(صفحه(12(صفحه(10(صفحه(6(صفحه(9(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14


سه شنبه 6 تير 1391 - شماره 20241

فروشندگان خياباني سحرهاي تهران
نيمه شب در شهر
چه كسي حواسش به آنهاست؟
نازنين مرا درياب!
شوخي
نقد سوم
يك ميليارد تومان كه پولي نيست!
ويتامينه 1
اين...نت
بوي بارون
ويتامينه 2
خبر سوم


فروشندگان خياباني سحرهاي تهران

نيمه شب در شهر
چه كسي حواسش به آنهاست؟

ديگر كم كم عادت كرده بوديم كه ساعت 10 شب كه مي شود در خيابان ها و پشت چراغ قرمزها تنها شاهد چهره آدم هايي باشيم كه براي لقمه ناني تكدي گري مي كنند و از مردم تقاضاي كمك دارند. اما اين روزها مخارج بالاي زندگي در شهرهاي بزرگي مثل تهران سبب شده كه شبانه روز براي برخي ها از 24 ساعت هم بگذرد و خيابان ها بعد از ساعت 10 و 11 شب بشود محلي براي فروش انواع و اقسام محصولات... اكثر اين افراد جا و مكان درست حسابي ندارند و كاملا برمبناي تجربه محلي كه براي فروش بهتر است را انتخاب مي كنند؛ برخي هايشان در مناطق مختلف شهر چرخ مي زنند و بعد از دو دو تا چهار تا كردن مكان هاي مناسب براي فروش را برمي گزينند...اين شغل جديدي نيست اما خريد و فروش در شب آن هم كنار خيابان هم براي فروشنده و هم براي خريدار زياد جالب نيست؛ چه از لحاظ كيفيت خريد و فروش و چه از نظر امنيت و...نمي دانم چه كسي بايد مراقب باشد و هشدار بدهد كه ما آرام آرام در دل اين شهر عجيب و غريب داريم شبيه آمريكايي ها و زندگي شان مي شويم، انگار كسي زياد برايش اهميت ندارد زندگي ساندويچي به هم ريخته و از هم گسيخته آمريكايي در خانه همه ما رخنه كرده و تمدن غربي به خوبي در خيابان هاي شهر نفس مي كشد...خدا به داد فرزندان ما برسد كه معلوم نيست آنها چه تاريخ و جغرافيايي را تجربه مي كنند.
مريم يارقلي
اول: كفاف نمي دهد!
حدود ساعت 23 است كه درست در خيابان اصلي يكي از مناطق غرب تهران مي بينمشان يك پرايد سفيد رنگ كه از در و پيكرش عروسك بالا مي رود و تعداد زيادي از آنها هم روي زمين چيده شده است. تا به حال در اين حوالي نديدمشان. پسر جوان خودش را رضا معرفي مي كند و دختر جوان كه فن بيان بسيار خوبي دارد نامش نيلوفر است.
از كار و كسب مي پرسيم، نيلوفر مي گويد: 20 سالم است و دانشجو هستم برخي مواقع رياضي را خصوصي تدريس مي كنم. پدرم چند وقتي است كه بخاطر بيماري خانه نشين شده است و رضا هم تازه سربازي اش تمام شده است و با همين پرايد روزها در آژانس كار مي كند. اما خرج زندگي خيلي بالاست و دريافتي هاي ما واقعا كفاف زندگي را نمي دهد. به خاطر همين با پسر دايي مان كه يك توليدي عروسك در بازار دارد صحبت كرديم تا به ما جنس براي فروش بدهد.
او كه انگار هم صحبتي پيدا كرده است براي درد دل آن هم در اين سياهي شب! ادامه مي دهد: نزديك عيد در مناطق شرقي تهران كه معمولا تاساعت 4 مغازه ها باز است و فروشندگان زيادي هم بساط كنار خيابان دارند كار كرديم. بعد به ذهنمان رسيد كه هر شب در مناطق مختلف تهران بگرديم تا جاهاي مناسب را شناسايي كنيم و در طول هفته به آنجا سر بزنيم.
رضا كه جوان تركه اي و آرامي است، حواسش به ما نيست و بيشتر سعي مي كند تا با روي خوش و دادن تخفيف مشتري جمع كند. بعد از دقايقي در مورد كارش مي گويد: اولش راضي به آمدن نيلوفر نبودم دوست نداشتم كه دنبال من مجبور شود خيابان ها را بالا و پايين كند برخي مواقع هم افرادي مزاحممان مي شوند كه به خاطر همين مسئله كمتر راغب بودم كه نيلوفر همراه من باشد. اما چاره اي نبود دست تنها نمي توانستم.
مي پرسم نگران نيستيد كه دوستان و آشنايانتان شما را ببنند؟ با اعتماد به نفس خاصي مي گويد: ببينند! چه عيبي دارد؟ داريم كار مي كنيم و پول حلال در مي آوريم دزدي كه نكرديم.
ماشيني با ديدن بساط عروسك ها مي ايستد و دختر بچه اي با والدينش پياده مي شود و رضا و نيلوفر زيباترين و جديدترين عروسك ها را نشانشان مي دهند و شب ادامه مي يابد...
دوم:7 سال است منتظرم
«كارم اين نيست اين كيف ها براي مغازه برادرم است كه در پاساژ ميلاد نور مغازه دارد اما چون فقط چندتايي از اين كيف ها مانده و قرار است كار جديد بياورد به من گفته اينها را بفروشم. ولي خداييش اگر بخواهيد همين ها را در مغازه از او بخريد سه برابر اين قيمت است. نگاه كن مارك است!»
اينها را علي مي گويد جوان 30 ساله و به قول خودمان به روزي كه چندان هم به اصول فروشندگي آشنا نيست و همراه پسر جواني فروشندگي مي كند. از شغل و تحصيلاتش مي پرسيم مي گويد: گروهبان يكم هستم و 7 سال است كه منتظرم يك خانه سازماني بگيرم اما نمي دهند مي گويند اولويت دارتر از تو زياد است. از وقتي هم ازدواج كرده ام 18 ميليون پول دادم در يكي از محله هاي پايين شهر خانه رهن كرده ام. اينجا هم كاملا اتفاقي آمدم ولي خب درآمدش بد نيست خوب است بنظر خودم پول در كار آزاد است نه دولتي!
نام رفيقش وحيد است او سرباز است و مي گويد كه به هواي دوستش آمده. از نوع كيف نگه داشتنش و تبليغ كار و پژوي 206 اش مي توان فهميد كه اينكاره نيست و رفاقتي كار
مي كند. راست هم مي گفتند تنها همان يك بار در آن خيابان ديدمشان. وحيد مي گفت: اگر خبرنگاريد بنويسيد كه كمي حقوق سربازها را زياد كنند خداييش حقوق كم مي دهند...
سوم:شوي لباس داريم
زياد ديدمشان آنهم بعد از ساعت 10 شب. يك پرايد دارند كه شب به شب پرش مي كنند از لباس هاي شيك، ارزان و گران؛ مي آورند كنار خيابان براي فروش. جوانند حدودا 30 ساله. كسب و كار دومشان اين است. زن جوان «ليلا» خودش را معرفي مي كند و مي گويد: لباس ها را عمده اي مي آوريم از تركيه، قشم و كيش. هر جا كه بشود. شب ها هم تعداد خاصي از آنها را بار ماشين مي كنيم و مي آوريم براي فروش. شب بهتر است، شهرداري كمتر گير مي دهد.
و درباره فروشش مي گويد: خوب است اما بستگي به ماهش دارد. نزديك عيد خيلي بهتر است. البته نوع جنس و مشتري ثابت داشتن هم در فروش تاثير مي گذارد. چون من خيلي ها را مي شناسم كه لباس دست دوم و تاناكورا براي فروش مي آورند و باعث مي شوند بازار فروش آلوده شود؛ مردم هم اگر ما را نشناسند فكر مي كنند كه
لباس هاي ما هم دست دوم است.
اين زوج جوان نزديك عيد براي اينكه فروش شان بهتر شود،
مي روند شرق تهران طرف هاي هفت حوض درست مثل رضا و نيلوفر. آنجا تا ساعت 3 نيمه شب اكثر مغازه داراني كه در جاهاي مختلف شهر مغازه دارند، بساطشان را پهن مي كنند و از شير مرغ تا جان آدميزاد را مي توان آنجا پيدا كرد.
اما همسر ليلا در خصوص رضايت از شغلش مي گويد: دوست داشتم يك مغازه داشتم تا بيشتر بتوانم كارم را رونق دهم. اما الحمد لله همين هم خيلي خوب است. مهم اين است كه من و ليلا براي زندگي مان تلاش مي كنيم و دوز و كلك هم در كارمان نيست. خدا شاهد است خيلي ها در اين فروش هاي شبانه جنس بنجل به مردم
مي دهند. اما ما اين كار را نمي كنيم، چون معتقدم كه از هر دست بدهم از همان دست هم
مي گيرم...
ليلا راست مي گويد اين مدل فروش خياباني را در شب هاي عيد مي توانيد در مناطق مختلف تهران رصد كنيد خصوصا در شرق تهران كه مدت زماني است تبديل به يكي از پاتق هاي اصلي فروش كنار خيابان شده است؛ به ويژه ابتداي پيروزي روبه روي شكوفه. مريم 35 ساله است و در بازار بزرگ تهران مغازه دارد. در حال حاضر با توجه به اينكه فصل تابستان است از فروش خياباني اجناسش خبري نيست اما در مورد فروشندگي در خيابان مي گويد: شب هاي عيد واقعا فروشمان افزايش چشمگيري دارد. مردم استقبال خوبي از خريد خياباني مي كنند چرا كه به نسبت مغازه ها قيمت ها پايين تر است و همين براي جذب مردم كفايت
مي كند.
چهارم: آش داغ در منزل!
«خرج و مخارج زندگي آن قدر بالا رفته كه آدم بايد خودش دست بجنباند و گرنه چرخ زندگي
نمي چرخد» اين را زهره مي گويد. زن نسبتا ميانسالي كه چند سالي است در يكي از مناطق غربي تهران پشت يك وانت بساط غذاهاي خوشمزه را پهن كرده و آن را به مردم مي فروشد. همه چيز در پشت وانتش پيدا مي شود از كوفته تبريزي تا كشك بادمجان و آش رشته و ...
نمي گويم خبرنگارم تا مبادا موضع بگيرد و حرف نزند. مي گويد سفارش هم قبول مي كنم چند سالي است كه مشتري هاي خيلي باكلاس دارم كه براي جشن ها و ميهاني هايشان سفارش غذا
مي دهند و پول خوبي را هم بابت غذايي كه مي پزم مي گيرم. مخصوصا زماني كه قيمت يك ماده غذايي گران مي شود؛ آنهايي كه طعم غذاهايم را مي شناسند سفارش مي دهند كه در منزل برايشان بپزم.
مشتري هاي زهره از طعم كشك و بادمجانش تعريف مي كنند. راست هم مي گويند كشك و بادمجانش حرف ندارد. در ماه رمضان كه بساط آش شله قلمكار و آش رشته در هر زير زميني علم مي شود كسب و كار زهره هم اندكي بالا و پايين مي شود. اما به قول خودش روزي را خدا مي دهد. يك كاسه آش رشته مي دهد دستم و مي گويد بخور نوش جانت! موقع رفتن شماره تلفنش را مي گيرم مي گويد هر وقت سفارش غذا داشتي يك روز جلوتر زنگ بزن برايت آماده مي كنم. قيمت غذاهايش هم با توجه به محله اي كه كار مي كند نسبتا بالاست اما خودش مي گويد به صرفه نيست اگر كمتر بگيرم.
پنجم:بالاي شهر، پايين شهر
پيكان قديمي گوجه اي دارند كه حسابي آدم را ياد نوستالژي هاي دوران كودكي مي اندازند. لوسترهاي تزييني جالبي كه با طلق درست شده است،
مي فروشند آن هم در رنگ هاي مختلف. يك جورهايي خلاقيت و نوآوري در آنها ديده مي شود. دو پسر جوان فروشنده آنها هستند يكي از آن ها چند متر جلوتر از ماشين مي ايستد و درست مثل كاري كه ميوه فروش ها مي كنند لوسترها را به مردم نشان مي دهد تا هر كه خواهان است چند متر جلوتر نزديك پيكان گوجه اي پايش را روي ترمز بگذارد.
دوبار در دو منطقه مختلف ديدمشان و در هر منطقه دو قيمت متفاوت را مي گفتند. از يكي از آنها كه «علي» نام دارد در خصوص تفاوت قيمت و كسب و كارش مي پرسم مي گويد: برخي مناطق كشش دارند، بنابراين تا جايي كه بشود روي قيمت ها مي كشيم. اما بعضي جاها مردم قدرت خريد ندارند پس با حداقل سود جنس را مي فروشيم .
آن يكي كه خودش را «ميلاد» مي نامد 20 ساله است و ساكن تهران. به پيشنهاد دوستش علي وارد اين كار شده است. مي گويد: خوب است، دوست دارم. چند ساعت در شبانه روز وقت مي گذاريم و كلي هم خوش مي گذرد. سودش خيلي نيست اما چون خودم خرج خودم را در مي آورم، خوب است.
از او درباره ادامه كار به صورت خياباني مي پرسم مي گويد: فكر نكردم. اما دوست هم ندارم كه درجا بزنم و تا آخر عمر هر شب خيابان ها را براي فروش دو تا لوستر بالا پايين كنم. اما در حال حاضر دوستش دارم. چون هم به درسم مي رسم و هم مي توانم حداقل پول توي جيبي ام را در بياورم.
ششم؛ خدا نياورد...
خيلي از افرادي كه با آنها همكلام شديم خرج و مخارج بالاي زندگي را عاملي مي دانستند تا به شكل خياباني دنبال درآمد باشند. اما نكته قابل توجه در مورد فروشندگي در خيابان اين بود كه در مناطق بالاي شهر معمولا كسي اين كار را عار تصور نمي كرد و افرادي هم كه براي خريد مراجعه مي كردند از نوع خريدشان احساس رضايت داشتند. با اين حال نكته قابل تامل اين است كه اگر اين روند در هياهوي بي شغلي و بيكاري جوانان بخواهد قد علم كند در آينده اي نه چندان دور بايد فكري به حال جواناني كنيم كه خيابان را محلي براي امرار معاش انتخاب مي كنند... جوان هايي كه اين روزها بدجوري در فكر اشتغال، حرص مي خورند و موهايشان مي ريزد و سفيد مي شود و خطوط غم روي پيشاني شان مي نشيند. خدا نياورد روزي را كه كنار خيابان هاي شهر تهران پر باشد از جوان هايي كه بر سر نيم متر جاي فروش اجناس دسته دوم و يا لوكس بدون گارانتي و بسته بندي شده، نزاع كنند...شايد برخي از اين اتفاقات به خاطر حرص و ولع شهرنشيني ما و بي اعتقادي به روزي رساني خدا باشد اما قبول كنيم و قبول كنند كه بيكاري، ريشه اين شلختگي هاي شغلي است وگرنه در كجاي دين و آيين اسلام آمده است كه زن براي امرار معاش خود از ساعت 9 شب تا 2 صبح كنار خيابان با آدم هاي ديگر سروكله بزند! آن وقت دلمان خوش است كه وزارت ورزش و جوانان داريم و آنها هم دلشان خوش است كه در طول سال، يك جشنواره ملي جوان ايراني برگزار مي كنند...ترو خدا اين قدر خودتان را زحمت ندهيد!!


نازنين مرا درياب!

من از همه به سوي تو گريخته و در پيشگاه تو ايستاده ام، در حالي كه دلشكسته و نالان درگاه توام و به پاداش تو اميدوار...
¤ ¤ ¤
آنچه را در دل من مي گذرد مي داني، از نياز من آگاهي، ضمير و درونم را مي شناسي و فرجام و سرانجام زندگي و مرگم از تو پنهان نيست.
¤ ¤ ¤
خدايا! اگر محرومم سازي، كيست كه روزي ام دهد؟ و اگر خوارم كني، كيست كه ياري ام كند؟ الهي! از خشم و فرا رسيدن غضبت، به خودت پناه مي آورم.
¤ ¤ ¤
خدايا! كار مرا آن گونه به سامان برسان كه تو سزاوار آني نه آن سان كه من در خور آنم.
¤ ¤ ¤
خدايا! جود و بخشش تو، دامنه آرزوهايم را گسترده است و بخشايش تو، برتر از عمل من است.
¤ ¤ ¤
و اگر اجلم فرا رسيده و كار شايسته اي نداشته ام كه مرا به تو نزديك سازد، اعتراف به گناه را وسيله آمرزش تو ساخته ام.
¤ ¤ ¤
الهي! همواره در طول زندگي، از لطف و احسانت برخوردار بوده ام، پس از مرگ هم، لطف خويش از من دريغ مدار.
¤ ¤ ¤
خدايا! چگونه مايوس باشم از اينكه پس از مرگ هم نگاه لطف و احسان تو بر من خواهد بود، در حالي كه در طول حياتم، با من جز احسان و نيكي نكرده اي.
¤ ¤ ¤
در دنيا گناهاني را بر من پوشانده اي كه در آخرت، نيازمندترم كه پرده پوشش خود را بر آنها افكني. خدايا! چون گناهانم را پوشاندي و بر هيچ يك از بندگان شايسته ات فاش نساختي، بر من نيكي كردي، پس در روز قيامت نيز رسواي خلايقم مگردان.
¤ ¤ ¤
پروردگار من! حاجت و نيازم را رد مكن و دست اميد و آرزويم را از درگاه خويش، كوتاه مگردان.
¤ ¤ ¤
خداوندا! اگر مي خواستي خوارم كني، هدايتم نمي كردي. و اگر مي خواستي رسوايم سازي، از عقوبت دنيا معافم نمي كردي.
¤ ¤ ¤
بار الها! اگر مرا به جرمم بگيري، دست به دامان عفوت مي زنم. و اگر مرا به گناهانم مؤاخذه كني، تو را به بخشايشت بازخواست مي كنم. اگر در دوزخم افكني، به دوزخيان اعلام خواهم كرد كه تو را دوست دارم.
¤ ¤ ¤
خدايا! اگر در كنار طاعتت، عملم كوچك است، اميد و آرزويم بزرگ و بسيار است.
¤ ¤ ¤
الهي! عمرم را در رنج غفلت از تو تباه ساختم،جواني ام را در سرمستي دوري از تو هدر دادم، خداوندا! آن روزها كه به بخشش تو مغرور شدم و راه خشم تو را سپردم، از خواب غفلت بيدار نگشتم.
¤ ¤ ¤
خدايا! بنده اي زشتكارم كه به عذرخواهي آمده ام، از نگاه تو شرم نداشته ام، اينك از تو بخشش مي طلبم، چرا كه عفو، صفت بزرگواري توست.
¤ ¤ ¤
پروردگارا! مرا بنگر، نگاه آنكه ندايش دادي پس پاسخت گفت، و به طاعتش فراخواندي و به ياريش گرفتي پس مطيع تو گشت.
¤ ¤ ¤
خدايا! مرا قلبي بخش كه شوق و عشق، به تو نزديكش سازد، و زباني عطا كن كه صداقت و راستي اش به درگاهت بالا رود و نگاهي بخش، كه حقيقتش، زمينه ساز قرب به تو گردد!
¤ ¤ ¤
خدايا! آنكه به تو معروف گردد، ناشناخته نيست، آنكه به تو پناه آورد، خوار و درمانده نيست، و آنكه تو، به او روي عنايت آوري برده ديگري نيست،
¤ ¤ ¤
الهي! آنكه از تو راه را يافت، روشن شد و آنكه پناهنده تو شد، پناه يافت...خداي من! من به تو پناه آورده ام، از رحمت خويش مايوس و محرومم مساز و از رافت و مهربانيت محجوبم مگردان.
فرازهايي از مناجات شيرين شعبانيه
 


شوخي

ناله شبانه و داغ دل يك دانشجو بعد از امتحان ترم...
«الهي! باخاطري خسته، دل به جود و كرم تو بسته...دست از پاچه خواري اساتيد شسته و در انتظار نمرات نشسته ام.
گر پاس شوند كريمي، پاس نشوند حكيمي.
نيفتم شاكرم، بيفتم صابرم كه چاره اي ندارم جز اينكه بر همين درگاه بمانم و بخوانم و بخوانم.
الهي شهريه ها بالاست كه مي داني و جيب ما خالي است كه مي بيني.
نه پاي گريز از امتحان دارم و نه زبان ستيز با استاد...
اصلا الهي دانشجويي را چه شايد و از او چه بايد؟
دستم بگير كه تو خدايي و درماني و مرا همچو استاد نمي راني...
 


نقد سوم

يك ميليارد تومان كه پولي نيست!

رسم بدي شده كه مديران فرهنگي اين كشور در پاسخ به خبرنگار جماعت به ويژه خبرنگار تلويزيون آن هم در يك برنامه زنده با تحقير طرف مقابل پاسخ بدهند و به راحتي راه توجيه به جاي تشريح را در پيش بگيرند. آقاي شاه آبادي معاون هنري وزير ارشاد هفته قبل در برنامه گفت وگوي ويژه خبري دلايل خيلي زيبايي را براي طرح ساماندهي مد و لباس مطرح كرد كه مهم ترينش بحث بودجه كم و عدم همكاري نهادهاي مختلف بود؛ جناب مدير فرهنگي - هنري كشور فرمودند: يك ميليارد تومان كل بودجه ما در سال 90 بوده است كه با اين پول فقط مي شود جلسات كارشناسي برگزار كرد و خروجي نخواهد داشت. بعد هم در پاسخ به سوال مجري براي علت و تاثير برگزاري دو نمايشگاه مد و لباس در سال گذشته در تهران گفت: توقع نداشته باشيد ما با برگزاري نمايشگاه مشكل حجاب را حل كنيم...
ببخشيد آقاي معاون يك سوال: ما از شما چه توقعي داشته باشيم خوب است؟ تئاتر كشور كه وضعش مشخص است! نه اهالي آن راضي هستند، نه مردم راضي هستند و نه مسئولان نظام. تكليف موسيقي و كنسرت ها و آلبوم هاي مجوز دار هم مشخص است. هنرهاي تجسمي و نمايشگاه ها و جشنواره فجر تجسمي هم كه كلا داستان خنده دار ريختن بودجه در جوي آب است...شما بفرماييد با چند ميليارد تومان مي توانيد در مد و لباس كاري بكنيد ما همان را از شما توقع داشته باشيم! يك ميليارد تومان براي برگزاري دو نمايشگاه و چند جلسه كارشناسي كم است؟ برادر عزيز! مدير محترم! يك ميليارد تومان بودجه ملت در اختيارتان بوده و رفته ايد دو نمايشگاه تخيلي مد و لباس برپا كرده ايد كه نه طراح راضي بوده و نه بازديد كننده و نه از آن طرح ها حمايتي شده براي بازتاب بيروني...آن وقت در پاسخ به سوال مجري برنامه مي گوييد: بحث را ژورناليستي نكنيد!!! بفرماييد چه كنيم؟ دختران و همسران و خواهران ما از گراني پارچه چادر و واردات آن گلايه دارند آن وقت شما با يك ميليارد تومان جلسه برگزار مي كنيد و نمايشگاه مي زنيد؟! 100 ميليون تومانش را بدهيد به همين جوان هاي طراح چادرهاي ايراني، ببينيد چه مي شود؟ خودتان را كنار بكشيد؟ پاسخگوي اعمال تان باشيد، همه چيز درست مي شود. نه اينكه به فكر راه اندازي بنياد مد و لباس باشيد! واقعا براي بودجه هاي فرهنگي - هنري اين كشور بايد تاسف خورد...خدا همه ما را عاقبت به خير كند!
مرتضي اصلاني
 


ويتامينه 1

كتاب«نورالدين، پسر ايران» را خواندم. كتاب ادبيات داستاني و غير داستاني مقاومت زياد خوانده بودم؛ ولي درباره ي نورالدين بهت زده ام. بارها وسط مطالعه كتاب را بستم و به ديوار روبه رويم خيره شدم. جواني كه در 17 سالگي 70 درصد جراحت دارد و با همان پيكر آتش گرفته و سرهم بندي شده، 80 ماه ديگر با خود، آتش و دشمن مي جنگد.
بارها با خود گفتم امكان ندارد چنين وضعيتي را كسي تحمل كند. اگر كتاب در قالب ادبيات داستاني بود هم آن را به اغراق و مبالغه گويي متهم مي كردم. هميشه احمد دهقان را به خاطر «سفر به گراي 270 درجه» زماني كه له شدن «علي» -جوان آر پي جي زن- را زير شني تانك هاي عراقي در كربلاي 5 توصيف مي كند، ستايش مي كردم. با «ناصر» آن داستان گريسته بودم، همچنين با سيد ابوالفضل كاظمي، وقتي كه در «كوچه نقاش ها» تكه پاره شدن همرزمانش را در هور روايت مي كند، و اوج حماسه را تجربه كرده بودم، هنگامي كه بابا نظر سوار بر موتور، خط پدافندي را در شلمچه طي مي كند تا گريبان افسر عراقي را بگيرد؛ در حرمان هور، حماسه ياسين، مرد و... ولي «نورالدين، پسر ايران» مرا از گريستن و افتخار كردن و حسرت خوردن، به بهت زدگي كشاند.
روايت نورالدين از بدر، والفجر هشت، كربلاي 4 و يامهدي، بي نظير است. دقيق، صادقانه و عميق. بارها درباره اين عمليات ها شنيده و خوانده بودم. ولي هيچ گاه آن را نديده بودم. نورالدين آن را به من نشان داد.
هنگامي كه صحنه بازگشتن به محل شهادت «امير» را در زير آتش بي امان در فاو روايت مي كند، انگار كه زير بغلش را گرفته باشم و با او مرثيه سر داده باشم...
وقتي كه دندانهايش قفل شده بود و او مجبور شد دو دندانش را بشكند تا چيزي بخورد، دندان درد گرفتم...وقتي در سرماي اسفند در عمق كارون غواصي مي كرد، سردم شد و به خودم لرزيدم...روزي كه شكمش منفجر شد و روده هايش بيرون ريخت، سرگيجه گرفتم...
... ولي نورالدين گاهي توان تصور صحنه ها را هم از من گرفت و من فقط كتاب را بستم و خيره ماندم به ديوار روبه رويم. وقتي كه دستش در صورتش فرو رفت... وقتي كه آتش خمپاره او را به يك گلوله گوشت كباب شده بدل كرد، وقتي كه پس از چند هفته صورت جديدش را در آينه ديد... وقتي كه جنازه «امير» را در وادي رحمت به خاك سپرد... وقتي كه تلويزيون خبر پذيرفته شدن قطعنامه را اعلام كرد...
«سيد نورالدين عافي» را خواهم يافت و سر و دستش را خواهم بوسيد.
«نورالدين پسر ايران» كتاب خاطرات سيد نورالدين عافي است؛ پسري شانزده ساله از اهالي روستاي خنجان در حوالي تبريز در آذربايجان شرقي كه حضور دفاع مقدس را در گردان هاي خط شكن لشكر 31 عاشورا به عنوان نيروي آزاد، غواص و فرمانده دسته و در جبهه هاي مختلف تجربه كرده و بارها مجروح شده است. نورالدين نزديك به هشتاد ماه از دوران جنگ تحميلي را علي رغم جراحات سنگين و شهادت برادر كوچك ترش سيد صادق در برابر چشمانش در جبهه ماند و در عمليات هاي متعددي حضور داشت و جانباز هفتاد درصد دفاع مقدس است. اين كتاب را در اين تابستان عاشقانه و گرم با خدا بودن از دست ندهيد.
بعد از تحرير:
به لطف يكي از رفقا شماره سيد نورالدين به دستم رسيد. بلافاصله تماس گرفتم. صداي آرام و لحن دلنشينش نزديك بود دوباره به گريه ام بيندازد. ابراز ارادت كردم. شانس آوردم كه مرا به خاطر آورد. ولي با جملاتش دوباره آتشي به دلم زد. گفت: «ما سرباز بوديم و به وظيفه عمل كرديم و شرمنده ام كه فكر كنم درست به وظيفه ام عمل نكردم!» نگذاشتم ادامه بدهد. گفتم «سيد تو اگر اين حرف را بزني ما بايد بميريم.»
اين كتاب را سوره مهر منتشر كرده است.
حسن شفيعي
 


اين...نت

نگاهي متفاوت به حرف هاي خدا
¤ سوگند به روز وقتي نور مي گيرد و به شب وقتي آرام مي گيرد كه من نه تو را رها كرده ام و نه با تو دشمني كرده ام. (ضحي 1-2)
¤ افسوس كه هر كس را به تو فرستادم تا به تو بگويم دوستت دارم و راهي پيش پايت بگذارم او را كه مرا به سخره گرفتي. (يس 30)
¤ و با خشم رفتي و فكر كردي هرگز بر تو قدرتي نداشته ام. (انبيا 87)
¤ و مرا به مبارزه طلبيدي و چنان توهم زده شدي كه گمان بردي خودت بر همه چيز قدرت داري. (يونس 24)
¤ و اين در حالي بود كه حتي مگسي را نمي توانستي و نمي تواني بيافريني و اگر مگسي از تو چيزي بگيرد نمي تواني از او پس بگيري. (حج 73)
¤ پس چون مشكلات از بالا و پايين آمدند و چشم هايت از وحشت فرورفتند، و قلبت آمد توي گلويت و تمام وجودت لرزيد چه لرزشي، گفتم كمك هايم در راه است و چشم دوختم ببينم كه باورم مي كني اما به من گمان بردي چه گمان هايي... (احزاب 10)
¤ تا زمين با آن فراخي بر تو تنگ آمد پس حتي از خودت هم به تنگ آمدي و يقين كردي كه هيچ پناهي جز من نداري، پس من به سوي تو بازگشتم تا تو نيز به سوي من بازگردي، كه من مهربان ترينم در بازگشتن. (توبه 118)
¤ وقتي در تاريكي ها مرا به زاري خواندي كه اگر تو را برهانم با من مي ماني، تو را از اندوه رهانيدم اما باز مرا با ديگري در عشقت شريك كردي. (انعام 63-64)
¤ اين عادت ديرينه ات بوده است، هرگاه كه خوشحالت كردم از من روي گردانيدي و رويت را آن طرفي كردي و هروقت سختي به تو رسيد از من نااميد شده اي. (اسرا 83)
¤ آيا من برنداشتم از دوشت باري كه مي شكست پشتت؟ (شرح 2-3)
¤ غير از من خدايي برايت خدايي كرده است؟ (اعراف 59)
¤ پس كجا مي روي؟ (تكوير 26)
¤ پس از اين سخن ديگر به كدام سخن مي خواهي ايمان بياوري؟ (مرسلات 50)
¤چه چيز جز بخشندگي ام باعث شد تا مرا كه مي بيني خودت را بگيري؟ (انفطار 6)
مرا به ياد مي آوري؟ من همانم كه باد ها را مي فرستم تا ابر ها را در آسمان پهن كنند و ابر ها را پاره پاره به هم فشرده مي كنم تا قطره اي باران از خلال آن ها بيرون آيد و به خواست من به تو اصابت كند تا تو فقط لبخند بزني، و اين در حالي بود كه پيش از فرو افتادن آن قطره باران، نااميدي تو را پوشانده بود. (روم 48)
¤ من همانم كه مي دانم در روز، روحت چه جراحت هايي برمي دارد، و در شب روحت را در خواب به تمامي بازمي ستانم تا به آن آرامش دهم و روز بعد دوباره آن را به زندگي برمي انگيزانم و تا مرگت كه به سويم بازگردي به اين كار ادامه مي دهم. (انعام 60)
¤ من همانم كه وقتي مي ترسي به تو امنيت مي دهم. (قريش 3)
¤ برگرد، مطمئن برگرد، تا يك بار ديگر با هم باشيم. (فجر 28-29)
¤ تا يك بار ديگر دوست داشتن همديگر را تجربه كنيم. (مائده 54)
¤ و آنگاه كه دوست داري كسي به يادت باشد به ياد من باش كه همواره به يادت هستم. (بقره 152)


بوي بارون

اگر نسيم به آساني از تو كرد جدايم
هنوز خاطره هايت نمي كنند رهايم
هنوز خواب و خوراكم شبيه آن شب اول
هنوز مثل همان روزهاست حال و هوايم
مرا كه قاصدكي توي دست هاي تو بودم
به باد دادي و ديگر مهم نبود برايم
كه بادهاي سرآسيمه ي گرسنه چه هنگام
كجاي وحشت اين خاك مي كنند رهايم
مرا شكست، مرا سوخت حسرت تو ولي باز
به خود اجازه ندادم به ديدن تو بيايم
گرفته ام جگرپاره را ميان دو دندان
مرا ببخش اگر باز هم گرفته صدايم!
تو بادبادك خود را به باد دادي و رفتي
منم كه بسته هنوز اين نخ بلند به پايم...
پانته آ صفايياگر نسيم به آساني از تو كرد جدايم
هنوز خاطره هايت نمي كنند رهايم
هنوز خواب و خوراكم شبيه آن شب اول
هنوز مثل همان روزهاست حال و هوايم
مرا كه قاصدكي توي دست هاي تو بودم
به باد دادي و ديگر مهم نبود برايم
كه بادهاي سرآسيمه ي گرسنه چه هنگام
كجاي وحشت اين خاك مي كنند رهايم
مرا شكست، مرا سوخت حسرت تو ولي باز
به خود اجازه ندادم به ديدن تو بيايم
گرفته ام جگرپاره را ميان دو دندان
مرا ببخش اگر باز هم گرفته صدايم!
تو بادبادك خود را به باد دادي و رفتي
منم كه بسته هنوز اين نخ بلند به پايم...
پانته آ صفايي
 


ويتامينه 2

ابتداي صبح است و تلويزيون را روشن كرده ام. شبكه دو. از صحبت هاي مجري و ميهمان مطمئن مي شوم كه مدعو، از بر و بچه هاي جنگ است. بيان سليسش با لهجه مشهدي، زيبايي خاصي به كلامش داده است. مجري برنامه آقاي دلبريان خطابش مي كند. يك لحظه به فكر فرو مي روم ، اين اسم برايم آشناست. در حيني كه فكر مي كنم كه اين آقاي دلبريان كيست؟ ايشان بين صحبت هايش از شهيد جليل محدثي ياد مي كند. به محض اينكه اسم شهيد محدثي را مي شنوم ياد كتاب حماسه ياسين مي افتم. حالا مدعو برنامه را مي شناسم برادر جانباز عليرضا دلبريان معاون گروهان غواصي غفار، هماني كه راوي كتاب در باره اش روايت مي كند: «بعد از شهادت فرماندهان گردان و گروهان ها كار رهبري گردان ياسين در كربلاي5 با او بود. فرماندهي مقتدر و خونسرد. گاهي خونسردي بيش از حدش لج همه را در مي آورد.» اين اتفاق بهانه اي بود براي معرفي كتاب حماسه ياسين.
«حماسه ياسين» عنوان كتابي است كه توسط حجت الاسلام سيد محمد انجوي نژاد به نگارش درآمده است. نويسنده در پيشگفتار اين كتاب كه تاريخ نگارشش به سال 1374 برمي گردد، هدف خود را انتقال فرهنگ دفاع مقدس عنوان مي كند تا انتقال اين فرهنگ با ارزش به دست ابوهريره هاي زمان نيفتد. اين كتاب حائز رتبه اول چهارمين دوره انتخاب بهترين كتاب دفاع مقدس است و هم چنين از سوي جشنواره « ايثار، ادب و پايداري» 1379 به عنوان اثر ممتاز ادبيات دفاع مقدس انتخاب شده است.نويسنده در دوران دفاع مقدس، عضو لشكر 21 امام رضا(ع) است. شروع اين كتاب، زماني را توصيف مي كند كه نويسنده و عده اي از اعضاي گردان تخريب لشكر كه در مشهد به سر مي برند، از سوي مسئولان لشكر احضار مي شوند و به خاطر مأموريتي جدي و فوري مرخصي ها را لغو مي كنند زيرا كه بايد به منطقه اعزام شوند. پس از استقرار در مقر تخريب، يك گروه 50 نفري از آنها براي آموزش غواصي در محلي در كنار رود كارون مستقر مي شوند و تمرينات بسيار طاقت فرسايي در آب براي غواصي انجام مي دهند. بيشتر مطالب اين كتاب مربوط به وصف تمرينات و حالات روحاني و تفريح ها و بگو بخندهاي رزمندگان گردان ياسين است. سيد محمد انجوي نژاد از معدود كساني است كه از اين گردان در عمليات هاي كربلاي 4 و كربلاي 5 زنده مي ماند و باقي يا اسير و يا شهيد مي شوند.
«يك شب بيدار شدم و ديدم كسي در اتاق نيست! رفتم بيرون. چون معمولا صابون در دستشويي نبود،كورمال كورمال به داخل تداركات دسته رفتم. ناگهان يكه خوردم. پشت كارتن هاي تغذيه،قامتي بلند ولي خميده با گردني كج ديدم. رفتم داخل. زير نور مهتاب، با چهره ملتهب و گريان و دستان به التماس بلند شده مسعود هم نوا شدم. در قنوتش داشت تند تند با اشك و ناله مناجات شعبانيه را از حفظ مي خواند و اشك مي ريخت. ديگر نيازي به صابون نبود! شسته شده بودم و پاك.»
سجاد بهرام زاده
 


خبر سوم

مثل هر چيز غول پيكر ديگري، اينترنت هم يك موتور غول پيكر به نام گوگل دارد كه همه چيز زندگي روزانه ما از عكس و فيلم گرفته تا اسناد و گزارش هاي خبري را فراهم مي كند كه به ابري از اطلاعات مجازي معروف شده است.
ولي ابر گوگل در كجا قرار دارد؟ يا اينكه اصلاً اين اطلاعات در كجا واقع شده است. يك سوال شايد خنده دار ولي عميق كودكان درباره باد و ابرها اين است كه وقتي هوا آرام است باد كجا مي رود؟
اندرو بلوم همين سوال كودكانه را در مورد دنياي وب و اينترنت به كار برده است و كتابي درباره شبكه هاي اينترنت و اينكه اين اطلاعات كجا مي رود؟ وي در كتاب 304 صفحه اي خود مي پرسد اينترنت كجاست و شبيه چيست؟ وي در اين كتاب سفرنامه اي مجازي به دنياي واقعي شبكه هاي اينترنتي مي رود كه قلبي از فولاد و آهن دارند.
وي از تاريخچه پيدايش اينترنت در ايالت كاليفرنياي آمريكا در سالهاي دهه 30 ميلادي مي گويد كه چگونه سرمايه گذاري دولتي به دستگاههاي هيدوالكتريك تبديل شد و بعد از آن در دهه 90 پروژه ديجيتال آينده رقم زده شد.
به گفته بلوم تا كنون از اينترنت تنها به فضاهاي مجازي و غير واقعي ياد شده است و به همين خاطر او تنها به سيم و كابلهاي فولادي اشاره كرده است كه تنها چيزي كه در خود دارند اطلاعات است.
خبرنگار روزنامه هاي معروف آمريكا در اين كتاب با عنوان «لوله ها: سفر به مركز اينترنت» مركز اينترنت را كابلهايي فولادي خطاب مي كند كه در حقيقت يادآوري جذابي از دنياي فيزيكي خيالپردازي مجازي محسوب مي شود كه همان اينترنت نام دارد.
در كتاب وي همه چيز درباره فيزيك و جسم هاي واقعي اينترنت پيدا مي شود و هر كسي كه بخواهد بداند شبكه خصوصي اش به كجا ختم مي شود مي تواند با مطالعه اين كتاب اطلاعات خوبي كسب كند. به نوشته بلوم اينترنت جمع هزاران شبكه كوچك تر است كه توسط دولت ها، سازمان ها و برخي صنايع اداره مي شوند و مجموعه اي واحد تشكيل مي دهند.
از نظر تئوريك اينترنت به طور گسترده در همه جا يافت مي شود كه مسيرهاي بسياري در بين دو مقصد و مبدا قابل تصور است ولي در عمل مجموعه اي از اقتصادها و محل هاي جغرافيايي را شامل مي شود كه بيشتر ساختار آن در محل هاي محدودي مستقر شده است. به عبارتي بر خلاف انتظار بسياري از مردم جهان اينترنت در انحصار تعداد معدودي از افراد جهان است كه روي آن كنترل دارند.
چيزي كه در اين مراكز و به اصطلاح ايستگاههاي اينترنت مثل فرانكفورت، استراليا و لندن اتفاق مي افتد روي ميليونها نفر كاربر اينترنت تاثير مي گذارد و به گفته يكي از كارشناسان باسابقه اينترنت مي توان با يك دكمه اينترنت كل استراليا را خاموش كرد.
در ايستگاه هاي مختلف اينترنت فرهنگهاي محلي روي كل اينترنت تاثير مي گذارد كه در فرانكفورت سبكي عقلاني دارد در حاليكه در ايستگاه لندن لحني تند و نامطبوع به خود مي گيرد. به طور كلي مي توان گفت كتاب بلوم راهنماي كاملي براي كساني محسوب مي شود كه به ساختارهاي فيزيكي دنياي مجازي و مدرن امروزي علاقه دارند. در اين كتاب مي توان پادزهري براي اصطلاحات غلط درباره فضاهاي مجازي و آزادي اين فضا پيدا كرد كه در اصطلاح محاسبه ابري خطاب مي شود. به عبارتي مثل لوله هاي فاضلاب كه آب حمل مي كنند، لوله هاي اينترنت بايت و اطلاعات واقعي حمل مي كنند كه در اصل مجازي نيستند و همگي داراي انرژي هستند.
& ترجمه محمد حسنلو
 


(صفحه(12(صفحه(10(صفحه(6(صفحه(9(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14