اين معلم آزاده دفاع مقدس در گفت وگو با فارس، با اشاره به يكي ديگر از خاطرات به يادماندني اين سفر گفت: ما در مسير رسيدن به حرم مطهر امام (ره)، به صورت تصادفي در مسير جاده حاج خليل به قم به حرم امامزاده سيد هارون بن موسي كاظم(ع) رسيديم و آنجا را زيارت كرديم.
در اين امامزاده 23 شهيد دفاع مقدس نيز آرميده بودند. براي ادامه مسير كمي از محل امامزاده فاصله گرفته بوديم كه با «محمود جمالي» متولي امامزاده برخورد كرديم. او در حالي كه گريه مي كرد، گفت «منتظر شمابودم، شب گذشته خواب شهيدي را ديدم كه گفت فردا مهمان داريم».
قربانپور در واكنش به خبر منتشر شده به نقل از يكي از مسئولان ستاد مبارزه با تروريسم كانادا كه با اشاره به برخي عكس هاي شهدا و رهبر انقلاب در كتب درسي ايرانيان، مدعي شده است اين كتاب هاي درسي ادبيات تنفر را اشاعه مي دهند، گفت: صحبت استاد كانادايي در شرايطي است كه كشورهاي خارجي بعد از جنگ جهاني دوم هنوز براي مردان جنگجو و مبارزشان مراسم برگزار مي كنند؛ اگر از ديد ملي به جوانان شهيدمان نگاه كنيم، مي بينيم اينها مقدس ترين جوانان بودند كه زحمت كشيدند و نگذاشتند يك وجب از خاك ما دست دشمن بيفتد.
من به اين كشورها توصيه مي كنم نگاهي به شيطنت هايي كه در هشت سال جنگ تحميلي عراق عليه ايران انجام دادند، بيندازند. اسناد خطي اين جنايت ها در باغ موزه دفاع مقدس همدان موجود است؛
بيان اينگونه اظهار نظرها در واقع به دليل نگراني هايشان از آشكار شدن مظالم خود در حق ملت ايران است. اما خدا را شاكريم كه اين نظر همه اهالي يك ملت نيست و هستند افرادي همچون سايمون ايتاليايي كه با پاي پياده خود را به كشور ما مي رساند تا به شهيدان ما عرض ارادت كند.
ــــــــــــــــــــــــ
¤ علي قربانپور آزاده دفاع مقدس و سايمون، توريست ايتاليايي

 



133نفر آخر

«133 نفر آخر »خاطرات آزاده جانباز، شريف صابري، است كه محسن سنچولي پردل آن را تدوين كرده و به نگارش درآورده است. انتشارات سوره مهر نخستين بار اين كتاب را در سال 1390، در 124 صفحه، 2500 نسخه، و با قيمت 2900 تومان چاپ كرده است. بعد از بخش «اشاره» و «مقدمه» مطالب كتاب در 13 فصل تنظيم شده است.
شريف صابري در اسفند 1343 در روستاي دشتك، از توابع بخش جزينك شهرستان زابل، متولد مي شود و تا پنج سالگي در اين روستا زندگي مي كند. او اولين فرزند پسر خانواده است. در سال 1357 در پايه دوم راهنمايي تحصيل مي كند و در سخنراني ها و راهپيمايي ها شركت مي نمايد. براي ادامه تحصيل در دبيرستان به زابل مي رود و رشته ادبيات فارسي را انتخاب مي كند؛ ولي با تأسيس دبيرستان در روستاي محل سكونتش (جزينك) به آن جا برمي گردد و در رشته علوم تجربي تحصيل را ادامه مي دهد. سال چهارم دبيرستان قبول نمي شود. در همان سال ها در جاده سازي با جهاد سازندگي همكاري مي كند. مرداد سال 1365 داوطلبانه به سربازي و به شهرستان خاش مي رود و بعد از گذراندن دوره آموزشي به منطقه عملياتي سومار اعزام مي شود. در حمله هاي مختلف عراق چند بار جان سالم به در مي برد. حتي در ميدان مين قرار مي گيرد و شاهد مجروحيت و شهادت چندين نفر از همرزمانش مي شود. با گدشت حدود 24 ماه از سربازي اش قطع نامه 598 پذيرفته مي شود. در تير 1367 به محاصره نيروهاي عراق درمي آيد و همراه چند رزمنده ديگر. اسير نيروهاي عراقي مي شود. آن ها را به سمت شهر خانقين مي برند. 250 اسير ايراني را نيز به سمت شهر بعقوبه مي برند كه چند روز بدون آب و غذا مي مانند. بعد به سمت شهر تكريت در استان صلاح الدين برده مي شوند و در آسايشگاه، در شرايط سخت، بي آب و غذا، مي مانند. روزهاي سخت اسارت، شهادت مظلومانه برخي اسرا، بيماري، و سخت گيري و خشونت زندانبان ها دو سال و دو ماه طول مي كشد.
خبر رحلت امام خميني در دوران اسارت به آن ها مي رسد؛ درحالي كه حتي عزاداري براي امام را ممنوع كرده اند. همچنين خبر زلزله رودبار و منجيل اسرا را نگران مي كند. اسرا از سوي گروهك ها به پناهنده شدن و همكاري با گروهك ها تشويق مي شوند. عاقبت خبر مي رسد كه صدام درباره مبادله اسرا در تلويزيون صحبت كرده است. ساعت سه بامداد 13/6/1369، 133 نفر آخر از بين دو گروه 900 نفره به سمت مرز خسروي پيش مي روند. سپس شريف صابري به اسلام آباد غرب مي رود و پس از گذراندن دوره قرنطينه به كرمانشاه و اصفهان و كرمان و بعد زاهدان مي رود و آنجا خانواده و دوستان و همشهريانش از او استقبال مي كنند.
گزيده متن:
صفحه 62 :شرايط بسيار سخت شده بود. طوري كه هيچ كس خواب نداشت. چند نفر از دوستانمان جان به جان آفرين تسليم كردند و به فيض شهادت نائل آمدند.9 شبانه روز يك تكه چوب زير سرم مي گذاشتم. از فرط گرسنگي آجري را روي شكم قرار داده بودم. معده ام به شدت درد مي كرد. يك روز به هر شكلي بود از ديوار سوله بالا رفتم. سرباز عراقي بسيار كم سن و سال بود. به عربي گفت: «چه مي خواهي؟» فقط گفتم: «سمون.» دور از چشم ديگر عراقي ها سه قرص نان برايم پرتاب كرد.
ص 92 :پسر و دختري هفت هشت ساله را ديدم كه در حال جمع كردن نان خشك اتاق عراقي ها بودند. به ياد خواهر و برادر خودم افتادم كه آن زمان تقريباً در همان سن بودند. لحظه اي به آن ها خيره شدم. ناگهان مأمور عراقي مرا صدا زد: «تعال.» به شدت ترسيدم. به صداي خشن عربي اش گفت: «چرا بيرون را نگاه كردي؟» حرفي براي گفتن نداشتم. صدا زد: «جلب سندي.» يعني شيلنگ را بياورد. هوا به شدت سرد بود. گفت: «دستت را بگير.» هيچ راهي نداشتم. با چهره اي نگران مجبور به اين كار شدم. او با همه زوري كه داشت با شيلنگ به كف دست هايم كوبيد؛ به طوري كه با سومين ضربه شيلنگ به علت يخ زدگي شكست.

 

(صفحه(12(صفحه(10(صفحه(6(صفحه(9(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14