(صفحه(12(صفحه(10(صفحه(6(صفحه(9(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14


یکشنبه 5 شهریور 1391 - شماره 20290

گفت و گو با آزاده 88 ماه اسارت
زنبيلي پر از مهمات!
شهيد نوجواني كه براي رفتن به جبهه اعتصاب غذا كرد


گفت و گو با آزاده 88 ماه اسارت

مجيد مغازه اي - قسمت اول
بازجو پرسيد اين پلاك، كليد بهشت است كه خميني به شما داده؟!
حسين الله قلي، آزاده سرافراز جنگ تحميلي با 88 ماه اسارت و 45 درصدجانبازي است. او 16 سال داشت كه در 20دي ماه61 براي اولين بار عازم جبهه مي شود و در 23 فروردين 62 يعني حدود سه ماه پس از حضور در جبهه هاي حق عليه باطل در حالي كه در منطقه فكه در تپه هاي 175 مجروح شده بود، بعد از دو روز اسير شد. متن زير بخش هايي از گفت وگوي كيهان با اين آزاده جانباز است.
¤در باره نحوه اسارت بفرماييد.
- هنگامي كه اسير شدم در لشكر 27 محمد رسول الله، تيپ سه ابوذر، گردان حنين گروهان يك دسته يك گروه يك بودم، بعد از سه روز كه در خط مقدم منطقه فكه در تپه هاي 175 مانده بوديم، در جايي كه آن زمان به آنجا ارض الحرام مي گفتند-جايي كه نه مال ايران بود و نه مال عراق-اول از ناحيه گردن و سپس در سمت چپ، دست، كف پا مجروح شدم كه هنوز هم تركش ها در پايم هست. آنگاه كه ديگر تواني در بدن نداشتيم و اتفاقاتي كه افتاد و حتي تا جايي پيش رفت كه شهادتين را گفتيم به اسارت درآمديم.
ما در آنجا نمي دانستيم كه افراد ايذايي هستيم يعني بايد جلو برويم و گردان پشت سر ما پدافند كند معناي اين حرف آن است كه آن افراد كه جلو مي رفتند، در حقيقت بايد شناسنامه شان را باطل شده مي پنداشتند و بايد ياد كنيم از شهدايي كه در آنجا به فيض شهادت رسيدند مانند حسن عابديني، گلسرخي، حسن رفعتي، و چند نفر ديگر كه به اين افراد اخراجي ها مي گفتند.
¤ آنجا كه مجروح شديد چند نفر بوديد؟
- ما 9 نفر بوديم كه هفت نفر شهيد شدند و دو نفر اسير. من و شهيد محمود نعمتي كه در همان كانال ارض الحرام تير خورد، اسير شديم.شهيد نعمتي را يادم هست كه در حالي كه مجروح بود، روي زانوهايش بلند شد و فرياد زد: «الله اكبر، خميني رهبر» كه او را به رگبار بستند و من فكر كردم، شهيد شده است ولي شهيد نشده بود و با هم اسير شديم اما حدود دو سال يا دو سال و نيم مانده پيش از آنكه به ايران برگرديم، بيماري ام اس گرفت بعد از اينكه به ايران برگشتيم دو سال هم در ايران بود و بعد شهيد شد.
¤ وقتي كه اسير شديد در حالت بيهوشي شما را بردند يا به هوش بوديد؟
- نه هوشيار بودم. وقتي من در كانال مجروح شدم از هوش مي رفتم و به هوش مي آمدم، لحظه اي در همين حال بودم كه ناگهان ديدم همه جا خاموش شد، انگار يك نفر به من گفت كه حسين برگرد و همينطور كه به پشت افتاده بودم خودم را چرخاندم و صورتم رو زمين آمد، آن زمان رسم بود كه خيلي ها پشت پيراهن شان جملاتي را مي نوشتند و پشت پيراهن من هم نوشته شده بود: «حسين الله قلي، جي سي 55 - شماره پلاكم - مسافر كربلا». ديدم كه عراقي ها بالاي سرم آمدند و يكي يكي تير خلاص همرزمانمان را مي زدند. من هنوز در حالت هوشياري و بيهوشي بودم كه ديدم بالاي سر يكي از بچه هاي سپاهي رسيدند و تا آرم سپاه را روي لباس او ديدند، به آرم روي سينه اش تير زدند و خون از قلبش پمپاژ كرد. اين صحنه را كه ديدم، چشم هايم را بستم و اشهدم را گفتم و در همين حالت بودم كه با خدا مناجات مي كردم و گفتم: خدايا چه بد بوديم و چه خوب، داريم مي آييم. اما گروه اول عراقي ها بدون اينكه به من توجهي داشته باشند از من رد شدند. گروه دوم هم كاري انجام داد و رد شد. گروه سوم كه آمدند از نفس كشيدن من فهميدند كه من زنده هستم ومرا بيرون كشيدند و با سر نيزه، پوتين من را پاره كردند و من چيزي متوجه نمي شدم آنها فهميدند كه موج مرا گرفته به طوري كه حدود 25- 20 روز نمي توانستم راه بروم و يك طرف بدنم شل بود.
اما به هر حال وقتي سرباز عراقي بالاي سر من آمد، گفت: قم! يعني بلند شو. من فكر كردم
مي گويد يعني گمشو. ولي هرچه تلاش كردم نتوانستم تكان بخورم. بعد مرا گشت و از جيب من جانمازم را پيدا كرد، متوجه شد كه من مسلمانم و تعجب كرد چراكه اين قدر روي ذهن دشمن تبليغات شده بود كه آنها ما را مسلمان
نمي پنداشتند. از جيب يك نفر ديگر عكس امام را پيدا كردند . بعد ازاينكه من را به طور كامل تفتيش كرد دست هاي مرا محكم بست و رفت.
مدتي آنجا افتاده بوديم سپس يك گوني آوردند و چهار طرف آن را گرفتند اما آن را بلند نمي كردند و كمر من روي زمين كشيده مي شد، بعد مرا داخل يك ماشين كه داخل آن پر از كلوخ هايي به بزرگي يك قندان بود پرت كردند. دست ما را بسته بودند و وقتي ماشين حركت مي كرد، زخم هاي ما روي اين كلوخ ها كوبيده مي شد و بيشتر درد مي گرفت. ما را جايي بردند به نام العماره، بعد براي بازجويي آمدند. آن بازجو پرسيد: توپخانه شما در چه وضعيتي است؟ نه اينكه بخواهم دروغ بگويم ولي گفتم از اين توپخانه ها پشت تپه ها پر است. ولي در اصل دو سه تا بيشتر نبود. پرسيد: نيرو؟ گفتم نيروها همه آماده هستند . گفت به نظر شما باز هم عمليات مي كنند؟ گفتم من نظر نمي توانم بدهم ولي نيرو زياد است. پرسيد در ايران چاي وجود دارد؟ من خنديدم. گفت چرا مي خندي؟ گفتم ما خودمان كتري داشتيم و داخل شيشه هاي مربايي كه به جبهه مي فرستادند، چاي مي خورديم.
آن قدر به دروغش اصرار كرد كه من خودم هم شك كردم. بازجويي تمام شد يك شب در العماره بوديم. صبح فردايش اسم هايمان را نوشتند و بعد چون لباس هايمان پاره شده بود با قيچي لباس ها را از تنمان در آوردند تا لباس يك دست اسارت به ما بدهند. اما اينجا يك ماجراي جديدي براي ما پديد آمد .
¤ چه ماجرايي پيش آمد؟
- آن شبي كه براي عمليات مي آمديم گفتند پيشاني بندهايتان را باز كنيد و هر كس را با پيشاني بند ديديد بدانيد كه عراقي است و بزنيد. والفجر مقدماتي اين كار را كرده بودند و يك نفر با پيشاني بند داخل بچه ها آمده بود و بچه ها را زده بود. به همين خاطر همه پيشاني بند ها را باز كردند، من هم همين طور اما دلم نيامد كه آن را بيندازم به همين دليل پيشاني بند خودم را تا كردم و داخل جيبم گذاشتم. موقعي كه در العماره، لباس هايم را قيچي مي كردند، ناگهان نوك قيچي به اين پيشاني بند گير كرد و سبب شد كه آن را بيرون بكشند. سرباز عراقي پرسيد اين چيه؟ گفتم پيشاني بند است. گفت چرا هيچ كس ندارد و فقط تو داري؟ گفتم من نينداختم دور و همراه خودم نگه داشتم. الان كه با زبان روزه اين ماجرا را تعريف مي كنم، قسم
مي خورم كه اگر نوك سوزني ترس در وجود ما بود، نبود هرچند الان كه تعريف مي كنم مي ترسم ولي آن زمان اصلا.
از من سوال كرد كه پاسداري؟ من واقعيت را گفتم كه هر كس بخواهد پاسدار شود، بايد شش ماه در جبهه حضور داشته باشد و بعد پاسدار شود و من هنوز سه ماه بيشتر نيست كه به جبهه آمده ام. آن قدر از من خون رفته بود كه از هوش مي رفتم و به هوش مي آمدم. از من در مورد پيشاني بند سوال كرد و بعد چنان كشيده اي در گوش من زد كه گوشه چشمم جرقه زد. بعد به پلاك من اشاره كرد و گفت كه اين پلاك، كليد بهشت است كه خميني به شما داده است؟ من گفتم اين پلاكي است كه براي شناسايي نيروهاست و همه دارند. گفت آن را به من بده. من همين طور كه روي صندلي اتاق بزرگ بازجو نشسته بودم و با او فاصله داشتم، پلاك را درآوردم و به طرفش پرتاب كردم. افسر عراقي از اين كار خيلي ناراحت شد و كلتش را كشيد كه مرا همان جا بزند، مترجم بلند شد و با سراسيمگي خواهش كرد كه نزند اما اين قدر من مصمم بودم و شجاعت تمام وجودم را گرفته بود كه گفتم بزن. گفت نمي ترسي؟ گفتم نه. الان كه تعريف مي كنم موهاي بدنم سيخ مي شود ولي در آن لحظه اصلا نمي ترسيدم. يكي از نگهبان ها موهاي مرا گرفت و سرم را چندين بار به زمين كوبيد. بعد گفت شما ساعت پنج اعدام مي شويد. گفتم باشه مشكلي نيست. بعد مرا بردند و زير آفتاب گذاشتند و چون بدنم پر از خون بود، مگس ها دور من جمع شدندو شروع كردند به كندن و خوردن خون هاي بدنم و آلوده كردن زخم ها كه برايم از كشتن بدتر بود. تا ساعت پنج-شش بعد از ظهر زير آفتاب بودم. بعد آمدند و مرا به جمع اسرا بردند. دو روز در اين اردوگاه بوديم و بعد از دو روز به سمت بغداد رفتيم.
¤ هنوز هيچ اقدام درماني براي شما انجام نداده بودند؟
- نه بابا! فقط رمل هاي فكه جلوي خونريزي را گرفتند كه فقط ما بتوانيم زنده بمانيم. اين رمل ها آن قدر محكم چسبيده بود كه آنها را مي كندند و جاي آنها را پانسمان مي كردند. در خيابان كه مي رفتيم به ماشين ها آب دهان مي انداختند و گوجه پرتاب مي كردند و يا ناسزا مي گفتند. عكس صدام را يك بار نشان دادند كه خدا محمود نعمتي را رحمت كند كه آب دهان به عكس صدام انداخت. بالاخره ما را بردند تا به بيمارستان تموز رسيديم. اين بيمارستان سوله هاي متروكه اي داشت كه ما را به اين سوله ها بردند. وقتي جابه جا شديم رزمنده اي را آوردند و روي تخت خواباندند كه آن قدر قوي هيكل بود كه كل تخت را پر كرده بود. تركش به فكش خورده بود و نمي توانست صحبت كند. شب هاي اول كه ما آنجا بوديم آنجا در و پنجره نداشت و باز بود و گربه ها گوشت هاي صورت او را مي خوردند و او كه تواني براي جلوگيري از اين كار را نداشت هر شب عذاب مي كشيد تا اين موضوع را فهميديم، اسداله رضواني پيشنهاد داد كه براي او شبها نگهبان بگذاريم بدين ترتيب كساني كه مي توانستند راه بروند دو ساعت به دو ساعت مراقب بودند كه او اذيت نشود اما او كه ما تا آخر هم نفهميديم كه بود از دنيا رفت و شهيد شد. تا روز سوم كه دكتر آمد و همه را معاينه كرد و براي من كه موج گرفته بودم و يك طرف بدنم شل شده بود، نوشت افليج. جاسم خروچي كه كارمند پتروشيمي در آبادان بود و عربي را خوب
مي دانست و وقتي خواستند كه به ايراني ها فحش بدهد و او امتناع كرده بود و به همين دليل به كف دستش تير زده بودند، گفت: يعني معلول.
بعد از آن گفتند كه مي خواهند ما را به قفس ببرند. بعد متوجه شديم كه قفس يعني اردوگاه. ما را به اردوگاه هشت عراق در استان الانبار شهر رمادي بردند. در آنجا چندين اردوگاه بود كه يكي از آنها اردوگاه هشت بود. وقتي ما به آنجا رسيديم بچه هايي را ديديم كه نحيف و لاغر بودند و آنها مدت زماني در اين اردوگاه اسير بودند.
¤ چند نفر بوديد؟
- حدودا 20- 15 نفر بوديم. همه به استقبال ما آمدند. يك آقايي به استقبال ما آمد كه با همه آنها فرق داشت. آقاي دكتر مجيد جلالوند بود. بعد از اينكه حمام كرديم و اصلاح كرديم، ما را به بهداري بردند.
¤ آقاي دكتر جلالوند جزو اسراي قبلي بود؟
- بله. از قبل آنجا بود.دكتر جلالوند اسامي ما را پرسيد و اينكه از كجا آمده ايم و چه زخمي داريم و از اين قبيل سوال ها. از من هم حالم را پرسيد كه گفتم دكتر پايم اين طور شده است. با شوخي گفت يك همسايه اي داشتم، پايش همين طور بود و فوت كرد و بعد هم خنده اي همراه با آرامش.
وقتي معاينه افراد تمام شد، بين دو تا اتاق بهداري ايستاد و گفت: دوستان عزيز خوش آمديد. سعي كنيد اينجا به يكديگر احترام بگذاريد. سعي كنيد همان رزمنده قهرماني كه بوديد باقي بمانيد. سيگار نكشيد و اين را هم بگويم كه اگر همين الان هم جنگ تمام بشود آزادي شما شش ماه طول خواهد كشيد. به گونه اي با هم رفتار كنيد كه اگر در ايران يكديگر را ديديد به يكديگر سلام بكنيد.
¤فكر مي كنم دكتر جلالوند از نظر سني از شما بزرگتر بودند؟
- بله از ما بزرگتر بودند. اگر من 16 سالم بود و يا ديگران 18- 17 ساله بودند آقاي دكتر شايد آن موقع 28-27 سالش بود. هر شب از ما پرس و جو مي كرد. يك شب به من گفت اين انگشتت را با باند مي بندي و آن را حركت مي دهي وگرنه پايت فلج مي شود. محمود عظيمي اهل كاشان بود كه صورتش تركش خورده بود و فكش جابجا شده بود. به او گفت كه شروع مي كني به سوت زدن. وقتي سوت مي زد همه به سوت زدن اون مي خنديدند. به شوخي مي گفت چطور در كوچه مي ايستادي و براي فلان نفر سوت مي زدي الان هم سوت بزن. يك نفر ديگر به نام علي احمدي كه اهل بوشهر بود كه به او گفت تو همشهري رئيسعلي دلواري هستي. بدين ترتيب براي هريك از بچه ها حرفي براي روحيه دادن داشت. يك مدتي آنجا بوديم تا صليب سرخ آمد اسامي ما را نوشتند و بعد ما را به آسايشگاه فرستادند.
¤كمي در باره وضعيت آسايشگاه خودتان بيشتر توضيح دهيد.
- در آسايشگاه دعا ممنوع بود ولي قرآن آزاد بود. به افراد
نمي گفتند نماز نخوانيد اما با آنهايي كه نماز مي خواندند، بد بودند. بعد از اينكه به آسايشگاه منتقل شديم. در هر اتاق حدود 55 تا 60 نفر بوديم. هر نفر به عرض 50 سانتي متر و طول يك نفر جا داشت. براي من كه لاغر بودم، مشكلي نبود اما اگر كسي چاق بود نمي توانست بخوابد. اعتراض ما هم به جايي نمي رسيد كه مي گفتيم هر قبري 80 سانتي متر است ولي اينجا 50 سانتي متر است. گوشه اي از اتاق را پرده زده بودند به عنوان دستشويي كه سطلي در آنجا بود،براي ادرار، آب هم نداشتيم. فقط كوزه هايي كه دهانه اش گشاد و سفالين بود كه عرب ها به آن ه ب مي گفتند و آب را خنك نگه
مي داشت كه فقط از آب آن كوزه براي آشاميدن، وضو و كارهاي ديگر استفاده مي شد. در هر اتاق پنج گروه حضور داشت كه از هر گروه هر روز يك نفر شهردار بود يعني مسئول تميز كردن اتاق ها. يك نفر هم مسئول آوردن غذا بود كه توي ظرف هاي بزرگي به نام مسعه براي بقيه افراد گروه هاغذا مي آوردند و آن را تقسيم مي كردند البته به هر نفر 6-5 قاشق غذا مي رسيد. هر روز صبح برنج و لپه را مي جوشانند به نام آش به عنوان صبحانه
مي دادند. ناهار هم برنج بود كه با آب گوجه يا آب كرفس نرم مي شد كه بتوان آن را فرو داد. شب ها هم سبزيجاتي را كه روز آبش را روي برنج ريخته بودند به عنوان شام
مي دادند. در فصل تابستان،
گوجه هاي خراب را داخل غذا مي ريختند كه ما كرم ها را از روي آب غذا كنار مي زديم و آب آن را مي خورديم. چاي هم در ليوان هاي آهني مي خورديم كه بعد از دو روز آن قدر سياه مي شد كه ديگر رنگ ظرف معلوم نبود.
وقتي به آسايشگاه رفتيم متوجه شديم كه آسايشگاه صفاي ديگري دارد. شب هاي جمعه دعاي كميل مي خوانند. صبح و بعد از ظهر در دو نوبت مي توانستيم در هواي آزاد باشيم و اين يعني در 24 ساعت فقط سه -چهار ساعت در هواي آزاد بوديم و بقيه زمان ها را داخل اتاق بوديم. آقاي اصغر اميني كه الان فوق ليسانس يا دكتراي الهيات دارد آن زمان دو سه سالي از ما بزرگ تر بود و سپاهي بود. ايشان به ما گفت بايد مانند تركه باشيم تا عراقي ها نتوانند ما را بشكنند. نماز صبح را هميشه به جماعت
مي خوانديم. ولي نماز هاي ديگر را بعضي وقتها به جماعت و بعضي وقت ها به صورت فرادا
مي خوانديم.
¤دعاهايي را كه مي خوانديد از كجا مي آورديد؟
تعدادي از بچه ها دعاها را حفظ بودند. قبل از ما هم بعضي از
بچه ها مفاتيح داشتند كه از آنها گرفته بودند. سه خانم در آنجا اسير بودند كه آنها مفاتيح داشتند. يكي از آنها خانم دكتر معصومه آباد بود. آنها چون مفاتيح داشتند دعاها را مي نوشتند و زير ظرف غذايشان مي گذاشتند و به دست ما
مي رساندند.
در آسايشگاه دعا مي خوانديم، تئاتر اجرا مي كرديم و سرود
مي خوانديم. فألف بين قلوبكم بعينه در ميان بچه ها ديده مي شد. خداوند به قدري بين بچه ها الفت قرار داد كه ديگر مطرح نبود كه بچه ها از كجاهستند و همه از هر طايفه و نژادي كه بودند اعم از ترك، فارس، كرد و ... با هم به خوبي زندگي
مي كردند. حتي از يك خانواده بهتر، چراكه در خانواده برادر و خواهر با هم دعوايشان مي شود ولي در آنجا اصلا چنين چيزي نبود.
لباس شستن در آنجا از اعمال شاقه بود. هر اتاقي دو تا تشت داشت و هر روز حدود 25- 20 نفر مي خواستند لباس بشويند.
لباس هايمان را بيرون از اتاق
مي شستيم. پنج-شش تا شير آب بود براي 450 نفر. با توجه به همه اين مشكلات اگر كسي مي رفت لباسش را بشويد، به بقيه هم
مي گفت كه مي خواهي لباسهايت را بشويم؟
به عنوان مثال در رابطه با خودم به خاطر پايم كه مشكل داشت، هم اتاقي هاي ما تا يكي دو ماه اصلا نمي گذاشتند كه من خودم غذا بگيرم و برايم غذا مي آوردند. كارهاي خيلي سبك را هم در اتاق به ما واگذار مي كردند. هر از گاهي 14- 12 دانه انگور به عنوان دسر به ما مي دادند. انگورها را دانه
مي كردند و ليوان هايمان را
مي چيديدم و 14- 12 دانه انگور داخل ليوان هايمان مي ريختند. من هر بار كه مي رفتم بگيرم
مي ديدم مال من از همه بيشتر است. از خودم مي پرسيدم چرا اين كار را مي كنند؟ ديدم آقايي به نام ناصر حيدري اهل بافق كرمان بود در يك لحظه اي كه كسي حواسش نبود، انگورهاي ليوان خودش را در ليوان من مي ريزد. بچه هاي جبهه ايثارگري را مختص جنگ و جبهه نمي دانستند و ايثارگري هايشان را حتي در اسارت هم مي شد ديد. يك روز به او گفتم ناصر چرا اين كار را مي كني؟ گفت كدام كار را؟ گفتم همين كار را. گفت: اشتباه ديدي. خدا خيرت بده. گفتم من خودم ديدم. گفت اشتباه مي كني. وقتي ديد خيلي اصرار مي كنم، گفت تو تازه آمده اي و من حالا 14 تا حبه انگور بخورم يا نخورم به حال من تاثيري ندارد. ولي تو زخمي هستي. بخور كه برايت خوب است. گفتم تو را به خدا اين كار را نكن. من نمي خواهم اين كار را بكني. ايشان ارشد داخلي بود. يك ارشد بود كه با عراقي ها مراوده داشت و يك ارشد هم در داخل اتاق بود. ارشد داخلي مسئول دعا سرود و اذان بود. شب هاي جمعه خرما
مي گرفتند و پخش مي كردند. ارشد داخلي مسئول اين كارها بود.
ارشد اردوگاه اسماعيل محمدي بود. ارشد اردوگاه هم عليرضا پورقناد بود. يك اتفاقي افتاد كه آقاي پور قناد را بردند و آن قدر كتك زدند كه او را در پتو پيچيدند و آوردند چون نمي توانست راه برود. اردوگاه ما 24 اتاق داشت. 16 اتاق مذهبي مذهبي بودند و 8 اتاق ديگر خيلي به اين كارها كاري نداشتند. يك شب گفتند دعا كنيد پور قناد را بيرون برده اند. هر كس را كه بيرون مي بردند كارش با خدا بود. روز بعد پور قناد داخل اردوگاه در حال راه رفتن بود.
¤ نگفتند به چه بهانه اي؟
بهانه اي مثل اينكه چرا ريشت بلند است! چرا بچه ها اين كار را مي كنند و غيره.
 


زنبيلي پر از مهمات!

دوم شهريورسالروز شهادت مبارز نستوه شهيد سيد علي اندرزگو است. حجت الاسلام سيد مهدي اندرزگو، فرزند اين شهيد بزرگوار خاطراتي را به نقل از رهبر انقلاب درباره ي آن شهيد در گفت و گو با پايگاه اطلاع رساني رهبر معظم انقلاب، بازگو كرده است.
¤¤¤
من در زمان مبارزات پدرم خيلي كوچك بودم و نكات چنداني در يادم نمانده است. هرچه مي دانم، از مادرم يا از ياران پدرم شنيده ام. بيشترين چيزي كه در خاطرم مانده، مسافرت ها و سختي هايي است كه در راه مبارزه تحمل مي كرديم. دستگيري پدر ما براي ساواك بسيار اهميت داشت و براي دستگيري او جايزه هاي سنگيني تعيين كرده بودند. برداشت آنها اين بود كه اگر او را شهيد يا دستگير كنند، روند مبارزه ي مردم بسيار كندتر خواهد شد. به همين منظور در ساواك بخش ويژه اي را اختصاص داده بودند براي دستگيري اين شهيد بزرگوار. همه ي اين ها نشان از اهميت بسيار بالاي حضور شهيد اندرزگو در بهبود روند مبارزه ها دارد.
عمده ي فعاليت شهيد اندرزگو در مبارزه با رژيم غاصب پهلوي عبارت بود از واردات اسلحه و تأمين اسلحه ي مورد نياز مبارزان و نيز وارد كردن اعلاميه هاي امام رحمه الله به داخل كشور. حاج احمد قديريان هم كه اخيراً به رحمت خدا رفت، براي من نقل كرد سلاح هايي كه شهيد اندرزگو از افغانستان وارد مي كرد، در اوايل انقلاب بسيار به درد خورد و همه ي آنها در كميته و جاهاي ديگر مورد استفاده قرار گرفت.
منزل ما در مشهد با منزل حضرت آقا چند كوچه بيشتر فاصله نداشت. در خاطر دارم كه شهيد اندرزگو براي اين عزيزان كلاس آموزش اسلحه گذاشته بود؛ براي حضرت آقا، شهيد هاشمي نژاد و آيت الله واعظ طبسي. البته من خاطر اتي را در اين مورد از زبان رهبر معظم انقلاب شنيده ام. حضرت آقا مي فرمودند: شهيد اندرزگو شب ها ديروقت به منزل ما مي آمدند و با هم جلسه داشتيم و در مورد مسائل مختلف با هم صحبت مي كرديم.
اين خروس ها تخم گذارند!
يكي از خاطراتي كه رهبر معظم انقلاب برايم تعريف كردند، اين بود كه بارها پدرم را در كوچه و خيابان ديده بودند و بعد از سلام و احوال پرسي متوجه شده بودند كه در دست او زنبيلي پر از مهمات و اسلحه است و او با خونسردي كامل آنها را با خود جابه جا مي كرد. پدرم بارها ما را هم هنگام جابه جايي مهمات با خود مي برد تا اين عمليات شكلي عادي تر به خود بگيرد. البته ما اين ها را بعدها از زبان حضرت آقا شنيديم و آن زمان متوجه نمي شديم.
از حضرت آقا شنيدم كه: يك روز آقاي اندرزگو را در بازار «سرشور» مشهد ديدم كه با يك موتور گازي مي آمد. موتور را كه نگهداشت، ديدم چند خروس در عقب موتور خود دارد. از او درباره ي خروس ها پرسيدم، جواب داد كه اين خروس ها استثنايي اند و تخم مي گذارند! حضرت آقا فرمودند زنبيل را كه كنار زدم، ديدم زير پاي خروس ها پر از نارنجك و اسلحه است.
شهيد اندرزگو در شهريور ماه 1357 و در ماه مبارك رمضان به شهادت رسيد، ولي ما تا زمان پيروزي انقلاب و ورود امام به ايران كه بهمن ماه بود، از اين حادثه خبر نداشتيم. روزي كه امام وارد كشور مي شدند، ما تلويزيون را نگاه مي كرديم و منتظر بوديم كه ايشان هم همراه امام باشند و با ايشان وارد كشور شوند. حضرت امام به كشور آمدند و در مدرسه ي رفاه مستقر شدند، فرمودند خانواده ي آقاي اندرزگو را پيدا كنيد، من دوست دارم آنها را ببينم. ما به دليل مبارزات پدر و تحت تعقيب بودنش همواره در حال نقل مكان از شهري به شهر ديگر بوديم. به همين دليل هيچ كدام از اطرافيان امام نشاني ما را نداشتند، اما خود امام در آخرين ديدار پدر ما با ايشان، شنيده بودند كه ما در مشهد ساكن هستيم. اين شد كه آيت الله طبسي و ديگر دوستان ما را پيدا كردند و خدمت امام بردند.
خبر شهادت پدر را امام رحمه الله دادند
ياد دارم زماني كه در تهران و مدرسه ي رفاه خدمت امام رسيديم، ايشان دو برادر كوچك تر من را -يكي هفت ماهه و ديگري دوساله- روي پاهاي خودشان نشاندند و ما را مورد تفقد و مهرباني قرار دادند. ايشان پس از كمي مقدمه چيني خبر شهادت پدر را به ما دادند. بعد از شنيدن خبر شهادت پدر، مادرم طبيعتاً بسيار دگرگون و ناراحت شدند. حضرت امام هم براي مادر ما از حضرت زينب سلام الله عليها و صبر ايشان مثال زدند و او را به صبر و بردباري نصيحت فرمودند. سپس براي ما دعا كردند و من هنوز هم كه هنوز است، تأثيرات دعاي امام را در زندگي خودم مي بينم.
امام به مادرم فرمودند براي اين كه راحت تر باشيد، به تهران بياييد. ما همگي در تهران متولد شده بوديم و بعدها در دوران مبارزات پدر به شهرهاي مختلف رفته بوديم. به هر ترتيب ما به تهران آمديم و بعد از آن در مناسبت هاي مختلف خدمت امام مي رسيديم و از رهنمودهاي ايشان استفاده مي كرديم. امام مي فرمودند: همان شبي كه اين روحاني مبارز به شهادت رسيد، خبر شهادتش را براي من تلگراف كردند و من به شدت از اين موضوع ناراحت شدم و غصه خوردم كه ما محروم مانديم از نعمت بزرگي مانند شهيد اندرزگو كه تجربه هاي گرانبهايي در مبارزات داشت.
در دوران رياست جمهوري و رهبري حضرت آيت الله خامنه اي ، هم بارها با ايشان ديدار كرديم. عكسي كه حضرت آقا در آن حضور دارند، مربوط به سالگرد شهادت شهيد اندرزگو در سال 1361 يا 1362 است كه خدمت ايشان رسيديم. در عكس، آن پيرمرد پدربزرگ پدري من است كه همراه ما آمده بود.
 


شهيد نوجواني كه براي رفتن به جبهه اعتصاب غذا كرد

روايت عاشقي عجب حكايت زيبا و شيريني دارد. رسيدن به معبود آن هم به انتخاب خود كاري است كه از همه كس بر نمي آيد. يكي از اين رهروان عاشقي شهيد «مير مجتبي اكبري» است كه برشي كوتاه از زندگي او در پيش روي شماست.
مادر شهيد ميرمجتبي اكبري مي گويد: ميرمجتبي، متولد سال 1347 است. مهر ماه سال 60 مي شد 13 ساله؛ كلاس اول راهنمائي درس مي خواند.
وقتي گفت: مي خواهم به جبهه بروم، دلم لرزيد، خيلي كم سن و سال بود.
گفتم: اين چه وضعشه؟ صبح ميري مدرسه، شب هم كه تا بانگ خروس، مسجد را ول نمي كني؟ به خدا از دست ميري، ميرمجتبي!
بيا مادر، از مدرسه كه مياي، يك تك پا برو قنادي، ور دست پدرت، كمك حالش باش. ناسلامتي تو پسرش هستي، مگه من مادرت نيستم، چرا حرف من را گوش نمي كني؟
يك شب كه پدرش از قنادي برگشت گفت: مادر ميرمجتبي، من اصلا راضي نيستم كه مجتبي برود به جبهه، جنگ شوخي بردار نيست.
ميرمجتبي، سرش را انداخت پايين، آهسته گفت: اگر نذاريد برم جبهه، از فردا دست به اعتصاب غذا مي زنم، وقتي اين حرف را زد. نمي دانستم بخندم يا گريه كنم.
گفتم: حالا اين اعتصاب غذا چي هست؟
ميرمجتبي گفت: اعتصاب غذا يك نوع مبارزه ايدئولوژيك است. براي رسيدن انسان به هدف بلندي كه دارد.
پدرش خيلي ناراحت شد و گفت: اين حرف ها را از كجا ياد گرفتي. تو كتاب تان نوشته!؟
من سرش را دست كشيدم، بوييدمش، بوسيدمش.
ميرمجتبي زانو زد و پيشاني من را بوسيد. بعد رفت پدرش را بوسيد. تا از دلش در بياورد كه ناراحت نشود. بدون هيچ حرفي رفت خوابيد. صبح بدون صبحانه رفت مدرسه، پدرش گفت: گرسنه اش بشود، غذا مي خورد، ناراحت نباش، حالا يك حرفي زد.
مجتبي ظهر كه از مدرسه آمد، غذا نخورد. يك راست رفت خوابيد. غروب بيدار شد، نمازش را خواند، باز هم غذا نخورد.
رفت خوابيد. نصفه هاي شب، با ناراحتي و گريه من بيدار شد. گفتم: اگه غذا نخوري، من هم مثل خودت اعتصاب غذا مي كنم.
بخاطر اين كه دل من را نشكند، خنديد و رفت يك لقمه غذا خورد و خوابيد. يك ماه آزگار شبانه روز گرسنه مي خوابيد و بيدار مي شد. نه اين كه هيچ غذائي نخورد، خيلي كم، ديدم اوضاع اش خيلي نا به سامان شده، دارد همين طور لاغر مي شود، جسم و جان هم كه نداشت، بخاطر اين كه از دست نرود، به پدرش گفتم: من طاقت ندارم ميرمجتبي مريض بشود، بايد كاري كنيم، بدون اين كه خودش بداند چه كرديم، از رفتن به جبهه منصرف بشود.
رفتم بسيج، مسئول شان را ديدم، قصه ميرمجتبي را عنوان كردم. وقتي فهميدند كه سيزده سالش هست،گفتند: شما بهش رضايت نامه بدهيد، چون خيلي كم سن و سال است و هنوز پانزده سالش هم نشده، قانوني نمي تواند به جبهه برود.
خوشحال شدم، آمدم به پدرش گفتم: چون كم سن و ساله، رضايت نامه هم كه بهش بدهيم، بسيج نمي گذارد كه به جبهه برود.
بايد وانمود كنيم كه ما براي رفتنش به جبهه راضي هستيم. وقتي به ميرمجتبي گفتم: مثل پروانه پريد، فوري رضايت نامه را آورد، از هردوي ما امضاء گرفت.
گفتم: مگر نگفتي پدر يا مادر، هركدام رضايت بدهند، تمامه. پدرت كه امضاء كرد.
گفت: مادر، رضايت نامه من بايد دو قبضه باشه كه باز بسيج گير دو پيچ نده...
آن شب حسابي غذا خورد، از خوشحالي تا صبح خوابش نبرد. ديگر مدرسه هم نمي رفت، دنبال كاراي جبهه رفتن بود، شب و روز دعا مي كرد كه يك وقت دوباره پشيمان نشويم، ما هم خيال مان راحت، مسئول بسيج، بهمان قول داده بود.
چند روزي كه گذشت، موقع اعزام شد، كيف اش را بست، به خاطر اين كه شك نكند، همراهش رفتيم بسيج، بچه ها همه آمده بودند و داخل محوطه سپاه گرگان جمع شده بودند.
باخانواده هاشون خداحافظي مي كردند و يكي يكي، به نوبت مي رفتند داخل اتوبوس، نوبت ميرمجتبي كه شد، مسئول اعزام گفت: شما فعلا نمي توانيد برويد، سن تان قانوني نيست. مجتبي زد زير گريه، زار زار گريه و التماس مي كرد، هر چه گريه كرد، قبول نكردند. آن قدر گريه و التماس كرد كه من داشتم پشيمان مي شدم. آخر من چرا اين كار را كردم. بگذار برود.
اما دلم نمي گذاشت... يك مرتبه، توي جمعيت ميرمجتبي غيبش زد، هر چه بين مردم نگاه كردم، نبود، ناگهان ديدم سر و صداي مردم بلند شد، نگاه كردم، سرم سياهي رفت، دلم هري فرو ريخت.
ميرمجتبي نمي دانم از كجا رفته بود، روي ديوار چهارمتري بين سپاه گرگان و زندان شهرباني، ولوله اي بر پا شد. من گريه افتادم... ميرمجبتي از بالاي آن ديوار بلند، شروع كرد به فرياد كشيدن...
فرياد كشيد: آهاي مردم! چه كسي مي تواند در مقابل دشمن بايستد!؟
اگر سپاه امروز نگذارد من بروم به جبهه، خودم را از همين بالا، پرت مي كنم پائين. مردم كه انگشت به دهن، مجسمه شده بودند، متحير نگاه مي كردن، مسئول بسيج، هاج و واج مانده بود چه بكند، رفت در گوشي، انگار به مسئول اعزام گفت: بفرستش جبهه.
مسئول اعزام كه آرزوي رفتن به جبهه توي دلش مانده بود، توي آن هواي سرد، خيس عرق، سرخ و كبود، به ميرمجتبي حسودي اش شد انگار، يا خجالت كشيد...
داد زد: آهاي پسر، بيا مرد، بيا...
مجتبي داد زد: مرد باش، سر حرفت بمان، من را مي فرستي جبهه...
مسئول اعزام گفت: آره پسر بيا، مردانه قول ميدم، همين الان برو جبهه. تو كه رضايت نامه داري، چرا نروي جبهه، بيا برو جبهه... اصلا تو سنت هم قانوني است. بيا...
خيلي از كساني كه آن روز، سن شان به جبهه قد مي داد و عقل ودل شان، قد نمي داد، سرشان را از شرم، انداختند پائين، تا چشم شان توي چشم هاي ميرمجتبي نيفتد...حتي مسئول اعزام.... حتي... ميرمجتبي توي حيرت حاضرين، من را بوسيد و پريد توي اتوبوس...
رفت و دل من را با خودش برد... در سي ام، آذر سال 1360، «ميرمجتبي اكبري» در سن13 سالگي، حوالي جبهه خونين شهر شهيد شد...
غلامعلي نسائي
 


(صفحه(12(صفحه(10(صفحه(6(صفحه(9(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14