(صفحه(12(صفحه(10(صفحه(6(صفحه(9(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14


سه شنبه 6 تير 1391 - شماره 20241

تو نديدي او را؟
قايق كوچك
باغبان پير
ابراهيمي و «همزاد»
همزاد همزاد
براي فرزندم
خاطرات معلمان ايتدايي
نارگل
دو چشم


تو نديدي او را؟

 
آن طرف تر
پشت آن تپه ي سبز
-لاله ها مي گويند-
پيرمردي است كه نور
از لبش مي ريزد
او طبيبي است كه در نسخه ي او
نفس پاك بهاران جاري است
آفتاب از قدمش مي رويد
لاله ها مي گويند
شانه ي زخمي جنگل حتي
با تماس دستش
مي شود سالم و خوب...
¤
در ده ماه امسال
سال خشكي است كه از فرط عطش
غنچه چشم شقايق پژمرد...
مادرم، آه، به فكر گل هاست
من از اين مي ترسم
كه بيفتد از پا...
¤
كاش آن مرد بزرگ
به ده ما گذري بنمايد
تو نديدي او را؟
عادله سلحشور


قايق كوچك

 
قايقي دارم كه جنسش
هست از برگ مقوا
مي گذارم گاه گاهي
توي حوض خانه، آن را
¤
در خيالم حوض كوچك
مي شود مانند دريا
قايق كوچك به رويش
مي رود اينجا و آنجا
¤
ناگهان توفان مي افتد
در ميان موج دريا
مي رسند از راه، ناگاه
فوجي از مرغان زيبا
¤
مي رود آرام، قايق
در ميان موج و توفان
در خيالم، شاد و خندان
مي روم همراه با آن
حسن احرامي
 


باغبان پير

 
اي رفيق باغ
باغبان پير!
از تو مي شود
سبز، هر كوير
¤
مي كني تلاش
صبح و عصر و شام
بر درخت و گل
مي كني سلام
¤
حرف مي زني
با شكوفه ها
بازمي كني
اخم غنچه را
¤
باز غصه را
مي توان زدود
در كنار تو
تا هميشه بود
¤
آه، باغبان!
خوش به حال تو
اي هميشه خوب
خنده مال تو!
مريم يزداني


ابراهيمي و «همزاد»

 
اميرحسين فردي
كم كم سردم شد تا اينكه ديگر لرزيدم. نفسم به شماره افتاد. مثل اين بود كه زير آبشاري از برفابه هاي بهاري ايستاده باشم.
نگاهم به زحمت روي سطرها لغزيد و بعد روي اين جمله ماند: «... گريه كردي. من هم بيست سال پيرتر شدم و گريه كردم. بعد با هم خم شديم و كف خاكي اتاق را بوسيديم. تو گفتي: «اينجا بود كه تو به دنيا آمدي.» من گفتم: «درست همين جا بود كه ما به دنيا آمديم.»...
همزاد را تمام كردم؛ در حاليكه همچنان سردم بود. كمي بعد دوباره خواندم. اين بار آهسته پيش رفتم. دوست نداشتم زود تمامش كنم. كلمه به كلمه و جمله به جمله آن را خواندم. مثل آب نبات چوبيهايي كه در بچگي دوست نداشتم زود تمامش كنم. آن را كم كم ليس مي زدم و مي گذاشتم مزه اش روي زبانم بيشتر بماند.
چند روز بعد ابراهيمي آمد. مثل هميشه ساده؛ مثل يك دوست. گفتم: «همزادت را خواندم، چه كار كرده اي؟! گفت: «چطور مگه؟» گفتم: «نمي دانم، براي من خيلي عجيب بود. نه قصه بود، نه شعر، در عين حال حس هر دو را يكجا به آدم مي داد... دستت درد نكند!» خنديد. مثل اينكه هيچ اتفاقي نيفتاده است و گفت: «از اين چيزها خيلي دارم. اگر وقت كنم، مي نويسم.»
ياد آن شبي افتادم كه در چابهار، زير درختهاي كنار قدم مي زديم و ابراهيمي از گذشته هايش برايم مي گفت. آن حرفها را هيچ وقت فراموش نمي كنم، همين طور ابراهيمي را كه بعد از آن هميشه جعفر صدايش مي كنم.

¤اين يادداشت به همراه داستان «همزاد» در 28خردادماه 1370 در كيهان بچه ها (شماره 590) به چاپ رسيد.
 


همزاد همزاد


جعفر ابراهيمي(شاهد)
نيمه هاي شب بود كه تو آمدي و به من اشاره كردي كه به دنبالت بيايم. من هم دنبالت به راه افتادم. ماه در آسمان لبخند مي زد. درست مثل كودكي هاي تو.
تو گفتي: «عجله كن!» و من عجله كردم. از باغي گذشتيم كه پر از درخت گلابي بود. صداي جيرجيرك ها مرا به ياد آن روزها انداخت كه هوا هميشه بوي نارنج مي داد. تو مرا به طرف تپه اي راهنمايي كردي و گفتي: «آنجاست، پشت آن تپه!»
و من به دنبال تو از تپه بالا رفتم. تپه بوي گون مي داد و بوي شب چهارشنبه سوري و بوي خاك باران خورده.
از بالاي تپه، آبادي را نشانم دادي و گفتي: «آنجاست!» و من سرازير شدم. وارد جاده پايين تپه كه شديم، تو آرام ايستادي. آهي كشيدي و چشم هايت اشكباران شد و من ندانستم چرا و نپرسيدم چرا. ولي يكباره احساس كردم كه بيست سال كوچك تر شده اي. شب بود كه تو آمدي. اما حالا روز بود، نيمه هاي روز بود. روي جاده جاي چرخ هاي ارابه اي ديده مي شد. ارابه اي كه شايد چند لحظه پيش به سوي آبادي رفته بود. جاده بوي گندم و بلدرچين مي داد. تو دوباره آبادي را نشانم دادي و گفتي: «آنجاست. مي بيني؟»
و من خانه هاي آبادي را از دور تماشا كردم. از دودكش خانه ها دود به هوا برمي خاست. بوي نان تازه در هوا پيچيده بود. مثل اينكه باران هم مي باريد. نم نم مي باريد. باران را از دور تماشا كردم. اولين بار بود كه باران را از دور تماشا مي كردم.
وارد آبادي كه شديم، تو گفتي: «از اينجا به بعد را خودت بهتر مي شناسي. حالا راه بيفت كه برويم.»
و من راه افتادم. ما راه افتاديم. من جلو بودم و تو عقب بودي، يا شايد تو جلو بودي و من عقب بودم. فرقي كه نمي كرد. كوچه ها باريك بودند و گل آلود و خانه ها كوتاه بودند. وقتي دستم را دراز مي كردم، به پشت بام خانه ها مي خورد. كوچه اي آشنا و باريك ما را با خود مي برد.
جلوي يك دروازه چوبي ايستاديم. دروازه را موريانه ها سوراخ سوراخ كرده بودند. اما مثل همان بيست سال پيش قهوه اي بود. نمي دانم تو در را باز كردي يا من، ولي صداي در را يادم هست. جرينگ جرينگ صدا مي كرد. انگار كه صد سال بود كه باز نشده بود.
توي حياط يك گل آفتابگردان روييده بود. گنجشكي روي شاخه آن نشسته بود و جيك جيك مي كرد. بال هاي گنجشك رنگي بود؛ شبيه رنگين كمان بود. تو گفتي: «اين گنجشك باران را دوست دارد و نوكش آبي است.»
من خنديدم. تو اما نپرسيدي كه چرا خنديدم و من هم نفهميدم كه چرا خنديدم!
زنجيري زنگزده به در آويزان بود كه هم چفت در بود و هم كوبه در. چندبار تكانش دادم كه بيايند و در را باز كنند. در، اما خودش باز شد. باز بود. ما وارد خانه شديم. خانه تاريك بود؛ مثل شب بي مهتاب، من تو را گم كردم. شايد هم تو مرا گم كردي. ديگر تو نبودي، من بودم. در تاريكي اما همه جا را مي شناختم. از سه پله گلي كه در دهليز بود و به سوي اتاق، بالا مي رفت، بالا رفتم. وارد اتاق شدم؛ به طرف تاقچه رفتم. مي دانستم كه روي تاقچه يك بطري شيشه اي دارم و توي آن گل هايي را كه از گندمزار چيده بودم، گذاشته ام. گلها به رنگ بنفش بودند. بوي عجيبي داشتند! شبيه بوي بلدرچين با كمي بوي ده سالگي. آب بطري را عوض كردم. بعد ديدم كه هوا روشن است و ديگر اتاق تاريك نيست.
وسط اتاق كرسي هنوز بود. كنار كرسي نشستم و پاهايم را زير كرسي بردم و ناگهان از سرما لرزيدم. يادم آمد كه برف زيادي باريده است و همه راه ها از برف بسته شده است. يادم آمد كه تو نيستي. صدايت كردم. تو صدايت از دهليز مي آمد. شايد هم از خيلي دور مي آمد.
پنجره بالاي سرم باز شد. پنجره به پشت بام همسايه باز مي شد. خاله سلطان را ديدم؛ زن همسايه مان را. سرش را از پنجره آورد توي اتاق و گفت: «چرا نشسته اي؟ پاشو كه بره ها تشنه اند.»
از دهانش بخار بيرون مي ريخت و گيسوانش را حنا بسته بود. برخاستم و به طويله رفتم. بره ها تشنه بودند.
آبشان دادم و برايشان يونجه تازه خرد كردم.
ده سالگي من بود. تو مي خواندي و من گوشم به آوازت بود:
«يادت آمد؟ چشم ما آن روز،
آسماني صاف و زيبا داشت؛
كودك ده ساله اي بوديم،
خنده ما بوي صحرا داشت!»
صدايت را شنيدم. اما خودت را نديدم. رفتم توي اتاق كنار طويله. مادرم نشسته بود كنار صندوق چوبي و داشت لباس هاي رنگارنگي را از صندوق بيرون مي آورد و مي خنديد. لباس ها بوي نفتالين مي دادند.
كنار مادرم نشستم و او از توي صندوق، به زرد و بزرگي بيرون آورد و گفت: «اين به يادگاري مادربزرگ خدا بيامرزم است، مال تو!» به را گرفتم و بوييدم. بوي نفتالين نمي داد. بوي پاييز مي داد و بوي دو-سه تا كلاغ و بوي چنارها در باد. ناگهان چشمم به ديوار خانه افتاد. چه نقش هاي عجيب و زيبايي روي ديوار بود. مادرم تازه ديوارها را با خاك سفيد رنگ انداخته بود؛ دو روز قبل از شب چهارشنبه سوري.
من در پستي و بلندي هاي ديوار و بر خط ها و جاي پاي جارويي كه مادرم با آن ديوارها را رنگ زده بود، كارواني را ديدم. يك كاروان شتر كه به سوي كوهستان مي رفت و خورشيد در كوهستان بود. بره اي دنبال شترها مي دويد. زنگوله اش صدا مي كرد.
ناگهان در زدند. دويدم و در را باز كردم. درست به خاطر ندارم، شايد تو بودي كه دويدي و در را باز كردي.
پشت در، پدرم بود. چشم هاي آبي اش مي خنديد و آب نباتي توي دهانش بود كه داشت مي مكيدش و هندوانه اي در دستش بود...
مادرم لامپا را روشن كرد. من به اتاق بالاي دهليز رفتم كه به گل هايي كه از گندمزار چيده بودم، سري بزنم. تو را ديدم كه كنار تاقچه ايستاده بودي و داشتي گلها را مي بوييدي.
گفتي: «گل هاي خوبي هستند. بوي خوبي دارند. فقط دو-سه تا ماهي قرمز كم دارند!»
من خنديم و تو نپرسيدي كه چرا خنديدم و من هم نفهميدم كه چرا خنديدم. تو ناگهان چهره ات تغيير كرد. غمگين شدي، بيست سال پيرتر شدي و گريه كردي. من هم بيست سال پيرتر شدم و گريه كردم. بعد با هم خم شديم و كف خاكي اتاق را بوسيديم. تو گفتي: «اينجا بود كه تو به دنيا آمدي.»
من گفتم: درست همين جا بود كه ما به دنيا آمديم.»
از بيرون، صداي اذان مي آمد. فكر مي كنم ماه رمضان شده بود. مادرم داشت نان مي پخت؛ چون كم كم اتاق داشت پر از دود هيزم مي شد و چشم هاي ما اشك مي افتاد.
¤¤¤
شب بود كه از تپه سرازير شديم و آبادي را پشت سر گذاشتيم. نه، شب بود كه تو از من جدا شدي. روز بود كه من از خانه رفتم. تو در خانه ماندي؛ در جايي كه به دنيا آمده بوديم. به گمانم تو در ميان سايه ديوارها گم شدي. من ديگر تو را نديدم. تو هم ديگر مرا نديدي.
شايد بيست سال ديگر كه پيرتر بشوم و تو پيرتر بشوي، همديگر را در خانه زادگاهمان ببينيم. نمي دانم. شايد!


براي فرزندم

 
از تمام اسباب بازي ها براي فرزند عزيزم بالوني خواهم خريد چون به او ياد خواهد داد كه بزرگ اما سبك باشد اين روشي است كه او مي تواند اوج بگيرد. به او ياد خواهد داد كه چيزهاي دوست داشتني مي تواند در لحظه اي نابود شود حتي گاهي بدون دليل و يا بدون آنكه بتوانيم كسي را متهم كنيم. بنابراين نبايد وابسته باشي. و مهم تر از همه به تو ياد مي دهد كه وابسته نباشي و اطراف چنين چيزهايي منحرف نشوي. به طوري آنها را مانند نفس دوست داشته باشد چرا كه ممكن است آن را براي هميشه از دست بدهي.
مترجم: سونا خداياري
 


خاطرات معلمان ايتدايي

نارگل

فهيمه اورنگي، تبريز
بچه ها با شور و اشتياق فراواني آماده ي گوش دادن شده بودند. در اين لحظه، من يك بسته ي كادويي را كه به شكل زيبايي تزيين شده بود، با يك جلد كلام الله مجيد از كيفم بيرون آوردم. روي ميز گذاشتم و به بچه ها گفتم: «راستي، وقتي كه امروز به كلاس شما مي آمدم، يكي از همكارانم كه به مشهد مقدس رفته بود، اين سوغاتي را به من داد و من بهتر ديدم پيش شما باز كنم. دلتان مي خواهد با هم باز كنيم؟» بي درنگ يكي از دانش آموزان را صدا كردم تا آن را باز كند. در آن لحظه، او با خوشحالي گفت: «خانم معلم، به به! يك سجاده ي زيبا با مهر و تسبيح چقدر قشنگ است!» گفتم: «بچه ها، مي دانيد ما چه وقت هايي از اين استفاده مي كنيم؟» گفتند: «بله.» گفتم: «دلتان مي خواهد ما هم نماز خواندن را ياد بگيريم و با كسي كه اين همه مهربان است و به ما نعمت زيادي داده است سپاسگزاري كنيم؟ راستي بچه ها، بهترين راه سپاسگزاري و تشكر از خداوند چيست؟»
بچه ها با شور و اشتياق فراواني آماده، گوش دادن شده بودند. من نماز را به صورت عملي آموزش دادم و آن ها نيز با صلوات، فضاي كلاس را گرم و جذاب كرده بودند. به بچه ها گفتم كه مي توانند در خانه به تنهايي با راهنمايي بزرگ ترهايشان نماز بخوانند و گزارشي از اين كار، به كلاس ارائه دهند و احساسات خود را بيان كنند.
روزي كه قرار بود سرگروه هاي كلاس، گزارش هاي رسيده را به من بدهند، يكي از سرگروه ها گفت: «خانم معلم، نارگل گزارش خود را نياورده!» نارگل را صدا كردم و گفتم: «دخترم، گزارش خودت را ننوشته اي؟» او جوابي نداد و من چون به اخلاق، رفتار و روحيات شاگردانم آگاهي داشتم، با حالت دوستانه، گفتم: «نارگل جان، فردا گزارش نمازت را براي من بياور.»
روز بعد وقتي به كلاس آمدم، ديدم بچه ها مي گويند: «خانم، نارگل باز گزارش نمازش را نياورده!»
من كمي صبر و حوصله به خرج دادم و با حالت جدي از او پرسيدم: «نارگل! باز چرا نياوردي؟» نارگل هنوز نمي خواست جواب بدهد. ناگاه آن ماجراي عجيب و دور از انتظار رخ داد؛ ماجرايي كه تبديل به بهترين و شيرين ترين خاطره ي زندگي معلمي ام شد. بله، با كمال تعجب و حيرت درست هم زمان با طرح سوالم از نارگل، آقا كلاغه با آن صداي غريبش به ناگاه از دل افسانه ها و داستان ها بيرون آمد و خودش را نزديك پنجره ي چوبي كلاس روستاي ما رساند و چنان قارقاري كرد كه به يك چشم بر هم زدن، مرا به سال هاي طلايي كودكي ام برد.
شاگردان كه همگي داستان آقا كلاغه را از زبان بزرگ ترهايشان شنيده بودند، به محض شنيدن صداي قار قار آقا كلاغه، غافل گير شدند. در اين ميان ديدم كه چهره ي نارگل هم با ديدن اين ماجراي باورنكردني، رنگ به رنگ شده است. به يقين، داشت به خبررساني آقا كلاغه مي انديشيد. باور كنيد كه شرح موشكافانه اي اين حضور شگفت انگيز آقا كلاغه هم با دروغ گفتن نارگل، براي من خيلي مشكل است. حواس من متوجه نارگل بود. قياقه ي نارگل رنگ پريده به نظر مي رسيد و رنگش شده بود زرد زرد!
نارگل در حالي كه چشم هايش پر از اشك شده بود، با يقين به اين كه داستان آقا كلاغه حتما واقعيت دارد و آن روز بر حسب شانس و تصادف، نزديك پنجره ي چوبي كلاس ما نشسته است، در حالي كه لب پاييني اش به شدت مي لرزيد، دستش را بلند كرد و همان لحظه در كمال بامزگي رو به آقا كلاغه كرد و گفت: «صبر كن! خودم مي گويم.»
او چنين ادامه داد: «خانم معلم، ما خيلي فقيريم و پدرم پولي براي خريدن چادر تازه ندارد و من نيز چون چادر خوبي نداشتم با خودم گفتم مبادا خداوند از سر و وضع من ناراحت بشود. اين بود كه خجالت كشيدم با چادر كهنه و پاره ام به مهماني خدا بروم، چون شما خودتان گفتيد كه خداوند زيباست و زيبايي هار ا دوست دارد. ناچار شدم قوطي هاي سم پاشي كهنه ي آلومينيومي كه پدرم در سم پاشي باغ هاي اهالي روستا استفاده مي كند، جمع آوري كنم و آن ها را به دوره گردي كه چهارشنبه ها به روستاي ما مي آيد بفروشم.»
نارگل در اين لحظه با دستان لرزان و كوچك خود، مقداري پول مچاله شده از جيبش درآورد و به طرف من گرفت و با چشمان گريان گفت: «خانم معلم، شما لطف كنيد بااين پول از دوره گرد سر كوچه، زيباترين چادر نماز را برايم انتخاب كنيد. چون من هم خيلي دلم مي خواهد با لباس هاي تميز و زيبا در مهماني خدا شركت كنم.»
با شنيدن اين حرف ها، اشك در چشمانم حلقه زد. بغض گلويم را فشرد. كلاس دور سرم چرخيد. به شدت خود را كنترل كردم و بلافاصله به دفتر مدرسه رفتم و موضوع را با مدير در ميان گذاشتم. فوري به كلاس برگشتم و دست نارگل را گرفتم و به نزد دوره گرد سر مدرسه رفتيم.
به نارگل پيشنهاد كردم كه خودش پارچه ي چادر نمازش را انتخاب كند. بعد پولش را نيز خودم پرداخت كردم. هرچند كه او قبول نمي كرد.
به او يادآور شدم كه اين چادر نماز را به عنوان هديه اي از يك دوست براي شركت در مهماني خدا به سر كند و هر بار، موقع استفاده كردن از آن، يادي از من كند و برايم دعا كند كه خدا، دعاي كودكان را زودتر مستجاب مي كند. نارگل از خوشحالي مثل غنچه اي بود كه شكفته مي شد و پرنده اي كه براي پرواز كردن، پر گشوده بود و شادي نيز در چشم هايش موج مي زد.
وقتي با هم به كلاس برگشتيم. دانش آموزانم با ديدن پارچه ي چادري نارگل خيلي خوشحال بودند. نارگل با نگاه محبت آميز به من گفت: «خانم، اگر اجازه بدهيد من فردا گزارش خودم را به كلاس ارائه بدهم.»
بله، شايد از شانس بد نارگل، آن روز آقا كلاغه تصادفا و هم زمان با سوال من و دروغ گفتن او پيدا شده بود، ولي اين اتفاق تلخ و شيرين براي من بسيار خجسته و آموزنده بود. البته نه به خاطر رو شدن دروغ نارگل، كه بيش تر به علت برداشت تازه ام از زندگي و اين كه دنياي رؤيايي بچه ها را نبايد به هيچ قيمتي غبارآلود ساخت.
فرداي آن روز، نارگل خجالت زده با بسته اي كه با روزنامه پيچيده شده بود، به خانه ي روستايي ما آمد. بسته را پيش من گذاشت و گفت: «خانم معلم، ببخشيد اين هديه را از من قبول كنيد.» او در مقابل اصرار من چنين ادامه داد: «من آن پول هايي كه از فروش ظرف هاي كهنه ي سم پاشي به دست آورده بودم. برايتان يك مجسمه ي گچي خريدم كه به يادگاري از من داشته باشيد و بدانيد كه هرجا باشيد در قلبم هستيد!»
الان با گذشت سه سال از آن واقعه، آن مجسمه ي گچي كه تصويري از بچه اي است كه با كوله پشتي بزرگش به مدرسه مي رود، در بهترين نقطه ي قفسه ي كتابخانه جا داده ام و برايم خيلي ارزشمند است و هر وقت به آن مي نگرم، چهره ي دوست داشتني نارگل و خاطراتش جلوي چشمانم تداعي مي شود.
منبع: كتاب پنجره اي رو به آفتاب
كاري از ستاد اقامه نماز
وزارت آموزش و پرورش


دو چشم

«او» در آن سوي خيابان مي رفت
صورتش خيس عرق، گرمش بود
خواست يك لحظه نفس تازه كند
حيف پر بود خيابان از دود
¤
زير دندان خيالش آن وقت
مزه ي بستني تازه نشست
دست بر جيب زد اما دل او
ناگهان در قفس سينه شكست
¤
«تو» در اين سوي خيابان بودي
صورتت خيس عرق، گرمت بود
خواستي تا نفسي تازه كني
باز پر بود خيابان از دود
¤
ايستادي و نگاهي كردي
دست بر جيب زدي،خنديدي
رفتي از عرض خيابان آن سو
توي يك دكه، تو چيزي ديدي
¤
لحظه اي بعد، تو بودي و دوچشم
كه به دنبال خودت مي بردي
پيش چشمان پر از غصه ي او
بستني دوقلو مي خوردي
افسانه شعبان نژاد

نگاهي به شعر «دوچشم»
چشم حسرت و چشم غفلت

فصل گرما كه از راه مي رسد، بازار خوراكي هاي خنك مثل انواع بستني ها رونق بيش تري پيدا مي كند.
موضوع شعر «دوچشم» يك بستني دوقلوست. شاعر، دو چشم را به تصوير كشيده است كه يكي پر از حسرت است و ديگري پر از غفلت. صاحب چشم اول توي گرما، دست بر جيب خالي اش مي زند و غصه دار مي شود و در همين موقع صاحب چشم دوم از راه مي رسد و دست در جيب مي كند و مي خندد.
تا اينجاي ماجرا چندان اتفاق مهمي نيفتاده است اما در بند پاياني شعر، صحنه اي را مي بينيم كه ما را در فكر فرو مي برد.
خوردن يك بستني دوقلو، آن هم در مقابل چشمان حسرت آلود يك نفر نشان از غفلت و بي خيالي صاحب بستني دارد.
اين شعر مي خواهد به خواننده اش بگويد: «كمي بيشتر به اطرافت نگاه كن. شايد در دور و بر تو بچه هايي باشند كه توان خريد يك بستني را هم ندارند!»
البته شايد بعضي ها بگويند: «قيمت يك بستني كه چيزي نيست! همه مي توانند آن را بخرند!»
اما بايد بدانيم كه اين شعر يك نمونه از غفلت روزمره ي بيشتر انسان ها نسبت به اطراف شان است.
شايد اين حسرت را در چشمان دختركي ببينيد كه پشت ويترين يك فروشگاه بزرگ اسباب بازي ايستاده و زل زده به عروسك قشنگي كه از دست او دور مانده است!
خلاصه اين كه مهم فهميدن اين نكته ي اساسي است كه ما تنها نيستيم و بايد سعي كنيم در غم وشادي ديگران خود را سهيم بدانيم. شعر ماندگار سعدي را كه خوب به ياد داريد:
بني آدم اعضاي يكديگرند
كه در آفرينش زيك گوهرند
چو عضوي به درد آورد روزگار
دگر عضوها را نماند قرار...
كارگاه شعر مدرسه
 


(صفحه(12(صفحه(10(صفحه(6(صفحه(9(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14