(صفحه(12(صفحه(10(صفحه(6(صفحه(9(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14


شنبه 10 تير 1391 - شماره 20244

در گلستان نماز
خاطرات معلمان ابتدايي
ضامن عشق غزال
نويسندگان فردا
گل نرگس


در گلستان نماز

خاطرات معلمان ابتدايي

جشن به يادماندني
ربابه علي نتاج ملكشاه، استان سمنان، شهرستان شهميرزاد
آغاز جشن
كلاس، بسيار زيبا تزيين شده بود. همه چيز تغيير كرده بود. بچه ها، كلاس را با كاغذ رنگي و وكاغذ كشي تزيين كرده بودند و روي تخته نوشته شده بود: «جشن نماز مبارك باد!»
بچه ها با شادي روي موكتي كه در وسط كلاس پهن شده بود، نشستند. من جلوي كلاس ايستادم و گفتم: «بسم الله الرحمن الرحيم، بچه هاي خوب و گلم، اگر شما هم آماده هستيد جشن امروز را آغاز مي كنيم.» بچه ها لحظه شماري مي كردند و دوست داشتند بدانند جشن چگونه آغاز خواهد شد. چند نفر از دانش آموزان چادرهاي رنگي داشتند و با گل آراسته شده بودند. يكي از دانش آموزان لباس فرشته برتن كرده و حامل رحل قرآن بود. آن چهارنفر كه يكي سجاده و سه نفر ديگر شمع در دست داشتند، به آرامي جلوي در كلاس ظاهر شدند.
من براي آن ها اسپند دود كردم و خوش آمد گفتم. بچه ها گفتند: «حاملان قرآن خوش آمديد!»
فرشته، قرآن را بوسيد و روي ميز در كنار شيريني و گل گذاشت. بچه ها دو بيت شعر را اين گونه خواندند:
«ما دختران زهرا، اهل نماز هستيم
پيش خدا و مردم، ما سرفراز هستيم»
فاطمه فلاحتي پشت ميز ايستاد و با لحن زيبا قرآن خواند. بعد بچه ها با صلوات، او را تشويق كردند.
آناهيتا كياني، آغاز جشن نماز را اعلام كرد. بعد از خواندن قرآن، گروه حاملان قرآن خيلي منظم جلوي كلاس ايستادند و به همراه دانش آموزان، سرودي زيبا درباره اذان و وضو خواندند:
وقتي اذان مغرب
پيچيد در خيابان
در من شكفت باغي
باغي به نام قرآن
رفتم وضو گرفتم
در حوض توي مسجد
شد سينه ام پر از گل
از رنگ و بوي مسجد
باغي ز سبزه و گل
در چشم خود نشاندم
من در صف جماعت
رفتم نماز خواندم
وقتي به خانه رفتم
ديدم كه مثل ياسم
بوي گلاب مي داد
هم دست و هم لباسم
طريقه ي وضو گرفتن
با دست راست آب مي ريزم رو صورتم (از اين جا تا اين جا).
با دست چپ مي ريزم رو دست راست (از اين جا تا اين جا)
با دست راست آب مي ريزم رو دست چپ (از اين جا تا اين جا).
دست به آب نمي زنم با دست راست مسح مي كشم روي سرم (از اين جا تا اين جا).
با دست راست مسح مي كشم روي پاي راست (از اين جا تا اين جا).
با دست چپ مسح مي كشم روي پاي چپ (از اين جا تا اين جا).
بعد، زهرا شكرويان كه صداي بسيار رسا و خوبي داشت، اذان گفت.
دانش آموزان به پيش نمازي زهرا شكرويان نماز را به پا داشتند، نيت كردند و چهارركعت نماز ظهر را خواندند. در حين خواندن نماز، فرشته (كسي كه لباس فرشته بر تن داشت) به همراه يكي ديگر از دانش آموزان در اول صف و آخر صف نماز، با سبدي كه در دست داشتند، بر روي بچه ها شكوفه مي پاشيدند. بعد ذكرها را خوانديم.
ذكر حمد و توحيد در ركعت اول
ذكر سجده در ركعت چهارم
ذكر قنوت در ركعت دوم
ذكر تشهد در ركعت چهارم
ذكر ركوع در ركعت سوم
ذكر سلام در ركعت چهارم
پرسش از دانستي هاي نماز
بعد از اقامه ي نماز، ده سؤال از دانستي هاي نماز از دانش آموزان پرسيده شده و با بسته ي نقل كه فرشته به آن ها مي داد، پذيرايي شدند. به چند نفر هم، شاخه هاي گل تقديم شد.
پرسش ها اين بود:
1- كليد بهشت چيست؟
2- نور چشم پيامبر(ص) چيست؟
3- پرچم اسلام چيست؟
4- ستون دين چيست؟
5- نور مؤمن چيست؟
6- اولين سؤال در قيامت چيست؟
7- بازدارنده از فحشا و منكر چيست؟
8-- نازل كننده رحمت الهي چيست؟
9- آخرين سفارش انبياء چيست؟
10- سياه كننده ي چهره ي شيطان چيست؟
اجراي نمايش درباره امام زمان(عج) و دعاي فرج
تا پايان جشن، برنامه هاي شاد و خوبي براي دانش آموزان اجرا شد. يكي از آن برنامه ها، اجراي نمايش گفت وگوي مادر و دختر درباره ي امام زمان(عج) بود كه توسط مريم مؤمني و زهرا شكرويان اجرا شد. در پايان نمايش، بچه ها دعاي فرج امام زمان(عج) را خواندند:
متن اجراي نمايش
زهرا: «امام زمان من كيه؟
اسم قشنگ اون چيه؟
جا و مكان او كجاست؟
چرا زماها او جداست؟
مادر خوبه اون كيه؟
اسم مباركش چيه؟
عزيز و هم خونش كيه؟»
مادر( مريم): «زهرا عزيز دل من
دخترك خوشگل من
امام تو يه آقاست
مثل يك ماه زيباست
ميم و حا و ميم و داله
رو ي گونشون يه خاله
پرسيدي باباشون كيه
امام حسن عسكريه
مادرشون نرجس خاتون
يك زن خوب و مهربون
...
زهرا: «چه خوبه و چه مهربون
خورشيد و ماه آسمون
الآن بگو مامان كجاست؟
براي چي از ما جداست؟»
مادر (مريم): «الآن توي دنياي ماست
هميشه مشغول دعاست
با اين كه از ماها جداست
هرجا كه هست به فكر ماست.»
زهرا: «گفتي توي دنياي ماست
آقايي كه مهربونه
اون كه امام آدماست
هميشه مشغول دعاست
دوستش دارم خيلي زياد
چه كار كنم كه اون بياد؟»
مادر (مريم): «بايد كه خوب خوب باشيم
حرف هاي زشت و بد نگيم
دروغ نگيم دعا كنيم
خدامونو صدا كنيم
بگيم ديگه آقا بياد
دوستش داريم خيلي زياد
بايد همش ثواب كنيم
برف بدي را آب كنيم
اون روز مي شه دنيا قشنگ
اين جا و آن جا رنگارنگ
مياد آقاي مهربون
ماه قشنگ آسمون.»
زهرا: «قول مي دم از همين حالا
ديگه دروغ نگم مامان
با همه مهربون باشم
همش به فكر اون باشم
كمك كنم به آدما
تا برن از دنيا غما
ديگه نگم حرفاي زشت
تا بشه دنيامون بهشت.»
مادر (مريم): «دختر من صدآفرين
راه درستش است همين
اگر تموم بچه ها
مثل تو فكر كنن مامان
دنيا مي شه مثل بهشت
از بين مي رن چيزهاي زشت
چون كه مي آد امام ما
مولاي خوب بچه ها
پس بايد با هم دعا كنيم.»
بعد، دعاي فرج امام زمان(عج) را دانش آموزان خواندند.
در پايان جشن، دانش آموزان با شيريني و شكلات پذيرايي شدند، معلم، مدير دبستان و مربي پرورشي از تمام دانش آموزان تقدير و تشكر كردند و با صداي بلند دعا نمودند: «خدايا، اين بچه هاي خوب را كه مي خواهند نماز را بهتر ياد بگيرند سلامت بدار و آن ها را باعث خوشحالي و افتخار پدر و مادرشان قرار بده!»
در آخر از طرف اولياي مدرسه، يك لوحه و كتابچه ي «با هم نماز بخوانيم» و يك هديه ي كوچك اهدا شد و بچه ها با صداي بلند تشكر كردند. (با تشكر از تمام دانش آموزان پايه ي اول دبستان فاطميه و مدير محترم خانم آمنه صفايي و مربي پرورشي خانم علايي و تمام كساني كه در اين جشن مرا ياري كردند.»
لنگه كفش
مريم آريانژاد، استان گلستان، شهرستان گنبدكاوس
در سال 1379 در يكي از روستاهاي اطراف گنبد به نام «امام اعظم» در مدرسه ي ابتدايي دخترانه ي آن مشغول به فعاليت بودم. اين منطقه، يكي از منطقه هايي است كه اكثرا سني هستند. در آن سال من معاون مدرسه بودم. در شيفت بعدازظهر قرار بود كه بچه ها با هماهنگي معاون، مانند روزهاي قبل در ساعت نماز به نمازخانه بروند و فريضه ي نماز را به جا بياورند. اكثر بچه ها اهل سنت بودند و هر روز بايد يكي از بچه هايي كه نماز را بهتر بلد بود، نماز را با صداي بلند مي خواند و ديگران هم مي خواندند تا كساني كه نماز را بلند نيستند كاملاً ياد بگيرند.
جلوي در نمازخانه ايستاده بودم تا بچه ها به نمازخانه وارد شوند. يكي يكي بچه ها را تماشا مي كردم كه هر يك به صورتي، يكي وضو گرفته و آستين بالازده مي آمد، ديگري جوراب درآورده و پشت كفش ها خوابيده، با عجله مي آمد. ناگهان احساس كردم چيزي به سرم كوبيده شد. وقتي به دقت به دور و برم نگاه كردم ديدم لنگه كفشي است. ديدم لنگه كفش دانش آموزي است كه هميشه در حال شيطنت و بازي در حياط مدرسه ديده مي شد. مادرش، شيعه بود و پدرش اهل سنت و آن ها از هم جدا شده بودند و او به تنهايي نزد پدرش زندگي مي كرد. مادرش هفته اي يك بار به مدرسه مي آمد و درباره ي او به ما سفارش مي كرد كه بيشتر هوايش را داشته باشيم. در آن لحظه، من كه با خوردن لنگه كفش توي سرم بسيار عصباني شده بودم، خواستم به او چيزي بگويم. ناگهان ديدم دخترك از بس خجالت كشيده، سرش را پايين انداخته است. با ديدن او جرقه اي در من زده شد: مبادا به خاطر خوردن يك لنگه كفش، براي او از نماز و نمازخانه خاطره ي بدي بگذاري و باعث بيزاري او از نماز بشوي.با خنده رفتم و او را در بغل گرفتم و گفتم: «طاهري، اشكال ندارد. لنگه كفش بود شمشير كه نبود.»
ديگر نتوانستم حرفم را ادامه بدهم. او گفت: «خانم ناظم، مي خواستم كفشم را دربياورم، چون برايم تنگ شده بود از پايم بيرون نمي آمد و حوصله نداشتم كه بنشينم و كفشم را دربياورم. همان طور ايستاده بودم و داشتم پايم را تكان مي دادم كه كفشم را دربياورم كه ناگهان درآمد و خورد توي سر شما. خانم ناظم، دفعه ديگه اين كار را نمي كنم.» بعد در حالي كه دستش را گرفته بوديم، به طرف نمازخانه رفتيم و از آن روز به بعد مانند دو دوست واقعي شديم. پنج شنبه ي هر هفته وقتي به امامزاده يحيي بن زيد كه محل دفن شهدا و اهل قبور است، مي رفتم دخترك را مي ديدم كه گدايي مي كرد. با شستن قبور، پولي از مردم مي گرفت و هر وقت مرا مي ديد خجالت مي كشيد و فرار مي كرد تا من او را نبينم. كلاس چهارم را هم كه مي خواند من در همان مدرسه بودم. در آن زمان او كمي مرتب تر و بانظم در نمازخانه مدرسه شركت مي كرد.
او را مرتب هر هفته در امامزاده مشاهده مي كردم، سعي مي كردم او را نبينم تا باعث خجالتش نشوم.
مدت ها گذشت و من او را نديدم. يك روز كه در امامزاده مشغول فرستادن فاتحه بر سر قبور شهدا بودم، ديدم كه خانمي بسيار متين و با لباس مرتب و تركمني مرا بوسيد وگفت: «خانم ناظم، اول راهنمايي كه رفتم پدرم چون پولي نداشت كه خرج تحصيل مرا بدهد، مرا به يكي از فاميل هايش در بندرتركمن عروس كرد.» پرسيدم: «طاهره، رابطه ات با خدا چگونه است؟» گفت: «به خدا خانم ناظم، از آن روز تا به حالا هنوز يك روز هم نمازم را ترك نكرده ام.»
كلاس سوم محدثه
مهناز علي زاده، استان لرستان، شهرستان كوهدشت
آن روز هم مانند روزهاي قبل، با نگاه مشتاق، كنار حوض آبخوري ايستاده بود و به بچه ها نگاه مي كرد. دست هايش را به پشت حلقه كرده بود و با انگشت شست، پشت ناخن هايش را مالش مي داد. نمي دانم اين تماس انگشت و ناخن چه احساسي در او ايجاد كرد كه نظري گذرا به من انداخت و با حالتي برتري طلبانه از كنارم گذشت و به كلاس رفت.
مدتي بود كه دانش آموزان را براي مراسم «جشن عبادت» آماده مي كردم، آغاز كار هم آموزش وضو بود. فاطمه، دانش آموز باهوشي بود كه به نظرم دو خصيصه ي مهم داشت: اول، چشمان او دريچه اي بود براي پي بردن به احساسات و مكنونات قلبي اش و دوم، صداي رساي كه شنونده را جذب مي كرد.
روز اول شروع كار، قيافه ي بچه ها خيلي ديدني بود. بعضي ها وضو گرفتن را بلد بودند و با تفاخر تلاش مي كردند هر طور شده خودشان را به من نشان دهند و مورد تشويق قرار گيرند. فاطمه هم جزء همين گروه بود. او بهترين و نزديك ترين مكان به من را انتخاب كرد، جوراب هايش را بيرون آورد، آن را مچاله كرد و درجيب شلوارش جا داد. بعد با فشار آرنج و شانه در بين بچه ها، جايي باز كرد و دستش را به طرف شير آب برد تا مشتي آب بردارد. متوجه ناخن هايش شدم و گفتم: «اگر روي پوست يا ناخن ها مانعي براي رسيدن آب وجود داشته باشد، وضو درست نيست و بايد قبل از وضو لاك ناخن ها پاك كرد.»
او كه خودش را براي شنيدن كلمات تحسين آميز آماده كرده بود، جا خورد. اندكي سرخ شد. بعد با قاطعيت، آستين لباسش را پايين كشيد، شير آب را بازگذاشت و به كناري رفت. از آن پس، ديگر در برنامه ها و تمرينات ما شركت نمي كرد. چند بار تصميم گرفتم هر طور شده او را به برنامه كلاس بازگردانم. اما با توجه به اين كه، گام اول را اشتباه برداشته بودم، اعتماد به نفسم ضعيف شده بود و بايد احتياط بيشتري مي كردم.
بالاخره روز برگزاري نماز فرارسيد. دانش آموزان تقريباً وضو و نماز را آموخته بودند و در آن روز، براي اولين مرتبه، نماز جماعت را به صورت تمريني برگزار مي كرديم. بيش تر بچه ها ابراز علاقه مي كردند و مي خواستند مكبر باشند. تعدادي از آن ها آزمايش شدند و تعدادي ديگر منتظر فرارسيدن نوبت شان بودند. در اين ميان فاطمه، كه برق شوق و اضطراب در چشمانش معلوم بود، در گوشه اي با بي قراري پا به پا مي شد و نگاه معصومش هر لحظه مرا به خود مي خواند و تشويقم مي كرد. گويا با زبان بي زباني مي گفت: «من هم هستم، بي انصاف نباش، تو كه مي داني چقدر صدايم رساست، پس معطل چي هستي از من هم بخواه، مرا هم امتحان كن.»
وقت كلاس رو به پايان بود. فرصت زيادي نداشتم. بايد تصميم مي گرفتم. همه ي داوطلبان را آزمايش كرده بودم. بچه ها در حين تمرين، سر به سر هم مي گذاشتند، شوخي مي كردند و مي خنديدند. محيط پر از نشاط و شور و هيجان و رقابت بود. فاطمه كه به نظر كسل مي رسيد، بلند شد كه نمازخانه را ترك كند. به خودم جرأت دادم و او را صدا زدم:
- فاطمه.
با بي حوصلگي به من پاسخ داد: «بله، خانم!»
- شما نمي خواهي مكبر باشي؟
- من؟!
دست هايش را آرام پشتش قايم كرد. طوري وانمود كردم كه متوجه حركتش نشده ام.
- بله، شما.
با ترديد نگاهم كرد. به طرفم آمد و با دستپاچگي پاسخ داد: «چرا خانم، يعني بله خانم.»
- خوب، شروع كن.
و لحظه اي بعد، صداي رساي «الله اكبر» در نمازخانه طنين انداز شد. همه ساكت شدند و با رضايت خاطر به صدايش گوش فرا دادند. رسايي صدايش همه را به وجد آورده بود و پيش از اين كه من عكس العملي نشان دهم، صلوات بلند بچه ها او را به عنوان مكبر، برگزيده بود. با لبخندي رضايت بخش به طرفش رفتم و با مهرباني، دستم را روي سرش قرار دادم و گفتم: «آفرين! خيلي خوب بود، اميدوارم از اين به بعد بيشتر با كلاس هماهنگ باشي و در برنامه ها شركت كني.»
نگاهي زيرزيركي به من انداخت و با حالتي مطمئن پاسخ داد: «ولي ناخن هايم را پاك نمي كنم.»
من كه منتظر چنين جوابي نبودم، يكه خوردم، ولي سعي كردم به روي خودم نياورم، شانه هايم را بالا انداختم و با بي تفاوتي ساختگي گفتم: «هر طور راحتي، اما اين حرف من نيست، بلكه دستور خداست.»
و از او دور شدم. روزهاي بعد از آن ماجرا، فاطمه را مي ديدم كه به طور مرتب كنار آبخوري وضو مي گرفت و در نمازخانه، نماز مي خواند. هر وقت هم كه يكي از همكلاسي هايش با اعتراض به او مي گفت: «فاطمه، با لاك كه نمي شود وضو گرفت.»
او با غرور جواب مي داد: «به شما چه، اين به خودم مربوطه.»
با تمام اين اوصاف، فاطمه هميشه در برنامه ها شركت مي كرد و گوشش به حرف كسي بدهكار نبود. به خاطر دارم كه در يكي از همان روزها، فاطمه در حالي كه ديوار نمازخانه را به من نشان مي داد، پرسيد: «خانم، اينجا نوشته اگر مي خواهي با خدا حرف بزني نماز بخوان و اگر مي خواهي خداوند با تو سخن بگويد قرآن بخوان.»
- بله كاملاً درسته، خدا، آدم هاي نمازخوان رو خيلي دوست داره.
كمي سرخ شد. سرش را به زير انداخت و در حالي كه به ناخن هايش خيره شده بود، من و من كنان گفت: «آخه...» چند لحظه سكوت كرد و گفت: «آخه! خانم من لاك ناخن هايم را خيلي دوست دارم.»
- حتي بيشتر از نماز و حرف زدن با خدا؟!
لحظه اي به فكر فرو رفت. خيلي دلم مي خواست بيشتر حرف بزند يا حداقل چيزي بپرسد، ولي ديگر چيزي نگفت و از من دور شد. با فرارسيدن روز موعود، مدرسه حال و هواي ديگري داشت. از دو روز قبل به كمك بچه ها و ساير كاركنان، دبستان نمازخانه را پاكيزه كرده بوديم. همه جا از تميزي برق مي زد. در و ديوار غرق گل و روبان هاي رنگي بود. عطر عود و اسپند در فضا موج مي زد.
دانش آموزان كلاس سوم هر كدام چادري سفيد به سر داشتند كه با تاجي از شكوفه هاي آبي و صورتي آراسته شده بود. اعتراف مي كنم كه شور و اشتياق من هم كم تر از بچه ها نبود و اين همه هيجان، هنگامي به اوج خود رسيد كه مكبر ما با دوبال زيبا همچون بال فرشتگان وارد شد، و همه ي ما مي ديديم، هنگامي كه دستش را براي اذان گفتن بر روي گوشش مي نهاد، ديگري اثري از هيچ نوع مانعي براي رسيدن به خدا نبود. گويا نگاه مملو از سپاسگزاريم را دريافت كه با لبخندي نمكين، پاسخي دلنشين تحويلم داد.
بعد از مراسم قرار شد دانش آموزان روز جشن تكليف خود را نقاشي كنند و احساسات خود را در رابطه با آيين روز به نمايش بگذارند. مدتي بعد، ما هر روز شاهد نقاشي هاي رنگارنگ با مفاهيم مختلف بوديم. در يكي از همان روزها، نقاشي جالبي را بر روي تابلو اعلانات ديدم كه هرگز آن را فراموش نمي كنم. اين نقاشي، نمازخانه اي را نشان مي داد كه فرشتگان از آسمان به سوي آن فرود آمده بودند و بر سر نمازگزاران گل مي ريختند، و مكبري در كنار محراب آن اذان مي گفت، در حالي كه با لبخند به سويي آسمان نگاه مي كرد.
مدتي به تصوير نگاه كردم و زير آن يادداشت كردم: «آذرماه 1380، دبستان 12 فروردين، كلاس سوم محدثه».
 


ضامن عشق غزال

سائلم،دل دست ايمان مي نهم
سر به دامان خراسان مي نهم
از بيابان هاي گرم عاشقي
رو به سوي عشق بستان مي نهم
در حريم ضامن عشق غزال
درد خود برده و درمان مي نهم
با صد آه و گريه و اشك و طلب
مهر حق بر عهد و پيمان مي نهم
ضامن ميثاق و عهدم شو رضا
پاي عهد و قول خود جان مي نهم
عهد بندم عزم ميدان مي كنم
نيزه بر چشمان شيطان مي نهم
تا كه زنجير گناهم بشكنم
آن دمي كه پا به زندان مي نهم
ديده هاي پست و ناپاك (افق)
اشك باران روي قرآن مي نهم
محمدسجاد احمدپور


نويسندگان فردا

مهتاب
يكي بود، يكي نبود، غير از خداي مهربان هيچ كس نبود، توي اتاق دختركي كه اسمش «مهتاب» بود، عروسك هايي با هم زندگي مي كردند. از يك موش كوچك تا يك خرس بزرگ! مهتاب عروسك هايش را خيلي دوست داشت و براي هر كدام از آنها اسمي گذاشته بود و هميشه مراقب آنها بود؛ او همه وقت اتاقش را مرتب نگه مي داشت به طوري كه هر كس به اتاقش مي آمد از مرتبي و نظم آن مهتاب را تشويق و تحسين مي كرد. در اتاق مهتاب همه عروسك ها با هم دوست بودند چون مهتاب به همه آنها به يك اندازه علاقه داشت. اما عروسك ها فقط يك مشكل داشتند آن هم كلاغ كوچولو بود كه عادت هاي خيلي بدي داشت مانند پرحرفي، خبرچيني و دروغ گويي و... كه باعث مي شد رابطه عروسك ها و مهتاب به هم بريزد. اما؛ مهتاب منطقي بود و به حرف هاي كلاغ اهميت نمي داد ولي بالاخره روزي ماجرايي پيش آمد كه باعث آشوب شد بهتر است بقيه را از زبان «دريا» عروسكي كه شنلي آبي دارد بشنويد: آن روز را هيچ وقت از ياد نمي برم چون اتفاقاتي افتاد كه باعث ناراحتي همه شد. مهتاب مثل هميشه «برفي» (خرگوش عروسكي) را بغل كرد و به بقيه شب به خير گفت تا بخوابد. نمي دانم چرا هيچ كس خوابش نرفت. به همين خاطر كلاغ كوچولوي پرحرف شروع به صحبت كرد.
كلاغ:- نمي دانم چرا بايد آن خرگوش زشت و كوچولو را براي خواب بغل كند نظر تو چيه خرسي؟
خرسي:- اما برفي خيلي خرگوش با ادب و مهرباني است! داري حسودي مي كني؟!...
كلاغ:- برايت دلم مي سوزد مي داني چرا؟ چقدر ساده اي مي داني برفي پشت سرت چه چيزهايي مي گه؟ اگر مي دانستني كه اين طوري از او دفاع نمي كردي! ها ها ها ها! (خنده)
خرسي: -«برفي»! واقعا؟ بگو ببينم! زودباش!
كلاغ: -اون مي گه تو خيلي چاقي و مثل كدو تنبل مي موني! من از تو دفاع كردم.
خرسي:- آه! مثل اين كه برفي از خودش خبر ندارد، بگذار فردا بشه مي دانم باهاش چه كار كنم!
سالي: وقتي خرسي اين حرف ها را مي زد چون خيلي عصباني بود ترسيدم كه دل داريش بدم و از «كلك كلاغ» بدجنس خبرش كنم. واي «خرسي» آن شب اصلا نخوابيد. بالاخره شب تمام شد و روز آغاز شد كه در آن كلاغ درس بزرگي گرفت. بقيه داستان را بهتر است از زبان خود «مهتاب» بشنويد: وقتي وارد اتاق شدم و دعواي خرسي و برفي را ديدم شگفت زده و متعجب شدم چون در اتاق من هيچ وقت سابقه دعوا نبود و از «نقلي» كه عروسكي باتجربه و منطقي بود خواستم ماجرا را تعريف كند اما كلاغ وسط حرف هاي «نقلي» پريد و گفت: «معلوم است كه چه شده! خرسي به برفي تهمت زده كه پشت سرش بدگفته است و آن هم به خاطر آنكه شب ها، تو برفي را بغل مي كني خرسي حسودي مي كند!»
بعد از اين حرف، كلاغ لبخند موذيانه اي زد. با اينكه هيچ وقت به حرف هاي كلاغ اعتماد نمي كردم در آن لحظه عصباني شدم و از خرسي با خشم و ناراحتي خواستم عذرخواهي كند و خرسي هم كه از بلايي كه كلاغ سرش آورده بود آگاه شد شروع كرد به گريه كردن. موش كوچولو كه از ماجراي ديشب آگاه بود مرا كنار كشيد و داستان را تعريف كرد و من كه تازه از كلك كلاغ خبردار شده بودم خرسي را آرام كردم و كلاغ را به مدت دو هفته به بيرون از اتاق فرستادم تا شايد دست از كارهاي بدي كه انجام مي دهد بردارد. اما حالا برفي و خرسي با هم دوست شدند و اوضاع اتاق آرام است. حالا خوب است از صحبت هاي كلاغ بشنويد كه بسيار پشيمان است: من پشيمان شدم، از شما عذر مي خواهم و به همه توصيه مي كنم كه؛ «دو به هم زني نكنيد!»
كيانا تيموري
 


گل نرگس

گل نرگس! بيا جانم فدايت
فداي آن همه لطف و صفايت
به آن اميد من جان مي سپارم
كه خاكم بوسه اي باشد به پايت
محمد عزيزي(نسيم)
 


(صفحه(12(صفحه(10(صفحه(6(صفحه(9(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14