(صفحه(12(صفحه(10(صفحه(6(صفحه(9(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14


دوشنبه 16 مرداد 1391 - شماره 20275

روايت زندگي مجاهدانه حاج عبدالله والي
مشكل اصلي ارتباط است                                                                  نسخه PDF

E-mail:shayanfar@kayhannews.ir


روايت زندگي مجاهدانه حاج عبدالله والي

مشكل اصلي ارتباط است

قدم ها يكي پس از ديگري برداشته مي شود تا خميني شهر فضايي آماده براي كارهاي بزرگ تر شود.
حاج عبدالله با جديت فراوان مشغول است كه شرايط راطوري آماده كند تا بتواند اشخاصي را به بشاگرد بياورد براي اين منظور بايد مكاني مهيا شود كه شرايط اوليه اقامت را داشته باشد.
بعضي كارها و امور به چهار اتاق ساخته شده منتقل شده است، اما چادرها هنوز به راه هستند و اكثر بچه ها درچادر مي خوابند. يكي از اتاق ها را تبديل كرده اند به آشپزخانه و وضعيت غذا درحال بهتر شدن است.
آقاي سليمان سلامي زاده: وقتي اومديم خميني شهر، كمي وضع غذامون بهتر شد مواد غذايي داشتيم، اما كار بچه ها زياد شده بود و نمي رسيدن آشپزي كنن، آشپز هم نداشتيم.
حاجي گفت: از خود بشاگردي ها يكي دو نفر رو انتخاب كنيم وبهشون آشپزي ياد بديم تا همين جا مشغول بشن، من چون پدر ومادرم خيلي وقت بود فوت كرده بودن و تنها زندگي مي كردم، آشپزي رو ياد گرفته بودم و پختن اكثر غذاها رو بلد بودم، از طرف ديگه حاجي تاكيد داشت كه رعايت بهداشت رو هم به اين ها ياد بديم كه تميز كاركنن، به همين دليل، ياد دادن آشپزي رو به من سپرد. اولين نفري كه آشپزي ياد گرفت قاسم ابراهيمي بود كه اومده بود نگهبان بشه، ما گفتيم بيا آشپزي ياد بگير. ما آشپزي مي كرديم. مي گفتيم ببين، چي كار مي كنيم، تو هم همين كارها رو بكن، كم كم ياد گرفت و شد آشپز ما، از چيزهاي ابتدايي شروع كرديم. تا اين كه يه روز كوفته تبريزي هم درست كرديم.
نون رو هم چند وقت از ربيدون مي آورديم كه يه خانم برامون مي پخت، اما ديگه نمي تونستيم اين كار رو بكنيم. يه دونه از اين ساج ها 1 گرفتيم و به يكي از بشاگردي ها نانوايي ياد داديم و ديگه نون رو تو خود خميني شهر درست مي كرديم. اولين نونواي ما يه پسر بچه به نام نجات احمدي بود.
بعد كه حاج محمود و اين ها ديدن خيلي تميز كار مي كنه، نجات رو هم فرستادن آشپزخونه. آموزش آشپزي رو من فرصت هايي كه مريض نداشتم و سرم خلوت مي شد انجام دادم. درمانگاه ما هيچ وقت تعطيل نشد، اولين كاري كه سريع تو خميني شهر راه افتاد، درمانگاه بود. اول تو يه چادر بوديم. اتاق ها كه تقريباً آماده شد، يكي از اتاق ها شد درمانگاه و كارمون رو اون جا انجام مي داديم. يكي از بشاگردي ها به اسم عبدالله درختي رو هم آوردم و درباره داروها بهش آموزش دادم كه بتونه نسخه هايي كه من به مريض ها مي دم براشون بپيچه.حاجي هم از اين جور كارها كه بشاگردي ها توش نقش پيدا مي كردن، استقبال مي كرد وخيلي خوشحال مي شد. 2
يكي ازكارهاي درماني رايج در بشاگرد، معالجه مارگزيده هاست كه فراوانند. براي درمان اين افراد پادزهرهايي لازم است كه بايد درجاي خنك نگهداري شوند و در نبود برق و يخچال اين كار براي آقاي سلامي زاده مشكل شده است.
حاج محمود والي: خميني شهر كه اومديم حاجي رفت چند تا يخچال نفتي خريد و آورد بشاگرد. مثل يخچال هاي عادي بود، فقط پايينش يه منبع داشت كه توش نفت مي ريختيم. با يه فيتيله كوچيك مي سوخت و گاز يخچال رو مي چرخوند، سرماش خيلي كم بود، اما از هيچي بهتر بود. يكي از اين ها رو گذاشتيم تو اتاق دكتر كه پادزهرهاي مار عقرب رو توش نگه داره. تو اتاق حاجي و انبار هم گذاشته بوديم كه آب خنك و چيزهاي ديگه اي توش مي گذاشتيم. 3
برخي از مسائل حل شده است، اما يكي از مهم ترين مشكلات كار در بشاگرد مسئله ارتباط است كه هنوز پا برجاست. حاج عبدالله و بچه هاي امداد مجبور هستند براي هر كار كوچكي سوار ماشين شوند و تا ميناب بروند، آن هم با آن مسير! گاهي مي شود كه كسي ميناب مي آيد، اما چون نمي تواند با بشاگرد تماس بگيرد، چندين روز درميناب مي ماند تا كسي براي كاري بيايد و او را ببرد. بعضي وقت ها براي خريدهاي جزئي و كوچك مجبور بودند اين مسير را بيايند بي خبري از همه جا هم مسئله ديگري است. هر كس مي خواهد خبري را به بشاگرد برساند يا كاري را هماهنگ كند، در مي ماند كه چه كند، چون هيچ ارتباطي نيست. خانواده ها هم به خاطر اين مشكل، ماه به ماه از حال بچه هاي بشاگرد خبردار نمي شوند و اگر كاري يا حرفي دارند، نمي توانند به آن ها برسانند. اين مشكل بايد هرچه سريع تر حل شود.
حاج امير والي: انبار خميني شهر كه آماده شد، جزو اولين كساني كه اومدن، از هلال احمر بودن.حاجي از همون اول كارش، با هلال احمري ها رابطه خوبي داشت و اتاقشون تو ميناب چند وقت دست ما بود. تو ربيدون هم كه بوديم، يه بار يكي از هلال احمر استان اومد بشاگرد رو ديد و براي رسوندن دارو و شير خشك بهمون حسابي كمك كرد. حاجي چند وقت داشت پيگيري مي كرد و با مسئولين هلال احمر صحبت مي كرد تا قبول كنن يه بي سيم بيارن و بگذارن تو بشاگرد تا ارتباط با جاهاي ديگه برقرار بشه.
اين آقايوني كه اومدن خميني شهر، كلي باهاشون صحبت كرديم، اون ها هم شرايط رو نگاه كردن و به مركز گفتن، مركز هم قبول كرد بهمون بي سيم بده.4
با موافقت مسئولين هلال احمر، حاج عبدالله به تهران مي رود و كار را پيگيري مي كند تا هرچه سريع تر دستگاه بي سيم در خميني شهر نصب شود. بعد از قطعي شدن كار، حاج عبدالله به بشاگرد مي رود تا به حاج هاشم بسپارد كه بچه هاي هلال احمر را به بشاگرد بياورد.
آقاي هاشم راسخي نژاد: من مامور شده بودم كه دو نفر از برادران هلال احمر رو براي نصب بي سيم بيارم بشاگرد. با ماشين رفتيم خيابون وليعصر دنبالشون، وسايلشون رو بار زديم، سوارشون كرديم و رفتيم فرودگاه. بندرعباس كه رسيديم جواد مرادخاني با يه آمبولانس اومده بود دنبالمون، سوار شديم و راه افتاديم.
به ميناب كه رسيديم، بارندگي شديد شروع شد، اما ما راه افتاديم سمت خميني شهر. بارون زده بود و راه هارو شسته بود. به وسط هاي راه كه رسيديم، گم كرديم. داشتيم از يه رودخونه پرآب رد مي شديم كه آب، ماشين رو با خودش برد! ماشين خورد به يه سنگ و سر يكي از بچه هاي هلال احمر يه جوري خورد به شيشه ماشين كه شيشه خرد شد. ديفرانسيل ماشين هم سوراخ شد. پياده شديم و شروع كرديم به گشتن، كه يه جاي آشنايي رو ببينيم و راه رو پيدا كنيم. بالاخره بعداز دو ساعت، راه رو پيدا كرديم و به يه زحمتي ماشين رو كشيديم بيرون و رسيديم به خميني شهر.
اين ها كه رسيدن خميني شهر داغون شده بودن، روز اول رو كه فقط استراحت كردن! روز دوم كمي اطراف خميني شهر رو گشتن و گفتن بايد روي بلندي دو تا دكل بزنيد، تا آنتن هارو روش نصب كنيم. من هم از قبل اون جا نبشي گذاشته بودم. يه روزه، دو تا دكل نه متري درست كرديم و برديم روي تپه بالاي خميني شهر. با وجود اين كه زمين سفت بود، اما دو تا چاله يك و نيم متري كنديم كه دكل ها سفت بشن و تكون نخورن.براي بلند كردن دكل ها هم كه جرثقيل نداشتيم، دكل رو با طناب بستيم به لندكروز و انداختيمش تو چاله، بعد سرش رو آورديم بالا و زيرش رو سفت كرديم. دكل ها كه نصب شدن، اومدن آنتن ها رو روش نصب كردن و فرستنده روهم گذاشتن تو يكي از اتاق ها كه اسمش شد اتاق بي سيم. 5
وقتي افرادي خارج از مجموعه به بشاگرد مي آيند، براي بچه هايي كه هيچ ارتباطي با خارج از بشاگرد ندارند، تنوعي ايجاد مي شود و فضا تغيير مي كند. به خصوص كه معمولا با رسيدن اين نوع ميهمان ها وضعيت پذيرايي ها هم بهتر مي شود!
آقاي عباس مرادي: اين بچه هاي هلال احمر كه اومده بودن بي سيم رو راه بندازن، يكيشون يه حاج آقاي اصفهاني بود كه پيرمرد اهل دل و داش مشدي و باحالي بود. حسابي هم تو اون دو، سه روزي كه اون جا بودن به ما رسيد.
اين ها كه اومدن يه جعبه يخچال مانند پر يخ با خودشون آورده بودن كه توش كلي مرغ گذاشته بودن.
ما آنقدر عدس پلو و استنبولي خورده بوديم، مثل نديد بديدها به اين مرغ ها نگاه مي كرديم! تو اين چند روز سير مرغ خورديم و دلي از عزا درآورديم.
دو تا دكل زدن روي بلندي و بي سيم رو راه انداختن، مي گفتن اين بي سيمي كه براي ما گذاشتن، توي جنگ شش روزه اعراب و اسرائيل تو سفارت ايران تو اردن بوده و ملك حسين با اون از ايران كمك خواسته! خيلي بي سيم قوي اي بود.6
ورود بي سيم، هم مشكلات بزرگ را حل مي كرد و هم مسايل ريز و جزيي كه دردسر ساز بود؛ مثل اين كه براي يك خريد كوچك، مجبور بودند اين راه را تا ميناب بروند و بيايند!
حاج محمود والي: بي سيم تو اتاق بود و يه موتور برق هم كنار اتاق بود كه با هندل روشنش مي كرديم، بعد بي سيم رو راه مي انداختيم. حاج عبدالله يه قانون گذاشته بود كه هر روز ساعت هشت تا هشت ونيم، ده تا ده ونيم، يك تا يك ونيم ظهر، بايد بي سيم روشن باشه و يكي هم پاش بشينه، بچه هاي امداد ميناب هم تو اين ساعت ها بايد مي نشستن پاي بي سيم، تا اگه ما كاري داريم بهشون بگيم. وقت هايي كه بچه هاي خودمون يا حاجي ميناب بودن، اون ها مي نشستن اون طرف با ما صحبت مي كردن.
با راه افتادن بي سيم خيلي راحت شديم و كارهامون جلو افتاد، گفتيم خدايا شكرت، عجب نعمتيه! حتي تو كارهاي جزيي؛ مثلا پياز، سيب زميني كه تموم مي كرديم، راحت خبر مي داديم برامون بفرستن. هلال احمري ها حسابي مي خنديدن از دست ما، چون بي سيم ما، مادر بود و صداي مارو تمام مركز استان ها مي شنيدن، ما هم صداشون رو داشتيم.
اون ها تو بي سيم هاشون مي گفتن ما اين قدر مجروح جنگي داريم، دارو مي خواهيم! ما مي گفتيم اين هفته اين قدر مهمون مي آد، آقا پنج كيلو عدس بخر! يا سيب زميني تموم كرديم، امساليشو بخر بفرست! تازه گاهي پاي بي سيم داد هم مي زديم.
يه زماني بود كه هم من و هم حاجي سرما خورده بوديم، بينيمون كيپ شده بود. حاجي ميناب بود، من از بشاگرد با بي سيم با حاجي صحبت مي كردم. حاجي داد مي زد: محمود! من نمي فهمم تو چي مي گي، بده يكي ديگه صحبت كنه.
منم داد مي زدم: حاجي! من هم نمي فهمم تو چي مي گي، شما هم گوشي رو بده دست يكي ديگه!
آقاي سعيدي هلال احمر، تو تهران پاي بي سيم مي نشست، بعداً كه ما رو ديد، گفت بي سيم بشاگرد كه مي خواست صحبت كنه، ما كارمون رو ول مي كرديم و كلي مي خنديديم، به خصوص شما داداش ها!
بي سيم باعث شد ما يه كم از خبرهاي مملكت مطلع شيم، ما حتي روزهاي هفته از دستمون در رفته بود. نمي دونستيم دوشنبه است يا سه شنبه؟ جمعه ها هم كه تفاوتي نداشت، چون بازكار بود! روزهايي كه آقاي سعيدي پشت بي سيم هلال احمر تو تهران بود، بعداز حاضر و غايب صبح، يه حديث مي خوند و خبرها رو اعلام مي كرد. اين جوري ما مي فهميديم كه مثلاً تو جبهه عمليات شده! هشت صبح حاضر و غايب بود، تنها غير هلال احمري ما بوديم، مي گفت بشاگرد. ما هم مي گفتيم، سلام، صبح بخير، در خدمتيم.
فايده ديگه بي سيم اين بود كه ما مي تونستيم با خونه صحبت كنيم. مركز رو مي گرفتيم، مي گفتيم اين شماره رو براي ما بگيريد، اون ها هم خيلي به ما محبت داشتن خونه رو مي گرفتن و گوشي بي سيم رو مي گذاشتن جلوي گوشي تلفن كه ما صحبت كنيم. صدا واضح نبود، اما واقعاً براي ما نعمت بود، همين كه مي تونستيم گاهي با خونواده و عزيز صحبت كنيم خيلي خوب بود.7
براي ارتباط بي سيم، با توجه به شرايط جنگ، هر كدام از مراكز اسمي دارند و وقتي مي خواهند صحبت كنند، اول بايد اسمشان را بگويند. نام بشاگرد ابتدا «عمار» است و بعد «ياسر» مي شود و مدام عوض مي شود، تا اسم بشاگرد مي شود «رعد».
حاج امير والي: ارتباط بي سيم ما فقط با ميناب و مراكز استان ها بود، اگر مي خواستيم مي تونستيم ارتباط داخلي و ماشين ها رو هم داشته باشيم، اما حاجي مخالفت كرد. مي گفتيم: حاجي! چي بهتر از اين، يه وقت ماشين خراب مي شه و تو راه مي مونه، خبر مي ده كه بريم كمكش، چه ايراد داره؟
مي گفت: نه، اين يه امكان ويژه اي مي شه براي ما تو منطقه، بعد از اين هر كس مي خواد بياد اين جا توقع پيدا مي كنه كه اون هم اين امكان رو داشته باشه. مي گن امداد بي سيم داره، ما هم مي خواهيم! بگذار همين جوري كار به لطف خدا داره جلو مي ره!
خلاصه اين امكان رو مي تونستن بهمون بدن، اما حاجي مخالف بود.8
محيط خميني شهر هنوز براي سكونت آماده نيست. حاج عبدالله بازهم از خودش شروع مي كند و به عنوان اولين مهمان، خانواده خودش را به بشاگرد مي آورد. حاج عبدالله با اين كه مخالف زندگي خانواده هايشان در بشاگرد است، اما به شدت از سفر آن ها به بشاگرد دفاع مي كند و سعي دارد موقعيت اين كار را فراهم كند، او از اين كار دنبال فوايد زيادي است. او به يقين رسيده است كه ساعت ها و روزها حرف زدن درباره بشاگرد، اثر يك ساعت حضور در آن را ندارد. پس خانواده ها بايد بيايند و ببينند تا واقعيت را درك كنند. به اين ترتيب، درون خانه هم با حاجي هم هدف مي شوند و همراهي شان در اين جهاد عظيم، توان حاجي را بالا مي برد. از طرفي حضور يك زن براي مدتي در امداد فرصتي است تا بعضي مسائل را بفهمد. بي ترديد در مراودات زنان بشاگردي با او مسائل و مشكلاتي مطرح مي شود كه در حضور مردان، حجب و حيا مانع طرح شدنشان مي شود. كمك به مسائل درماني و بهداشتي در مورد زنان و آموزش به زنان هم از فوائد اين سفرهاست، پس حاجي مشكلات فراوان اين امر را مي پذيرد. براي اولين بار، در همان ماه هاي اول حضور در خميني شهر وقتي حاج محمود مي خواهد از تهران به بشاگرد بيايد، همسر حاج عبدالله و پسر دومشان مسعود، كه سه سال دارد، به همراه حاج محمود به بشاگرد مي آيند.
همسر حاج عبدالله والي: سال شصت و سه بود، قرار شد ما با حاج محمود بريم بشاگرد. صادق حدود نه سالش بود و چون مدرسه مي رفت، گذاشتمش پيش خانم حاج محمود. از ميناب كه مي رفتيم خميني شهر، با اين كه حاج محمود آروم رانندگي مي كرد، سه، چهار بار سر من خورد به سقف ماشين. همش مي ترسيدم كه براي مسعود اتفاقي بيفته. صبح راه افتاديم، شب رسيديم، آن قدر حالم بد شده بود كه سه، چهار روزي گيج افتاده بودم. دعا مي كردم كه خدايا يه جوري بشه من ديگه اين راه رو نرم!
1- صفحه اي فلزي كه روي آتش مي گذارند و روي آن نان مي پزند.
2- مصاحبه با آقاي سليمان سلامي زاده تهران: 8/2/1388
3- مصاحبه با حاج محمود والي، ميناب، 25/8/1388
4- مصاحبه با حاج امير والي، بشاگرد 21/11/1387
5-مصاحبه با آقاي هاشم راسخي نژاد، تهران 15/6/1388
6-مصاحبه با آقاي عباس مرادي، تهران، 16/7/1388
7- مصاحبه با حاج محمود والي، ميناب، 30/6/1388
8- مصاحبه با حاج امير والي، بشاگرد 21/11/1387
پاورقي
 

(صفحه(12(صفحه(10(صفحه(6(صفحه(9(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14