(صفحه(12(صفحه(10(صفحه(6(صفحه(9(صفحه(7(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14


يکشنبه 1 مرداد 1391 - شماره 20262

كتابي كه زندانيان را نماز شب خوان كرد
پاي حرف هاي همسر و دختر سيد نورالدين
قصه هاي ناگفته...


كتابي كه زندانيان را نماز شب خوان كرد

پ. صالحي
كتاب را كه تمام مي كني حس عجيبي وجودت را فرا مي گيرد. دوست داري هر چه زودتر سيد را ببيني. اين شوق مخصوص تو نيست گويا اكثر كساني كه كتاب «نورالدين پسر ايران» را خوانده اند اشتياق ديدن سيد را دارند. رهبر هم وقتي به پايان كتاب رسيد گفت: «به سيد سلام برسانيد و...» بعد هم وعده ديدار كرد.
«سيدنورالدين عافي» رزمنده بسيجي كه در طول هشت سال مقاومت مظلومانه فدائيان حضرت روح الله بارها و بارها به ميان آتش و خون رفت و هر بار نشاني از آن معركه بر بدن نهاد و با كوله باري از خاطرات تلخ و شيرين به خانه بازگشت.
هر چند در شهر نيز چندان دوام نمي آورد و باز ميل بودن در ميان ياران، سيد را علي رغم زخم هاي فراوان مشتاقانه به جبهه مي كشاند. البته نورالدين با وجود 77 ماه حضور عاشقانه در صحنه هاي نبرد، شهادت نصيبش نشد تا شايد مقاومت مظلومانه همرزمانش را پس از گذشت سال ها از پايان ظاهري دفاع مقدس در جبهه اي ديگر ادامه دهد. او اين بار، با روايت صادقانه خاطرات حضورش در مناطق عملياتي غرب و جنوب كاري كرد كه قلب رهبر شاد شد و ايشان در تمجيد از كتاب «نورالدين پسر ايران» نوشتند:
«اين نيز يكي از زيباترين نقاشي هاي صفحه پركار و اعجازگونه هشت سال دفاع مقدس است. هم راوي و هم نويسنده حقا در هنرمندي سنگ تمام گذاشته اند.»
اين توصيف آقا بر اشتياق ما براي ديدن سيد و گفت وگو با او افزود: به راحتي با او قرار مي گذارم. ابتدا گمان مي كردم تبريز است اما مي گويد تهرانم. آن هم كجا؟ مطب دكتر، كاري كه سال هاست سيد براي مداواي زخم هاي كهنه اش انجام مي دهد. زخم هايي كه هر كدام ماجرايي دارد و هر يك حرف هاي زيادي براي گفتن...
خلاصه بعد از كلي معطلي در ترافيك خيابان هاي تهران و شرمندگي مقابل همسر و دخترش كه همراهش بودند سيد را در محل قرار يعني كنار خيابان! مي يابم. آنها خسته و كوفته از سفر يكروزه شان عازم فرودگاه بودند و قصد بازگشت به تبريز را داشتند، ما هم از دو ساعت فرصت باقي مانده تا پرواز استفاده كرديم و تا رساندن آنها به فرودگاه باب صحبت و گفت وگو را باز كرديم.
اين شما و اين نورالدين، پسر ايران.
¤ به نظر شما، سيدنورالدين عافي بعد از چاپ كتاب با عافي قبل از چاپ چه تفاوتي كرده است؟
- روزهاي اول كه كتاب چاپ شده بود خيلي خوشحال بودم ولي بعدها ديدم كه نبايد اين قدر خوشحال شوم چون مي ديدم برخي احترام ها از سوي افراد صرفاً به خاطر كتاب است در حالي كه من قبل از چاپ كتاب هم جانباز 70 درصد بودم و اين گونه نبود كه بنده بعد از چاپ كتاب مثلا جانباز يا رزمنده شده باشم. به هرحال اين تمجيدهاي پس از چاپ قدري آزارم مي داد.
البته از تاثيرات كتاب بر روي اقشار مختلف جامعه خيلي خوشحالم. به طور نمونه بسياري از افرادي كه تا قبل از چاپ كتاب نسبت به انقلاب و نظام بدبين بودند پس از خواندن آن خوشبين شدند و يا برخي افراد كه نماز خوان نبودند پس از مطالعه كتاب اهل نماز و معنويت شدند خب اينها انسان را خيلي خرسند مي كند.
¤ وقتي شنيديد شمارگان چاپ كتاب به نوبت پنجاهم رسيد چه حالي پيدا كرديد؟
- براي بنده شمارگان كتاب زياد مهم نيست آنچه برايم اهميت دارد تاثيرگذاري آن بر روي آحاد مردم است. چون كتاب به گونه اي نوشته شده كه همه افراد با سلايق مختلف مشتاق خواندنش هستند مثلا يك روز ديدم كاسب محله مان در تبريز از كتاب تعريف مي كرد، يا در ماشين نشسته بودم كه خانم بدحجابي به طرفم آمد و سراغ كتاب را گرفت. خب اين بازخوردها و تاثيرات برايم مهم تر از تيراژ كتاب است.
¤ چه شد كه پس از گذشت سالها از دوران دفاع مقدس تصميم به بيان خاطراتتان گرفتيد؟
- سال 73 بود كه يك شب خواب آقا (رهبر انقلاب) را ديدم .در آن حال ديدم كه ايشان دو سه ورق كاغذ در دست دارند و مدام اين ورقه ها را مي خوانند و گريه مي كنند. از يك نفر پرسيدم چرا آقا ناراحتند؟ گفت: خاطرات يك جانباز را مي خواند كه 77 ماه در جبهه بوده است. وقتي از خواب بيدار شدم تمايل پيدا كردم خاطراتم از دوران جبهه را بازگو كنم.
¤ بيان خاطراتتان از كي شروع شد و كي خاتمه يافت؟
- از همان سال 73 شروع به ضبط خاطرات كرديم تا اينكه پس از نگارش و ويراستاري در نهايت كتاب در نيمه سال 90 به چاپ رسيد. الان هم بعد از گذشت فقط هفت، هشت ماه از چاپ كتاب مي گويند به چاپ پنجاهم رسيده است كه خدا را شكر مي كنم.
¤ جالب ترين بازخوردي كه تاكنون از كتاب داشته ايد چه بوده است؟
- خوشبختانه همان طور كه عرض شد اين كتاب تاثيرات فراواني در لايه هاي مختلف جامعه داشته است. مثلا چند روز پيش مسئول يكي از زندانها با من تماس گرفته بود و مي گفت كتاب شما خيلي بر تحول معنوي زندانيان تاثير داشته است. زيرا تا قبل از اين كه زندانيان با اين كتاب آشنا شوند ما مشكلات زيادي در زندان داشتيم ولي از زماني كه اين كتاب در اختيار زندانيان قرار گرفته و آنها به تدريج مشغول مطالعه آن شدند به مرور ما شاهد تاثيرات آن در بين زندانيان هستيم تا حدي كه بسياري از آنها در نماز جماعت شركت مي كنند، دعاي كميل مي خوانند و حتي بعضاً براي اقامه نماز شب بلند مي شوند و خلاصه آن قدر متحول شده اند كه واقعاً ما را شگفت زده كرده است!
همين مسئول مي گفت يكي از زندانيان كه به اعدام محكوم شده بود تا قبل از مطالعه كتاب «نورالدين پسر ايران» خيلي مشكلات اعتقادي داشت و حتي نعوذ بالله به خدا هم توهين مي كرد ولي پس از خواندن كتاب مي گفت: من واقعا شرمنده ام كه اين رزمنده ها چه كردند و كه بودند و من چه هستم؟ من براي اين مملكت چه كردم؟
خب اين تأثيرات بالاي كتاب در زندان است و طبيعتا اين اثرات در بيرون چند برابر خواهد بود.
به طور نمونه چندي قبل در نمايشگاه بين المللي كتاب بودم كه امام جمعه يزد به تلفن همراهم زنگ زد با ذوق و شوق فراوان از كتاب تمجيد مي كرد حتي در حال صحبت گريه مي كرد و مي گفت من كتاب را خواندم و خيلي تاثيرگرفتم.
به هرحال اين ها نمونه هايي از تاثيرات كتاب بود.
¤ فكر مي كنيد علت موفقيت بالاي كتاب «نورالدين پسر ايران» چيست؟
- اين كتاب چند ويژگي دارد. نخست اينكه راوي كتاب مدت زمان طولاني در جبهه بوده و فرصت كافي براي ديدن لحظات مختلف جنگ را داشته است يعني يك پسربچه 16 ساله از ماههاي اول جنگ به جبهه شتافته و تا پايان جنگ و حتي پس از پذيرش قطعنامه در آنجا مانده است بنابراين صحنه هاي فراواني از ايثار و شهادت و... را ديده است.
دومين خصوصيت اينكه، رزمنده راوي از جبهه هاي مختلف اعم از كردستان تا جبهه جنوب را از نزديك ديده و مسائل آنها را از نزديك لمس كرده پس گفتني هاي فراواني از مناطق مختلف عملياتي دارد.
سومين ويژگي كتاب، اينكه راوي آن هر چيزي را كه در جبهه ديده عينا و بي كم و كاست بيان كرده است مثلا تلخي ها و شيريني هاي جنگ، پاتك هاي بچه ها به يكديگر و به تداركات، حالات رزمنده ها در زمان حمله به قلب دشمن، شهادت طلبي بچه ها، ترسيدن آنها، عقب نشيني ها و خلاصه همه وقايع جنگ صادقانه در كتاب بيان شده است.
چهارمين خصوصيت كتاب، اصرار رزمنده يا راوي كتاب براي رفتن به جبهه علي رغم همه مصدوميتها و مجروحيتهاست. او بارها زخمي شده و باز با همان زخمها به جبهه رفته و بر روي آن زخمها مجددا زخم ديگري ديده ولي هرگز از آرمانش دست برنداشته است. اين پافشاري رزمنده براي رفتن به جبهه براي خواننده جالب است.
البته اين پافشاري رزمنده نيز بر مبناي انديشه اي صورت گرفته كه او معتقد بوده ايام جبهه فرصت مغتنمي است كه شايد ديگر تكرار نشود پس بايد از اين فرصت به نحو احسن در جهت دفاع از اسلام استفاده كرد.
خوب است من اينجا نكته اي عرض كنم، ما يك هزار و 400 سال بود كه بعد از واقعه عاشورا مدام افسوس مي خورديم كه اي كاش در زمان امام حسين عليه السلام بوديم و ايشان را ياري مي كرديم خب در زمان جنگ هشت ساله همان واقعه عاشورا تكرار شد و امام ما نداي «هل من ناصر» سر داد و ما به عنوان سربازان و بسيجيان امام نمي خواستيم ايشان تنها بماند. لذا لبيك گفتيم. البته واقعا شرمنده امام هستيم زيرا آن گونه كه بايد كار نكرديم و نجنگيديم تا اينكه امام جام زهر را مظلومانه سر كشيد و همان زهر هنوز دارد جگر مرا مي سوزاند ما حقيقتا كم كاري كرديم و آن طور كه بايد و شايد امام را ياري نكرديم، بگذريم.
ويژگي ديگر كتاب، پاكي و خلوص رزمندگان است كه باعث شده بيان حالات آنها آن هم پس از 30 سال اينقدر براي مردم خواندني و اثرگذار باشد.
خصوصيت بعدي كتاب كه از همه ويژگي هاي آن مهم تر است عنايت و لطف خداوند بود. چون خدا وعده كرده اگر كسي يك قدم براي من بردارد من صدها قدم به طرف او مي روم . لذا چون هدف اصلي اين كتاب جلب رضايت الهي است بنابراين خدا هم به وعده اش عمل كرد و اين كتاب را كه حاوي حالات بندگان مخلصش است را همانند ساير كتاب هاي دفاع مقدس در قلب مردم جاي داد و آنها مشتاقانه خواهان مطالعه اش هستند.
فكر مي كرديد «نورالدين پسر ايران» اين قدر پرفروش شود؟
- نه، اين مطلب را فقط عنايت خداوند مي دانم زيرا بنده يك نيروي معمولي و كوچكي بودم. البته خداوند بعضي اوقات دوست دارد آدم هاي كوچك را بزرگ كرده و آدم هاي بزرگ را كوچك نمايد.
بنابراين توجه زياد مردم به كتاب فقط عنايت خداست و من در اين ميان جز يك نيروي ساده نبودم.
¤ شما ظاهرا با آقا هم ديداري داشتيد ماجرايش چه بود؟
- ماجراي آن ديدار شيرين اين گونه بودكه آقاي خاموشي رئيس سازمان تبليغات اسلامي سال گذشته كتاب «نورالدين پسر ايران» را به خانمش مي دهد و از او مي خواهد كتاب را خوانده و زير نكات مهمش خط بكشد. همسر ايشان پس از اينكه كتاب را مي خواند به آقاي خاموشي مي گويد «من نتوانستم زير نكات مهمش خط بكشم چون همه اش مهم است و شما خودت بايد كتاب را بخواني. آقاي خاموشي هم كل كتاب را مي خواند و خيلي تحت تاثير قرار مي گيرد لذا آن را براي مطالعه به حضرت آقا مي دهند. آقا هم پس از اينكه كتاب را مي خوانند با آقاي مومني (رئيس حوزه هنري) تماس گرفته و مي گويند: «به سيد سلام برسانيد و بگوييد خوابي كه ديده تعبير شده است» (اشاره به خواب سال 73 سيد نورالدين كه آقا را در حالت مطالعه چند ورقه خاطرات يك جانباز ديده در شرايطي كه ايشان گريه مي كردند) پس از تماس حضرت آقا با آقاي مؤمني، يكي از مسئولان دفتر رهبري با بنده تماس گرفتند و گفتند كه آقا مي خواهد شما را ببيند. من آن زمان تازه از سفر جنوب برگشته بودم وقتي اين مطلب را شنيدم بلافاصله به اتفاق همسرم و خانم سپهري و يك نفر ديگر خدمت آقا رسيديم. هنگامي كه محضر ايشان رسيديم نزديك ظهر بود. به امامت آقا نماز جماعت را خوانديم، پس از اينكه نماز تمام شد من گمان مي كردم كه مسئولان دفتر بايد مرا معرفي كنند ولي تا حضرت آقا بنده را ديد دستهايشان را بلند كردند و با خوشحالي خاصي مرا در آغوش گرفتند و فرمودند: «شما قلب مرا شاد كرديد.» با شنيدن اين سخن آقا خيلي خرسند شدم. زيرا توانسته بودم قلب رهبرمان را شاد كنم. بعد از اين ديگر زديم به كانال تركي صحبت كردن با آقا و ايشان از حال و احوال بچه هاي جانباز و ايثارگر پرسيدند. خلاصه ديدار بسيار خوبي بود و آقا هم يك دست خطي در آغاز كتاب نوشتند.
¤تأثير اين دست خط براي شما چه بود؟
-واقعا خدا به رهبرمان خير بدهد كه اين دست خط را نوشتند. چون تا قبل از اينكه ايشان اين مطلب را بنويسند مدام از جانب برخي افراد در بعضي از نهادها مثل بسيج و... به من زنگ مي زدند و مي گفتند تو با اين كتاب آبروي بسيج را بردي! وقتي مي پرسيدم چرا؟ مي گفتند: چون در بيان خاطرات گفتني فلان روز نماز صبحم قضا شد يا مثلا به تداركات پاتك مي زديم و... من هم در پاسخ مي گفتم: اين ها واقعيات است و ما نبايد از بيان واقعيات هراس داشته باشيم و نبايد رزمندگان را در هاله اي از تقدس نگه داريم و بگوييم آنها هيچ نقص و عيبي نداشتند بلكه بايد بگوييم بسيجيان دوران دفاع مقدس هم مثل ساير آحاد مردم و از ميان همان ها به جبهه ها شتافتند و مانند آنها شايد يك روز هم نماز صبح شان قضا مي شد يا با هم در جبهه شوخي مي كردند و... به هرحال با تمجيد رهبر انقلاب از كتاب واقعاً از زير اين فشارها درآمدم و نفس راحتي كشيدم.
¤ اتفاقا حضرت آقا در همين دست خط، تنها عيب كتاب را نپرداختن به نقش فداكارانه همسرتان بيان كرده اند. اكنون شايد فرصت مناسبي براي جبران اين عيب باشد.
- واقعا همسرم سختي هاي زيادي در طول دوران دفاع مقدس كشيد از جمله اينكه چندين سال نبودن هاي من را تحمل كرد و يا سالها درد و رنج ناشي از مجروحيت هاي مرا به جان خريد و صبورانه دركنارم بود.
شايد همين جا خوب است بنده خاطره اي از روزهاي آغازين ازدواج با همسرم را بگويم تا فداكاري ايشان براي زندگي با من ملموس تر شود. بنده همانطور كه در كتاب هم گفتم سال 63 بعد از عمليات رمضان تصميم به ازدواج گرفتم. بر همين اساس هركدام از دوستان و آشنايان يك عكس از من مي گرفت تا برايم همسري پيدا كند. درنهايت يكي از دوستان بسيجي كه متأهل بود عكس مرا از طريق همسرش به خانمم نشان داده بود و ايشان هم بنده را با همان چهره مجروح پسنديده بود. اين درحالي بود كه همسرم تا قبل از بنده پنج شش خواستگار داشت ولي ترجيح داده بود كه با من ازدواج كند.
به هرحال پس از مراسم عقد، ما در مجموع حدود سه ساعت با هم بوديم و بعداز آن بنده بلافاصله به جبهه برگشتم و حدود دوماه و نيم نتوانستم با ايشان تماس تلفني برقرار كنم. البته آن زمان هم فراگيري تلفن به اندازه الان نبود. بالاخره پس از دو ماه ونيم يك روز عصر به دزفول رفتم تا از طريق مخابرات به ايشان زنگ بزنم. اين نكته را هم بگويم كه منزل همسرم آن موقع تلفن نبود و من بايد به خانه زن عموي ايشان كه تلفن داشتند زنگ مي زدم تا بتوانم از آن طريق با همسرم صحبت كنم. وقتي به مخابرات رسيدم صحنه عجيبي ديدم حدود 800 نفر در صف تلفن بودند. كه بعضي ها خوابيده و عده اي هم در حالت نشسته منتظر نوبتشان بودند. بنده هم در صف انتظار از شب تا صبح خوابيدم ولي باز هم صبح نوبتم نشد و حدود 300 نفر جلويم بودند. بالاخره از مخابرات خسته شدم و به اميد پيداكردن تلفن در خيابان هاي دزفول چرخي زدم تا اينكه در يك ساندويچ فروشي موفق به پيداكردن تلفن شدم. به مغازه دار گفتم اگر بخواهم دو دقيقه با تبريز صحبت كنم چقدر پولش مي شود؟ گفت: دقيقه اي 250 تومان كه دو دقيقه اش مي شود 500 تومان!
اين در حالي است كه آن موقعها تلفن دقيقه اي 5 تا 10 ريال بود ولي من چون مي خواستم هر طوري شده با همسرم صحبت كنم 500 تومان را دادم. ولي وقتي به منزل زن عموي همسرم زنگ زدم چون آن بنده خدا تا آن موقع مرا نديده بود لذا نمي شناخت به همين دليل خودم را معرفي كردم و گفتم: نورالدينم! گفت: كي هستي؟ باز تكرار كردم نورالدينم! اما باز آن بنده خدا با تعجب گفت؟ نورالدين؟! خلاصه تا ما خواستيم ثابت كنيم چه كسي هستيم دو دقيقه تمام شد و آخرش هم موفق نشدم با خانمم صحبت كنم!
بعد از اين ماجرا، رفتم عمليات و زخمي شدم و سپس در بيمارستاني درتهران بستري شدم. بعد از 16 روز وقتي خانواده ام مطلع شدند حاج خانم (مادرم) به همراه سه نفر ديگر براي عيادت به بيمارستان آمدند و من در زمان ملاقات ابتدا فقط با مادرم صحبت كردم. پس از چند دقيقه حاج خانم به همسرم اشاره كرد و گفت: با اين خانم هم صحبت كن. گفتم: ايشان كيست؟ گفت: همسرت است.
در واقع چون حدود سه ماه بود خانمم را نديده بودم اصلا قيافه اش از يادم رفته بود، ولي بازهم ايشان فداكارانه در كنارم ماند و سختي هاي زيادي را تحمل كرد. به هرحال مادران و همسران شهدا و جانبازان چون پشت صحنه بودند به درستي ديده نشدند تاكنون همه رسانه ها زياد به زحمات اين ها نپرداخته اند ولي واقعاً جا دارد به اين موضوع هم توجه شود.
ما كه در جبهه واقعاً احساس مي كرديم در بهشت هستيم روحيات بچه هايي كه آنجا بودند واقعاً زمان را از ياد برده بود و ما نمي فهميديم چند ماه هست در جبهه ايم حقيقتاً ديگر در هيچ جاي دنيا نمي توان فضاي جبهه را پيدا كرد. اما خدا مي داند همسران ومادران رزمنده ها در پشت جبهه ها چه درد و رنجي را تحمل كردند به خصوص وقتي عملياتي انجام مي شد اينها هر لحظه انتظار مي كشيدند تا خبر شهادت، اسارت يا جراحت همسر و فرزندشان را به آنها بدهند. خب اين حالت انتظار خيلي سخت است.
¤ در طول مدتي كه به جبهه مي رفتيد آيا همسرتان از شما خواسته بود ديگر به جبهه نرويد؟
- ما در زمان عقد هر كدام يك شرط داشتيم. شرط من اين بود كه تا آخر جنگ در جبهه ها باشم و ايشان مانع نشود و شرط ايشان هم اين بود كه اگر خواستند به نماز جمعه، راهپيمايي، دعاي كميل و مراسم معنوي بروند من مانع نشوم.
¤ چند تا فرزند داريد؟
- سه تا دختر دارم.
¤ چقدر با شما همفكرند؟ آيا تفكرات شما درباره دفاع از انقلاب و اسلام را قبول دارند؟
- صددرصد. حتي اگر تا قبل از چاپ كتاب قدري تامل مي كردند ولي پس از چاپ كتاب وقتي تاثيرات آن را ديدند گفتند ما تازه الآن شما را شناختيم و افتخار مي كنيم كه پدرمان رزمنده و جانباز است
¤ بسياري از رزمنده ها و جانبازان به دلايل مختلف حاضر به بيان خاطراتشان نيستند شما چه حرفي با آنها داريد؟
- ما هشت سال يك جنگ كاملاً نابرابر را انجام داديم. يك طرف تا بن دندان مسلح بود و از جانب تمام دنيا كمك هاي مختلف اطلاعاتي و نظامي و هوايي و زميني مي شد و يك طرف هم رزمندگان مظلوم ما بودند كه با كمترين امكانات و در شرايط سخت اقتصادي مي جنگيدند. خب اين شرايط را و اين جنگ نابرابر را چه كسي بايد بازگو كند؟ مظلوميت شهداي ما را چه كسي بايد بيان كند؟ آيا جز افرادي كه از نزديك اين مظلوميت را لمس كرده اند بايد آن حقايق را بازگو كنند؟ ببينيد عمر ما رو به اتمام است. من 16 ساله بودم كه به جبهه رفتم الان 48 سالم است. شايد چند وقت ديگر از دنيا رفتم البته نمي دانم كي ولي هر روز مي شنويم يك جانباز يا رزمنده بر اثر شدت جراحات دوران جنگ به شهادت مي رسد .خب خاطرات اين شهدا و جانبازان نبايد با آنها برود بلكه بايد اين خاطرات بماند و براي نسل جديد تبيين شود تا آنها بدانند كه روزگاري جوانان و نوجواناني در سنين كنوني آنها با پوست و خون خود از اين مملكت حراست كردند و نگذاشتند يك وجب از خاك اين كشور به دست دشمن بيفتد. خدا نكند كه دوباره اين مرز و بوم با جنگ روبه رو شود ولي به هرحال تجربه دفاع مقدس بايد به نحو احسن به نسل فعلي منتقل شود.
بنده واقعاً تاثير بيان صادقانه خاطرات را در نسل فعلي ديدم همين چند روز پيش كه تبريز بودم يك جواني از اهواز سر ظهر زنگ زد و با خوشحالي فراوان از من دعوت كرد تا ناهار به منزلشان بروم. گفتم آخه من الآن تبريزم چطور مي توانم بلافاصله به اهواز بيايم و سر سفره ناهار با شما باشم. هر چند وعده كردم وقتي اهواز رفتم به اين دوست جوانم سري بزنم. جالب اينكه بعد از اتمام مكالمه تلفني، اين جوان پيامكي به من زد و گفت: آنقدر از صحبت با شما هيجان زده شده بودم كه يادم رفت از شما چه مي خواستم! خب ببينيد تأثير اين خاطرات در نسل جوان تا اين حد زياد است.
¤ بزرگ ترين دغدغه شما در تربيت فرزندانتان چيست؟
- مهم ترين دغدغه من و امثال من اين است كه فرزندانم راه ما را بروند. راه ولايت و شهدا را ادامه بدهند كه البته اين هدف هم با كار فرهنگي از سوي مراكز مسئول از جمله صدا و سيما، آموزش و پرورش، وزارت ارشاد و... صورت مي گيرد مثلا صدا و سيما كه فيلم فوتبال دو تيم اروپايي را با هزينه سنگين به طور زنده پخش مي كند. چه خوب است همين هزينه را براي تبليغ فرهنگ بسيجي، راهيان نور، فرهنگ ايثار و شهادت و... انجام دهد يا آموزش و پرورش محصولات فرهنگي مناسب نظير همين كتاب «نورالدين پسر ايران» را بين دانش آموزان دبيرستاني و راهنمايي توزيع كند و آنها را تشويق به مطالعه اين كتب نمايد.
¤ آيا پس از انتشار كتاب، بازخوردي از جانب دوستان همرزمتان هم داشته ايد؟
- بله، زنگ مي زنند و تشكر مي كنند. حتي يكي از دوستان جبهه اي تماس گرفته بود و مي گفت من اصلا يادم رفته بود كه روزگاري در جبهه بودم و رزمنده بودم و اين كتاب گذشته پر افتخارم را دوباره در وجودم زنده كرد.
¤ در مجموع چند بار در جبهه مجروح شديد؟
- كلا هشت بار در جبهه مجروح شدم كه دو بار آن خيلي شديد بود. يك بار بر اثر آتش عقبه توپ 106 كه پشت بدنم تمام سوخت و حتي بر اثر شدت جراحت سر من لاي پاهايم گير كرده بود و هر چه فرياد مي زدم كه سرم را درآوريد بچه ها كه از شدت جراحت بدنم شوكه شده بودند فقط فرياد مي زدند و گريه مي كردند.
مرتبه دومي هم كه خيلي شديد مجروح شدم در عمليات مسلم بن عقيل بود كه بر اثر انفجار بمب 35 تركش خوردم، قيافه ام عوض شد، شكمم و پاهام و خلاصه همه جاي بدنم تركش خورد و همانجا بود كه در مقابل چشمانم برادرم صادق نيز به شهادت رسيد.
¤ الآن چه چيزهايي از دوران جنگ برايتان به يادگار مانده است؟
- همان زخم ها، همان تركش ها!
¤ از لوازم جنگ هم چيزي برايتان مانده است؟
- بله، لباس ها و كفش هاي غواصي ام، كوله پشتي ام ،بادگيرهاي خودم و دوست شهيدم امير مانده است.
¤ آيا تا الآن شده با توجه به سختي هاي ناشي از مجروحيت يك بار به خودتان بگوييد كاش اين مسير را نرفته بودم؟
- خير، بنده به راهي كه رفته ام افتخار مي كنم و اصلا، پشيمان نيستم و افتخار مي كنم كه در جمهوري اسلامي بزرگ شدم و براي اين نظام جنگيدم.
¤ آيا الآن هم درحال دوا و درمان هستيد؟
- بله، همين ايام عيد امسال يك عمل مهم بر روي چشمم كردم كه دكترهاي آلمان نتوانسته بودند خوشبختانه آقاي دكتر موحدي زاده متخصص گوش و حلق و بيني توانست با موفقيت در تهران اين عمل را انجام دهد. اين عمل بسيار مهم بود چون تا قبل از آن روزانه حدود 200 قطره چرك و عفونت از چشمم بيرون مي آمد و الآن خدا را شكر اين عفونت برطرف شده است.
¤ فكر مي كنيد چند نورالدين گمنام در كشورمان هستند؟
- خيلي زياد، اگر ما قدري در اداره، محله يا مسجد محله مان نگاه كنيم مي بينيم نورالدين ها زيادند و نياز نيست ما دنبالشان بگرديم فقط كافي است قدري دقت كنيم.
¤ الان مشغول چه كاري هستيد؟
- كارمند دانشگاه علوم پزشكي تبريزم.
¤ در لابلاي كتاب، به برخي افراد عافيت طلب به خصوص بعضي از مسئولان و يا فرزندانشان اشاره مي كنيد كه آنها در ايام دفاع مقدس به رزمنده ها مي گفتند پس از جنگ، به تدريج فرهنگ ايثار و شهادت در جامعه فراموش مي شود. الآن چه حرفي با اين جنس آدم ها داريد؟
- خب اين افراد -كه طبيعي است- پس از جنگ سراغ پست و مقام و مال دنيا رفتند بعضي شان به بهانه تحصيل و... به خارج رفتند يا فرزندانشان را آنجا فرستادند عده اي از آنها كارخانه زدند و... من با آنها حرفي ندارم ولي روي سخنم با بچه هاي رزمنده و ايثارگر است. فكر مي كنم بعضي از بچه ها خيلي به سمت ماديات رفتند .درحالي كه نبايد اين جوري مي شد. واقعا ما كه آن شهدا را ديديم نبايد اين گونه مي شديم. ما شهيد رحيم افتخاري را ديديم كه فرزند تازه متولد شده اش را هرگز نديد و براي اينكه تعلقي به دنيا پيدا نكند شب عمليات عكس نوزادش را هم پاره كرد و در آب ريخت وقتي به او اعتراض كردم كه مومن! چرا اين عكس را پاره كردي؟ گفت: آ سيد من مي خواهم امشب در عمليات شركت كنم مي ترسم محبت اين بچه در نوع جنگيدن من اثر بگذارد.
خب ما اين شهدا را ديديم و يك روزي هم دوباره آنها را خواهيم ديد و آنها از ما سؤالاتي خواهند كرد. به فرض رحيم از من مي پرسد: من نوزادم را براي انقلاب و اسلام هرگز نديدم تو براي اين انقلاب چه كردي؟ بالاخره من بايد يك جوابي داشته باشم چه خواهم گفت. لذا به بچه هاي قديمي توصيه مي كنم قدري مراقب ارزش هايمان باشيم ما ارزش ها و امتيازهاي بسيار گرانبهايي داريم كه خداوند آنها را به ما عنايت كرده پس تلاش كنيم مفت آنها را از دست ندهيم. مگر اين سه چهار روزه دنيا چقدر مي ارزد؟ مگر ما چقدر بايد بخوريم تا سير شويم؟ آيا اين زندگي سه چهار روزه دنيا ارزش حرام خواري دارد؟ آيا مي ارزد كه ما براي شكممان حرام خدا را حلال كنيم؟ دوستان! يك مقداري بيشتر دقت كنيم.
¤ به عنوان سؤال پاياني، آيا كتاب شما در خارج از كشور هم بازتاب داشته است؟
- بله، در لبنان مشتاقان زيادي پيدا كرده و قرار است به عربي هم ترجمه شود. اتفاقا قرار است به دعوت حزب الله لبنان پس از ماه مبارك رمضان به آنجا سفر كنم.
البته باز هم تأكيد مي كنم همه اين تأثيرات فقط به دليل عنايات الهي و پاكي و صداقت شهدا و رزمنده هاست.
 


پاي حرف هاي همسر و دختر سيد نورالدين

قصه هاي ناگفته...

تاكنون از خانواده سيدنورالدين عافي كمتر سخن به ميان آمده است. در فرصتي كه اخيرا به دست آمد موفق شديم با خانم معصومه اشرفي و دخترش زهراسادات گفت وگوي كوتاهي انجام دهيم.
همسر نورالدين، زن با ايمان و صبوري است كه در سن16 سالگي و در شرايطي كه خواستگاران زيادي داشته است به آقا سيد كه جانباز بوده و از ناحيه صورت آسيب هاي جدي ديده و تازه شرط سختي هم براي ازدواج داشته و آن حضور در جبهه تا آخر جنگ!، بله مي گويد.
ماحصل زندگي مشترك 27 ساله آنان سه فرزند دختر است كه تاكنون دوتن از آنها ازدواج كرده و خانم اشرفي را صاحب دو نوه خوشگل و شيرين زبان كرده اند.
اينها را در لابلاي حرفهايم با همسر نورالدين متوجه مي شوم. اين زن صبور و مؤمن، در صحبت نيز آرام و كم حرف است و در برابر تمجيد من از شكيبايي اش در زندگي با سيد، فقط لبخندي مي زند و مي گويد: «ما كه كاري نكرديم، كار مهم را آقاسيد و همرزمانش كردند كه از جان و جواني و سلامتي شان گذشتند»...
زهراخانم دختر سوم سيدنورالدين عافي كه اكنون 17 سال دارد بسيار خوش اخلاق و ماخوذ به حياست.
پس از ازدواج خواهرش حالا فقط اوست كه نزد پدر و مادر در خانه است، از علايق و آرزوهايش برايم مي گويد و از دردهاي پدر كه تمامي ندارد و... از عفونت چشم او كه تا مرز نابينايي هم رفته و چندماه پيش عمل جراحي شد و اندكي چشمش بهتر شده است از مشكل فك و دهان پدر كه گه گاه قفل مي شود و مشكلات زيادي را به همراه دارد و دردهاي كم و بيش هميشگي پدر كه تحملش كار آساني نيست و از مادرش مي گويد كه در اين سالها دوش به دوش پدر بار سختي ها را به دوش كشيده و شكايتي هم ندارد...
از آرزويش مي گويد كه دوست دارد پزشك شود تا اندكي بتواند آلام و رنج هاي پدر و امثال پدرش را تسكين دهد.
از او مي پرسم: دوست داشتي پدرت مثل همه پدرها بود و صورتش اين گونه نبود؟
پاسخش برايم عجيب است! او مي گويد:
نه اصلاً، من پدرم را همين طوري دوست دارم، حتي چند وقت پيش به پدرم پيشنهاد دادند كه صورتت راعمل جراحي پلاستيك مي كنيم وچهره ات را عوض مي كنيم، اما من و حتي بيشتر از من، خواهرانم اصرار داشتند كه پدر اين كار را نكند، چون ما به اين قيافه پدر عادت كرده ايم و او را همين طور كه هست دوست داريم و نه به شكل ديگري...
با شوخي از او مي پرسم كه بعد از چاپ كتاب حتماً در تبريز كلي مشهور شده ايد؟
بالبخند مي گويد: بله، خيلي از دوستانم از من مي خواستند كه كتاب را برايشان تهيه كنم تا آنها هم يكي از آن را در خانه شان داشته باشند و بخوانند.
در مدرسه هم از پدر دعوت شد و او از خاطراتش و از مجروحيتش براي بچه ها صحبت كرد.
ترافيك و شلوغي تهران كلافه اش كرده است و مي گويد: تبريز خيلي بهتر از تهران است هم آب و هوايش و هم چيزهاي ديگرش مثل ترافيك و قيمت اجناس و كرايه ماشين و...
زهرا خانم هم مثل پدر شوخ است و صميمي، از سفر يك روزه اش برايم مي گويد و از اينكه او براي اولين باري است كه سوار هواپيما شده است. ظاهراً شبي كه از تبريز به تهران مي آمده، آسمان وضع خوبي نداشته و مدام رعد و برق هاي مهيب مي زده و داخل هواپيما خيلي ها ترسيده بودند، اما زهرا مي گويد من كه نمي ترسيدم، اين پدر و مادرم بودند كه خيلي ترسيده بودند و من به آنها دلداري مي دادم...
خانم اشرفي كه حرفهاي دخترش را مي شنود با لبخند مي گويد: اصلاً تو نترسيدي!
باز از خانم اشرفي خواهش كردم كمي صحبت كند و از خودش و آقا سيد برايمان بگويد اما او طفره رفته و از گفت وگو سرباز زد، اما چشمهايش همه چيز را لو مي دهند، او مدام به آقا سيد نگاه مي كند و اين گونه علاقه و عشقش را بروز مي دهد. در بين صحبت هاي سيد هم كه به او نگاه مي كنم، مي بينم اشك در چشمانش حلقه زده و قصه هاي ناگفته دلش را واگويه مي كنند و با حركات سرآنها را تأييد مي نمايد...
چون از همان اول ازدواج ، عشق او عشقي دنيايي و براي قيافه و مقام و مال نبوده كه حالا فروكش كرده باشد، عشق او عشقي خدايي و فراتراز ماديات بوده و هم اكنون هم داغ تر از قبل در سينه اش مي جوشد.
چه شبها و روزها كه به دنبال درمان و مداواي مجروحيت هاي زياد همسرش پا به پاي او درد كشيده و دعا و راز و نياز كرده است و امروز هم استوار و سربلند از بودن در كنار همسرش افتخار مي كند و براي او آرزوي سلامتي و موفقيت دارد و ما هم از خداوند متعال مي خواهيم كه به همه جانبازهاي عزيز جنگ تحميلي سلامتي و صحت عطا فرمايد و به خانواده هاي آنها اجر جزيل عنايت نمايد و توفيق رفيق راهشان باشد.
 


(صفحه(12(صفحه(10(صفحه(6(صفحه(9(صفحه(7(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14