(صفحه(12(صفحه(10(صفحه(9(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14


شنبه 14 مرداد 1391 - شماره 20273

داوطلب هاي خدمت در بشاگرد

E-mail:shayanfar@kayhannews.ir


داوطلب هاي خدمت در بشاگرد

مثل هر روز هنوز ستاره ها در آسمانند كه نماز جماعت صبح به امامت حاج آقا عسگر اولادي اقامه مي شود. بعد از نماز ايشان چند دقيقه براي بچه ها صحبت مي كند و از آن ها تقدير مي كند به خاطر جهاد و صبرشان و تأكيد مي كند كه اين جا بودنتان به گفته حضرت امام، براي شما از جبهه رفتن واجب تر است.
وقت كم است. حاج آقا و همراهانشان به همراه حاج عبدالله و چند نفر از بچه ها به يكي، دو تا از روستاهاي اطراف سر مي زنند و وضعيت مردم را از نزديك مي بينند، همان تصاويري است كه حاجي دراين مدت در تهران براي آن ها شرح داده است. 1
مردم بشاگرد كه وسيله ارتباطي ورسانه اي ندارند، ايشان را نمي شناسند. وقتي حاجي آن ها را معرفي مي كند، همه جمع مي شوند و يك به يك شروع به صحبت مي كنند. براي حاج آقا عسگر اولادي جالب است كه صحبت ها با شكر خدا و دعا براي امام زمان (عج) و حاج عبدالله شروع مي شود، وقتي كه نوبت به خواسته ها مي رسد، از مسجد و حسينيه و مدرسه شروع مي كنند تا جاده و پزشك، اين حرف ها زمينه مساعد مردم بشاگرد را نشان مي دهد و وظيفه ها را سنگين تر مي كند. در راه برگشت به ميناب، به روستاي ملكن سرمي زنند آن جا برنامه اي اجرا مي شود كه حتي اكثر بچه هاي امداد از آن تعجب مي كنند. تعدادي از بچه هاي روستا كه هم سن و سالند مرتب مي ايستند. دخترها كه گويي كمتر هستند يك سمت و پسرها سمت ديگر و با هدايت مرد جواني كه بومي نيست و معلم است، شروع به خواندن سرود مي كنند. بچه هايي كه خبر ندارند، با تعجب نگاه مي كنند. به حاجي مي نگرند و از لبخند او متوجه مي شوند كه حاجي درجريان است كه ملكن معلمي دارد و دبستاني كپري.
حاج آقا عسگر اولادي هديه اي به بچه هاي ملكن مي دهد و از معلمشان تشكر مي كند و به سمت ميناب حركت مي كند با دلي كه از ديدن منطقه و وضع مردم و فعاليت هاي حاجي، هم غم دارد و هم روحيه گرفته است و هم احساس مسئوليت مي كند. تاثير بشاگرد و حاجي به گونه اي است كه در هر سال، يك يا دو سفر به بشاگرد، برنامه ثابت ايشان مي شود.
بچه ها آن روز متوجه مي شوند معلمي كه در ملكن بچه ها را براي اجراي سرود آورده بود آقاي مهدوي، از بچه هاي شهر بابك است كه از سال شصت و دو به اين روستا آمده و مشغول تدريس است.
حاج عبدالله هم از آمدن او خبري نداشت، چيزهايي شنيده بود، اما همين تازگي ها، يك سال بعد از ورود او به خاطر سفر اين مهمان ها ارتباط بين آقاي مهدوي و حاج عبدالله ايجاد شد. آقاي مهدوي جزو معلمان انگشت شماري بود كه سر از بشاگرد درآورده بودند.
آقاي حسن مهدوي: حدود بيست و چهارسالم بود كه رفتم بندرعباس به عنوان معلم در آموزش و پرورش هرمزگان استخدام شدم. سال شصت و دو بود، اون زمان استخدام از طريق استان هاي محروم انجام مي شد و استان هرمزگان هم جزو اون ها بود كه براي پوشش دادن به آموزش و پرورش مناطق محرومش به نيروهاي زيادي احتياج داشت.
ما بعد از استخدام براي گذراندن دوره كارآموزي رفتيم تربيت معلم شهيدرجايي بندرعباس، يه روز مديركل آموزش و پرورش استان با يكي از معاونانش و يه پيرمرد با لباس هاي محلي اومدن به مركز تربيت معلم. اولش آقاي مديركل يه مطالبي در مورد جايي به اسم بشاگرد گفت و بعد اون پيرمرده صحبت كرد كه من از اهالي روستاي ملكن بشاگرد هستم. اون جا حتي يه باسواد هم نيست. حتي اگر لازم باشه يه نامه بنويسيم يا بخونيم، بايد منتظر عبور يه فرد باسواد از روستا باشيم. كي حاضره محض رضاي خدا و رسول خدا(ص) بياد بشاگرد؟
من ناخودآگاه دستم بالا رفت، نگاه كردم ديدم دست يه نفر ديگه هم بالاست. ما دونفر شديم داوطلب هاي خدمت در بشاگرد. درحالي كه هيچ اطلاعي و شناختي از اون جا نداشتيم.
اين قضيه مال شهريور بود و حدود دوماه از دوره ما مونده بود. تو اين دوماه، من و اون آقاي ديگه اي كه داوطلب شده بود حسابي رفيق شديم و همش با هم بوديم. ايشون آقاي محمدرضا مبيني بود كه بعدها به جبهه رفت و در عمليات والفجر هشت به شهادت رسيد.
شانزده آبان ماه كه دوره تموم شد، ما اومديم ميناب، چون براي رفتن به بشاگرد داوطلب شده بوديم بايد مي رفتيم كارمون رو تو ميناب انجام مي داديم و از اون جا اعزام مي شديم.
من و آقاي مبيني و نماينده آموزش و پرورش از ميناب راه افتاديم به سمت روستاي ملكن بشاگرد. با يه وانت لندكروز مي رفتيم، يه راننده هم باهامون فرستاده بودن كه كمي با اين مناطق آشنا بود. راننده و نماينده و آقاي مبيني جلو نشسته بودن و من هم عقب وانت نشسته بودم با يه مقدار وسايل جزيي كه همراهمون بود. چون شناختي از منطقه نداشتيم چيز خاصي هم با خودمون نبرديم. كمي ظرف و ظروف و رختخواب.
راه تقريباً دويست كيلومتر بود، اما ما كه ساعت دو بعدازظهر حركت كرده بوديم، فرداش ساعت دوازده ظهر رسيديم به ملكن. يعني بيست ساعت تو اين راه بوديم. تو مسير هم كه جايي براي استراحت نبود، فقط يه مقدار تو درپهن و جكدان نگه داشتيم و تو ماشين استراحت كرديم. واقعاً سرعت ماشين به پانزده كيلومتر هم نمي رسيد، اصلاً راهي وجود نداشت، تو شيار كوه ها و مسير رودخونه ها پرسون پرسون مي رفتيم جلو. اون قدر هم مسير بد بود كه من عقب ماشين مدام بالا و پايين مي شدم. وقتي رسيديم استخوان هام نرم شده بود و يه لايه ضخيم خاك هم نشسته بود روم.
ملكن روستاي نسبتاً بزرگي بود، اما همش كپر بود، هيچ ساختموني توش نبود. آقاي كريمي، همون پيرمردي كه اومده بود تربيت معلم بندرعباس، ريش سفيد و كدخداي اون روستا بود. ايشون اومد به استقبال ما و ما رو برد تو كپر خودش و ازمون پذيرايي كرد. چيزي تو زندگيشون نداشتن، اما خيلي نسبت به مهمون حساس بودن و به هر نحوي مي خواستن ازش خوب پذيرايي كنن. اون جا بهترين غذايي كه مي تونستن بدن، مرغ بود. اين ها هم يه مرغ براي ما كشتن و ناهار رو آماده كردن.
البته مرغ رو با يه روش هايي مي پختن كه اصلاً پخته نمي شد، خيلي خام بود، ولي اين براي ما مهم نبود. ما تحت تأثير مهمون نوازيشون بوديم كه كلي به زحمت مي افتادن تا از ما پذيرايي كنن. مخصوصاً چون ما معلم بوديم يه احترام خاصي بهمون مي گذاشتن. بعد از ناهار با آقاي مبيني نماينده آموزش و پرورش و آقاي كريمي كه راننده بود، تو كپرشون نشسته بوديم كه يه پيرمردي اومد توكپر و سلام كرد، آقاي خيرانديش، كدخداي روستاي «تچك» بود. اومده بود يه معلم ببره به روستاشون. اومد پيش ما نشست و با آقاي كريمي شروع كردن به صحبت كردن كه كدوم يك از ما رو براي روستاي تچك انتخاب كنن. يه مقدار كه با هم تعارف كردن، آقاي كريمي به آقاي خيرانديش گفت: خب شما هر كدام را كه مي خواهي با خودت به تچك ببر. اون هم يه نگاهي به من و آقاي مبيني كرد و رفيق ما رو نشون داد. آقاي مبيني گفت: براي من فرقي نمي كنه.
گفتم: براي من هم فرقي نمي كنه. چه اين جا و چه اون جا.
ايشون رفت روستاي تچك و ما مونديم و شديم معلم روستاي ملكن.
يه كپر به من دادن كه توش زندگي كنم. مدرسه هم يه كپر بود كه چند تا نيمكت قديمي و يه تخته سياه توش بود. دو سال قبل از من هم يه معلم يزدي به اسم آقاي اكبري اون جا رفته بود و كلاس اول و دوم رو درس داده بود. براي همين من اول و دوم و سوم رو شروع كردم.
من و آقاي مبيني، آخر هفته ها به هم سر مي زديم. يه هفته ايشون مي اومد ملكن و يه هفته من مي رفتم تچك. اون اوايل وقتي من مي خواستم برم تچك بهم يه شتر مي دادن و يه تفنگ چي هم باهام مي فرستادن كه به اصطلاح اسكورتم كنه. موقع برگشت هم با الاغ برمي گشتم و باز يه تفنگ چي باهام بود. خب من از اين وضعيت راضي نبودم، اما اهالي قبول نمي كردن تنها برم. تا يه مدت كه گذشت و ديگه خودم مي رفتم و مي اومدم.
آقاي مبيني شخصيت خيلي بزرگي داشت و واقعا لياقتش شهادت بود. يه پيرمرد و پيرزن كور تو تچك زندگي مي كردن كه بچه هم نداشتن. آقاي مبيني هر موقع كه مي اومد ديدن ما به ملكن، موقع برگشت، يه پشته هيزم و بوته جمع مي كرد، مي گذاشت پشتش و مي برد مي گذاشت تو كپر اين ها و مي رفت تو كپر خودش. يه همچين بزرگواري بود. از نظر غذايي وضعيت سختي داشتيم، لبنيات كه اصلا نبود، حتي پنير هم نبود، من اكثر صبح ها نون و چاي خالي مي خوردم. خيلي وقت ها مثل خود بشاگردي ها، غذامون نون و كشك بود. گاهي هم كه مي رفتم شهر و مي اومدم كمي گوشت قرمه درست مي كردم طوري كه بمونه و خراب نشه. بادمجون هم مي گرفتم، خشك مي كردم، مي آوردم و با اين ها غذا درست مي كردم.
حكمي كه براي ما خورده بود براي يك سال بود و قرار بود بعد از يك سال برگرديم. وقتي وضعيت محروميت و بي سوادي بشاگرد و در كنارش اون مهربوني و مهمون نوازي مردم رو ديديم، تصميم گرفتم به آقاي مبيني پيشنهاد بدم كه چهار، پنج سال اين جا بمونيم. اما ايشون پيش دستي كرد و قبل از اين كه من چيزي بگم، اون پيشنهاد رو بهم داد و من هم از خدا خواسته قبول كردم كه بمونيم.
تو يكي از اين ديد و بازديدهايي كه مي رفتم تچك آقاي مبيني رو ببينم، چند نفر از اهالي تچك گفتند يه آقاي والي اومده تو روستاي ربيدون چند تاچادر زده. معلوم نيست مي خواد چي كار كنه و براي چي اومده؟ من چون هيچ شناختي از حاج والي نداشتم، هيچ اظهارنظري نكردم تا اين كه گذشت و سال بعدش يه روز به ما پيغام دادن كه با دانش آموزانتون يه سرود آماده كنيد. حاج آقاي عسگراولادي مي خوان بيان، بچه ها جلوشون اجرا كنند.
گفتيم چشم. با خود فكر كردم كه خدايا حالا چه جوري گروه سرود راه بيندازيم؟ اون هم تو روستايي كه نه برق هست، نه راديو و تلويزيون. اصلا بچه ها نمي دونستند سرود چي هست؟ بچه هاي اون جا جز كوه و كپر و دور و بر روستاشون چيزي نديده بودن. بالاخره اومديم اكتفا كرديم به آيه شريفه «يا ايهاالذين آمنوا اطيعوالله و اطيعوالرسول و اولي الامر منكم...» با تكرار همين آيه، دو، سه دقيقه سرود درست كرديم و شروع كرديم با بچه ها كاركردن و يه چند دقيقه طول كشيد تا بچه ها آماده شدن.
منتهي قبل از اين كه مهمون ها بيان، يك روز ديديم يه نفر با يه ماشين لندكروز وارد روستا شد، از يكي از اهالي روستا سؤال كردن كه معلمتون كيه؟ اين بنده خدا هم مارو نشون داد و ماشين اومد جلو، رفتم جلو سلام عليك كرديم، گفتن: من والي هستم، از كميته امداد امام اومديم كه اگه بشه به اين مردم خدمت كنيم.
تو همون ديدن اول، حاجي يه اخلاق و تواضعي داشت كه من رو جذب كرد و احساس كردم خيلي وقته كه حاجي رو مي شناسم، نمي دونم چطور تو همون چند كلمه صحبت به حاجي اعتماد كردم و با خود گفتم خدايا! ما كه تو اين منطقه دورافتاده، به جز حاج عبدالله، كسي رو نداريم كه بهش پناه ببريم، پس بگذار يه پيشنهادي بهش بدم، شايد بتونم اين بچه هاي معصوم رو از اين وضعيت نجات بدم. گفتم: آقاي والي؛
گفت: بفرماييد.
گفتم: اين بچه ها توي كپر درس مي خونن. شرايط خيلي سختي دارن، بارون مي آد، آب راه مي افته زير نيمكت ها، نمي شه دو تا كلاس كوچيك اين جا ساخته بشه؟
خودم مي دونستم كه ساختن مدرسه و كلاس ربطي به كميته امداد نداره اما گفتم فعلا كه جز كميته امداد، اداره ديگه اي تو بشاگرد نيست، بگذار به حاج والي بگيم، شايد فرجي بشه.
حاجي هم گفت: چشم. ما كه با اهالي اينجا صحبت كرديم، مي خواهيم يه مسجد بسازيم، دوتا اتاق هم كنارش مي زنيم شما توش درس بديد، بعد كه ان شاءالله آموزش و پرورش مدرسه ساخت، اين دوتا اتاق رو مي بريم جزو مسجد.
پاورقي
 

(صفحه(12(صفحه(10(صفحه(9(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14