(صفحه(12(صفحه(10(صفحه(6(صفحه(9(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14


دوشنبه 9 مرداد 1391 - شماره 20268

روايت زندگي مجاهدانه حاج عبدالله والي
حاجي باراني بخشنده بود

E-mail:shayanfar@kayhannews.ir


روايت زندگي مجاهدانه حاج عبدالله والي

حاجي باراني بخشنده بود

از سال شصت و سه، اجراي طرح شهيد رجايي رو شروع كرديم و بايد به بالاي شصت ساله ها مستمري مي داديم. حاجي مسئوليت اين كار رو هم سپرده بود به من. حاجي خودش بيشتر درگير كارهاي عمراني بود و دغدغه اصليش هم جاده بود، كارهاي حمايتي رو سپرده بود به من. با اين كه وظيفه اول امداد به گفته خود حضرت امام، سير كردن محرومين بود ولي حاجي مي گفت: اگه اين جا ساخته بشه، مردم خودشون شكم خودشون رو سير مي كنن.
البته حواسش به بخش حمايت هم بود و نظارت مي كرد، اما خيلي سخت مي گرفت. تو همين طرح شهيد رجايي هم سخت مي گرفت. حتي آقاي عسگر اولادي گفته بود تو بشاگرد به همه افراد بالاي شصت سال، مستمري بده، اما حاجي مي گفت: من نمي دم اين وضعش خوبه، اين بايد كار كنه و نمي داد.
من بهش گفتم: حاجي! فلاني داره تو تهران طرح شهيد رجايي رو مي گيره. اسم يه آشنا رو براش بردم.
گفت: جدي داره مي گيره؟ اين كه تيلياردره.
گفتم: خب داره مي گيره، اون وقت شما اين ها رو نمي دي.
گفت: خيلي خوب، پس اين جا هم به همه بده. اما جهنمش با خودت، من امضا نمي كنم، خودت بايد امضا كني.
گفتم: حاج عبدالله! يعني جهنم مال من؟ باشه مال من. فقط تو نامه اي كه من امضا مي كنم به قول خودت وتو نكن! من مي دم.
خب، من احساساتي تر از حاجي بودم، حاجي خيلي با منطق كار كرد و هر دوي اين روحيه ها هم تو كار امداد لازمه. حاجي هم براي همين من رو گذاشته بود كه برم تو روستاها و با مردم باشم. واقعا هم من وقتي از پيش مردم مي رفتم، راضي بودن. حتي اگر تحت پوشش نمي بردم، با صحبت و شوخي و كمك هاي ديگه راضيشون مي كردم. حاجي رو هم دور نمي زدم. هر كاري مي كردم به حاجي نسبت مي دادم. اگه پولي مي دادم يا كمكي مي كردم، مي گفتم اين ها از طرف حاجي واليه و حاجي گفته بديم، بعضا روح حاجي هم خبر نداشت! دوشت داشتم همه كارها رو متصل به حاجي بدونن. حاجي عشق من بود، امكان نداشت بخوام دورش بزنم1.
به علت سوءتغذيه شديد موجود در بشاگرد، حاجي با وجود كارهاي زيربنايي، لحظه اي در رفع نيازهاي اوليه مردم و مبارزه با سوءتغذيه تعلل نكرد. او در همان سفرهاي اول، مقدار زيادي آرد، خواروبار، شيرخشك، برنج، روغن و... از خيرين تهيه كرد و به مرور به بشاگرد برد و بين بشاگردي ها توزيع كرد. توزيع ارزاق براي عموم، از اولين كارهايي است كه آغاز شد. بعد كه طرح مددجويي و تحت پوشش بردن شروع مي شود، باز هم توزيع ارزاقي كه از كمك هاي خيرين است، به همه داده مي شود، ولي دادن مستمري نقدي كه از پول امداد است، اختصاص به مددجوها دارد.
با پيگيري هاي شبانه روزي حاجي ورود كمك هاي مردمي به بشاگرد زياد مي شود. به خاطر وضعيت راه، كمك ها را نمي توان مستقيم به بشاگرد برد. مجبورند بارها را در ميناب تخليه كنند و بعد به مرور به ربيدون ببرند. حاجي اميدوار است با اتمام كار انبار و بهتر شدن راه، كمك ها مستقيم به بشاگرد برود، اما فعلا مجبور است انباري در ميناب تهيه و اجناس را آن جا نگهداري كند. علاوه بر انبار، يك واحد دو اتاقه هم در ميناب مي گيرند تا ايستگاه استراحت و توقف موقتي باشد براي كساني كه از بندرعباس مي آيند و مي خواهند به بشاگرد بروند. ارتباط بشاگرد و ميناب آن قدر زياد است كه اگر كميته امداد ميناب بخواهد مستقل از بشاگرد عمل كند، به مشكل مي خورند.
حاج محمود والي: ميناب يه توقفگاه و محل پشتيباني براي بشاگرد بود، حاج آقا نيري به حاجي گفت بهترين راه اينه كه خودت كار امداد ميناب رو هم قبول كني. اين طوري شد كه مسئوليت امداد ميناب افتاد گردن حاجي، البته ميناب برخلاف بشاگرد زير نظر استان بود. حاجي چون به كارهاي ميناب نمي رسيد، يه نفر ديگه رو گذاشت مسئول اون جا، اما يه مدت كه گذشت به مشكل خوردن و بعدش ديگه كارهاي ميناب هم با حاجي بود. آقاي حافظي قائم مقام حاجي تو ميناب شد، حاجي بهش اطمينان داشت و خيلي از كارها رو اون انجام مي داد.2
حضور آقاي حافظي كمك بزرگي به حاجي است و تا حدودي خيال او را از جانب ميناب راحت مي كند. ارتباط ميناب با كميته امداد مركز استان و انجام كارهاي مربوط به مددجوهاي ميناب كاملا با اوست و از طرفي به امور پشتيباني از بشاگرد و انبار هم رسيدگي مي كند.
آقاي حافظي: من ميناب بودم. وقتي كه مهمون مي اومد، ما تو ميناب ازشون پذيرايي مي كرديم، بعد هم اگر لازم بود باهاشون مي رفتيم بشاگرد. بعضي از كارهاي مربوط به ابتداي بشاگرد؛ مثل سندرك و اطرافش هم با ما بود.
زمين انبار ميناب رو حاجي از منابع طبيعي گرفت. يه شورايي تو استانداري بود، همكاري كردن و نزديك به يك هكتار زمين دادن به كميته امداد. حاجي هم با كمك خيرين يه انبار اون جا ساخت. كمك ها از هر كجا مي اومد، اول تو اين انبار خالي مي شد، بعد منتقل مي كردن به بشاگرد.3
اولين نياز حياتي بشاگرد آرد است. با پيگيري حاجي، كاميون هاي آرد از شهرستان هاي مختلف به ميناب مي آيند و بار خود را خالي مي كنند. خالي كردن بار اين كاميون ها، خاطره كمك هاي شبانه حاج عبدالله والي به خانواده هاي فقير، در زمان قبل از انقلاب را زنده مي كند كه كيسه هاي آرد و برنج را به دوش مي كشيد و چند طبقه بالا مي برد تا به در خانه يك خانواده يتيم برساند. حالا تقريباً چشم اميد تمام بشاگردي ها به اين آرد دوخته شده است.
آقاي جواد واثقي: يه روز من و حاجي، ميناب بوديم. يه كاميون آرد اومد، بايد همون جا آرد رو خالي مي كرديم. بعد كم كم با لندكروز مي برديم بشاگرد. تابستون بود، ميناب هم خيلي گرم بود، بالاي چهل و پنج درجه. حاجي گفت: جواد! برو دو، سه تا كارگر بيار كاميون رو خالي كنن.
گفتم: نه حاجي نمي خواد. پريدم بالاي كاميون.
حاجي گفت: جواد بيا پايين، ديوونه بازي در نيار.
نمي دونستم حاجي حالش خوب نيست و قلبش درد مي كنه، يه گوني آرد برداشتم و گذاشتم رو كمر حاجي! حاجي هم چيزي نگفت و برد گذاشت تو انبار. يه كاميون آرد رو دونفره خالي كرديم، از همين كاميون ها كه براي نانوايي ها مي برن! من آخرش ديگه كم آورده بودم. آما حاجي پشت سر هم گوني ها رو خالي مي كرد.4
در بشاگرد، در عين تقسيم كارها و منظم بودن برنامه ها، وقتي كار عمومي پيش مي آمد، همه كار مي كردند. كسي نمي گفت كار من فرهنگي است، كار توزيع ارزاق نمي كنم، يا من كار مالي را انجام مي دهم و دست به بيل و كلنگ نمي زنم. حتي دكتر اگر درگير كار پزشكي نباشد، وارد كارهاي ديگر مي شود. وقتي بار آرد مي رسيد، همه مي آمدند و خالي مي كردند و مي ديدند كه حاجي عبدالله هم سخت تر از آن ها مشغول است.
حاج محمود والي: خدا خيرش بده، هر كي كه گوني هاي آرد رو چهل كيلويي كرد! اون وقت ها هشتاد كيلويي بود، كمرمون مي شكست. حاجي مي گفت: اين دويست تا آرده، نفري بيست تا بايد خالي كنيد.
مي گفتيم: حاجي چون، بيست تا رو بكن چهل تا، ما دو نفره خالي مي كنيم. من تنهايي نمي تونم.
حاجي خودش يه نفره، هشتاد كيلويي رو برمي داشت، كمال نيك جو هم قوي بود، مي تونست. ولي حميد عبدي كه خودش چهل كيلو بود نمي تونست آرد هشتاد كيلويي روبرداره. عباس مرادي هم كه كتفش درد مي كرد، ماها دو نفره برداشتيم. گوني ها رو كه مي برديم، تنمون مي شد آرد خالي. خيس عرق هم مي شديم. مي شد يه خمير حسابي از تنمون گرفت!5
حاج محمود زماني كه در بانك كار مي كرد حسابدار بود و در اين كار مهارت زيادي هم داشت، به همين دليل كار حساب و كتاب هاي بشاگرد را به عهده مي گيرد، اما كار كردن با حاجي در موارد مالي بسيار سخت است، حاج عبدالله حتي با برادرش هم تعارف ندارد.
حاج محمود والي: اولي كه من اومدم ربيدون، يكي از بچه ها صندوقدار بود. اين مي خواست بره، حاجي گفت: تو صندوق رو تحويل بگير.
من هم به اين بنده خدا گفتم: من كاري به اين دفتر و دستك ندارم، هر چي پول داري به من تحويل بده.
گذشت و چند وقت بعدش من مي خواستم برم مرخصي، حاجي گفت: خب؛ آقاي مسئول مالي؟!
گفتم: من؟ كي شدم مسئول مالي؟
گفت: خب صندوق رو بيار بالانس كنيم.
گفتم: من فقط پول رو گرفتم.
گفت: نخير، صندوق رو بايد بياري بالانس كني.
گفتم: حاجي، اصلا اين بنده خدا مي خواست بره، حساب كتاب هاش رو نگاه نكردم.
گفت: خب مي خواستي ببيني.
نشستيم با هم حساب كرديم، ديديم شش هزار تومن كمه. حاجي گفت: بايد بدي.
من هم نداشتم كه، آخرش رفتم شش هزار تومن قرض كردم گذاشتم تو صندوق. تمام تشكيلات ما هم يك گاو صندوق كوچيك بود كه پول و مدارك رو توش مي گذاشتيم.
هيچ كدوم از پرسنل هم پرونده نداشتن، هيچي از ما هم تو مركز وجود نداشت. حاجي مي گفت: آقازندگي ما بيابونه؛ اداري، مداري نيستيم.
حتي بيمه هم نكرده بود، به من مي گفت: داداش! ما كه چهار، پنج سال بيشتر اين جا نيستيم، بعدش هم مي ريم ديگه، از اين كارها نداره كه.
حاجي تو همون فضاي اول انقلاب و كارهاي اول انقلاب و كارهاي جهادي بود و اون روحيه رو حفظ كرده بود.6
هرچه مي گذرد، رفت و آمدها و مراجعات به ربيدون افزايش مي يابد. كارها هم هر روز بيشتر و سخت تر مي شوند، اما بچه ها به جاي خستگي، با جلو رفتن كارها، نشاط بيشتري مي يابند. وضعيت ظاهري ربيدون تغيير نكرده است. زندگي بچه ها هنوز با ابتدايي ترين وسايل مي گذرد، اما چند خانواده ساكن در ربيدون ديگر عضوي از خانواده امداد شده اند و با آنها زندگي مي كنند، به خصوص پيرمرد تنهايي كه كپرش روبه روي چادرهاي امداد است. حاجي باراني با آمدن بچه هاي امداد، زندگيش رنگ و بويي گرفته. او هيچ در دنيا ندارد اما دل پاك و خالصش بچه ها را جذب كرده و هر كمكي بتوانند به او مي كنند.
حاج محمود والي: كپر حاجي باراني روبه روي چادرهاي ما بود. اين حاجي باراني از اول سحر كه بلند مي شد، بعد نماز صبح، تا ساعت نه، ده صبح قرآن مي خوند. سواد نداشت، اما قرآن مي خوند!
اين پيرمردي كه نا نداشت راه بره، دوشنبه ها و پنج شنبه ها روزه مي گرفت، خيلي عجيب بود. لاغر هم بود، خودش هيچي نداشت اما هر چي ازش مي خواستيم بهمون مي داد. گفتيم: اين زمين روبه روي كپرت رو مي خواهيم.
گفت: مال شما.
گفتيم: خرما مي خواهيم.
گفت: خرماهاي اين چند تا نخل رو بخشيدم به شما.
با اين كه هيچي نداشت، بخشنده بود. خودش و الاغش هم تو يه كپر زندگي مي كردن. ما كلي مي خنديديم از دست اين الاغش. اين الاغه اجازه مي گرفت مي رفت تو كپر. مي اومد دم در كپر كله اش رو تكون مي داد، اگه حاجي باراني اشاره مي كرد مي رفت تو، يه گوشه مخصوص خودش بود، مي نشست. اگه بهش اجازه نمي داد، نمي رفت تو.
الاغه به هيچ كي غير حاجي باروني هم سواري نمي داد. هر كدوم از بچه ها مي خواست سوارش بشه مي زدش زمين، ما هم كلي مي خنديديم. يه بار كمال نيك جو سوارش شد، پاهاش رو از زير شكم حيوون قفل كرد كه نيفته. اين جوري تونست يك كم ازش سواري بگيره، خلاصه يه سرگرمي بود براي ما.
بچه ها دلشون براي حاجي باراني مي سوخت و هر روز از همون غذاي خودمون بهش مي دادن. غذارو كه مي گرفت، مي گفت اجرتون با سيدالشهدا(ع). بنده خدا خانمش هم كور بود و تو ميناب زندگي مي كرد، وقتي خانمش مي خواست بياد به من مي گفت: والي محموتي، محبوبم آيتي!
مي گفتم: محبوبت كيه؟
فهميدم كه خانمش داره مي آد، خيلي هم زنش رو دوست داشت. وقتي خانمش مي خواست بياد، كمي برنج و روغن و چيزهاي ديگه ازمون مي گرفت. من هم خوب بهش مي رسيدم.7
فضاي خشك و سخت ربيدون چه از نظر طبيعت و چه از نظر كارها مي توانست كم كم بچه ها را خموده كند و باعث شود كه نتوانند مدت زيادي آن جا دوام بياورند، اما روحيه با نشاط و شوخ طبعي، كه در بيشتر اين بچه ها وجود دارد اين فضا را تلطيف مي كند. هميشه بر لب هاي بچه ها لبخند هست و شب ها كه دور هم جمعند، سكوت و غربت بشاگرد را با خنده هايشان مي شكنند. روزها اگر فرصتي مي شد در فضاي باز جلوي چادرها فوتبال به راه مي شد و شب ها گپ و گفت وگو و گاهي هم گل يا پوچ.
حاج محمود والي: شب ها كه بچه ها جمع بودن، همه با هم تو يه چادر جمع مي شديم و گل يا پوچ بازي مي كرديم. حتي حاجي هم گاهي تو گل يا پوچ شركت مي كرد، اما شب ها سر خوابيدن، حاجي هميشه ما رو دعوا مي كرد. چادرها همه كنار هم بود و حاجي هم همش بالا سرمون بود، مگه مي گذاشت ما بيدار باشيم. شام كه مي خورديم، موتور برق خاموش مي شد. ديگه ما بوديم و يه فانوس. منم كه خوابم نمي برد، شروع مي كردم با بچه ها به حرف زدن، صداي حاجي بلند مي شد: محمود! چقدر حرف مي زني؟
مي گفتم: حاجي! من كه نمي تونم بخوابم از حالا، ساعت تازه نه شبه. آخه چه جوري بخوابم؟!
1- مصاحبه با حاج محمود والي، ميناب، 29/6/1388
2- مصاحبه با حاج محمود والي، ميناب، 29/6/1388
3- مصاحبه تلفني با آقاي حافظي، 29/1/1388
4- مصاحبه با جواد واثقي، تهران، 6/2/1388
5- مصاحبه با حاج محمود، والي، ميناب، 29/6/1388
6-مصاحبه با حاج محمود والي، ميناب 28/6/1388
7-مصاحبه با حاج محمود والي، ميناب 29/6/1388
پاورقي
 

(صفحه(12(صفحه(10(صفحه(6(صفحه(9(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14