(صفحه(12(صفحه(10(صفحه(6(صفحه(9(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14


سه شنبه 17 مرداد 1391 - شماره 20276

ماجراي خريد بولدوزر براي بشاگرد                                                           

E-mail:shayanfar@kayhannews.ir


ماجراي خريد بولدوزر براي بشاگرد

بيشتر از يك ماه بشاگرد موندم. زندگي اون جا خيلي با زندگي اي كه ما بهش عادت كرده بوديم فرق داشت، اما بالاخره روزگار مي گذرونديم. خوشحال بودم كه حاج آقا هم پيشمونه. با اين كه پيش مي اومد كه اون جا هم حاج آقا رو نمي ديديم، اول صبح مي رفت، نزديك سحر برمي گشت. يه اتاق بود كه هم اتاق بي سيم بود، هم اتاق مدير، همه كارتوش مي شد. روبه روش يه اتاقي بود كه ما تو اون بوديم، تا چند روز دسته دسته، خانم هاي بشاگردي مي اومدن كه با ما سلام عليك كنن؛ مثلا خوش آمد بگن، هر كي هم مي اومد شروع مي كرد به دعا كردن كه خدا به حاجي سلامتي بده و...
دعاها و حرف هاي اين خانم ها خيلي روي من تاثير گذاشت و هميشه فكر مي كنم كه هم تو دنيا و هم آخرت، دعاي اين همه آدم محروم كه حاج آقا بهشون كمك كرده پشت سرمونه.
وقتي حاجي مي رفت دنبال كارهاش و ما تو خميني شهر تنها مي شديم، كمي ترس من رو مي گرفت؛ مثلا ساعت سه نصفه شب، چراغ ماشين كه مي افتاد رو ساختمون، با خودم مي گفتم داره مي آد؟
آيا حالا حاجي باشه، يا كاميون خواروبار باشه؟ خب مي ترسيدم، بالاخره يه زن تك و تنها، با يه بچه ، حاج محمود هم كه تو چادرهايي كه بيرون زده بودن مي خوابيد و با ما فاصله داشت. همش فكر مي كردم الان از زير در، مار مي آد. مارهاي بشاگرد هم كه معروفن!
تا حاج آقا مي اومد، ما كمي آروم مي شديم. تو اون اتاقي كه ما بوديم، يه موكت بود و چهار تا پتو، همين. نه آب گرمي، نه كلمني، فلاسكي، غذاها هم معمولا عدس پلو و استانبولي و اينها بود، يه موقعي كه حاج آقا تن ماهي مي آورد با آب ليمو مي خورديم، چقدر ذوق مي كرديم.
حاجي خيلي علاقه داشت كه ما رو ببره روستاها رو ببينيم. مي رفتيم تو روستاها، مردم مي ريختن دور حاج آقا و همه با هم شروع مي كردن به صحبت كردن، متوجه ما هم كه مي شدن، خانم ها مي اومدن سمتمون و با من صحبت مي كردن. من درست نمي فهميدم كه چي مي گن، اما حاج آقا كامل بشاگردي رو مي فهميد و همون جوري باهاشون صحبت مي كرد. مي رفتيم تو كپرها و به وضعيت خونواده ها، به خصوص مريض ها رسيدگي مي كرديم، حتي حاج آقا به آقاي سلامي زاده گفت كه آمپول زدن رو به خانم من ياد بده كه بتونه به خانم ها آمپول بزنه. منم گاهي كه تو روستاها مي رفتم، يا تو خود خميني شهر آمپول مي زدم. وقتي مي رفتيم تو روستاها، ديگه معلوم نبود كي برگرديم، گاهي اوقات ساعت دو، سه نصفه شب هنوز وسط كپرها بوديم؛ مثلا مسعود تو بغلم خواب بود و ما توي كپرها مي گشتيم تا حاج آقا به حال مريض ها رسيدگي كنه، يه وقت مي شد كه ما اذان صبح مي رسيديم به خميني شهر.
من كه تو بشاگرد اين وضعيت مردم رو ديدم، همش خدارو شكر مي كردم و مي گفتم خدايا اينها هم بنده تو هستن و من هم بنده توام، اون وقت زندگي ما تو اون شرايطه و اين ها تو اين وضعيت.
وقتي داشتيم اين راه ميناب تا خميني شهر رو مي اومديم، فكر مي كردم حاج آقا و كساني كه اين جا كار مي كنن، حتماً ماهي چند بار اين راه رو مي رن و مي آن. آن قدر خسته و كوفته شده بودم كه نمي دونستم چه جوري اين راه رو برگردم. سه، چهار روز كه از اومدنمون گذشت مسئول هلال احمر هرمزگان با هلي كوپتر اومد بشاگرد. حاجي گفت: ايشون خانمم هستن.
اون آقا هم سلام كرد، من كه حسابي تو اين راه خسته شده بودم، با عصبانيت گفتم: شما چرا با هلي كوپتر اومديد؟ شما از مسئولين بومي اين جا هستيد و بايد از راه جاده مي اومديد تا ببينيد كه مردمان اين جا چي مي كشن؟
ناراحت شد و گفت: چرا چنين حرفي رو به من مي زنيد؟
گفتم: چرا بايد فقط نيروهاي كميته امداد سختي بكشن؟!
حاج آقا با ايشون رفتن كه چند تا از روستاهارو با هم ببينن، كارشون طول كشيد. خلبان مجبور شد برگرده، گفت: من يه ساعت بيشتر وقت ندارم و رفت.
اينها كه برگشتن، ديدن هلي كوپتر رفته. اين آقا كه چشمش به من افتاد گفت: حاج خانم دعاي شما مستجاب شد.
گفتم: شما از اول هم اشتباه كرديد كه با هلي كوپتر اومديد.
ما حدود سي و پنج روز بشاگرد بوديم و بعد برگشتيم. اون وضعيتي كه اون جا ديده بودم، نگاه من رو عوض كرده بود، وقتي اومدم تهران، باور نكردنيه، ولي در و ديوار خونه مون رو مي بوسيدم و خدا رو شكر مي كردم!1
حالا كه خميني شهر تا حدودي آماده شده است، يكي از دغدغه هاي بزرگ حاج عبدالله رفع گرديده و ديگر بزرگ ترين مشكل، مسئله راه است. خميني شهر بدون راه نمي تواند رسالت خودش را انجام دهد.
حدود هشت ماه از آمدن هيئت خدمتگزاران مي گذرد و با اين اعتبار خريد بولدوزر و بقيه ماشين آلات آماده شده است، اما هنوز موفق به خريد آن نشده اند. در آن زمان به علت شرايط جنگ، اين گونه خريدها فقط از طريق دولت امكان پذير بود، و با وجود پيگيري هاي فراوان، حاج عبدالله و حاج آقا صراف زاده از طريق نخست وزير به جايي نمي رسند.
حاج آقا صراف زاده در اين مدت يكي، دو بار به بشاگرد مي آيد و در جريان ساخت خميني شهر قرار مي گيرد. در يكي از اين سفرها وقتي با حاج عبدالله به سمت ميناب مي روند، مسئول جهاد سازندگي ميناب را در راه مي بينند. حاج آقا صراف زاده و حاج عبدالله مسئله خريد بولدوزر را با مسئول جهاد مطرح مي كنند و صحبتشان منجر مي شود به يك جلسه در بيابان، كنار جاده. مسئول جهاد جزوه اي به نام «طلسم بشاگرد» نوشته است، در آن گفته است كه براي نجات بشاگرد، كشور بايد مانند مسئله جنگ، با بشاگرد برخورد كند و همه امكاناتش را بسيج كند. همين نگاه در شخصيت هاي دولتي و اداري هم وجود دارد، آن ها كه به بشاگرد مي آيند، يا چيزي از آن مي شنوند بسيار تحت تأثير قرار مي گيرند و ناراحت مي شوند، اما وقتي به فكر عمل مي افتند، به عادت كارهاي دولتي، به طرح هاي جامع و كلان فكر مي كنند كه اگر بخواهيم در منطقه اي به اين وسعت كار كنيم هزينه سنگين نياز دارد و ما هم كه چنين بودجه هايي نداريم! پس رها مي كردند و مي رفتند.
نگاه حاج عبدالله و حاج آقا صراف زاده نگاهي مردمي و جهادي است كه كار را با تواني كه دارند شروع مي كنند، و حتي با كارهاي ظاهرا كوچك وارد مي شوند تا كم كم به كارهاي بزرگ تر برسند، حاجي راه سازي را با دست و بيل و كلنگ شروع مي كند و ادامه مي دهد تا ماشين آلات تأمين شوند. او اعتقاد دارد كه خدا كار كردن ما را مي بيند، اگر ما هم اخلاص داشته باشيم، هر جا لازم باشد، امكانات هم مي رسد.
بعد از اين جلسه، باز هم از طريق جهاد ميناب براي خريد بولدوزر اقدام مي كنند و مجوز نخست وزيري را هم مي گيرند، اما باز نتيجه نمي گيرند و از اين مسير هم نااميد مي شوند. حاج عبدالله نزد حاج آقا موسوي اردبيلي، رئيس وقت ديوان عالي كشور مي رود، ايشان يك بار با هلي كوپتر تا سردشت آمده اند و قسمت هايي از بشاگرد را ديده اند، حاج عبدالله مشكل را بيان مي كند و ايشان هم براي آقاي نژاد حسينيان، وزير راه، نامه اي مي زنند و از اين طريق بالاخره حواله خريد بولدوزر را مي گيرند. حاج عبدالله و حاج آقا صراف زاده با هم مي روند و يك دستگاه بولدوزر 8D به قيمت دو ميليون تومان خريداري مي كنند.
بولدوزر را با تريلي از تهران به سمت ميناب مي فرستند و حاج عبدالله خوشحال از اين كه بالاخره به آرزويش رسيده است در تهران مي ماند تا كارهاي اداري خريد بولدوزر را انجام دهد. وقتي بولدوزر به بندرعباس مي رسد، در جاده بندرعباس- ميناب، پليس جلوي تريلي را مي گيرد و نمي گذارد از روي پل رد شود، دو روز تريلي را همان جا مي خوابانند و در نهايت حاج عبدالله، حاج امير را به بندرعباس مي فرستد تا مشكل را حل كند.
حاج امير والي: از تهران تا بندرعباس رو، اين تريلي اومده بود، حالا اين جا جلوش رو گرفته بودن! مي گفتن بولدوزر رو درست روي تريلي نگذاشتن و وزنش درست تقسيم نشده، اين باعث مي شه به پل آسيب برسه، بايد از توي رودخونه رد بشه. اين هم اصلا با اون وزن چند تني ممكن نبود. رفتيم رئيس پليس راه اون جا رو ببينيم كه نبود، آدرس خونه اش رو پيدا كردم و رفتم دم در خونه، بنده خدا رو از خونه كشيدم بيرون و كلي براش صحبت كردم كه اين بولدوزر بايد برسه به بشاگرد و يه روضه از بشاگرد هم براش خوندم تا راضي شد تريلي رد بشه و بره ميناب. من بايد برمي گشتم كردستان، تو ميناب بولدوزر رو از تريلي آورديم پايين. كمال نيك جو هم اومده بود تا از ميناب منتقلش كنه به خميني شهر.2
بچه ها در خميني شهر منتظر و هيجان زده اند، تا بولدوزر به بشاگرد بيايد؛ جواد واثقي و بچه هايي كه در راه سازي شركت داشتند احساس خاصي نسبت به اين اتفاق دارند، انگار اين گشايشي است كه بعد از آن همه سختي، حالا در راه است و رسيدنش نزديك است. كمال نيك جو رفته است تا بولدوزر را بياورد.
آقاي كمال نيك جو: حاجي اومد با من صحبت كرد و بهم سپرد كه برم از ميناب بولدوزر رو تحويل بگيرم و بيارم. حاجي خودش بايد مي رفت تهران تا كارها رو هماهنگ كنه و بولدوزر رو بفرسته ميناب.
يه راننده بولدوزر آذري به اسم اسد مطلبي رو يه نفر به حاجي معرفي كرده بود كه همراه من باشه براي آوردن ماشين. بيست و هفت هزار تومن هم بهم پول داد كه يه راننده تريلي رو راضي كنم بولدوزر رو بياره بشاگرد.
خلاصه من و اسد مطلبي رفتيم ميناب. بولدوزر رو هم حاج امير آورده بود و تو انبار ميناب بود. به هر راننده تريلي كه مي گفتيم بياد قبول نمي كرد. مي گفت: به شرطي مي آم كه راه باشه. آن قدر گشتم و صحبت كردم تا بالاخره يه نفر رو راضي كردم كه بياد. اسد ماشين رو برد بالاي تريلي و راه افتاديم؛ تريليش خيلي قديمي بود. به اسد گفتم: تو با تريلي بيا كه تنها نباشه و مشكلي پيش نياد. منم با لندكروز جلوتون مي رم تا راه رو گم نكنين.
هنوز اولاي راه بوديم و به سندرك نرسيده بوديم كه تو پيچ جاده يه درخت بود، تريلي نمي تونست رد بشه. هر كاري كرديم ديديم رد نمي شه، آخرش مجبور شديم خودمون راه رو اصلاح كنيم.
اسد بولدوزر را آورد پايين، با بولدوزر كمي مسير رو درست كرد و عرض جاده رو زياد كرد تا تريلي رد بشه، بعد تريلي پيچ رو رد كرد و دوباره بولدوزر رو برد بالاي تريلي و حركت كرديم.
هنوز بيست كيلومتر بعد از پيچ نرفته بوديم كه دوباره تريلي گير كرد و دوباره بولدوزر اومد پايين و راه رو اصلاح كرد تا تريلي بتونه رد بشه. اين ماجرا نزديك هشت بار ديگه تكرار شد و مدام اين بولدوزر مي اومد پايين و مي رفت بالا تا رسيديم به گردنه مهندس. راننده تريلي وقتي شيب گردنه رو ديد دهنش باز موند! هيچ جوري نمي شد اين شيب رو بالا رفت. بولدوزر رو آورديم پايين، باز هم تريلي نمي تونست بره بالا، با اين كه خالي بود ولي تو اون شيب كم مي آورد، حتي ما كه با لندكروز مي رفتيم، اكثر مواقع با دنده كمك، گردنه مهندس رو رد مي كرديم وا گر بارندگي بود، با دنده كمك هم گير مي كرديم. خلاصه ديديم بالا نمي ره. بولدوزر هم نمي تونست گردنه رو درست كند، اگر دست مي زد خراب تر مي شد. آخرش خود اسد يه طرح عجيبي داد كه تونستيم گردنه رو رد كنيم، گفت با بولدوزر تريلي رو هل بديم بره بالا بايد ابتدا تيغه بولدوزر رو با پشت تريلي مماس مي كرديم. راننده جماعت به ماشينشون خيلي حساسند، بالاخره بيل رو مماس كرديم و آروم آروم بولدوزر تريلي رو بالا برد! باز رفت بالاي تريلي و راه افتاديم.
بالاخره نزديك پاسگاه جكدان رسيديم به جايي كه ديگه بن بست بود. دو طرف حسابي گود و راه هم خيلي نازك، هيچ كاريش نمي شد كرد، جلوتر نمي تونستيم بريم. چاره اي نبود، بولدوزر را آورديم پايين، روي راننده تريليه رو بوسيدم. پولش رو داديم برگشت. نگران بوديم كه تو راه برگشت بازم گير كنه و نتونه بره.
بقيه راه رو بولدوزر خودش بايد مي رفت، خود ماشين هم كه آب بندي نبود. براي اين كه آب بندي بشه بايد پنج كيلومتر عقب مي رفت، پنج كيلومتر هم جلو، سوخت هم كه نداشت. من با لندكروز راه افتادم برم ميناب گازوئيل بيارم. تو مسير ديدم تريلي تو مسير برگشت گير نكرده و رفته، خيالم راحت شد. گازوئيل رو گرفتم و برگشتم.
از نزديك پاسگاه جكدان شروع كرديم به حركت، اول كمي دنده عقب رفتيم. بعد هم آروم آروم به سمت جلو حركت مي كرديم. تقريبا تمام روز رو حركت مي كرديم و شب هم يه مقداري مي رفتيم و بعد همون جا كنار بولدوزر استراحت مي كرديم. من مي رفتم براي اسد از مقر آب و غذا مي آوردم. بيشتر از يك هفته طول كشيد تا بولدوزر رسيد به مقر.3
بولدوزر براي بشاگردي ها عجيب و حتي گاهي ترسناك است. اگر بعضي از آن ها سواري و كاميون را ديده بودند، اما اين ماشين بزرگ چندين تني را تقريبا هيچ يك از بشاگردي ها نديده اند! اين ماشين براي بچه هاي امداد ارزشمندترين وسيله اي است كه به بشاگرد آمده، چون زجر نبودن اين ماشين آلات را چشيده اند، وقتي كه ساعت ها بيل و كلنگ و ديلم زده اند تا چند متر راه را قابل رفتن كنند و هر رفت و آمد به ميناب يك روز وقت گرفته و ماشين ها را فرسوده كرده و نيروها را آزار داده است و از همه بيشتر وقتي كه بيماري به خاطر مشكل راه به موقع به پزشك نرسيده و جان داده است. بدون راه، مردم روستاهاي بسيار دور در شرق منطقه بايد نزديك يك هفته پياده و با مال راه بيايند و كوه ها را طي كنند تا تازه به خميني شهر برسند، حالا اين بولدوزر نويددهنده پايان اين دردهاست و باز شدن رگ حيات بشاگرد كه هنوز گرفته است و نمي تواند با قدرت و سرعت حركت كند.
حاج عبدالله از همه خوشحال تر است و ديگر تمام توانش را براي احداث راه ها مي گذارد. اخلاق حاجي اين است كه هر كاري را اصولي انجام دهد، براي راه سازي هم با اين كه خودش مهارت هايي دارد و در اين مدت تجربه كسب كرده، اما كار را بايد همراه يك متخصص انجام دهد.
حاج امير والي: من كه سنندج بودم، سه ماهي بود كه آقاي مهندس خالقي داشت رو ساختمون صدا و سيماي كردستان كار مي كرد. ايشون بعد از انقلاب از آمريكا اومده بود ايران و تو سنندج با چند تا از كارگرها درگيري پيدا كرده بود، اون ها هم تهديدش كرده بودن كه مي كشنش، يه شب هم برنامه ريختن بودن كه كارش رو تموم كنن، من هم چند شب پيش ايشون خوابيدم كه مراقبش باشم.
1-مصاحبه با همسر حاج عبدالله والي، تهران، 19/4/1387
2. مصاحبه با حاج امير والي، بشاگرد، 21/11/1387
3- مصاحبه با آقاي كمال نيك جو، تهران، 7/2/1388
پاورقي
 

(صفحه(12(صفحه(10(صفحه(6(صفحه(9(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14