(صفحه(12(صفحه(10(صفحه(6(صفحه(9(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14


سه شنبه 10 مرداد 1391 - شماره 20269

رازهاي زندگي
خاطرات معلمان ابتدايي
با فرشته هاي نماز
بنفشه و شاپرك
داستان طنز
عينك من كجاست؟


رازهاي زندگي

در ابرهاي خيس و باراني
صد حرف و صد آهنگ و آواز است
در شرشر آن ناودان پير
صد قصه و صد شعر و صد راز است

آوازهاي بي شماري هست
در چك چك موسيقي باران
مي داني آيا رازهايي هست
در قامت سبز سپيداران

در جيك جيك گرم گنجشكان
حتماً صداي ديگري هم هست
در اوج پرواز كبوترها
هم شادي و هم شور و هم غم هست

در سنگ ها هم حرف هايي هست
بايد نشست و گوش كرد و ديد
بايد گذشت از ظاهر هر سنگ
و حرف او را از دلش نوشيد

در چشمه و در كوه و در دره
در آسمان و در زمين و دشت
بايد به دنبال پيامي بود
بايد به دنبال صدايي گشت

حتماً شهاب آسماني هم
در سينه خود حرف ها دارد
بايد شنيد آوازهايش را
شايد پيامي از خدا دارد

چشمان خود را بعد از اين، ديگر
يك طور ديگر بر جهان وا كن
بهتر ببين و خوب تر بشنو
خود را در آب و خاك پيدا كن
جعفر ابراهيمي (شاهد)


خاطرات معلمان ابتدايي

با فرشته هاي نماز

مثل كلاغ
طاهره صادقي، اردستان (اصفهان)
در يكي از روزهاي پاييزي سال تحصيلي79-78، به يكي از مدارس ابتدايي دخترانه رفته بودم، دانش آموزان مشغول اقامه نمازظهر و عصر بودند. ناظم مدرسه در برپايي نماز نظارت مي كرد و ظاهراً متوجه حضور من نبود. دانش آموزان مرتب و منظم با چادرهاي سفيد مثل فرشتگان، پاك و معصوم، با خداي خود راز و نياز مي كردند. من هم نظاره گر اين همه پاكي و اخلاص شدم.
ناگهان ناظم مدرسه مثل اين كه متوجه چيزي شده باشد به داخل يكي از صف ها رفت و با خط كش بلندي كه در دست داشت، به پشت يكي از دانش آموزان درحال ركوع، ضربه محكمي زد. من تعجب كردم، ولي او مجدداً هنگام سجده اين كار را با عصبانيت تكرار كرد.
به آرامي جلو رفتم و هرچه دقت كردم علت تنبيه را نفهميدم. دانش آموز كه اشك در چشمانش حلقه زده بود، عكس العملي از خود نشان نداد و همچنان خالصانه مشغول ادامه نماز شد و سرانجام همراه با ساير دانش آموزان نماز را به پايان رساند.
سپس رو به طرف ناظم كرد و درحالي كه بغض گلويش را مي فشرد، پرسيد: «خانم، براي چي مرا زديد؟ مگر چه اشتباهي در نماز داشتم.» ناظم گفت: «بچه پررو، تازه مي پرسي چرا زدم؟! با صابون نماز مي خواني؟ مثل كلاغي كه به صابون نوك مي زند روي آن سجده مي كني.»
دانش آموز درحالي كه سنگ قشنگ سبز رنگ و خوش صيقلي در دست داشت، با تعجب نشان داد و گفت: «خانم، اين سنگ است كه به جاي مهر استفاده كردم!»
خانم ناظم كه تازه متوجه اشتباه خود شده بود، حيرت زده و درحالي كه رنگ به چهره نداشت، گفت: «مجبوري با سنگ نماز بخواني، مگر ما اين همه مهر براي شما آماده نكرده ايم.» سپس رو به من كرد و شروع به عذرخواهي كرد. دانش آموزان به كلاس رفتند. من در حضور ناظم از آن دانش آموز دلجويي كردم. از او پرسيدم: «اين سنگ خوش رنگ و زيبا را از كجا آوردي؟» او گفت: «تابستان گذشته براي ديدن اقوام به شهرستان داراب در استان فارس رفته بوديم و من اين سنگ را هنگام گردش در يكي از جاهاي تفريحي و ديدني نزديك آن شهر به نام چشمه گلابي پيدا كردم. چون به نظرم سنگ زيبا و جالبي آمد به جاي مهر نماز از آن استفاده مي كنم. امروز هم با خودم به مدرسه آوردم ولي نمي دانستم كه اين طوري مي شود.» به او گفتم: «تو دختر زرنگ و باهوشي هستي، چون به آفريده هاي خدا خوب توجه مي كني و نشانه اش پيدا كردن اين سنگ زيباست. باتوجه به اين كه در كلاس چهارم درس مي خواني زماني كه در درس علوم به بحث سنگ ها رسيديد هم مي تواني از آن استفاده كني.»
او خوشحال شد و با تشكر از من، به كلاس رفت.
مادربزرگ ها
مهوش صادقي،سنقروكليايي (كرمانشاه)
من در سال 1371 با فارغ التحصيل شدن از دانشسراي مقدماتي شهرستان سنقربه شغل شريف معلمي مشغول شدم. در سال 1384 به عنوان مدير دبستان شهيد علي زبوني سنقر منصوب شدم. روزي كه براي اولين بار به اين مدرسه قدم گذاشتم، با خداي خود عهده كردم تا جايي كه مي توانم براي رشد و تعالي فرزندان اين مرز و بوم بيش از پيش بكوشم.
مدرسه ما، شيفت چرخشي دارد؛ يعني هر هفته اي كه شيفت بعدازظهر هستيم، در نماز جماعت مدرسه شركت مي كنيم. روزهاي اول مي ديدم كه استقبال زيادي از نماز جماعت نمي شود. خيلي فكر كردم و راه هاي زيادي مثل گلاب پاشي در نمازخانه و اجراي مسابقات مختلف داشتم، اما نماز جماعت زياد پررنگ نشد. تا اين كه يك شب در خواب ديدم در نمازخانه مدرسه مشغول نماز خواندن هستيم. بعد از تمام شدن نماز، ديدم كه مادربزرگم كه سال هاي پيش به رحمت خدا رفته بودند، به عنوان پيش نماز ما بود. همين خواب موجب شد كه چند روز بعد كه جلسه انجمن اوليا و مربيان داشتم، موضوع نماز را براي آن ها مطرح نمودم. پيشنهادهاي همه را گوش دادم و نوشتم. در پايان من هم پيشنهاد خود را دادم: «آيا مي شود از بزرگ ترهاي بچه ها به خصوص مادربزرگ هايي كه مايل هستند در نماز جماعت مدرسه شركت كنند. دعوت كنيم؟ چون همه مي دانيم كه بچه ها مادربزرگ هاي خود را خيلي دوست دارند.»
اعضاي انجمن با پيشنهاد من موافقت كردند. در روزهاي اول به كلاس ها مي رفتم و به بچه ها مي گفتم كه مادربزرگ ها و يا مادرها (براي اين كه بچه هايي كه مادربزرگ نداشتند ناراحت نشوند) بگوييد كه مي توانند در نماز جماعت مدرسه ما شركت كنند. و هر روز به پنج نفر دعوت نامه نيز مي داديم. مشاهده كرديم كه مادربزرگ ها و مادرهاي بچه ها نيز به همراه بچه ها در نماز جماعت شركت مي كردند و حتي بعضي از روزها، آن ها به عنوان پيش نماز بودند.
در پايان، اگر وقتي باقي بود مادربزرگ ها قصه يا خاطره اي از دوران گذشته تعريف مي كردند و دست مهربان خود را بر سر نمازگزارها مي كشيدند.
بعد از چند روز، طوري شد كه ما حتي جا نيز كم داشتيم، چون كه تعداد شركت كنندگان در نماز زياد شده بود.
من خدا را شكر مي كنم كه توانسته ام كار مفيدي كرده باشم و اين كار علاوه بر اين كه بچه ها با رغبت و بدون اجبار و با رضايت كامل در نماز جماعت شركت مي كردند، رابطه عاطفي بين نوه ها و مادربزرگ ها نيز بيش تر مي شد و مادربزرگ ها نيز فهميدند كه هنوز در جامعه به آن ها نياز داريم و حضور مهربان آن ها چه نقش ها كه مي تواند بيافريند و حضورشان در همه جا، موجب رحمت وبركت در آن محل است.
ما با اين كار باعث شده بوديم كه حداقل براي سي دقيقه اين مادربزرگ ها از تنهايي و انزوا خارج شده و خاطرات كودكي شان دوباره زنده گردد و بيش تر به زندگي اميدوار شوند.
زيباترين لحظه
بي بي فاطمه فضايلي ،خراسان رضوي
يادم مي آيد در يكي از روزهاي سرد زمستان به علت بدرقه پدر و مادرم به كربلاي معلي در مدرسه نرفتم. آن سال معلم كلاس چهارم بودم و در دبستان حضرت رقيه(س) تدريس مي كردم.
شاگردانم، علت غيبت مرا پرسيدند. دليل غيبتم را گفتم. چندي نگذشته كه پدر و مادرم مي خواستند از مسافرت برگردند. به دانش آموزانم گفتم: «فردا هم نمي توانم به كلاس بيايم، چون قرار است براي استقبال از پدر و مادرم در مراسم شركت كنم.» آن ها نيز گفتند: «خانم معلم، مطمئن باشيد كه ما كارهاي كلاس را در نبود شما به نحو احسن انجام خواهيم داد.»
روز بعد كه مي خواستم به كلاس بيايم، با خود گفتم: «بهتر است براي شاگردانم، مهر متبرك كربلا همراه با جانماز و تسبيح ببرم.» اين بهترين فكري بود كه مي توانست آن ها را به خواندن نماز تشويق كند، چون قبلاً مدير مدرسه به من گفته بود كه شاگردان كلاس چهارم رغبت زيادي به نماز خواندن نشان نمي دهند و در نماز جماعت مدرسه عده كمي حاضر مي شوند.
فرصت را غنيمت شمردم و با هدايا وارد كلاس شدم. بعد از سلام و احوال پرسي، گفتم: «براي هر كدام شما هديه اي از تربت پاك سيدالشهدا(ع) آورده ام.»
آن ها را يكي يكي صدا زدم و مهر و جانماز و تسبيح را دادم. متوجه شدم كه چند تن از شاگردان، مهر و تسبيح را مي بوسند و به سر و صورت خود مي كشند. بچه ها خيلي خوشحال شدند و از من تشكر كردند.
روز بعد، زنگ نماز به صدا درآمد و شاگردان بيش از هميشه عجله داشتند كه در نماز شركت كنند. مدير مدرسه نيز آن ها را تشويق كرد، زيرا صف اول نماز را تشكيل داده بودند. از آن روز به بعد، زنگ نماز، بهترين و زيباترين لحظه براي آن ها بود.
حرف هاي عاشقانه
عزيزه كاظمي، ابهر (زنجان)
از پشت شيشه هاي بخار گرفته دفتر، به بچه ها نگاه مي كنم. بچه هايي كه مثل شاپرك هاي رنگي روي صفحه سپيد حياط از اين سو به آن سو درحال جست و خيز هستند.
از صورت هاي گر گرفته و بيني هاي سرخ شان معلوم است كه هوا خيلي سرد است. اما بچه ها بي توجه به سردي هوا، با دست هاي كوچك و ظريفشان، يا گلوله هاي برفي به سوي هم پرت مي كنند، يا با جديت درحال ساختن يك آدم برفي نيمه كاره هستند.
زنگ كلاس مي خورد. همه به طرف كلاس ها هجوم مي برند و صداي پاهايشان كه با شدت تمام به زمين كوبيده مي شود، تا از بقاياي برف پاك شود، آهنگ غريبي به پا كرده است.
به برنامه كلاس چهارم نگاه مي كنم. اين زنگ، ديني داريم. وسايلم را جمع مي كنم و راهي كلاس مي شوم. سؤال هاي زيادي فكر مرا به خود مشغول كرده است كه قصد دارم از بچه ها بپرسم.
وارد كلاس مي شوم. بچه ها با نشاط و مهرباني برمي خيزند و بعد از اداي احترام مي نشينند. هميشه، عاشق فرزندان سرزمينم بوده و هستم، و حالا كه تعدادي از آن ها براي آموزش به من نياز دارند، به خود مي بالم.
با انرژي مي پرسم: «خوب بچه ها، اين زنگ ديني داريم، درسته؟»
- بله.
همه با شتاب كتاب ها را از كيف هايشان خارج مي كنند. دوباره آهنگي بم و غريب اجرا مي شود كه براي من دلنوازترين موسيقي دنياست.
- خوب بچه ها، مي خوام از تون چند تا سؤال بپرسم.
- ولي خانوم، امروز قراره درس بديد.
- مي دونم، ولي اين سؤال ها يه كم خاصه. پس روي جواباش بايد بيش تر فكر كنيد. عزيزان من، شما فكر مي كنيد خدا كجاست؟
همهمه دوباره سر مي گيرد. هركس سعي مي كند صدايش را به گوش من برساند:
- سمانه، تو بگو!
- اون بالابالاهاست... توي آسمون... تو يه قصر آبي و طلايي.
- خدا چقدر مهربونه؟
- خيلي زياد.
- مثل مامان و بابا.
- خوب شادي، حالا تو بگو چقدر مامان و بابارو دوست داري؟
- نمي دونم، اونقدر زياد كه نمي شه شمرد.
- نسترن، تو بگو كه براي تشكر از پدر و مادرت چي كار مي كني؟
- خانم اجازه، من به حرفشون گوش مي دم، بهشون كمك مي كنم، بهشون احترام مي ذارم، و ازشون تشكر مي كنم.
- دختراي خوب من، شما مي گيد خدا مثل بابا و مامان مهربونه. اونو خيلي دوست داريد. خوب شما كه اين قدر قدرشناس هستيد و اين قدر قشنگ از پدر و مادر تشكر و قدرداني مي كنيد چقدر بايد از خدا به خاطر دادن اين همه نعمت ريز و درشت ممنون باشيد.
همه يكصدا فرياد زدند: «خيلي زياد خانم... خيلي زياد...»
و مسلماً بهترين راه براي تشكر از اين همه خوبي و نعمت نماز خوندنه. قبول داريد؟
- بله، خانوم.
- تازه يك وقت هايي هست كه پدر و مادر از شما كارهايي رو مي خوان. درسته؟
- بله.
- خوب خداي عزيز و مهربون هم از شما مي خواهد كه نماز بخونيد و شما بي هيچ شكي تو اين دستور دين و خدا بايد با علاقه نماز بخونيد. چون هم قدردان هستيد، هم حرف گوش كن.
بچه ها همان طور كه با دقت به حرف هاي من گوش مي كردند، آن را تصديق هم مي نمودند.
- خوب الهه، تو فكر مي كني، وقتي مامان از ما انجام يه كارهايي رو مي خواد خودش نمي تونه اونو خيلي بهتر و سريع تر انجام بده، و يا اصلاً انجام اون كار به نفع اونه يا ما؟
الهه كمي فكر كرد و گفت: «چرا خانوم، اتفاقاً همين سؤال به ذهن خود من هم رسيده.»
- پس چرا مي گه، تو اون كار و انجام بدي؟
- شايد... شايد براي اين كه اون كار و ياد بگيرم.
- آفرين! هم اون كار رو ياد بگيري، و هم از انجام اون كار به نتايج بهتري برسي.
چقدر ديدن چهره هاي قشنگ و دوست داشتني بچه ها، در آن هنگام ديدني بود.
- ببينيد عزيزاي من! خداي خوب ما وقتي به ما مي گه نماز بخونيد، نه اين كه احتياج به اون داره، بلكه چون ما رو به وجود آورده، احتياجات ما رو بهتر مي دونه... و مي دونه چه فايده هاي زيادي از اين كار به ما مي رسه. خوب حالا شما فكر مي كنيد، فايده هاي نماز براي ما بنده ها چيه؟ چرا ما وضو مي گيريم. چادر به سر مي كنيم، و تازه به يه زبون ديگه رو به قبله مي ايستيم و نماز مي خونيم.
- خانوم، ما بگيم؟
- بگو شيرين جان!
- خوب ما با وضو گرفتن، تمريني رو ياد مي گيريم.
- آفرين، وضو گرفتن روزي چند دفعه و هر نوبت نماز به ما يادآوري مي كنه كه بايد بدنمون رو پاك و مرتب نگه داريم. اصلاً دين ما دين تميزي و پاكيزگيه. شما مي دونستيد كه پيامبر عزيز ما چقدر از اون درآمد كم و ناچيزشو به گرفتن عطر و خوشبو شدن اختصاص مي داد. چون هميشه مي فرمود: مسلمان بايد هميشه تميز و خوشبو باشد.
- چقدر خوب... چقدر كارشون قشنگ بوده!
- حالا چرا ما تو يه ساعت خاص نماز مي خونيم! چرا پنج دفعه تو روز، چرا دو دفعه يا ده دفعه نمي خونيم. يا هر چقدر كه هر كس دلش خواست نمي خونه؟
ترانه، يكي از باهوش ترين بچه هاي كلاس، برخاست و گفت: «خانوم معلومه، براي اين كه نظم رو ياد بگيريم. اگر نماز خوندن، تعداد ركعت ها يا وقت خوندنش اختياري بود، چه بي نظمي كه پيش نمي اومد.»
- بله... نظم... ما موظف هستيم، پاك و مطهر با يه نيت درست رو به طرف يه قبله و تو يه ساعت خاص با خدا گفت وگو كنيم. بهترين راه صحبت و حرف زدن با پروردگار، نماز خوندنه.
- حالا چرا به عربي نماز مي خونيم؟
- خوب خانوم، پيامبر ما هم يه مرد عرب بود.
- اينم مسئله مهميه، اما مهم تر از او اين كه همه مسلمون ها هرجاي اين دنياي بزرگ به يه زبون نماز مي خونن تا وحدت و يكپارچگي اون ها حفظ بشه. شما تصور كنيد توي مدرسه به اين كوچكي دانش آموزاي مختلفي از شهرهاي دور و نزديك هستن با يه زبون خاص اون منطقه .اگر قرار بود هر كس سركلاس با يه زبون و لهجه خاص خودش حرف مي زد چه وضع سخت و بي نظمي مي شد.
- راست مي گيد خانوم... اصلاً نمي تونستيم باهم ارتباط نزديك و خوبي داشته باشيم.
- ولي حالا همه شما بايد به زبون فارسي حرف بزنيد. مي بينيد كه اين كار به نفع همه شماست.
بچه ها با لذت و شعفي وصف ناپذير به حرف هاي من گوش مي كردند. چه كسي مي گويد، بچه ها در سنين پايين مسائل ديني را خوب متوجه نمي شوند. من در صورت همه آن ها خداجويي و عشق به معبود را مي ديدم.
- خوب گل هاي من، درسته به ما گفتن خدا تو آسمون هاست، اما خدا همه جا هست. پيش تك تك ما. با اون كه تنهاست، اما اين قدر بزرگه، كه از بزرگيش وقت مي كنه، به همه ما سر بزنه، صدامونو مي شنوه. به درد دل هامون گوش مي ده و براي كارهاي خوبمون، جايزه تعيين مي كنه. مثل پدر و مادر مي مونه. اما خيلي مهربون تر و آگاه تر از اونا. شما براي تشكر از والدين تون گاهي به اونا كمك مي كنيد، بهشون احترام مي ذاريد. حرفشون رو گوش مي ديد و اين كارها رو با لذت و علاقه انجام مي ديد. پس براي تشكر از خدا آسمون و زمين كه اين همه نعمت به همه ما داده، ما چقدر بايد از خدا تشكر و قدرداني كنيم و خودتون ديگه خوب فهميديد كه بهترين راه تشكر از معبود نماز خوندنه. اونم تميز و مرتب و با عشق و علاقه واقعي، نه از سر اجبار.
بچه ها با شادي فرياد كشيدند: «خانوم، حق با شماست.»
حالا نوبت آن ها بود كه حرف بزنند:
- خانوم، ما از امروز نماز مونو خوب و درست مي خونيم.
- خانوم، به بابامون مي گيم ما رو براي نماز صبح هم بيدار كنه.
خانوم، مي شه سلام نماز رو دوباره براي ما بخونيد تا خوب ياد بگيريم.
خدايا شكرت! من موفق شده بودم، به ساده ترين زبان لزوم خواندن نماز را به بچه ها يادآوري كنم. يادم باشد در جلسه اوليا و مربيان، از اولياي بچه ها هم بخواهم، هم خودشان توجه بيش تري به خواندن نمازهايشان داشته باشند و هم بچه ها را به خواندن بهتر و درست تر نماز تشويق كنند. از مدير مهربان مان هم بخواهيم كه نمازخانه مدرسه را به بهترين و زيباترين شكل ممكن بيارايند تا بچه ها هم از اقامه نماز احساس لذت و آرامش كنند. بايد براي بچه ها پرتلاش و نمازخوان هم جايزه هاي ويژه و در خور درنظر بگيريم. راه درازي در پيش داريم.
مسابقه «بگرد و پيدا كن» و «ببين و بگو»
ايران كعبي فرد، شهرستان بندر امام خميني(ره) (خوزستان)
در نمازخانه استان، اين مسابقه را برگزار كردم كه بسيار موفق و مؤثر بود.
كارت هايي را از قبل آماده كرده بودم. به اين ترتيب كه روي هر كارت به طور جداگانه تصوير مربوط به قسمت هاي مختلف نماز از ابتدا تا انتها رسم شده بود و در مقابل كارت هاي ديگري را هم تهيه كرده بودم كه روي آن ها حالت هاي مختلف مربوط به انجام نماز، نقاشي شده بود.
بچه هاي كلاس را كه 20نفر بودند، به پنج گروه چهارنفري تقسيم كردم و به هر گروه، دو دسته كارت ها را به هم ريخته تحويل دادم و گفتم: «ظرف مدت دودقيقه وقت داريد، هر تصوير را به كارت مربوط به آن وصل كنيد و اعلام نماييد.»
مسابقه بين همه گروه ها اين بازي را به صورت مسابقه اجرا كردم.
گروهي موفق بود كه در مدت دو دقيقه يا كم تر از آن كارت ها را به طور صحيح با هم جفت و جور كند. آن گاه به عنوان گروه يا گروه هاي برتر معرفي مي شدند و جوايزي به آن ها اهدا مي شد.
بلندگو
آزاده محمدعليزاده، بيجار(كردستان)
در سال 1373 در دبستان روستاي «همايون» در نمازخانه، آموزش نماز داشتيم. از آموزگاران يا امام جماعت روستا براي امام جماعت مدرسه استفاده مي كرديم. تا يكي دو ماه همان طور ادامه داشت. بعد از آن، از دانش آموزان پايه پنجم به عنوان امام جماعت استفاده كرديم. پس از چند جلسه، متوجه شدم دانش آموزي كه به عنوان امام جماعت انتخاب مي شود، بعضي از كلمات را خيلي بلند و بعضي را خيلي آرام- كه كسي خوب متوجه نشود- مي خواند. آن ها كلماتي را كه مي دانند درست است، بلند و كلماتي را كه شك دارند درست است يا نه، خيلي آرام مي خواندند.
براي اين كار، تصميم گرفته شد يك بلندگو خريداري شود. بعد از خريداري بلندگو، به دانش آموزان گفتم: «چون صداي شما در نماز رسا نيست و خيلي آرام مي خوانيد، بلندگو را تهيه كرديم و از اين به بعد در حياط مدرسه موكت مي اندازيم و نماز مي خوانيم.»
نوبت اول دانش آموزاني كه اعلام آمادگي مي كردند، به عنوان مكبر و امام جماعت انتخاب مي شدند. ولي حالا مثل دفعه هاي قبل اعلام آمادگي نمي كردند. دو نفر را انتخاب كرديم و فرصت داديم تا زمان بعدي اقامه نماز، آماده باشند. نماز را هم از نماز دو ركعتي شروع كرديم. دانش آموزان براي اين كه همه بايد از بلندگو استفاده كنند و غلط هاي آن ها مشخص نشود با جديت تمام در خانه و مدرسه تمرين مي كردند.


بنفشه و شاپرك

بنفشه اي ديدم
كه توي صحرا بود
چه خوب مي خنديد
چقدر زيبا بود!

به سوي او رفتم
بنفشه را چيدم
بنفشه غمگين شد
ومن نفهميدم

به او چنين گفتم:
بنفشه زيبا!
بخند، چون ديگر
تو نيستي تنها

بنفشه خوبم
به من نگاهي كرد
غم دلش را او
به روي لب ،آورد:

چرا جدا كردي
ز خانه ام من را؟
دوباره برگردان
مرا به آن صحرا

مگر نمي داني
كه شاپرك آنجاست
بدون من الآن
چقدر او تنهاست!

ز حال او من را
تو با خبرگردان
مرا به آن صحرا
دوباره برگردان
سيد احمد ميرزاده


داستان طنز

عينك من كجاست؟

- خدايا! هرچي امروز دنبال اين عينكم مي گردم آن را پيدا نمي كنم. توي اتاق بودم و اطرافم را مي پاييدم.
پس اين عينك مطالعه ي من كجاست؟... هان... نكنه توي كشوهاي كمدم گذاشتم. رفتم سر وقت كشوها... نخير اين جا نيست. توي كشوها كه عينك نذاشتم! پس كجا مي تونه باشه؟
زير ميز مطالعه ام را نگاه كردم. اونجا هم روي زمين نيفتاده بود. فردا امتحان داشتم و مي بايستي به مطالعه ي كتاب هاي درسي ام به وسيله ي عينكم بپردازم. نكنه زير تخت خوابم گذاشتم، روگير تختخواب را كنار زدم و به دقت زير تخت خواب را نگاه كردم. اونجا هم نبود. واي خداجان! اگه عينكم پيدا نشه چطوري درس بخونم و سرجلسه امتحان حاضر بشم. دوباره شروع كردم به گشتن.
زير مبل ها را هم نگاه كردم. نبود. پس تكليف من چي مي شه؟ پشت تلويزيون هم نبود. اتاق ها را گشتم نبود. اصلاً مي دونين چيه؟ آدمي كه نظم نداره كاراش اينطوري مي شه. من بي انضباط هر روز يك چيزيم گم مي شه.
خب حالا بايد چه كار كنم؟ برم توي آشپزخانه از مادرم كه اونجا مشغول آشپزيه سؤال كنم.
- مامان! مامان! تو نمي دوني عينكم كجاست؟
مادرم كه مشغول غذا پختن بود برگشت. اول زل زد به من بعد تعجب كرد و يك دفعه خنده اش گرفت.
بعدش به من گفت:«پسرجان! دنبال چي مي گردي. دنبال عينكت؟ ... خب عينكت روي چشما ته!» من هاج و واج مادرم را نگاه كردم و دستم را آهسته به طرف صورتم بردم.
واي من چه آدم حواس پرتي هستم! مادرم راست مي گفت. عينكم روي صورتم بود.
امان از دست اين حواس پرتي! شما براي من دعا كنيد تا اين جوري بي نظم و حواس پرت نباشم.
دستتان درد نكنه. دست مادرم درد نكنه كه منو متوجه كرد. ان شاء الله نماز و روزه تون قبول باشه.
بيژن غفاري ساروي از تهران


(صفحه(12(صفحه(10(صفحه(6(صفحه(9(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14