(صفحه(12(صفحه(10(صفحه(6(صفحه(9(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14


یکشنبه 15 مرداد 1391 - شماره 20274

بشاگرد خميني شهر مي شود

E-mail:shayanfar@kayhannews.ir


بشاگرد خميني شهر مي شود

چند وقت بعد من رفتم ربيدون و حاج والي رو ديدم و براي ساخت دو تا كلاس پيگيري كردم. حاجي هم خيلي گرم باهام احوال پرسي كرد و ازوضع درس خوندن دانش آموزان سؤال كرد و گفت اگر از نظر وسايل يا غذا اون جا مشكلي داريد بگيد تا ما حل كنيم. بعد هم قول داد كه به زودي مسجد و كلاس ها ساخته مي شن كه همين طور هم شد. حاجي به اهالي كمك كرد و مصالحي كه مي خواستن براشون آورد تا مسجد و دو تا كلاس ساخته بشن و ما از اون وضعيت در بياييم.
حاجي اهميت خيلي زيادي به كار ما مي داد و بهمون سر مي زد، همش مي گفت: كار شما از كار ما مهم تره. اين كه اين ها بتونن بخونن و بنويسن و فرهنگشون عوض بشه، خيلي مهم تره.
ما وقتي كار كردن حاجي خصوصا راه سازي تو روستاها رو مي ديديم، خودمون هم روحيه مي گرفتيم كه با وجود سختي هاي كار در اون شرايط، با جون و دل وايسيم و كار كنيم. يه بار آقاي واثقي و چند نفر ديگه اومده بودن داشتن راه بين ملكن و سردشت روبا بيل و كلنگ باز مي كردن. من و آقاي مبيني براي اين كه مردم هم تشويق بشن و بيشتر كمك كنن يه روز جمعه بلند شديم رفتيم كمك بچه هاي راه سازي و شروع كرديم به بيل و كلنگ زدن، خيلي كار سختي بود. حاجي خودش هم اون روز داشت اون جا كار مي كرد، بعداز دو ساعت، حاجي گفت: ديگه بياييد استراحت كنيد. حاجي خودش اومد چايي درست كرد. و به همه چايي داد. خب اون موقع تعصب قومي، قبيلگي تو بشاگردي ها خيلي زياد بود؛ مثلا كارگرهايي كه از رئيسون بودن، كنار غلامون نمي نشستن.
حاجي هم با اين قضيه شديد برخورد نمي كرد، مي گفت: بايد كم كم اين قضيه حل بشه. همون روز كه حاجي چايي ريخت كاري به رسوم اين ها نداشت، همه رو با هم چايي داد و آخرين نفر هم براي خودش چايي ريخت و رفت سمت غلام ها نشست و چايي خورد. اين براي من كه فضاهاي اداري ديگه رو هم ديده بودم، خيلي عجيب و قشنگ بود كه يه رئيس اين طوري بياد كار كنه و خودش رو بالاتر از ديگران ندونه و به آدم ها بدون هيچ ملاحظه اي، شخصيت بده و احترام بگذاره. اون روز اگر كسي حاجي رو نمي شناخت، باور نمي كرد كه اون حاجي والي كه همه ازش تعريف مي كنن اينه! و اين خيلي براي ما درس داشت1.
دو سال و نيم از ورود حاج عبدالله به بشاگرد مي گذرد و ربيدون كوچك بين اكثر مردم بشاگرد شناخته شده است و چشم اميد همه به آن جاست. كميته امداد تقريباً همه امور بشاگرد را در دست گرفته و مانند دولتي كه اداره يك كشور بكر و دست نخورده را به دست گرفته باشد، شروع كرده است به برنامه ريزي براي آباداني همه جانبه بشاگرد.
اين همه وسعت كار شايد در نگاه اول وظيفه كميته امداد نيست، اما بشاگرد نوع ديگري است و اين جا اگر بخواهند با فقر و محروميت مبارزه ريشه اي كنند، بايد به همه امور فكر كنند و برنامه بريزند، از راه سازي تا آموزش و پرورش، از پخش ارزاق تا اعزام مبلغ و... حاج عبدالله هدايت اين دولت را به دست گرفته است و از جان مايه مي گذارد تا آن چه حضرت امام به عهده اش گذاشته است به مقصد برساند. هرازگاهي كه حاجي براي پيگيري كارها به تهران مي رود و با حاج آقا عسگراولادي و حاج آقا نيري ديداري دارد، مي شنود كه هر بار خدمت امام رسيده اند، ايشان از بشاگرد پرسيده اند و براي بشاگرد دعا كرده اند. اين براي حاجي ارزشمندترين پشتوانه براي مبارزه با مشكلات است. حدود شش ماه است كه بيشتر بچه هاي امداد مشغول ساختن مقر جديد كميته امدادند و كارساختمان انبار در حال اتمام است. كم كم بايد آماده شوند تا ربيدون را ترك كنند و به مقر جديد بروند. در قلب بشاگردي كه ساختماني در آن نبود، حال يك انبار بزرگ و مستحكم ساخته شده است و قرار است از اين مقر، حيات و آبادي در تمام بشاگرد جريان يابد.
فصل پنجم
تجلي
انبار آماده است و مقر جديد كميته امداد امام منتظر استقبال از حاج عبدالله و يارانش است تا بستري شود براي جهادي سخت و بزرگ.
پيرمردهاي بشاگردي اين جا را وقتي كه سكنه اي داشت «خونميد» مي خواندند، اما سال هاست خونميد فراموش شده و جوان ترها آن را نمي شناسند. حاج عبدالله كوه و بياباني متروك را حيات داده و حالا مي خواهد براي اين مولود مبارك، نامي بگذارد.
اين اتفاق نادري است كه كسي خودش، روستا، آبادي يا شهري را بنا كند و حال بخواهد برايش نامي برگزيند. آن هم آزادانه و بدون درنظر گرفتن هيچ ملاحظه و محدوديتي. هيچ كس خبري از اين جا ندارد كه بخواهد نظري داشته باشد. حاج عبدالله ماه هاست كه اسم بالاترين عشقش را در ذهن خود، براي اين جا گذاشته است و از تكرار اين اسم لذت مي برد.
الان فقط يك انبار ساده بنا شده است، اما حاج عبدالله اين جا شهري مي بيند كه قرار است به بشاگرد زندگي بدهند. آن هم يك زندگي اسلامي، كه بالاتر است از حد خورد و خوراك و پوشاك. غايت اين زندگي حيات طيبه اي است كه خود حاج عبدالله هم در آن شهر به دنبال آن مي گردد. اين جا، شهر همكاراني است كه اول با هم برادرند، بعد همكار. كار براي بشاگرد را تكليف خود مي دانند، پس چون تكليف است، منتي بر كسي ندارند و چون از دل است، از اجبار كسي رنج نمي برند. اين شهر، شهري است كه رئيس و كارگر و پزشك و معمارش بار آرد را با هم خالي مي كنند و با هم سر يك سفره مي نشينند. اگر پيرمرد بشاگردي رنجوري هم برسد بر سر همين سفره مي نشيند و باز در اين سفره جا هست.
اين شهر، شهري است كه به كودكان بشاگرد اميد مي دهد تا بدانند آينده، مانند اكنون پدران و مادرانشان نيست. شهر، شهري است كه يتيم در آن محبوب ترين است و هر نيازمند نعمتي است كه رو كرده، پس بايد از او استقبال كرد. اگر گره اش باز شد، خداوند را بايد براي اين نعمت شكر كرد. شهر، شهر تجسم عشق است. عشقي كه حاج عبدالله را به اين وادي كشانده، شهر عينيت دادن به آرمان انقلاب است و شهر، شهر خميني(ره) است.
حاجي ماه هاست كه آن را در درون خود، «خميني شهر» صدا مي كند و لذت مي برد. خميني شهر، بايد كل بشاگرد را ديار خميني(ره) كند، و حاج عبدالله فقط براي همين، اين هجرت و جهاد را آغاز كرده است.
حاج محمود والي: نيمه دوم سال شصت و سه، كار انبار كه تموم شد، قرار شد جنس ها رو از ربيدون ببريم خميني شهر، يه لودر تراكتوري2 داشتيم، من تا ساعت دوازده شب با اين مي رفتم دم چادر انبار ربيدون، جنس ها رو از چادر مي گذاشتيم تو بيلش، مي بردم خميني شهر و خالي مي كرديم تو انبار.
فرداش هم چادرها رو جمع كرديم و رفتيم خميني شهر كنار انبار چادر زديم. دوباره تو چادرها بوديم تا اين كه اتاق ها هم كارشون تموم شد.3
ظرف يكي، دو روز همه چيز به خميني شهر آورده مي شود و دوباره همه چادرها برپا مي شوند، درمانگاه، فرهنگي و. بچه ها با ورود به خميني شهر جان دوباره گرفته اند و هر بار كه در حين صحبت ها نام خميني شهر را مي برند، شعفي دلشان را پر مي كند. انگار خود حضرت امام اين جاست و كارشان را تصديق مي كند، اما بشاگردي ها بيشتر از هر كس اين مقر و نامش را دوست دارند. اين جا براي آن ها پايگاه حضرت امام در بشاگرد است.
ساخت اتاق هاي خميني شهر به سرعت جلو مي رود و پس از گذشت يك ماه اصل كار تمام مي شود. از اواخر كار ساخت انبار، حاج عبدالله چند دستگاه بلوك زن دستي به خميني شهر آورده است و چند نفر از خود بشاگردي ها را بسيج كرده تا همان جا بلوك بزنند. ساختمان اتاق ها و قسمتي از انبار با بلوك هايي كه خود بشاگردي ها در خميني شهر توليد كرده اند، ساخته مي شود. براي حاج عبدالله مشاركت بشاگردي ها در كار مهم است، نه سرعت و بازدهي آن. كار را با آموزش خود حاجي شروع مي كنند ولي روزانه نهايتاً صدوپنجاه بلوك مي توانند بزنند. اين د رحالي است كه كارگاه هاي بلوك زن در شهرهاي ديگر تا روزي هزار بلوك مي زنند! حاج عبدالله مي خواهد بشاگرد روي پاي خود بايستد و ديگر نيازمند نباشد.
حاج محمود والي: اتاق ها رو با بلوك هايي كه خود بشاگردي ها زده بودن ساختيم. بعد از يك ماه هم در و پنجره هاش آماده شد و اومدن نصب كردن، درها رو هم پيش ساخته انداختيم، اما هنوز اتاق ها شيشه نداشت. با اون وضعيت راه ها شيشه نمي شد آورد و ما به جاي شيشه ملافه زده بوديم جلوي پنجره ها، يه مدت زيادي گذشت تا اين كه اولين بار شيشه رو يه خاور، از بچه هاي خيابون آبشار آورد خميني شهر. مي گفت پنج صبح از ميناب حركت كرده، ساعت از يك نصفه شب هم گذشته بود كه رسيد، اما شيشه ها رو سالم رسوند، ما فكر مي كرديم الان پودر شيشه مي رسونه، اما حاجي وقتي ديد شيشه ها همه سالمن، خيلي ذوق كرد، به راننده اش پاداش هم داد.4
با اين كه يكي، دو ساختمان در خميني شهر ساخته شده است و زمين هم وسعت بيشتري دارد، اما از لحاظ امكانات و شرايط اوليه زندگي، تفاوت چنداني با ربيدون نمي كند، هنوز خميني شهر كار زيادي دارد. خميني شهر چشمه اي پرآب و زلال در بالاي كوه دارد، كه بچه ها براي آشاميدن با مشك از آن جا آب مي آورند.
حاج محمود والي: هنوز مجبور بوديم از مشك آب بخوريم، تا اين كه يه روز، حاج عبدالله رفته بود ميناب، وقتي داشت بر مي گشت، ديدم با يه دستش يه چيز بزرگي رو، روي صندلي كمك گرفته و با يه دست داره رانندگي مي كنه. وقتي اومد جلوي انبار پارك كرد ديدم يه كوزه سفالي بزرگ زير دستشه. رفته بود سه تا كوزه بزرگ گرفته بود كه آب رو بريزيم تو اين كوزه ها، خنك بشه. دو تا رو پيچيده بود تو پتو و يكي ديگه رو كه بزرگ تر بود با دست گرفته بود كه نيفته! اون راه طولاني رو حاجي با يه دست رانندگي كرده بود! وقتي پياده شد، دست راستش خنك شده بود و نمي تونست تكونش بده. مي گفت: به خاطر اين كوزه ها چند بار نزديك بود چپ كنم!
كوزه ها خيلي بهتر از مشك ها بود و آب رو هم تا حدي خنك مي كرد، آب خوردن از كوزه هم حال مي داد!5
با وجود چشمه خميني شهر، حاج عبدالله در اين فكر است كه مشكل آب را حل كند تا مجبور نباشند با دبه از چشمه آب بياورند و هر باد و باراني چشمه را گل كند. براي اين كار حاج هاشم آهنگر و پدرش اوستا حسين كه معمار ماهري است به كمك حاجي مي آيند تا چشمه را بپوشانند و آب را به ساختمان هاي خميني شهر برسانند.
آقاي هاشم راسخي نژاد: يه چشمه آب بالاي خميني شهر بود كه ما رفتيم روش رو پوشونديم. من خودم ميل گرد صاف مي كردم، مي بستم عقب تراكتور و مي بردم بالاي تپه، كنار چشمه. چندين بار رفتم پايين و اومدم بالا تا همه ميل گردها رو آوردم. بعد هم ميل گردها رو بستيم و آرماتوربندي كرديم. پدرم و رضا پارسائيان هم بودن، يه ميكسر دستي هم آورده بوديم، بتن درست كرديم و ريختيم و سقف زديم تا روي چشمه كامل پوشونده شد، اين جوري ديگه آب چشمه آلوده نمي شد. پدرم دو تا بادگير هم براش درست كرد كه آب خنك بشه. لوله كشي رو هم خودم انجام دادم. از چشمه لوله كشيدم تا مقر كه يه منبع آب گذاشته بوديم. شيب زمين هم يه جوري بود كه نياز به پمپ نبود و آب به خاطر شيب، خودش پايين مي اومد. فقط براي اين كه لوله ها هوا نگيره، با دريل دستي چند تا سوراخ رو لوله ها زده بودم و براي هواگيري پيچ گذاشته بودم. اما يهوسيل مي اومد و تمام لوله ها رو جمع مي كرد، دوباره مجبور بوديم از نو لوله بكشيم.6
تا مدت ها هر وقت كه حاجي كاري داشت، حاج هاشم در مغازه اش را مي بست و با اين كه عيال وار بود به بشاگرد مي آمد و حداقل سه، چهار ماه مي ماند. اين گونه كارهاي سنگين را فقط كساني مي توانستند قبول كنند كه به روابط دنيايي فكر نكنند و خالصانه براي خدا بيايند. به خاطر نبودن امكانات و وسايل، كارهاي آهنگري همه با دست و به سختي انجام مي شد، حتي كار اسكلت انبار را با اره و دست انجام دادند. تنها وسيله اي كه داشتند يك ميز كار و يك گيره بود، آن هم زير آفتاب.
آن ها كه به عشق حاجي آمده بودند، ديگر برايشان مهم نبود كه چه كاري انجام مي دهند، با اين كه آهنگر بودند، اما اگر بايد بيماري به ميناب اعزام مي شد و كسي نبود، سريع سوار ماشين مي شدند و مريض را مي بردند، يا در پخش لباس و ارزاق كمك مي كردند.
حاج محمود والي: هنوز مجبور بوديم براي حمام، بريم تو رودخونه، خودمون رو بشوريم. تا اين كه يه گوشه خميني شهر يه دستشويي و حمام ساختيم. طرح حمام هم اين بود كه يه بشكه گذاشته بوديم رو سقف، آب رو داغ مي كرديم، مي برديم مي ريختيم تو بشكه. حاج هاشم زير بشكه رو سوراخ كرده بود و لوله كشيده بود و شير ودوش و تشكيلات براش گذاشته بود، بالاخره براي اولين بار، ما اين جوري يه حمام درست و حسابي تو بشاگرد رفتيم.7
1- مصاحبه با آقاي حسن مهدوي، شهر بابك استان كرمان، 9/8/1388
2- تراكتوري كه يك بيل كوچك به آن متصل شده است.
3- ميناب، 28/6/1388
4-مصاحبه با آقاي هاشم راسخي نژاد، تهران، 15/6/1388
5- مصاحبه با حاج محمود والي، ميناب، 28/6/1388
6- مصاحبه با حاج محمود والي، تهران، 29/11/1386
7-مصاحبه با حاج محمود والي، ميناب، 28/6/1388
پاورقي
 

(صفحه(12(صفحه(10(صفحه(6(صفحه(9(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14