(صفحه(12(صفحه(10(صفحه(6(صفحه(9(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14


دوشنبه 23 مرداد 1391 - شماره 20281

آنها همه روزه بودند !؟                                                                         نسخه PDF

E-mail:shayanfar@kayhannews.ir


آنها همه روزه بودند !؟

خيلي تو اين مسائل خجالتي بودم! اين رو هم حاج آقا صراف زاده بهمون ياد داده بود، مي گفت تو براي خدا برو حرفت رو رك بزن و خيلي راحت جوابت رو بگير.
به فروشنده مي گفتم شما چه از ما پول بگيري، چه نگيري به حال ما فرقي نمي كنه، چون ما كه از جيب خودمون نمي ديم، مال امداده، اگه نگيري يه قلكه براي آخرتت. حالا هر جور دوست داري، تخفيف مي خواي بدي، بده، اصلا پولش رو مي خواي نگيري، نگير، هر چي نگيري قلكت رو پر كردي! اين جوري كه صحبت مي كرديم، همه چيز رو زير قيمت مي گرفتيم و بعضي چيزها رو هم هديه مي گرفتيم1.
وسيع ترين كار پشتيباني امداد بشاگرد، بحث تهيه و ارسال مواد غذايي براي توزيع بين مردم است. آن چه به اين كار اهميت مي دهد، وضعيت بحراني سوء تغذيه در بشاگرد است. در بدو ورود حاج عبدالله، وضعيت گرسنگي در منطقه غيرقابل توصيف بود و تنها خوراك، نان آرد هسته خرما و در فصل هايي از سال، اگر خشكسالي نشود و باران مخرب نبارد، خود خرما هم براي خوردن هست! بعد از آمدن حاجي و يارانش اولين چيزي كه به روستاها مي رسد، آرد است، تا حداقل نان در اختيار همه قرار گيرد. توزيع آرد در روستا، گرچه محدوديت هايي دارد و رساندنش به روستاهاي دور سخت است، اما تا حدي آن وضعيت وحشتناك را مهار مي كند تا فكري اصولي شود. توزيع مواد غذايي ديگر هم تا حدي انجام مي گيرد، اما هنوز وضع سوءتغذيه در بشاگرد، دل هر تازه واردي را به درد مي آورد.
حاج عبدالله والي: يكي از دلايلي كه باعث شد ما به بشاگرد بياييم، همين فقر و به خصوص گرسنگي مردم بود. يكي از پزشكاني كه اومدن به خميني شهر، دكتر فربد بودن، ايشون اومدن يه تحقيقي كردن در كل بشاگرد و تو گزارششون نوشتن كه مهار كردن جذام در بشاگرد راحت تر از مهار سوءتغذيه است.
اين براي ما خيلي تلخ بود، دكتر فربد بعضي از مريض هايي كه به خميني شهر مراجعه مي كردن، تو نسخه براشون مي نوشت، ايشون بيمار نيست، گرسنه است! به عنوان دارو هم مي نوشت چند روز ماندن در خميني شهر و خوردن غذاي گرم!
باور كنيد تو بشاگردي ها كسي رو نداشتيم كه زورش برسه يه بلوك بيست و پنج كيلويي رو بلند كنه، سوءتغذيه آن قدر اين ها رو ضعيف كرده بود كه اگر دست يك نفر رو مي گرفتيد و يه ضربه به مچ دستش مي زديد، استخون مي شكست!2
وقتي كه برخي مهمان ها از طرف هيئت خدمتگزاران بشاگرد يا مراكز ديگر به بشاگرد مي آيند، آن چه بيشتر از همه آزارشان مي دهد، همين سوءتغذيه مردم است. آنها وقتي فقط نان خالي را در كپرها مي بينند، كه آن هم گاهي محدود مي شود، دوست دارند در اولين قدم كاري براي اين درد بكنند و به هر نحو آن را درمان كنند. مهمان ها در مقايسه اين وضعيت با وضع زندگي خودشان در شهرها احساس شرم مي كنند.
حاج محمود والي: يه روز همراه يكي از مهمون هايي كه از بازار تهران اومده بودند، رفتيم بشاگرد براي بازديد از روستاها، داخل يه كپر شديم، مال يه پيرمردي بود كه مي شناختمش و بهش سر مي زدم. گفتم: مش فرج! امروز ناهار چي خوردي؟
گفت: نون و لمبور.3
گفتم: خب ديشب چي، شام چي خوردي؟
گفت: نون و لمبور!
گفتم: چيز ديگه نداشتي؟
گفت: بله آقا! فلفل هم بود.
اين بازاريه كه همراه من بود، همين جوري مونده بود و داشت دور و بر كپر رو نگاه مي كرد، كه تقريباً هيچي توش نبود. تا يه مدتي بغض گلوش رو گرفته بود و تو ماشين هم نمي توانست صحبت كنه.
واقعاً مردم چيزي نداشتن بخورن، حتي متوتا و كشك هم براي همه نبود، تنها چيزي كه اينها داشتن خرما بود. بعضي ها خودشون نخل داشتن، اون هايي هم كه كارگري مي كردن و خرما مي چيدن، چهار به يك خرما بهشون مي دادن، اما اون هم چند ماه بود و تموم مي شد. واقعاً سوءتغذيه بيداد مي كرد. بعضي از بشاگردي هايي كه مي ديديم، دنده ها و استخون هاشون معلوم بود!
يه آقاي دكتر حبيبي4 بود كه تخصص تغذيه داشت. ايشون اومد اين جا تحقيقاتي كرد رو سوءتغذيه. مي گفت من كل كشور رو ديدم، سوءتغذيه مثل بشاگرد نديدم! ايشون كار پژوهشي هم كرد، بيست تا زن بشاگردي رو انتخاب كرد به ده نفرشون غذاي خوب مي داد و تا چند روز از اينها و اون گروهي كه غذاي خودشون رو مي خوردن، آزمايش خون مي گرفت تا اثر سوءتغذيه رونشون بده. ايشون مي گفت بيشتر بيماري هايي كه اين جا هست در اثر سوءتغذيه است. خيلي از مادرهايي كه مي اومدن پيش دكتر براي معاينه، حتي چهل كيلو هم وزن نداشتن!
عجيب بود كه با همين وضع غذاشون گاهي كه با مهمون ها مي رفتيم تو كپرهاشون، يه جوجه اي، مرغي اگه داشتن براي ما مي كشتن. به هر نحوي بايد از مهمون پذيرايي مي كردن، حتي اگه چيزي نداشتن، يه مرغ قرض مي كردن و مي كشتن يا ديگه اگه هيچي نبود، برامون نون مي پختن مي آوردن. هر بار كه برامون مرغي، چيزي مي پختن، مي ديديم تمام بچه هاي روستا بيرون كپر جمع شدن، منتظرن ببينن بعد از ما چيزي از اين غذا گيرشون مي آد؟ مهمون هايي كه اين صحنه ها رو مي ديدن كم مي آوردن و به قول حاجي مي بريدن. وقتي حاجي مي گفت بريد، معنيش اين بود كه تحت تأثير قرار گرفته و ديگه مي شد جزو ياران بشاگرد.5
خود بچه هاي امداد و حاجي هم با اين كه چند سال است در بشاگردند و اين مسائل را ديده اند، هر بار كه با گرسنگي مردم مواجه مي شوند، داغ دلشان تازه مي شود. در روستاهاي دوردست كه امكان دسترسي به آن ها كمتر است، مشكل بيشتر است.
حاج محمود والي: ماه رمضون بود، حاجي براي سركشي رفته بود سمت «بركهنگ»، وقتي برگشت خميني شهر اذان مغرب رو گفته بودن، اما حاجي افطار نكرد، حالش خيلي بد بود، گفت: رفتم تو يه روستايي كه چهل، پنجاه نفر بيشتر جمعيت نداشت. اين ها شايد فقيرترين آدم هاي منطقه بودن، تو كپرهاشون هيچي براي خوردن نبود، همه هم روزه بودن!
حاجي تو اون گرما، با زبون روزه رفته بود و اومده بود، گفتم: حاجي! بيا افطار كن، بعد يه فكري مي كنيم.
گفت: نه، محمود! همين الان غذاي آماده و برنج و آرد و روغن بردار. با علي داستاني بريد به اين ها برسونيد، تا امشب غذا بهشون نرسه من افطار نمي كنم. محمود! هيچي نداشتن.
واقعاً هم رفتيم و برگشتيم حاجي افطار نكرده بود. وقتي مطمئن شد غذارو بهشون رسونديم روزه اش رو باز كرد.
روستاشون از جاده دور بود و ماشين نمي تونست بره، به يه مصيبتي رسيديم به روستا، من خودم ديدم كه پيرزنه داره نون خالي مي خوره، هيچي نداشت، هيچي! اكثراً اين جوري بودن. بعد از اون شب هم رفتم براشون شير خشك و كنسرو بادمجون و تن ماهي و آرد و برنج و روغن گرفتم و فرستادم تا اورژانسي به اين ها مواد غذايي برسه. بعد هم حاجي رفت باهاشون صحبت كرد و راضيشون كرد كه كپرهاشون رو بيارن لب جاده تا بتونيم بهشون برسيم.6
خود حاج امير هم تلخي گرسنگي مردم را چشيده است و مي داند كه تأمين مواد غذايي براي بشاگرد چه اهميتي دارد.
حاج امير والي: خودم ديدم كه مردم شربت اكسپكتورانت رو ريختن تو اين كاسه رويي ها و يه كم آب توش ريختن، بعد نون تيليت كردن و به عنوان غذا خوردن. اين رو ديدم خيلي اذيت شدم و بهم فشار اومد، سرم تير كشيد. قبلش ديده بودم كه هي مي آن پيش دكتر، يه جوري حرف مي زنن، مي خوان شربت سينه بگيرن، اون وقت فهميدم براي چي اين كار رو مي كنن.7
حاج عبدالله مبارزه اي سخت و طولاني را از ابتداي ورودش به بشاگرد شروع كرده است و به جايي رسيده است كه نياز به يك پشتيباني قوي و گسترده دارد. اگر بشاگرد جاي ديگري بود، شايد كافي بود كمك هاي نقدي به اهالي برسد تا خودشان بتوانند نيازهايشان را تأمين كنند، اما در بشاگرد هنوز پول، زياد به كار نمي آيد، نه فروشگاهي هست، نه مي توانند به جايي بروند تا خريد كنند، پس بايد انواع مواد غذايي را به بشاگرد آورد و به اهالي رساند.
حاج امير والي: از وقتي كه كار پشتيباني بشاگرد زياد شد، من ده، دوازده روز مي اومدم مي موندم تهران، تو دفتر آقاي نجفي كارهارو راه مي انداختم و چيزهايي كه حاجي لازم داشت مي فرستادم و دوباره برمي گشتم كردستان. گاهي هم كه كار واجب پيش مي اومد حاجي زنگ مي زد سنندج، مي رفتم تهران كارها رو انجام مي دادم و برمي گشتم. در ماه يكي، دو تا كاميون بار تو تهران جمع مي شد، معمولا بارها رو مي فرستاديم انبار كميته امداد تو خيابون پاسداران، وقتي به اندازه يه كاميون مي شد يا خاور مي گرفتيم مي فرستاديم، يا اگه مي شد با ماشين هاي خود كميته مي فرستاديم كه هزينه راه نديم. هر ماشيني كه بود، بار رو تو ميناب خالي مي كرد. حتي ماشين هاي امداد هم قبول نمي كردن برن تا خميني شهر. راننده ها قبول نمي كردن، مي گفتن ماشين خراب مي شه.
مي گفتيم بابا خب اون جا هم ماشين هاي خودتونه!
بعد كه راه بهتر شد، چقدر بايد خواهش مي كرديم تا يكي از ماشين هاي مركز بياد تا مقر. حاجي خودش مي اومد ميناب با راننده صحبت مي كرد، يه هديه هم بهش مي داد، اين گير مي كرد تو رودرواسي و مي اومد تا خميني شهر. اصرار براي اين بود كه وقتي بار تو ميناب ماشين به ماشين مي شد آسيب مي ديد.
خريدهاي اصلي و عمده مواد غذاييمون رو از مركز اصليش مي خريديم؛ مثلا كرمانشاه نخود خوبي داشت، مي خريديم، از همون جا بار مي زديم، مي فرستاديم بره. يا از مغان اردبيل عدس مي فرستاديم. خريدمون هم از طريق رابطه ها بود، مثلا مسئول امداد اردبيل آقاي غيائي بود كه با هم رفيق بوديم، بهش زنگ مي زديم، مي رفت برامون مي گرفت و مي فرستاد ميناب، ما پولش رو مي ريختيم به حساب.
يكي از جاهاي ديگه كه به ما جنس مي داد، شركت به پخش بود. مدير عاملش آقاي باستاني داماد آقاي فروزان، از طريق هيئت خدمتگزاران با بشاگرد آشنا شده بود.
ما روغن نباتي رو از اين شركت مي گرفتيم، يا مجاني بهمون مي دادن، يا نصف قيمت عمده فروشي، تايد و صابون و مواد شوينده رو هم از همين شركت مي گرفتيم. با ماشين هاي خودشون بارهامون رو مي آوردن ميناب تو انبار خالي مي كردن، بدون اين كه هزينه راه بگيرند. معمولا هر دفعه كه ازشون جنس مي گرفتيم، دو تا كاميون مي شد. رب گوجه رو از يه كارخونه تو جاده كرج مي گرفتيم كه مال آقاي مناقبي بود. ايشون از طريق آقاي نجفي براي ستاد جبهه و جنگ كمك مي فرستاد. آقاي نجفي باهاش صحبت كرد، گفت: آقاي مناقبي! بشاگرد دست كمي از جبهه نداره، پاشو بيا بريم ببينيم.
اونم گفته بود: نه، نمي خواد، من حرف شما رو قبول دارم.
بعد من رفتم پيشش صحبت كرديم. يه آلبوم از بشاگرد هميشه دستم بود، اون رو نشون دادم و كار رو هماهنگ كرديم. رب رو نصف قيمتي كه به مغازه دار مي فروخت به ما داد. اين آلبوم عكس خيلي كار ما رو راه مي انداخت. حاجي هم هميشه هر جا مي رفت يه دونه همراهش بود، بهش مي گفت آلبوم كاسبي. تمام عكس هاش رو هم خود حاجي گرفته بود. حاجي قبل از انقلاب عكاسي رو آموزش ديده بود. خيلي حرفه اي كادر و زاويه رو مي بست. اون اوايل هميشه تو روستاها كه مي رفت دوربينش همراهش بود و عكس مي گرفت.8
حاج آقا صراف زاده هم حسابي فعال بود. گاهي زنگ مي زد مي گفت: يه كاميون بار دارم. مي رفتم مي گرفتم و مي فرستادم. خود حاجي به يه سري از خيرين مستقيم وصل بود، تلفني باهاشون صحبت مي كرد و قول يه كمكي رو مي گرفت. بهشون مي گفت: خدا قبول كنه. بعد زنگ مي زد به من و مي گفت: امير! برو فلان جا، اين قدر بار هست، بردار بفرست بياد.9
شبكه ياران بشاگرد كه هر روز هم گسترده تر مي شوند، با واسطه حاجي كمك هايشان را براي بشاگرد ارسال مي كنند. كمك ها در دو انبار ميناب و خميني شهر جمع و در موعدهاي مقرر بين اهالي تقسيم مي شوند. معمولا زمان توزيع ها هر دو ماه يك بار است، حاج محمود بيشتر از همه كار توزيع را در دست دارد. قسمت اعظم كمك هايي كه در هر مرتبه توزيع مي شود مواد غذايي است، سعي مي كنند با تنوع مواد غذايي اهدايي، مشكل سوء تغذيه مردم را تا حد ممكن برطرف سازند.
حاج امير والي: حاجي مي خواست مشكل سوءتغذيه منطقه رو حل كنه، براي همين سهميه مواد غذايي ما با همه جا فرق مي كرد. هم بيشتر بود، هم متنوع. آرد، روغن، برنج، چايي، كنسروهاي لوبيا، تن و خاويار بادمجون، قند و شكر، عدس، نخود، لپه، لوبيا چيتي، چشم بلبلي و همه چيز رو به تعداد خانوارهاي روستا بسته بندي و روز توزيع، پخش مي كرديم.
كار توزيع چندين روز طول مي كشيد. واحد نيم كيلو و اين ها هم نداشتيم، زياد مي داديم. آن قدر وزن اين بسته ها زياد مي شد كه خودشون نمي تونستن ببرن. بعضي ها با الاغ مي اومدن خميني شهر بار مي زدن و مي بردن، خيلي ها رو هم ما با لندكروز تا روستاشون، يا تا اون جا كه راه بود مي برديم. مردم خودشون زمان توزيع ها رو ديگه دستشون بود و به موقع مي اومدن. البته يه تعدادشون بودن كه روشون نمي شد از حاجي چيزي بخوان. مي اومدن پيش حاجي، مي گفتن ما فقط اومديم ببينيمت، حالت خوبه؟ خوبي، خوشي، سلامتي؟ خب الحمدلله، همين رو مي گفتن و خداحافظي مي كردن. وقتي مي خواستن برن، حاجي صداشون مي كرد، يه يادداشت مي داد بهشون براي انباردار، كه اين جنس ها رو به اين ها بدن. مي رفتن، مي گرفتن و دوباره مي اومدن تشكر مي كردن.
1-مصاحبه با حاج امير والي، بشاگرد، 21/11/1387
2-مصاحبه نشريه امداد با حاج عبدالله والي، سال 1381
3-در زبان محلي به ليمو ترش مي گويند.
4-برادر آقاي دكتر حسن حبيبي
5- مصاحبه با حاج محمود والي، ميناب، 14/10/1386
6- مصاحبه با حاج محمود والي، ميناب، 27/8/1388
7- مصاحبه با حاج امير والي، بشاگرد، 21/11/1387
8-عكس شماره 123 تا 128
9- مصاحبه با حاج امير والي، بشاگرد، 21/11/1387
پاورقي
 

(صفحه(12(صفحه(10(صفحه(6(صفحه(9(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14