(صفحه(12(صفحه(10(صفحه(6(صفحه(9(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14


سه شنبه 3 مرداد 1391 - شماره 20264

داستان (بخش پاياني)
روز تنهايي من


داستان (بخش پاياني)

روز تنهايي من

محمد ميركياني
براي پيدا كردن كار در تابستان، به پيشنهاد مشهدي حسين كه همسايه مان بود به يك چاپخانه رفتم.
مشهدي حسين هم در آنجا كار مي كرد. من بعد از آشنايي با كارگران و فضاي چاپخانه به شعبه حروفچيني رفتم.
بچه هايي كه آنجا كار مي كردند زياد با هم خوب نبودند و...
حالا دنباله ماجرا:
- من كه از كارهاي شما هيچ سر در نمي آورم. دارم گيج مي شوم.
اطرافش را نگاه كرد و گفت: «خيلي خوب! امروز ظهر كجا مي خواهي ناهار بخوري.»
- جايي را بلد نيستم.
خنديد و گفت: «خيلي خوب شد! من قهوه خانه اي را سراغ دارم كه آبگوشتش حرف ندارد! مي رويم آنجا ناهار مي خوريم. اگر با من بيايي، خرجت هم كمتر مي شود.»
اين را گفت و رفت سركارش. دو سه دقيقه بعد، دوباره فرهاد از راه رسيد و گفت: «به حرف هاي آن پسره گوش نكن! از هيچ كس هم نترس! خودم هوايت را دارم. راستي، ظهر وقتي ناهارت را خوردي، توي راه، يك ساندويج تخم مرغ هم براي من بگير و بياور... بيا، اين هم پانزده زارش.»
ظهر، كمال، همان طور كه قول داده بود، آمد و با هم رفتيم به آن قهوه خانه اي كه تعريفش را كرده بود. قهوه خانه توي يك زيرزمين بود. روي يك نيمكت چوبي، پشت ميز آهني زنگ زده اي نشستيم. كمال به قهوه چي گفت: «دو تا ديزي سفارشي!»
شاگرد قهوه چي برايمان غذا آورد و درحالي كه نمي دانستم دارم چه مي خورم، به كمال گفتم: «خوب ديگر، حالا زود باش همه چيز را برايم بگو!» با آستين پيراهن عرق پيشاني اش را خشك كرد و گفت: «در اين قسمت از چاپخانه، ما شاگردها شش نفريم و دو دسته: دسته من و دسته فرهاد. قبل از اينكه تو بيايي، دو دسته مساوي بودند؛ ولي حالا وضع فرق كرده. هر كدام از ما كه بتواند تو را ببرد توي دسته خودش، كارش روبه راه مي شود!»
- يعني چه؟
كمال، لقمه اي را كه توي دهانش بود، بلعيد و گفت: «كارهايي را كه براي حروفچيني، به اينجا مي ورند، هم سخت است هم راحت. اگر دسته ما قوي تر باشد، با كار كمتر و راحت تر، مزد بيشتري به جيب مي زنيم!»
گفتم: «اين، كار درستي نيست! راحتي بايد براي همه باشد، نه چند نفر!»
نيشش باز شد و گفت: «تو چقدر ساده اي!»
خلاصه آن قدر گرم حرف زدن شديم كه نفهميديم كي ناهار را خورديم.
وقتي هم خواستيم پول غذا را حساب كنيم، كمال پنج زار بيشتر از سهم خودش داد.
از قهوه خانه كه بيرون آمديم، پرسيدم: «براي چه امروز صبح گفتي آب نياورم؟»
- يعني نفهميدي؟
- اگر مي فهميدم كه ازت سؤال نمي كردم.
كمال راه افتاد و گفت: «فرهاد با اين كارش مي خواست تو را امتحان كند و ببيند چقدر به حرف هايش گوش مي كني؛ آن وقت زورگويي هايش را شروع كند.»
- من نمي توانم قبول كنم! اگر چيزي خواست، برايش مي خرم. در عوض، اگر هم كاري داشتم، مي گويم تا كمكم كند؛ ولي اگر روزي بفهمم مي خواهد زورگويي كند، ديگر به حرف هايش گوش نمي دهم.
- آفرين! حتما با او دعوا مي كني...
- شايد!
كمال بازويم را گرفت و گفت: «بارك الله! پس بيا توي دسته ما، تا بتواني حريفش بشوي.»
-دوست ندارم خودم را توي اين دسته ها قاطي كنم.
او با مشت به كف دست چپش زد و گفت: «تو عقلت نمي رسد! يا بايد اين طرف باشي، يا آن طرف. تنهايي نمي تواني كاري بكني.»
جوابي به اش ندادم. رفتم توي اغذيه فروشي و يك ساندويچ گرفتم. وقتي آمدم، كمال پرسيد: «مگر ناهار نخوردي؟! براي چه ساندويچ گرفتي؟»
- براي فرهاد گرفتم.
در جا خشك شد و توي چشم هاي من زل زد و گفت: «ديدي پسر! شروع شد! فرهاد ديگر دست از سرت برنمي دارد.»
يكي، دو هفته از كار كردن من توي چاپخانه گذشته بود كه ماه رمضان از راه رسيد. ظهر اولين روز ماه رمضان بود. بعد از اينكه نمازم را خواندم، كف شعبه حروفچيني، يك مقوا پهن كرد و دراز كشيدم.
مي خواستم نيم ساعتي استراحت كنم؛ ولي هنوز چيزي از خوابيدنم نگذشته بود كه فرهاد آمد بالاي سرم و گفت: «عباس، از خواب كه بيدار شدي، برو برايم يك ساندويچ بگير!»
- مگر روزه نيستي؟
- شوخي نكن! چه حرف هايي مي زني!
از روي زمين نيم خيز شدم و گفتم: «نه، خيلي هم جدي مي گويم! چرا روزه نگرفته اي؟»
دست روي دلش گذاشت و گفت: «مي داني عباس! من مريضم. براي همين، يك روز مي خورم و يك روز نمي گيرم، تا ماه رمضان تمام شود.» از مسخره بازي هايش فهميدم كه مريض نيست و دارد روزه خواري مي كند اين بود كه گفتم: «من اين كار را نمي كنم. خودت برو بگير.»
فرهاد اخم هايش را درهم كشيد و گفت: «من شنيده بودم كه كساني كه روزه مي گيرند، آن قدر ضعيف و بي حال مي شوند كه اصلا نمي توانند حرف بزنند! ولي تو امروز زبان دراز هم شده اي. نكند اصلا روزه نگرفته اي!»
هر چه دلت مي خواهد بگو. من نمي روم چيزي برايت بگيرم.
اين را گفتم و دوباره روي مقوا دراز كشيدم.
فرهاد گفت: «باشد. اگر دوست داري بخواب؛ ولي من نيم ساعت ديگر بيدارت مي كنم.»
فكر كردم شوخي مي كند؛ اما درست نيم ساعت بعد، از سر و صدايش بيدار شدم:
«بلند شو پسرجان! الآن وقتش است كه بروي و ساندويچ را بگيري!»
- چند بار بگويم كه نمي روم!؟ اصلا تو خجالت نمي كشي كه روزه نمي گيري و تازه به يك آدم روزه دار هم مي گويي برود برايت ناهار بگيرد!؟»
آمد جلويم نشست و گفت: «البته الآن زياد گرسنه نيستم. ساعت يك و نيم ممكن است يك كم گرسنه شوم.»
و رفت. من هم رفتم سراغ كارم. در همين وقت، كمال پيشم آمد و گفت: «همه اش تقصير خودت است. مگر نگفتم بيا توي دسته ما؟ حالا آن طرفي ها مي خورندت!»
پرسيدم: «كمال، تو روزه اي؟»
- نه بابا، چه روزه اي؟ حالش را دارد!
- پس تو هم مثل آنهايي! اصلا شما با هم هيچ فرقي نداريد.
به زور خنديد و گفت: «وقتي آن طرفي ها زدند و حالت را جا آوردند، مي فهمي كه ما با هم فرق داريم يا نه!»
كمال اين را گفت و رفت سر كارش. نمي دانستم چكار كنم. خواستم بروم و براي فرهاد غذا بگيرم؛ ولي دلم به اين كار رضا نداد. حالا هر چه مي گذشت دلهره ام بيشتر مي شد. البته از فرهاد نمي ترسيدم؛ فقط نمي خواستم كاري كنم كه مشهدي حسين جلوي موسي خان خجالت بكشد.
بالاخره ساعت دو بعدازظهر شد. فرهاد آمد جلويم ايستاد و دست هايش را به كمر زد و گفت: «ديگر شكمم به قاروقور افتاده. يا همين حالا مي روي و برايم ساندويچ مي گيري يا هر چه ديدي از چشم خودت ديدي!»
- نمي روم! هر كاري هم مي خواهي بكن!
بعد از اين حرف بود كه يقه ام را گرفت و من هم مجبور شدم از خودم دفاع كنم. هيچ كس به كمكم نيامد؛ كسي هم پيدا نشد كه ما را از هم جدا كند. در گرماگرم دعوا، صداي كمال را شنيدم كه گفت: «عباس، تو تنها شده اي!» فهميدم كه او هم دوست دارد من كتك بخورم تا به خيال خودش، سر عقل بيايم. قبل از اينكه بتوانم كاري بكنم، فرهاد آنچنان زمينم زد كه تمام مهره هاي كمرم درد گرفت.
هر طور بود خودم را از چنگش خلاص كردم و با يك حركت تند از جايم پريدم. مي خواستم هر چه زودتر پيش موسي خان كه براي كاري به قسمت صحافي(1)رفته بودم، بروم.
هنوز يكي- دو قدم بيشتر از شعبه حروفچيني دور نشده بودم كه فرهاد دوباره يقه ام را چسبيد و مرا زير باران مشت و لگد گرفت. درحالي كه قدرت هيچ كاري نداشتم، بچه ها را ديدم كه بي خيال ايستاده اند و نگاه مي كنند. حالا درست بالاي پله هايي بوديم كه آخرش به حياط مي رسيد. وسط حياط چاپخانه پر از پوشال(2) بود. فرهاد درحالي كه يقه ام را گرفته بود، گفت: «مي خواهي از اين بالا بفرستمت وسط پوشال ها؟»
- اگر جرأتش را داري، اين كار را بكن!
او هم بي معطلي زد تخت سينه ام و پرتم كرد وسط پوشال ها. براي چند دقيقه، جز پوشال و خرده مقوا، چيز ديگري نمي ديدم. نفسم درنمي آمد. مدتي آن وسط تلوتلو خوردم و بعد، از كنار دستشويي سردرآوردم.
از زور گرما و ناراحتي، گلو و دهانم خشك شده بود. به طرف دستشويي رفتم و چند بار به صورتم آب زدم. آب خنك صورتم را نوازش داد؛ ولي باعث نشد كه تشنگي ام از بين برود. ديدم اگر بخواهم روي پا بايستم، بايد روزه ام را بشكنم. براي همين دست هايم را پر از آب كردم و به دهانم بردم؛ ولي هر بار، آب از لاي انگشت هايم فرار كرد.
روزه ام را نشكستم. طاقتم تمام شد. همان جا، كنار حياط، روي زمين نشستم و ديگر چيزي نفهميدم.
¤ ¤ ¤
با وزش نسيم خنكي، چشم هايم را باز كردم. توي اتاق حروفچيني، روي يك مقوا دراز كشيده بودم و باد كولر به صورتم مي خورد. با پشت دست، چشم هايم را ماليدم. مشهدي حسين و موسي خان، بالاي سرم بودند. مشهدي حسين پرسيد: «حالت خوبه بابا؟»
- فقط يك كم كمرم درد مي كند.
موسي خان گفت: «چيزي نيست. زود خوب مي شوي.»
گفتم: «موسي خان، او به من زور مي گفت.»
سرش را تكان داد و گفت: «همه چيز را فهميده ام! خودم آوردمت بالا. فرهاد را حسابي كتك زدم و فرستادمش دنبال كارهاي سخت، توي ماشين خانه و صحافي. به اش گفتم تا ماه رمضان تمام نشده، حق ندارد پايش را اينجا بگذارد!»
مشهدي حسين دستي به سرم كشيد و گفت: «حالا مي تواني از جايت بلند شوي؟»
- بله، مي توانم.
از جا بلند شدم و يواش يواش مشغول شدم؛ ولي هنوز گرم كار نشده بودم كه كمال آمد كنارم و گفت: «هي پسر، تو هم براي خودت كسي شدي ها! ديگر هيچ كسي جرأت ندارد به ات بگويد بالاي چشمت ابروست!»
خنديدم و گفتم: «همه اش كار خدا بود!»
ــــــــــــــــــ
1- صحافي: قسمتي از چاپخانه است كه صفحات كتاب را بعد از چاپ به آنجا مي برند و به هم وصل و جلد مي كنند.
2- پوشال: در اينجا منظور نوارهاي باريك و خرده هاي كاغذ است.
 


(صفحه(12(صفحه(10(صفحه(6(صفحه(9(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14