وزير راه در بشاگرد گم شد !
با ورود روحانيون به بشاگرد، كارهايي
به مسئوليت هاي معمول بچه ها اضافه شده است، مثل سر زدن به روحانيون و جابه جايي آن
ها. روز دهم است و بايد چند تن از روحانيون به روستاي ديگري نقل مكان كنند. روزه،
گرما و بازديد از روستاها، تواني براي حاج محمود نگذاشته است.
حاج محمود والي: تو اون وضعيت راه هاي بشاگرد، بچه ها هم معمولا تو رانندگي هاشون
مراعات نمي كردن و پدر ماشين ها درمي اومد. اما من و حاجي خيلي مراقب بوديم كه به
ماشين ها آسيبي نرسه. براي همين، بهترين ماشين لندكروز هميشه دست حاجي بود. موقعي
هم كه حاجي مي خواست بره، سوئيچ رو مي داد به من و مي گفت: دست كسي نده. ماه رمضون
بود و هوا داغ، روحاني هايي كه براي تبليغ اومده بودن رو بعد از ده روز بايد به
روستاهاي ديگه مي برديم. من اون روز تازه از بازديد روستاها برگشته بودم و از شدت
خستگي نمي تونستم تكون بخورم. جواد واثقي ربيدون بود، گفتم اون بره. گفت: من ماشينم
خرابه، اگه ماشين حاجي رو مي دي، برم.
گفتم: مي دوني كه حاجي اجازه نمي ده، نمي تونم ماشين رو به تو بدم.
گفت: نه، خيالت راحت باشه، من ماشين رو سالم برمي گردونم، كسي هم نمي فهمه.
گفتم: يه جوري با ماشين خودت برو ديگه.
گفت: نمي شه، خرابه.
با خودم گفتم ولش كن، خودم مي برم. هر چي سعي كردم بلند بشم راه بيفتم، ديدم نمي
تونم اين جوري برم، حتما تصادف مي كنم. كار هم شايد تا آخر شب طول مي كشيد. سوييچ
رو دادم به جواد، گفتم: فقط تو رو خدا مواظب باش، حاجي رو كه مي شناسي چقدر حساسه.
گفت: خيالت راحت.
سوييچ رو گرفت و رفت. پدر صلواتي حميد عبدي رو هم نشوند كنارش. حميد تو راه از جواد
خواهش مي كنه كه بده من هم پشت فرمون بشينم. جواد هم به قول خودش آخر رفاقت بود،
ماشين رو مي ده به حميد.
جاده ها دست ساز بود، وقتي از سربالايي، بالا مي رفتي، معلوم نبود كه بايد بعدش به
راست بپيچي يا به چپ! فقط كسي مي تونست بره كه با جاده آشنا باشه و قبلا چند دفعه
اون جاده رو رفته باشه. جواد كه خودش اين راه ها رو زده بود، وارد بود، ولي حميد
نه. به بالاي يه سر بالايي كه رسيده بود، به جاي اين كه به چپ بپيچه، به راست
پيچيده بود و ماشين مي افته تو شيب تند يه گودي و مي خوره به يه سنگ بزرگ و
واميسته. جلوي ماشين حسابي داغون مي شه.
آخراي شب بود، بيرون چادرها منتظر نشسته بودم، نگران شده بودم، ترسيده بودم ماشين
طوريش شده باشه. ساعت از دوازده هم گذشته بود كه ديدم داره صداي مداحي مي آد، خيالم
راحت شد. جواد عادت داشت قبل از اين كه برسه، صداي ضبط ماشين رو بلند كنه كه صدا
بپيچه تو كوه هاي ربيدون! قبل از اين كه برسن به زمين فوتبال جلوي چادرها ديدمشون،
ديدم چراغ ماشين خاموشه، با خودم گفتم احسنت، چقدر جواد مؤدب شده، اين جا چراغ ها
رو خاموش كرده كه كسي بيدار نشه!
اون شب فقط ما چهار نفر تو ربيدون بوديم. حميد و جواد و عباس مرادي و من. ديدم اين
سه نفر رفتن پشت چادر دارن پچ پچ مي كنن. گفتم: خوب داريد پشت سر من غيبت مي كنيد.
گفتن: نه، داريم راجع به كار خودمون صحبت مي كنيم. منم بي خيال شدم.
فردا صبحش حاجي داشت از تهران مي اومد. جواد گفت:من برم فرودگاه دنبال حاجي.
گفتم: ماشين حاجي رو بردار برو.
داشت مي رفت، ديدم جلوي ماشين داغون شده. تازه فهميدم ديشب چرا چراغ ماشين خاموش
بود، نگو اصلا چراغي نمونده! گفتم: جواد؟!
گفت: طوري نيست، خورده به سنگ، خودم دارم مي رم كه به حاجي بگم، نگران نباش.
خيلي ناراحت شده بودم، گفتم: به حاجي بگو تو راه كه داشتم مي اومدم دنبالتون، زدم.
نگي محمود ديروز ماشين رو به من داد.
گفت: خيالت راحت باشه، حلش مي كنم.
راه افتاد سمت بندرعباس، دلم مثل سير و سركه مي جوشيد كه حاجي وقتي ماشين رو مي
بينه، چي كار مي كنه. جواد و حاجي رسيدن ربيدون، حاجي چيزي نگفت، اما ديدم با من سر
سنگينه، گفتم: جواد چي شد؟
گفت: قضيه حل شده، فقط تو ديگه چيزي نگو.
حالا نگو جواد، به حاجي گفته محمود زده به سنگ، به روش نيار، خيلي ناراحته!
من هم از همه جا بي خبر، ديگه با حاجي كل كل نكردم، اما تو دلم پكر بودم. با خودم
فكر كردم ما اين جا مونديم حسابي خسته شديم. اين داداش ما هم به جاي اين كه به ما
خسته نباشيد بگه، بي محلي مي كنه. خب كمي برام سخت بود، هيچي نمي گفتم. همون روزها
مي خواستم برم تهران، يه خداحافظي سردي با حاجي كردم و از دهنم در رفت كه قضيه
ماشين رو هم كه فهميدي؟
گفت: بله، زدي پدر ماشين رو هم درآوردي!
تازه من فهميدم حاجي به خاطر ماشين از دست من پكره، جواد گفته بهش چيزي نگو يا روش
نشده ازم بپرسه. گفتم: حاجي من نزدم ماشينو، جواد زد.
حاجي جواد رو صدا زد، جواد هم حميد رو لو داد. حاجي گفت: حميد عبدي؟ چرا ماشين رو
دادي به حميد؟ اون كه اصلا رانندگي بلد نيست.
گفتم: حاجي! من اون روز اصلا توان نداشتم برم، اگه مي رفتم چپ مي كردم. ماشين رو
دادم به جواد، جواد هم داد دست حميد و اين جوري شد. بالاخره ته و توي قضيه در
اومد1.
با وجود زحمات شبانه روزي بچه هاي راه سازي، راه هاي دست ساز هنوز بسيار مشكل دارد
و هر بارندگي شديد، روزها و ماه ها زحمت را به باد مي دهد. باران همه چيز را با
خودش مي شويد و مي برد. هنوز بزرگ ترين مشكل امدادرساني به مردم، راه است. اين را
خود مردم بهتر از بچه هاي امداد درك مي كنند، به خصوص زماني كه مي خواهند مريضي را
به درمانگاه صحرايي ربيدون يا ميناب برسانند.
حاج محمود والي: تو بشاگرد راهي به اون صورت وجود نداشت كه مردم بتونن رفت و آمد
كنن، يا ماشين هاي ما بتونن راحت به روستاها برسن. مردم با پاي پياده يا با مال
بايد مي رفتن. اگر كسي مريض داشت كه بايد به دكتر مي رسوند، راهي كه نبود، يا بايد
اين مريض رو كول مي كردن، يا مي گذاشتن تو پتو و دور سرش رو مي گرفتن و پياده، با
چه مصيبتي مي رسوندنش به دكتر. گاهي يكي با يه مريض مي اومد ربيدون و مريضش رو مي
رسوند به دكتر سلامي زاده، از خستگيش مي افتاد و خودش هم مريض مي شد، مي گفت: من دو
روزه تو را هم تا اين مريض رو آوردم اين جا.
خيلي از مريض ها كه به خاطر همين راه مي مردن. گاهي هم خود مريض ها مرگ رو به اومدن
تو اين مسيرها ترجيح مي دادن؛ مثلاً يه نفر رو مار زده بود، حالش خيلي بد بود، ديگه
تسليم مرگ شده بود، گفتيم: بفرستيمت بري ميناب؟
گفت: نه آقا، براي چي برم؟ من ديگه خلاصم، براي چي اذيتم مي كنيد، من مي ميرم!
گفتيم: نه بابا، براي چي بميري؟ زنده مي موني.
جالبه فرستاديمش و زنده موند.
مشكل ديگه اي كه با راه ها داشتيم، گم كردن مسير بود. چون جاده مشخص نبود، كوه ها
همه شبيه به هم بودن، كافي بود كمي اشتباه بريم تا راه رو گم كنيم. خدا رو شكر من
سفر اول با حاجي و علي داستاني بودم، اگر تنها بودم امكان نداشت راه رو پيدا كنم.
بعدها كه گاهي تنها مي رفتم و مي اومدم گم مي كردم؛ مثلاً همين جوري مسير رو مي
رفتم يه دفعه مي رسيدم به يه كوه، تازه مي فهميدم دارم اشتباه مي رم و گم شدم. هيچ
راهي نداشتم، منتظر مي نشستم تو ماشين تا يه ماشين ديگه ببينم، يا اهالي از او جا
رد بشن و مسير رو ازشون بپرسم.
شب ها كمتر گم مي شدم، چون رد ماشين ها رو مي گرفتم و مي رفتم و حواسم به اطراف پرت
نمي شد. اما بارون كه مي زد، كل رد ماشين ها رو مي شست. حاجي هم اون اوايل اگر خيلي
خسته بود، ممكن بود راه رو گم كنه. حتي جواد واثقي كه بهش مي گفتيم وزير راه، يه
بار باهام بود، شب بود و من داشتم رانندگي مي كردم، جواد خوابش برد، من رسيدم به
كوه، بيدارش كردم، گفت: كجاييم؟
گفتم: گرفتي خوابيدي؟ تو كه راه ها رو بلدي بايد بگي كجاييم.
اون هم نمي دونست بايد كدوم طرف بريم. پياده شديم و نيم ساعت راه اومده رو برگشتيم.
از رودخونه هم رد شده بوديم، پاچه ها رو زديم بالا و رفتيم اون طرف رودخونه تو اون
تاريكي، با چراغ قوه دنبال رد ماشين مي گشتيم كه بالاخره پيداش كرديم و ماشين رو
آورديم.
تنها كسي كه من ديدم مي خوابه، بيدار مي شه، باز راه رو پيدا مي كنه، علي داستانيه.
آن قدر اين راه ها رو خوب مي شناخت كه بيدار مي شد نگاه مي كرد، مي گفت: حاجي
اشتباه اومدي، دور بزن از اون طرف بريم. اصلاً هيچي مشخص نبود، مي گفت راه از اين
وره.
مي گفتم: چه فرقي مي كنه، اين ور كه با اون ور يكيه! اما درست مي گفت، چون منطقه رو
مي شناخت، يه بار نشد كه باهاش راه رو گم كنيم يا اشتباه بريم.
خيلي وقت ها هم مجبور مي شديم شب رو تو مسير بخوابيم. من هميشه تو ماشين مي
خوابيدم. مي رفتم تو روستاها براي آمارگيري يا توزيع لباس و ارزاق، كارمون تا شب
طول مي كشيد و تموم نمي شد، ديگه مي ديديم كه بخواهيم برگرديم مقر، صبح دوباره بايد
اين راه رو بياييم و اصلاً به كارمون نمي رسيم و شب رو مي مونديم و صبح كارمون رو
ادامه مي داديم.
بعضي وقت ها هم ماشين مشكل پيدا مي كرد؛ مثلاً پنچر مي كرديم. به سفارش حاجي، هميشه
دو تا زاپاس هم مي برديم، ولي خب تو اون راه ها دو تاش از بين مي رفت، ديگه چاره اي
نداشتيم. تا خبر برسه به مقر و بيان كمك، مونده بوديم.
يه بار ماشين تو داوري گير كرد و خاموش شد. شب ظلمات بود و هيچ كس هم نبود. من هم
تنها بودم. هرچي زور زدم ماشين تكون نخورد، همون جا تا صبح نشستم، مي دونستم مردم
كه براي نماز صبح بيان بيرون وضو بگيرن، من رو مي بينن. صبح اومدن با هم ماشين رو
هل داديم و روشن كرديم.
چند بار هم با حاج عبدالله تو جاده ها گير كرديم و تا صبح مونديم. من و حاجي پتو مي
انداختيم جلوي ماشين و همون جا مي خوابيديم. مار و عقرب هم زياد بود، اما ما اصلاً
تو اين فكرها نبوديم، حاجي يه سوره «قل هوالله» مي خوند و راحت مي خوابيديم.2
براي راهنمايي و جلوگيري از گم شدن در راه ها، بچه هاي فرهنگي ايده اي به ذهنشان مي
رسد كه مسيرها را علامت گذاري كنند.
آقاي كمال نيك جو: حميد عبدي و بچه هاي فرهنگي طرح دادن كه راه ها رو علامت گذاري
كنيم. رفتيم پيش حاجي گفتيم يه همچين كاري مي خواهيم بكنيم و رنگ مي خواهيم. حاجي
هم دفعه بعد كه اومد، چهار تا قوطي رنگ شب نما گرفت و آورد. حساسيت حاجي هم نسبت به
بيت المال شديد بود ديگه، كلي سفارش كرد كه مواظب باشيد حيف و ميل نشه. بچه ها از
تو فيلم هاي بزرگ راديولوژي، كليشه فلش درآوردن. مي رفتيم تابلو مي زديم يا روي سنگ
ها و كوه هاي كنار راه با كليشه جهت مسير روستاها رو مي كشيديم و زيرش هم مي نوشتيم
به طرف كدوم روستا. هرچند وقت يك بار هم مي رفتيم سركشي مي كرديم كه اگر خراب شده،
بازسازي كنيم.3
1- مصاحبه با حاج محمود والي، ميناب، 30/6/1388
2 -مصاحبه با حاج محمود والي، ميناب، 26/6/1388
3- مصاحبه با آقاي كمال نيك جو، تهران، 7/2/1388
پاورقي |