(صفحه(12(صفحه(10(صفحه(6(صفحه(9(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14


سه شنبه 3 مرداد 1391 - شماره 20264

روايت زندگي مجاهدانه حاج عبدالله والي
خاك بشاگرد آدم را مي گيرد                                                                   نسخه PDF

E-mail:shayanfar@kayhannews.ir


روايت زندگي مجاهدانه حاج عبدالله والي

خاك بشاگرد آدم را مي گيرد

بعد هم نفهميدم چي شد كه اومدن ريختن دور من و شروع كردن به بوسيدن. من نمي دونستم كه بازار ماچ و بوسه تو بشاگرد رواج داره، خب من هم هنوز به شرايط بشاگرد عادت نداشتم و يك كم وسواسي بودم، اما روم نمي شد چيزي بگم. شروع كردن به ماچ كردن صورت من و مي گفتن به، برار حاجي، خوش آمدي، برار حاجي! خلاصه ان قدر من رو بوسيدن تا حاجي سخنرانيش تموم شه. حاجي هم بهشون گفت: خودتون بايد به امداد كمك كنيد تا اين جا آباد بشه، من قول مي دم كه كمكتون كنم و براتون مدرسه بسازم، به شرطي كه نيروي كارگري از خودتون باشه، من هم اوستا بنا مي فرستم و با كمك هم ان شاءالله از اين وضع نجات پيدا كنيم. اون هايي هم كه گرفتارن، بيان مي بريمشون تحت پوشش و كمكشون مي كنيم. حاجي قبلا هم به مردم ملكن كمك كرده بود و براي خودشون يه مسجد سنگي ساخته بودن.
حاجي اومد نشست تو ماشين. من هم مشغول خشك كردن صورتم بودم. حاجي وقتي من رو ديد يه خنده اي كرد و هيچي نگفت. ماشين رو روشن كرد و راه افتاديم و رسيديم به كهناب و بعد از كهناب هم رسيديم به ربيدون. تيكه كهناب به ربيدون هم با اين كه با بيل و كلنگ درستش كرده بودن، اما خيلي طول كشيد و بالاخره ساعت ده شب بود كه ما رسيديم به ربيدون. وقتي ديدم كمال نيك جو تو ربيدونه .خيلي خوشحال شدم. خب من و كمال همديگه رو خيلي دوست داشتيم. كمال اومد جلو و من رو بغل كرد. من رو برد تو يكي از چادرها. چهار، پنج تا چادر حاجي زده بود اون جا. گفتم: كمال من هيچي نمي خوام.
افتادم تو چادر! گفت: حالا بگذار يه چاي بهت بدم رو فرم بياي.
گفتم: فقط بذار من بخوابم، من هيچي نمي خوام، كمال! حاجي پدر من رو درآورد!
بعد هم به حاجي گفتم: من تهرون بيا نيستم، مگر هلي كوپتري چيزي بياد، من ديگه اين راه رو نمي رم.
گفت: به! داداش بريدي؟
گفتم: آره حاجي، واقعا بريدم.
يك كم كه دراز كشيدم، كمال برام چاي آورد، بعد از چاي، حالم بهتر شده بود. برامون تن ماهي هم باز كردن و شام هم خورديم و خوابيديم. من تو چادر، پيش حاج عبدالله خوابيدم، از خستگي نفهميدم كي خوابم برد.
صبح براي نماز كه بيدار شدم، حس كردم يه چيزي داره روي ريشم راه مي ره، با دست پسش زدم، ديدم رتيله! از جام پريدم، ديدم يكي هم روي ملافه داره راه مي ره! از اون شب ديگه من تو چادر نخوابيدم. مي رفتم عقب لندكروز مي خوابيدم. عباس مرادي هم عقب ماشين مي خوابيد. پشه بيداد مي كرد، ولي بهتر از رتيل بود.
براي نماز كه بلند شدم، تازه تونستم كمي دور و برم رو ببينم و بفهمم كيا تو ربيدون هستن. اون موقع كمال وحميد عبدي و عباس مرادي و حاج هاشم و داداش و پسر عموش و اوس محمد و اوس رضا پارسائيان و حاج آقاي فيلي تو ربيدون بودن. جواد واثقي و سلامي زاده هم بودن، كه اون شب ربيدون نبودن. حدود هفت، هشت تا خونواده هم تو ربيدون زندگي مي كردن.
نماز صبح رو كه خونديم، حميد و عباس چاي رو درست كرده بودن. با نون هاي اسف انگيزي كه از ميناب مي آوردن و اصلا نمي شد خورد، صبحانه رو خورديم. بعد از صبحانه، حاجي گفت: بريم پايين زمين مسطحي كه بچه ها توش فوتبال بازي مي كنن، يه چاه بزنيم براي دستشويي.
همه بچه ها با هم راه افتاديم، بيل و كلنگ و منتول برداشتيم و شروع كرديم به كندن. من كه كارگري نكرده بودم، تمام دستم تاول زد و شروع كرد به خون اومدن. گفتم: حاجي! بابا من بلد نيستم. دستم مي سوزه.
حاجي هم كه منتظر كارهاي سخت بود، گفت: خيلي خب، بسه ديگه، من و فيلي مي كنيم.
حاج عبدالله و آقاي فيلي شروع كردن به كندن، ما هم خاك رو مي برديم. كار دستشويي تا غروب تموم شد و يه كاسه توالت هم گذاشتيم روش و دورش هم گوني كشيديم و اون روز اين مشكل بچه ها حل شد! ناهار هم به برنج رب زديم، كمي قرمز شد و همون رو خورديم1.
حاج محمود تقريبا در همان روز اول كه در راه بود تعدادي از روستاها را مشاهده كرد، اكثر حرف هايي را كه قبلا درباره بشاگرد شنيده بود و باور نمي كرد، با چشم ديد. وقتي به گفته خودش با اين كه سواره است در آن مسير پوست مي اندازد، آن وقت مردم را مي بيند كه آن راه را در آن گرما پياده و با پاي برهنه مي روند. گرسنگي مردم را باور كرده است، وقتي كه در روستاي كشپيري، خودشان چيزي براي ناهار ندارند، با بهت زدگي متوجه مي شود كه در تمام روستا آن ها هم كه دارند، نان خالي مي خورند. داراترها كشكي هم در كنار نان دارند يا «متوتا»2 مي خورند.
حاج محمود وقتي به ربيدون رسيده است و سختي كار بچه هاي آن جا و كارهاي حاجي را ديده است، نظرش در مورد كار در بشاگرد عوض شده است و طور ديگري به برادر بزرگ ترش نگاه مي كند. او از كودكي به حاجي علاقه داشته و احترام مي گذاشته، اما حالا يك عظمت و بزرگي ديگري در وجود حاجي مي بيند كه او را بيشتر شيفته مي كند.
از بچه هاي ربيدون آن ها كه حاج محمود را مي شناسند از آمدنش خوشحالند، اما آن ها كه از دور او را ديده اند تصور ديگري دارند.
حاج محمود والي: حاج آقاي فيلي قبل از من رفته بود ربيدون. ايشون قبل از اين كه بره بشاگرد چند بار من رو تو محل ديده بود و يه سلام و عليكي از دور داشتيم. من هم خب اون موقع كه تو بانك بودم، يه كم ژيگول بودم، لباس هام رو ست مي كردم. پيرهن و شلوار و كفشم به هم مي اومد. سه، چهار دست كت و شلوار رو هميشه داشتم. پول هم درمي آوردم، خرج همين لباس و اين ها مي كردم، حاجي مي گفت: خرج اتينا!
خب آقاي فيلي من رو تو تهران اين جوري ديده بود، وقتي كه تو ربيدون شنيده بود كه من مي خوام بيام، گفته بود: واي! اين جا دووم نمي آره، اون قيافه اي كه ما ديديم سوسولي بود، به درد اين جا نمي خوره.
كمال هم گفته بود: فكر مي كني، محمود والي رو من مي شناسم! بگذار بياد، مي بيني كه دووم مي آره.
موقعي كه من و حاجي اومديم، من با كت و شلوار نيومدم با يه لباس عادي اومدم و فرداش شروع كردم با بچه ها كار كردن و گفتن و خنديدن، اين بنده خدا مي ديد، تعجب مي كرد.3
حالا ديگر جمع بچه هاي بشاگرد جمع است، تعداد چادرها هم بيشتر شده و به بيش از ده چادر رسيده است. يك چادر بزرگ را انبار كرده اند و وسايل و آذوقه ها را در آن گذاشته اند، يك چادر بهداري و يكي داروخانه است. بچه هاي فرهنگي، چادر استراحت خود را با چادر فرهنگي يكي كرده اند و يك چادر بزرگ به پا كرده اند. در يك چادر حاج عبدالله و حاج محمود مستقرند و بچه ها هر چند نفر در يك چادر مي خوابند. از كارهاي اصلي، آماده كردن ساختمان هاي مقر جديد است كه با كمك حاج هاشم آهنگر و همراهانش شروع شده است. حاج محمود همراه بقيه به كار مشغول مي شود. حاج محمود هر جا كه كاري از دستش برمي آيد انجام مي دهد، حتي دكتري!
حاج محمود والي: شب دوم، سومي بود كه من تو ربيدون بودم. يكي اومد خواهش و تمنا كه بياين ما مريض داريم. سلامي زاده نبود، ديدم حميد عبدي كيف كمك هاي اوليه و داروها رو برداشت و گفت بريم، من هم شدم راننده. رفتيم روستاي «ايرر»، حميد پرسيد: مريضه كيه؟
بردنمون تو يه كپر، حميد مريض رو معاينه كرد و شروع كرد به قرص و شربت دادن.
گفتم: مگه تو دكتري؟
گفت: نه، ولي من كنار دكتر، دارو تحويل مي دادم و ياد گرفتم، عادت كردم.
گفتم: اگه اين جوريه كه من بهتر دكتري بلدم. از فردا من هم دكتري مي كنم!
من خيلي علاقه داشتم به پزشكي و از دكترها خيلي چيزها رو ياد مي گرفتم. ديگه چند روز من و حميد دكتري مي كرديم و قرص و شربت مي داديم تا سلامي زاده اومد. البته قرص و شربت هاي بي خطر و ويتامين و مقوي مي داديم مثل قرص سرماخوردگي، مولتي ويتامين، ب.كمپلكس، آمپول ويتامين سي و... عجيب بود كه اكثر مريض ها هم با همين ها خوب مي شدن!4
دو ماه مأموريت حاج محمود تمام مي شود و او مي خواهد به تهران برگردد. براي ترك بشاگرد احساس عجيبي دارد كه شباهتي با احساس ورودش ندارد. انگار تعلقي شديد به اين خاك دارد. اين براي خودش هم عجيب است كه دل كندن از آن برايش سخت است.
حاج عبدالله سال ها بعد اين حرف را مي زند كه «خاك بشاگرد آدم را مي گيرد.» حاج محمود اما نمي داند جذب بشاگرد شده يا جذب حاجي. هر چه هست، دوست دارد باز برگردد، اما آيا فرصتش پيش مي آيد؟
حاج محمود والي: مأموريتم تموم شد برگشتم تهران و رفتم سر كار بانك. يكي، دو هفته تو بانك بودم كه حاجي اومد تهران. گفت: مردش هستي بياي بشاگرد با من باشي؟
گفتم: آره.5
اين جواب روزها بود در دل حاج محمود بي تابي مي كرد و منتظر سؤال بود. آن قدر اين جواب سريع بود كه حتي حاج عبدالله هم تعجب كرد. حاج عبدالله مي دانست كه اين قبول كردن چه كوهي از دردسرها و مشكلات را براي حاج محمود مي آورد كه حالا برادرش راحت قبول كرده بود. حاج محمود هم اين را مي دانست و چندين روز به همه مشكلات رفتن و ماندن فكر كرده بود و مي دانست كه از چه چيزهايي بايد بگذرد. سخت بود، طوري كه تصورش هم او را آزار مي داد، اما هر چه بود همراه حاجي بود. حاج محمود آن روزها به ياد روزهاي سخت انتخاب حاج عبدالله مي افتد، كه حاجي خيلي نگران بوده كه نكند جبهه از بشاگرد واجب تر باشد؟ و آقاي عسگراولادي از حضرت امام پرسيده بودند و ايشان جواب داده بودند كه «همان جا بروند، بهتر است برايشان» و اين جا بود كه حاج عبدالله حرف امام را گرفت و نه تنها از دنيا، كه از شيريني جبهه ها و نزديكي به شهادت كه عاشقش بود، هم گذشت و به قول خودش در آن جا گم شد.
حاج محمود هم آن قدر به برادر بزرگش اعتقاد دارد كه روزگار و سرنوشتش را به سرنوشت او گره بزند و با او به هر كجا كه رفت برود.
همسر حاج محمود والي: حاج آقا عبدالله و محمودآقا خيلي عجيب همديگه رو دوست داشتن. خب چون دختر عمو و پسر عمو بوديم و از قبل با هم رفت و آمد داشتيم، اين مسئله رو حس مي كرديم. بعد از ازدواج هم كه ديگه كاملا حس كردم كه اين دو تا برادر چقدر به هم وابسته اند.
حاج آقا عبدالله هميشه مي گفت: محمود دست راست و چپ منه.6
حاج محمود تصميم به رفتن گرفته است. اولين مشكل، خانواده است. همسر حاج محمود و به نوع ديگري هم مادرش بايد قبول كنند كه پابه پاي حاج محمود و حتي بيشتر از او ايثار كنند و از حق عادي زندگيشان بگذرند. آن هم وقتي فقط چند ماه از ازدواجشان گذشته است.
آن چه به همسر حاج محمود كمك مي كند، اين است كه او هم والي است و حاج عبدالله را خوب مي شناسد. از آن بالاتر حاج رضا والي، پدر ايشان و عموي حاج عبدالله، معمار بود و در شهرستان ها كار معماري مي كرد و در نبودش حاج عبدالله هميشه به خانواده آن ها سر مي زد. از آن جا كه حاجي بزرگ تر است، همسر حاج محمود ايشان را عمو عبدالله صدا مي زند و به چشم بزرگ تر به او نگاه مي كند. اين روابط باعث مي شود تا سريع تر با شرايط جديد كنار بيايد.
همسر حاج محمود والي: حاج آقا عبدالله ده سال از ازدواجش گذشته است كه رفت بشاگرد، ولي ما نه. همون ماه هاي اول زندگيمون بود كه حاج محمود رفت بشاگرد. اون روزهاي اول كه ناآرومي مي كردم، بهش گفتم: اگر از روز اول به من گفته بودي كه من مي خوام برم و اصلا تهران نباشم، من قبول نمي كردم كه باهات ازدواج كنم! خب ما موقع حيات پدرمون هم از بودنش بالا سرمون محروم بوديم، سختم بود كه شوهرم هم نباشه. ولي خب من اعتقادم از قديم اين بود كه هر اتفاقي كه برام مي افته، چه بدش، چه خوبش، حتماً حكمتي توش هست و نبايد ناراضي باشم.7
حاج محمود هنوز هم به همسرش و بقيه مي گويد كه اين شش ماه را مي رود و برمي گردد، اما هم خودش و هم همسرش متوجه شده اند كه اين رفتن ديگر براي ماندن است.
حاج محمود والي: وقتي مي خواستم برم، به خانمم گفتم: برمي گردم.
گفت: نه تو ديگه نمي آيي. تو ديگه مثل عموعبدالله مي شي و بشاگرد مي موني.
گفت: نه بابا، مي آم.
گفت: من مي دونم، ديگه تموم شد.
عمو كه ديگه نداشتيم، به عمه هام اعتراض كرده بود، ما هم خيلي به عمه هامون احترام مي گذاشتيم و حرفشون رو گوش مي كرديم. يكي از عمه ها گفته بود: غصه نخور، محمود برمي گرده. اين نه از هيئتش دست مي كشه نه از فوتبالش.
اما بازم خانمم گفته بود: نه، اين محمودي كه من مي بينم از عموعبدالله دست نمي كشه.
خودمم راستش باورم نمي شد كه دارم مي رم بمونم. خيلي علاقه داشتم به اين جو محل خودمون و دوستايي كه داشتم. برنامه هامون همه مرتب بود كه كي فوتبال داريم، كجا هيئت داريم.
خب بايد از همه چيز دست مي كشيديم ديگه.8
رفتن حاج محمود به بشاگرد و چندماه به چندماه نبودن كنار خانواده، بدون امكان تماس، واقعا براي خانواده حاج محمود سخت است و همه اطرافيان هم به او حق مي دهند، حتي خود حاج عبدالله.
طرف ديگر اين سختي، براي حاج محمود است كه اصلا بروز نمي دهد و شكايتي نمي كند، اما حاج عبدالله به آن هم واقف است و مي داند كه برادرش در چه حالي است. حاجي هميشه به اين مسئله توجه ويژه دارد و سعي مي كند به شيوه هاي مختلف روحيه او را بالا ببرد، نه تنها در مورد حاج محمود، براي همه پرسنل امداد بشاگرد.
حاج محمود والي: گاهي مي شد كه من دو، سه ماه نمي تونستم از بشاگرد برگردم تهران. همه آشناها و فاميل ها هم به حاجي ايراد مي گرفتند كه محمودرو بفرست تهران، اما كارهاي بشاگرد طوري بود كه اگر من نبودم حاجي اذيت مي شد. نيرو براي كارهاي بدني و سخت زياد بود اما كسي كه بتونه وقتي حاجي نيست، اين جا رو بچرخونه نبود. خب چرخوندن اين جا هم خيلي شرط داشت. براي همين، حاجي دوست نداشت حتي يك هفته هم من برم مرخصي. خودش هم خيلي دلش مي سوخت. خيلي! وقتي مي خواست دل داريم بده، بالاي سرم رو مي بوسيد و باهام صحبت مي كرد، يا وقتي تو چادر مي خواستيم بخوابيم، يا دراز كشيده بود. دستش رو دراز مي كرد و مي گفت: داداش بيا سرت رو بگذار رو دستم. بعد همون جوري كه سرم رو دستش بود باهام صحبت مي كرد. من با همون يه دونه داداش گفتن حاجي آروم مي شدم و باز مي موندم بشاگرد.9
ازطرف ديگر هم، حاج عبدالله همسر حاج محمود را با صحبت كردن و با محبت كردن نسبت به اين شرايط بسيار سخت راضي مي كرد.
همسر حاج محمود والي: ما خيلي نسبت به حاج آقاعبدالله نزديك بوديم و محبت داشتيم. چون بالاخره بعد از فوت پدرمون، ايشون بزرگ خانواده بودن، ولي بالاخره گاهي روم نمي شد يه مطالبي رو بهش بگم؛ يا جلوش ناآرومي كنم. گاهي به خانم حاجي مي گفتم: كه آخه من تازه اول زندگيمه و اين حرف ها.
حرف هاي من رو به حاجي انتقال مي داد كه بابا اينها گناه دارن، تازه اول زندگيشونه. حاج آقا مي اومد خونه عزيز، پيش من و مي گفت: عمو! ناراحتي!
خب خجالت مي كشيدم چيزي بگم، مي گفتم: نه، عمو، چيزي نيست هرچي شما بگيد.
شروع مي كرد باهام صحبت مي كرد، مي گفت: ما بريم يكي، دو سال ديگه اون جا بمونيم، يه سر و ساموني بهش بديم، بعد برمي گرديم.
مي نشست برام مفصل صحبت مي كرد و از كارهاشون و وضعيت مردم مي گفت كه تو چه مشكلاتي هستند و كمك به اينها چقدر ثواب داره. مي گفت: شما هم كه اين جا تحمل مي كنيد ثواب مي بريد و تو كار ما شريكيد.
حاج آقا كه صحبت مي كرد، ناآرومي من تموم مي شد و راضي مي شدم.
تهران كه مي اومد حتما هر روز به ما سر مي زد، چند بار هم تلفن مي زد و حالمون رو مي پرسيد و اگه كاري داشتيم برامون انجام مي داد. وقتي مي خواست بره بشاگرد مي گفت: پيغامي براي محمود نداري؟
مي گفتم: نه، سلامتي.
1. مصاحبه با حاج محمود والي، ميناب، 28/6/1388
2. نوعي ماهي ريز و بدبو است كه از جوي ها و مرداب هاي بشاگرد مي گيرند و خشك مي كنند.
3. مصاحبه با حاج محمود والي، ميناب، 28/6/1388
4- مصاحبه با حاج محمود والي، ميناب، 28/6/1388
5- مصاحبه با حاج محمود والي، ميناب 28/6/1388
6- مصاحبه با همسر حاج محمود والي، ميناب 30/4/1387
7- مصاحبه با همسر حاج محمود والي، ميناب 30/4/1387
8. مصاحبه با حاج محمود والي، ميناب 27/8/1388
9. مصاحبه با حاج محمود والي، بشاگرد، 12/7/1386
پاورقي
 

(صفحه(12(صفحه(10(صفحه(6(صفحه(9(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14