(صفحه(12(صفحه(10(صفحه(6(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14


چهارشنبه 21 تیر 1391 - شماره 20253

روايت زندگي مجاهدانه حاج عبدالله والي
ماجراي كيف پر از نارنجك در فرودگاه                                                        نسخه PDF

E-mail:shayanfar@kayhannews.ir


روايت زندگي مجاهدانه حاج عبدالله والي

ماجراي كيف پر از نارنجك در فرودگاه

حاج محمود والي: كار خيلي سخت و فشرده اي بود، تازه غذا هم با خودشون نمي آوردن. از همين شب هفت ها و چهلم ها، نون و حلواي خيراتي مي گرفتيم و مي خورديم، ديگه از حلوا خسته شده بوديم.
براي روز ورود امام، مجيدمون عضو گروه سرودي بود كه قرار بود جلوي امام تو بهشت زهرا سرود «برخيزيد اي شهيدان راه خدا » رو بخونن، روزهاي قبلش مشغول تمرين بود. حاج عبدالله هم كه عضو ستاد استقبال بود قرار بود من رو هم با خودش ببره.
صبح روز دوازدهم بهمن، اول سحر حاجي به من گفت: برو سر كوچه دردار، فلان كوچه، فلان خونه، بگو از طرف من اومدي. يه كيفه، بگير بيار، من نمي تونم برم.
ماشين رو برداشتم رفتم، در زدم، گفتم: من رو حاج عبدالله فرستاده.
از پشت در پرسيدن: كسي تو كوچه نيست؟
گفتم: نه.
يه كيف به من داد، سنگين! نمي دونستم توش چيه. كيف رو گذاشتم تو ماشين و اومدم خونه. وقتي حاجي كيف رو باز كرد، ديدم پر از نارنجكه!
گفتم: حاجي! اين چيه؟ چرا به من نگفتي؟ خب ممكن بود يه وقت پرتش كنم. يه چيزي در بره، منم مي رفتم هوا! خب به من مي گفتي.
گفت: اين ها رو داريم مي بريم فرودگاه كه اگه گاردي ها بخوان غلط زيادي بكنن و امام در خطر باشه، از اين ها استفاده كنيم و حتي اگه مجبور شديم، عمليات شهادت طلبانه انجام بديم.
يه نوار كاست به من داد، گفت: اين وصيت منه، بعد هم خودش تنها گذاشت رفت فرودگاه و من رو قال گذاشت.
من چند روز تو بهشت زهرا براي راه انداختن بلندگوها كمك كرده بودم به عشق اين كه وقتي امام مي آن از نزديك ببينمشون، اما اين جوري شد. دوستام چندتاشون تلويزيون داشتن، نشستن از تلويزيون امام رو ببينن، اما من طاقت نداشتم. رفتم تو خيابون ها كه از نزديك امام رو ببينم ولي جمعيت به قدري بود كه اصلا هيچ كاري نمي شد كرد. هيچي معلوم نبود. تاريخ ديگه همچنين استقبالي رو نمي بينه.1
حاج عبدالله و دوستانش معروف شده بودند به بلندگوچي هاي حضرت امام. ديگر همه آن ها را مي شناختند. همزمان با بهشت زهرا، مدرسه رفاه را هم براي استقرار امام آماده كرده بودند. سيم كشي برق، آماده كردن تلفن، جايگاه سخنراني و بلندگوها، همه چيز آماده بود كه امام آن جا مستقر شوند و انقلاب را رهبري كنند.
آقاي حسن محمدي: بعد از نزديك يك ماه كه خونه نرفته بوديم، من حدود بيست دقيقه، نيم ساعتي بود كه رسيده بودم خونه، زنگ زدن گفتن مدرسه رفاه رو قبول نكردن، گفتن كوچيكه، قرار شده برن مدرسه علوي. پاشو بيا، بايد اون جا رو آماده كنيم.
دوباره همه گروه جمع شدن و سريع مدرسه علوي رو آماده كرديم. شهيد بهشتي و شهيد مطهري، حسين آقاي شيخ عطار رو مي شناختن، چون ايشون از قديم با شهيد اندرزگو ارتباط داشتن، رو همين حساب هم اطرافيان امام و هم خودشون، به گروه ما اعتمادي زيادي داشتن و خيلي كارها رو به ما مي دادن انجام بديم. به خاطر شلوغي مدرسه علوي، امام نماز ظهر و عصر و مغرب و عشاشون رو فرادي مي خوندن، ولي نماز صبح رو جماعت مي خوندن و ما هم پشت سرشون نماز مي خونديم.
ساواك آمار همه ما رو داشت و انتظار مي كشيد كه انقلاب شكست بخورده و شلوغي ها بخوابه، بياد ما رو دستگير كنه. يه آقاي مهندس فرزين بود از بچه هاي صداوسيما كه مغز متفكر ما بود. مي گفت عكستون رو آوردن نشون دادن و شناسايي كردن كه بيان بگيرنتون. از كساني هم كه بيشتر شاخص بودن هم حسين شيخ عطار بود و حاج عبدالله، كه خواست خدا بود و انقلاب پيروز شد.2
حاج عبدالله با اين كه عضو اين گروه است، اما فعاليتش محدود به كارهاي فني و تداركاتي نمي شود. در روز ورود امام، در حفاظت از امام فعال است و پس از ورود امام، با تشديد مبارزات انقلابي و گرفتن پادگان ها و درگيري هاي مسلحانه، حاج عبدالله در مدرسه رفاه كار تحويل گرفتن اسلحه ها را سامان مي دهد. به مردم گفته بودند كه همه اسلحه ها را به آن جا بياورند و تحويل دهند.
حاج محمود والي: امام كه اومدن، چند روز كار من اين بود كه صبح بلند شم، برم وايسم تو صف تا برم تو مدرسه علوي و امام رو ببينم. ته صف سر چهارراه آبسردار بود. خيلي شلوغ بود و جمعيت همين طوري مي اومدن براي ديدن امام. همه هم تو صف اين سرود «خميني اي امام، خميني اي امام» رو مي خوندن. نوبتمون كه مي شد مي رفتيم تو حياط مدرسه و امام مي اومدن بيرون براي مردم دست تكون مي دادن و بعد ما رو از يه در ديگه مي فرستادن بيرون كه از سرچشمه سردر مي آورديم. من دوباره مي رفتم ته صف مي ايستادم. به يه بار قانع نبودم، لااقل روزي دوبار مي رفتم امام رو مي ديدم. خيلي هم نزديك مي رفتم. حتي از فاصله دو، سه متري هم امام رو ديدم. خيلي كيف مي كردم. حاجي خودش اونجا تو تشكيلات مدرسه رفاه و علوي بود. يه روز اومد به من گفت: بيا اون جا يه اتاقي هست كه اسلحه ها رو نگه مي داريم، اسلحه ها رو مرتب كنيم و سر هم كنيم. ظهر هم نماز رو پشت سر امام مي خونيم.
گفتم: برو بابا، خالي مي بندي!
گفت: نه، بيا ببين.
ما هم خوشحال، با كلي ذوق رفتيم. ما رو بردند تو يه اتاق پر اسلحه، اولش ترسيدم. چون كلي مهمات اون جا بود، حتي راكت هم بود. گفتم اگه خداي نكرده حتي يه كوكتل مولوتوف هم بندازن تو اتاق، همه پودر مي شيم. اصلا با اون همه مهماتي كه اون جا بود، كل محله مي رفت رو هوا! واقعاً خدا محافظت مي كرد، چون امام و شوراي انقلاب و دولت موقت، همه همون جا بودن.
جعبه هاي تسليحات رو مردم از پادگان ها برداشته بودن آورده بودن اون جا. تيكه تيكه بود، گلنگدن جدا، خشاب جدا، قنداق جدا، من نشسته بودم تو اتاق، تك و تنها، اين ها رو سر هم مي كردم، تو سربازي ياد گرفته بودم. حاجي گفته بود ظهر مي ريم پشت سر امام نماز مي خونيم. ديديم نه، خبري نشد. يك كم گذشت، ديدم هيچ كس نيومد بگه بيا ناهار! اومدم بيرون، ديدم هر كس واسه خودش مي ره يه جايي، يه غذا بهش مي دن، مي شينه يه گوشه مي خوره. غذا هم استانبولي بود. مهندس بازرگان هم همين طوري بود و همون استانبولي رو مي خورد. اون جا اين جوري بود. مردم هر چي داشتن مي آوردن همه با هم مي خوردن. مثلا سر صبحانه، نون و تخم مرغ فراوون مي گذاشتن تو كوچه، كه مردم ميان امام رو ببينن بخورن، اما جايي كه ما بوديم كسي سراغمون نمي اومد، گفتم حداقل تو كوچه كه بوديم، يه چيزي گيرمون مي اومد!
خلاصه من هم نشستم يه گوشه ناهارم رو خوردم و دوباره برگشتم تو اتاق. گفتم اگر برم بيرون، ديگه راهم نمي دن. بعد حاج عبدالله مي گه چرا رفتي بيرون؟ كار خيلي اسف انگيزي بود. موندم تو اتاق تا غروب شد، ديدم نه، خبري نيست. رفتم خونه، ديدم حاج عبدالله خونه است! گفت: خب چطور بود؟
گفتم: حاجي! شما چرا خالي مي بندي؟ من رو كشونديد تا اون جا به عشق اين كه امام رو ببينم اما يه بار هم نتونستم ببينمشون! من خودم مي رفتم توصف، دست كم تا عصر، دو بار امام رو مي ديدم.3
پس از پيروزي انقلاب، امام كارها را به دولت موقت مي سپارند و خود به قم مي روند. باز هم گروه بلندگوچي هاي امام سريع فعال مي شوند و اين بار با آسودگي، مدرسه فيضيه را براي امام آماده مي كنند و بعد هم منزل مرحوم آقاي اشراقي را كه امام در آن جا ساكن مي شوند.
اولين روزهاي بعد از پيروزي انقلاب است كه حاج عبدالله در مدرسه رفاه مي شنود، مأمورين كاخ شاه در كلاردشت تسليم نشده اند و مقاومت مي كنند. قبل از انقلاب يكي از عموهاي حاجي در كلاردشت مشغول يك كار ساختماني بود و حاجي هم در آن جا چند وقتي همراه عمو كار كرده است و با منطقه آشنا است. حاجي عبدالله داوطلب مي شود و از مسئولين برگه مأموريت مي گيرد تا برود و كاخ را آزاد كند. باز هم يار و همراه حاجي، برادرش حاج محمود است.
حاج محمود والي: يه روز حاجي اومد به من گفت: محمود! مردش هستي؟ بايد دو تا از رفيقات رو هم برداري، بريم كلاردشت. كاخ شاه هنوز تسليم نشده. شايد هم زنده برنگرديم!
قبول كردم و رفتم پيش مهدي قديري، اون هم راضي شد، مي گفت: هر چي غنيمت از اون جا گرفتيم، مال خودم!
حاجي هم باهاش دعوا كرد. گفت: اگر براي خدا مي آي اين چه حرفيه كه مي زني؟
باقر خداوردي، رفيق حاجي هم اومد. خلاصه چهار نفر شديم و راه افتاديم. برف شديدي مي اومد و ما هم با يه پيكان قراضه بوديم. رفتيم تا رسيديم به مرزن آباد. اون جا رفتيم منزل امام جماعت روستا و يه استراحتي كرديم، تا وقت نماز شد. حاج عبدالله گفت: حاج آقا بفرماييد جلو، نماز جماعت بخونيم. نماز شروع شد و ما هم وايساديم به نماز. اين رفيق حاجي اومد پيش ما و ايستاده گفت الله اكبر، بعدش گفت نه، نشد! از نو، الله اكبر، نه نشد از نو، الله اكبر... من و مهدي قديري خندمون گرفت و وقتي رفتيم سجده، ديگه از زور خنده نتونستيم بلند بشيم و نمازمون به هم خورد.
حاج آقا بلند شد رفت بيرون با بچه هاي حزب اللهي اون جا صحبت كرد. من قشنگ مي شنيدم كه مي گفت اين ها كمونيستن، نماز هم بلد نيستن بخونن! هر چي تفنگ مي خوان بهشون بديد، برن اون جا كشته بشن.
به حاجي گفتم: ببين به ما مي گن كمونيست.
حاجي هم عصباني، گفت: خب حق دارن با اين مسخره بازي كه شما سر نماز راه انداختيد.
بالاخره تفنگ و خشاب رو به ما دادن و حركت كرديم به سمت «حسن كيف» كه پايين كلاردشت بود. حاجي يه باروني بلند تمام چرم داشت كه چون من سردم بود، داده بود به من. خود حاجي هم براي اين كه اون جا مي شناختنش، كلاهش رو كشيده بود پايين و شال گردن رو هم طوري بسته بود كه فقط چشماش معلوم بود. من و مهدي عقب نشسته بوديم، حاجي و باقر هم جلو. وقتي رسيديم حسن كيف، مردم جمع شده بودن و منتظر بودن. خبر پيچيده بود كه يه عده دارن مي آن و مي خوان برن كاخ رو تسليم كنن. ماشين كه وايساد، خود به خود، بدون اين كه هماهنگ كرده باشيم، من و حاجي از يه طرف پياده شديم و مهدي و باقر هم از طرف ديگه. همه هم مسلح بوديم و صورت هامون رو پوشونده بوديم، براي مردم صحنه عجيب و ترسناكي بود، اولش حتي با مردم حرف هم نمي زديم و با اشاره كارهامون رو مي كرديم، من تو دلم خنده ام گرفته بود! مردم فكر كرده بودن كه ما يه سري چريك فلسطيني هستيم كه اومديم اون جا رو بگيريم! رفتيم خونه روحاني اون جا و باهاش صحبت كرديم. حاجي حكم رو نشونشون داد و اون هم فهميد كه ما از طرف امام اومديم و بهمون اعتماد كرد. بعد رفتيم پاسگاه حسن كيف، ديديم همه فرار كردن و فقط يه سرباز مونده، گفتم: تو چرا نرفتي؟
گفت: من ترسيدم، آخه فقط سه روز مونده خدمتم تموم بشه.
گفتم: برو بابا، انقلاب شده، همه در رفتن، الكي موندي اين جا.
حاجي گفت: برو بگو فرمانده پاسگاه بياد.
رفت و با جيپ آوردش. حاجي بهش گفت: در اسلحه خونه رو باز كن.
گفت: نمي شه.
حاجي يه تشر بهش زد گفت: نمي شه؟ در رو باز كن ببينم!
اومد در رو باز كرد و حاجي رفت تو، چند تا تفنگ آورد بيرون و به طرف گفت: تو برو خونه بخواب! شب رو مونديم تو پاسگاه و يه تعداد از مردم هم بيرون مراقب بودن.
صبح حاجي گفت: بريم يه شناسايي بكنيم. با جيپ راه افتاديم رفتيم كلاردشت و تا نزديك كاخ رفتيم. ديگه جاده خيلي برفي بود و جيپ هم نمي تونست بره. همين كه اومديم پياده بشيم، يه گلوله شليك شد و از بالاي سرمون رد شد. همه خودمون رو پرت كرديم پشت تپه اي كه اون جا بود و گلنگدن كشيديم، اما اصلا تير تفنگ به اون نوك كوه كه كاخ روش بود نمي رسيد. بچه ها يك كم ترسيده بودن و مي گفتن برگرديم.
حاجي گفت: حالا بگذاريد يه دوري بزنيم ببينيم اوضاع چه جوريه.
گفتم: حاجي! اگه شب بود مي شد دوري زد ولي تو روز؟ اون ها هم از بالا ما رو مي بينن و مي زنن، بايد بريم نيروي كمكي بياريم.
سوار شديم و برگشتيم حسن كيف، حاجي گفت: همه مردم جمع بشن تو مسجد. حاجي اول با امام جماعت مسجد صحبت كرد، بعد گفت سرگرد پادگان مرزن آباد كه قبلا تسليم شده بود هم اومد تو مسجد. حاجي با مردم صحبت كرد و قرار شد با نيروهاي مردمي حمله كنيم به كاخ. سرگرده هم به نيروهاي خودش تفنگ داد و چند تا آرپي چي آورد و همه حركت كرديم سمت كاخ. نزديك كاخ كه شديم، همه الكي تيراندازي مي كردن. هيچ صدايي از كاخ نيومد. رفتيم تو ديديم هيچ كس نيست. همشون در رفته بودن، همه چيز كاخ رو هم برداشته بودن! كاخ لخت شده بود، حتي يه فرش هم نبود. فقط يك لوستر و يه ميز خيلي بزرگ بود كه نتونسته بودن ببرن! يه راديوي قديمي هم مونده بود كه اون هم مال پيرمرد سرايدار كاخ بود. پيرمرده همش به شاه فحش مي داد و مي گفت اون مردتيكه اين جا هيچي به ما نداد. شاه تو همون سال پنجاه و هفت، حدود يك ماه از تهران فرار كرده بود و اومده بود تو همون كاخ كلاردشت مونده بود.
خلاصه حاجي اون جا صورت جلسه نوشت و كاخ رو تحويل همون روحاني حسن كيف داد. اون شب حاجي گفت بايد نگهباني بديم، چون ممكنه برگردن. از همه بيشتر براي خودش ساعت نگهباني گذاشت، بعدش براي من، بقيه هم كمتر از ما. گفتم: حاجي به خودت سخت مي گيري طوري نيست، حداقل براي من مثل اون دو نفر نگهباني مي گذاشتي.
گفت: نه چون تو داداش مني، بايد بيشتر وايسي. آخرش هم من نگهباني خودم رو دادم، اما اون دو نفر نيومدن و حاجي جاي اون ها هم تا صبح سرپا ايستاد و نگهباني داد. صبح كه شد حاجي يه سفارش هايي به مردم و روحاني روستا كرد و برگشتيم تهران.4
انقلاب پيروز شده بود تا احكام خدا جامعه را اداره كند و مردم طعم قسط و عدل را بچشند و متعالي شوند. اما اينها همه بها مي خواهد، آن هم نه بهايي سبك، جهاد مي خواهد، هم جهاد اصغر و هم جهاد اكبر. آنهايي كه انقلاب را به پيروزي رساندند، تازه اول مبارزاتشان بود. از خود امام تا بقيه، مبارزات و تبعيدها و زندان هاي سختي داشتند. اما فشار و سختي و تحمل بعداز پيروزي انقلاب چيز ديگري بود. انقلابي اصيل اگر قبل از انقلاب گاهي آرامش ظاهري داشت، بعد از بهمن پنجاه و هفت، ديگر روي آن را هم نديد. ديگر بايد مي دويد نه جاي ايستادن بود و نه وقت آن. اصلا انگار اين مردان خودشان هم طالب راحتي نبودند و از آن فرار مي كردند. چونان رودي كه بيم مرداب دارد.
حاج عبدالله هنوز اسمش كارمند بانك است. اما كمتر مي شود وي را آنجا پيدا كرد. هر روز مأموريتي دارد و وظيفه جديدي كه انقلاب بر دوشش مي گذارد. آقاي عسگراولادي و مرحوم آقاي شفيق 5 از قبل از انقلاب حاج عبدالله را مي شناسند و دنبال كسي مي گردند كه امين باشد، تا چند كار حساس وزارت بازرگاني را به او بسپارند.6
حاج محمود والي: حاجي يه مدت مأمور شد به وزارت بازرگاني و اون جا تو سازمان گسترش و نوسازي، يكي از كارهايش توزيع خودرو بود. اون زمان شركتهاي دولتي مي اومدن و نامه مي دادن و خودرو مي گرفتن به قيمت دولتي. خيلي جاي حساسي بود و اگه آدم غيرمطمئني بود، مي تونست حسابي سوءاستفاده كنه. پيكان دولتي سي و پنج هزارتومن بود، آزادش صدهزار تومن. بعضي ها مي اومدن به حاجي مي گفتن يه پيكان به ما بده. اما حاجي اصلا تو اين كارها تعارف با كسي نداشت. باهاشون برخورد مي كرد.
حاجي تو اون سازمان آدم هاي ناجورو بيرون كرد و كارمندان زن را هم چادري كرد و گفت: هركه حجاب نداشته باشه، اخراج.
چادرو از پول اداره خريد و بهشون هديه داد. با محبت و منطق هم باهاشون صحبت مي كرد و اكثرا با رضايت حرفش رو گوش مي كردن.7
دوره وزارت بازرگاني به شش ماه نمي رسيد، مدتي در نخست وزيري مشغول امور بازرسي است 8 قبل از آن ، غائله كردستان كه شروع مي شود حاجي به كردستان مي رود.
گروهك هاي ضدانقلاب، كردستان را به هم ريخته اند و امام در قم دستور مي دهند كه غائله كردستان بايد جمع شود كمي بعد از آن به دستور امام، پول حاصل از يك روز فروش نفت اختصاص مي يابد به دفتر عمران امام كردستان. حاج عبدالله يكي از نفرات اصلي دفترعمران است كه هم در مركز است و كارهاي ستادي را انجام مي دهد و هم در كردستان امور اجرايي را، هنوز كار دفتر عمران جدي نشده است كه عراق به ايران حمله مي كند. كردستان درگير جنگ مي شود و حاج عبدالله هم به تبع آن، كم كم دامنه جنگ بالا مي گيرد و مردم جنگ زده شهرهايشان را خالي مي كنند و آواره ديگر شهرهاي غرب كشور مي شوند. وضعيت اين مردم بسيار ناگوار است و حتما بايد برايشان كاري كرد. آقاي ملك شاهي تلاش مي كند و جمعي را تشكيل مي دهد تا جنگ زدگان را سروساماني بدهند. بازهم همان همرزمان انقلاب جمعند و حاج عبدالله يكي از آنان، مركز كار كرمانشاه است و كمك ها به آنجا مي آيد. بعضي به روستاهاي دوردست رفته اند تا به آنها كمك كنند. شايد سخت ترين منطقه «كوزران» است كه حاج عبدالله به آنجا مي رود. منطقه اي كه يك گروه خطرناك شيطان پرست در آن هست و راه ماشين رو ندارد. يا بايد پياده و با مال رفت، يا با بالگرد. حاج عبدالله بيش از يك ماه آنجا مي ماند و به داد مردم مي رسد و حتي برخي خرافات رايج بين مردم را اصلاح مي كند.
استعداد بالاي اجرايي و مديريتي حاج عبدالله و تجربه زيادش درهمان سن، همراه با اراده بالاي الهي و اخلاق زيباي جذب كننده اش او را در زمره جوانان توانمند انقلابي قرار داده است كه مسئوليت هاي متفاوت را برعهده مي گيرد و به نتيجه مي رساند. حاج عبدالله با اين مشخصات قطعا مي تواند در هركجا نيرويي قوي و موثر براي انقلاب باشد. اما براي حاجي بالاتر از همه اينها اداي تكليف است و تكليف آن است كه ولي بگويد.
حضور حاجي در دفتر عمران امام(ره) و رسيدگي به جنگ زدگان جبهه لازم است و نمي تواند راحت، آنها را رها كند. حاج عبدالله براي همه اينها طرح و برنامه هايي دارد كه مي خواهد اجرا كند. اما از طرفي برايش از بشاگرد گفته اند و او يك ماه به آنجا رفته و شرايطي را ديده كه هركس مي شنود اول انكار مي كند و بعد حيران و گريان مي شود. كاش مي شد از امام سؤال كرد كه الان تكليف چيست و چه بايد كرد؟
1. مصاحبه با حاج محمود والي، ميناب، 30/6/1388، مصاحبه با حاج محمود والي، بشاگرد، 12/7/1386
2. مصاحبه با آقاي حسن محمدي، تهران، 15/7/1388
3- مصاحبه با حاج محمود والي، بشاگرد، 12/7/1386
4-مصاحبه با حاج محمود والي، ميناب، 29/6/1388
5- از اعضاء اوليه شوراي مركزي كميته امداد امام خميني
6- سند شماره 7 و 8
7- مصاحبه با حاج محمود والي، بشاگرد 12/7/1386
8- سند شماره9
پاورقي

 

(صفحه(12(صفحه(10(صفحه(6(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14