(صفحه(12(صفحه(10(صفحه(6(صفحه(9(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14


یکشنبه 5 شهریور 1391 - شماره 20290

روايت زندگي مجاهدانه حاج عبدالله والي
دوشنبه، چهارشنبه، جمعه زاده!؟

E-mail:shayanfar@kayhannews.ir


روايت زندگي مجاهدانه حاج عبدالله والي

دوشنبه، چهارشنبه، جمعه زاده!؟

نقش امداد در ايجاد مدارس طوري بود كه بر روي تابلوهاي مداس كه روي كپرها نصب مي شد؛ مثلاً نوشته بودند «دبستان روستاي بهتيش، آموزش و پرورش ميناب، بخش فرهنگي كميته امداد امام خميني بشاگرد.»
آقاي حسن مهدوي: معلم هايي كه در منطقه بوديم، واقعاً هيچ پشتيباني به جز كميته امداد و بخش فرهنگي نداشتيم. اين ها واقعاً فعال بودن، حتي سؤالات امتحاني ما رو تو كميته امداد، آقاي جماليان كپي مي كرد. جوايز بچه ها رو تأمين مي كردن، تغذيه رايگان براي بچه ها مي دادن كه هميشه هم زياد بود و ما بازهم به عنوان جايزه استفاده مي كرديم. با ارتباطي كه اين عزيزان با آموزش و پرورش داشتن، ما هر كمبودي، حتي گچ و تخته رو از طريق امداد تهيه مي كرديم1.
تلاش هاي حاجي و بچه هاي امداد هرچه بود، در پشت جبهه بود و آنان كه در خط مقدم با كودكان روستاها در ارتباط بودند و بايد از زير صفر شروع مي كردند به آموزش، معلمين بودند كه كارشان واقعاً سخت، اما شيرين بود. زمينه در بشاگرد آماده بود و آموزش گرچه مشكل بود، اما زود به بار مي نشست و اثر مي گذاشت و ديدن اميد و نشاط در چهره كودك بشاگردي لذتي داشت كه به همه زحمات مي ارزيد.
آقاي حسن مهدوي: وضعيت تدريس در بشاگرد با جاهاي ديگه فرق داشت، به خاطر اين كه معلم در بشاگرد واقعاً تنها بود. پدر بي سواد، مادر و خواهر و برادر بي سواد. معلم خودش مي شد جاي پدر و مادر و خونواده دانش آموز. حالاچطوري مي شد اين رو وادار به درس خوندن كرد؟! در جايي كه نه كتابي هست، نه كتابخانه اي، نه راديويي، نه تلويزيوني، نه پاركي، نه محل تفريحي، نه كسي كه بتونه كمكش كنه. ما مجبور بوديم حتي يه مقدار براي درس خوندن سخت گيري كنيم تا راه بيفته. من وقتي تو روستاي ملكن راه مي رفتم، مي ديدم يه دانش آموز داره بازي مي كنه، صداش مي كردم، مي گفتم برنامه فردا چيه؟ گفته بودم بايد برنامه فرداتون رو بلد باشيد. برنامه رو كه مي پرسيدم، اگر بلد بود تشويقش مي كردم، اگه نه مي بردمش تو خونه مي شوندمش، مي گفتم بشين درست رو بخون! در كنار اين سخت گيري هايي كه مي كرديم، با توجه به اون محروميت در منطقه، وقتي يه كم به بچه محبت مي كرديم خيلي نتيجه مي گرفتيم. دانش آموز وقتي يه بار مزه محبت معلم رو مي چشيد، تا آخر عمرش يادش نمي رفت، بعد از اون با علاقه درسش رو مي خوند.
يكي از مشكلات ما تو منطقه نبود وسايل كمك آموزشي بود. اين بچه ها از دنياي بيرون بشاگرد دور بودن و خيلي چيزها رو نديده بودن. اين موضوع كار ما رو سخت مي كرد. من تو ملكن كه بودم مجبور شدم، مرغ و گربه و خرچنگ بگيرم، ببرم سركلاس تا به بچه ها نشون بدم و بهشون بفهمونم كه پرندگان و پستان داران و سخت پوستان يعني چه!
يكي ديگه از مشكلات ما راضي كردن خونواده ها براي درس خوندن دخترها بود. تو اون فرهنگي كه داشتن، قابل قبول براشون نبود كه دخترها هم بيان بشينن سركلاس. اين مسئله به تدريج حل شد. بالاخره تو روستاها دونفر بودن كه براي كار از بشاگرد خارج شده بودن و فرهنگشون فرق مي كرد. وقتي اون ها دخترهاشون رو مي فرستادن سركلاس، بقيه هم بهشون نگاه مي كردن و با صحبتي و كه ما باهاشون مي كرديم دخترهاشون رو مي فرستادن. اين درس خوندن دخترها خيلي ثمر داشت و حتي شايد از درس خوندن پسرها مهم تر بود. چون اين ها بعداً مادر مي شدن و بايد نسل بعد بشاگرد رو تربيت مي كردن.
تو مسائل فرهنگي با اين كه محدوديت داشتيم يه سري شرايط حتي از شهرها هم آماده تر بود. مثلاً اون جا تمام پدر و مادرها اهل نماز بودند، حتي صبح ها ساعت چهار و نيم مي ديدي تمام روستا بيدارند و نماز مي خونن، حتي بچه ها هم بيدار مي شدن و كسي رو نداشتيم كه تا هشت صبح بخوابه. شب ها هم يه ساعت بعد از غروب، ديگه همه مي رفتن بخوابن. خب تو اون شرايط بچه خود به خود به نماز علاقه مند مي شه و نمازش رو مي خونه. ما هم آموزش مي داديم كه نماز رو درست بخونن و تشويقشون مي كرديم. وقتي مسجد ملكن راه افتاد، نماز جماعت رو هم راه انداختيم كه بچه هاي مدرسه هميشه بودن. شب هاي جمعه دعاي كميل راه انداختيم. اوايلش بايد معلمي، براشون دعا رو مي خوند، اما كم كم خودشون ياد گرفتن و خوندن.
يكي از كارهاي مهم ما گروه هاي سرود بود كه حاج عبدالله خيلي روش تأكيد داشتند، مي گفتن مهمون هايي كه به اين منطقه مي آن محروميت رو مي بينن، اما نمي دونن كه در لابه لاي اين محروميت چه استعدادهايي هست، ما با سرودهاي قشنگي كه اجرا مي كرديم، استعداد بچه ها رونشون مي داديم و اين خيلي تأثيرگذار بود، هم روي مهمون ها،هم روي اهالي و دانش آموزها. آقاي جماليان خيلي براي اجراي اين سرودها به ما كمك مي كرد. حتي لباس هاي يه دست بهمون مي داد، كه بچه هاي گروه سرود بپوشن. يا به تعداد بچه ها عكس حضرت امام مي دادن كه بچه ها دستشون بگيرن و اين كارها خيلي سرود رو قشنگ و مرتب مي كرد.
تواين گروه سرودها كار ديگه اي كه ما كرديم اين بود كه دو تا گروه سرود دخترها و پسرها درست كرديم. براي اين كه با اون فرهنگ تبعيض تو منطقه مبارزه كنيم و اين رو جا بندازيم كه دختر و پسر براي تحصيل فرق ندارن. اين ابتكار رو انجام داديم و دو تا گروه سرود درست كرديم، پسرها با لباس هاي گرم كن يه دست و سرهاي تراشيده دخترها با مانتو و مقنعه هاي يه رنگ و يه دست مهمون ها كه سرود اين ها رو مي ديدن اغلب اشك مي ريختن و روحيه مي گرفتن. خونواده ها هم لذت مي بردن. 2
با راه افتادن مدارس و ايجاد بخش فرهنگي كميته امداد، شرايط آماده بود تا تغييرات فرهنگي در منطقه با ظرافت ايجاد شود. برخورد مستقيم و خشك با مشكلات فرهنگي مردم قطعاً با موضع گيري آن ها مواجه مي شد. بايد حركت ها آرام و ظريف انجام مي گرفت تا بين اهالي جا بيفتد و مقبول شود.
موارد ريزي بود كه تاثيرگذار بودند و تغييرشان آن چنان مشكل نبود، مانند اسامي افراد در بشاگرد.
آقاي حسن جماليان:مردم منطقه همه شيعه و محب اهل بيت بودن، اما متأسفانه اسم هايي كه مي گذاشتن مال فرهنگ شيعه نبود. اسامي خانم ها درملك و زرملك و در خاتون و اسامي آقايون به ايام هفته بود، دوشنبه و پنجشنبه و مثلاً يه فردي اسمش دوشنبه چهارشنبه جمعه زاده بود. اسم خودش دوشنبه بود، پدرش چهارشنبه و روز جمعه به دنيا اومده بود.
گفتيم براي اسم گذاري بايد كاري بكنيم. همزمان ديديم كه اين ها اكثراً شناسنامه ندارن. پيگيري ها از اداره ثبت احوال بندرعباس براي صدور شناسنامه براي اهالي شروع شد ما هم سعي كرديم اسامي مذهبي و شيعي رو در منطقه رواج بديم. تو روستاها كه مي رفتيم صحبت مي كرديم و سعي مي كرديم راضيشون كنيم اسم بچه هاشون رو به اسامي ائمه (ع) بگذارن. يه بار يكي از من پرسيد: اسم شما چيه؟
گفتم: حسن.
گفت: پدرت؟
گفتم: علي.
گفت:مادرت؟
گفتيم: زهرا.
مردم تعجب كرده بودن، گفتن: شوخي مي كني؟
گفتم: شوخي چيه. شناسنامه ام اين جاست.خب ما شيعه ايم. بايد اين اسامي رو بگذاريم.
كم كم اين مسئله رواج پيدا كرد و اسم گذاري عوض شد. نكته جالب اين بود كه خيلي هاشون دوست داشتن كه بچه هاشون رو به اسم بچه هاي امداد بگذارن. مثلاً عبدالله و محمود خيلي مي گذاشتن. 3
آقاي حسن مهدوي: تو ملكن تصميم گرفتم تحولي در اسم ها به وجود بيارم. اجباراً گفتم شما از امروز محسن، شما علي، شما زهرا، شما مرضيه، براي هركي يه اسم گذاشتم و خودم به اين اسم ها صداشون مي كردم. بهشون گفته بودم همديگه رو به اين اسم ها صدا بزنن. اين اسم ها اصلاً تو بشاگرد رسم نبود، اما ما اين جوري كم كم تونستيم اين فرهنگ رو جا بندازيم. 4
تغيير آداب و رسوم غلط بسيار حساس بود و ممكن بود موجب ايجاد دشمني و بدبيني مردم نسبت به امداد شود. حتي براي تغيير يك مسئله ظاهري مانند لنگ بستن مردان با دقت عمل مي كردند. آقاي جماليان با حاج عبدالله مشورت مي كند تا چگونه اين فرهنگ را عوض كنند.
آقاي حسن جماليان: وقت هايي كه توزيع لباس داشتيم. با برادران بشاگردي صحبت مي كرديم تا شلوار باب بشه و اين لنگ بستن كنار بره. گفته بوديم اگه كسي بخواد وارد مقر كميته امداد تو خميني شهر بشه، بايد شلوارپوشيده باشه اين قدر روي اين مسئله كار كرديم تا ديگه كمتر كسي لنگ مي بست! 5
خرافات امري طبيعي درچنين منطقه دور افتاده اي بود و از بين بردن آن بسيار سخت. برخي مسائل بايد خود به خود و به تدريج با توسعه بشاگرد رفع مي شد، مانند وجود طبقات. بسياري از آن ها با عمل خود بچه هاي امداد و صحبت روحانيون قابل حل بود، مانند اعتقادي كه در مورد مسيرها داشتند كه مثلا دوشنبه نبايد به شرق رفت و سه شنبه نبايد از اين مسير رفت. وقتي روحانيون در مورد بي اساس بودن اين رسم ها برايشان حرف مي زدند و خود بچه هاي امداد برخلاف سنت هاي خرافي آنها عمل مي كردند، اين اعتقادات ورمي افتاد. گاهي حاج عبدالله با استفاده از اعتباري كه نزد مردم داشت، قاطعانه با يك قضيه برخورد مي كرد و بدون ملاحظه آن را از بين مي برد؛ مانند درختي كه براي مردم بدون دليلي مقدس بود و به آن دخيل مي بستند. وقتي درخت در مسير يكي از راه ها قرار گرفت مردم اجازه نمي دادند به آن آسيبي برسد و مي گفتند هر كس به اين درخت صدمه اي بزند تبديل به سنگ مي شود، حاج عبدالله خودش آمد و درخت را قطع كرد و مردم ديدند كه هيچ اتفاقي نيفتاد و اعتقادشان بيهوده بوده است. بعضي موارد هم بودند كه در اصل غلط و مضر نبودند، اما زوائد و حواشي غلطي داشتند كه حاج عبدالله با بها دادن به آنها، اصلشان را پذيرفت و زوائدشان را زدود؛ مانند زيارتگاه سيد نجم الدين.
حاج محمود والي: سيدنجم الدين رو حاجي بهش بها داد، مي گفت هر چي باشه اين اعتقاد مردم به يكي از ساداته. حاجي راه اون جا رو هم گفت درست كنند تا مردم راحت رفت و آمد كنند. عيدهاي قربون براشون امكانات مي گذاشت و حتي حاجي رئيس سازمان اوقاف رو آورد اين جا رو ببينه، شايد يه بودجه اي بدن و ساختموني ساخته بشه.
اتفاقاً آقاي اعتماديان، رئيس اوقاف رو من از ميناب آوردم خميني شهر. همراه آقاي ملك شاهي اومدن بشاگرد. بنده خدا نمي دونست چقدر راهه. ناهار رو در پهن خورديم. آفتاب كه غروب كرد، آقاي اعتماديان گفت: آقا الكي كجا داري مي ري؟ اين جا جاده نيست، داري اشتباه مي ري.
گفتم: حاج آقا درسته، نيم ساعته ديگه مي رسيم.
جلوتر كه رفتيم، گفت: آقا وايستا، داري اشتباه مي ري، گم مي شيم. تو اين بيابون!
گفتم: نه حاج آقا، نيم ساعت ديگه رسيديم.
گفت: دو ساعته داري مي گي نيم ساعت ديگه مي رسيم!
گفتم: نه حاج آقا قول مي دم، اخبار ساعت هشت رسيده باشيد.
سر ساعت هشت رسيديم، ولي ديگه آقاي اعتماديان حالش بد شد، دكتر حيدري اومد بهش سرم زد، يه ساعت گذشت، حالش كه جا اومد، يه چايي مشت بهش داديم، بعد هم شام رو آورديم. صبح با هم رفتيم سيدنجم الدين رو ديديم، اما چون سند و شجره نامه معتبر نداشت، قبول نكردن از طرف اوقاف بسازنش.
حاجي مي گفت اگه به اين جا برسيم، مي شه با نذورات خود مردم آبادش كرد و اين خودش باعث مي شه خرافات از بين بره.6
از جالب ترين برنامه هاي بخش فرهنگي، اردوي مشهد مقدس براي سالمندان بشاگرد بود. آنها كه اغلب تا ميناب هم نرفته بودند، ذوقي داشتند كه مي خواهند به زيارت بروند. يك بار حدود سي نفر از بشاگرد به مشهد رفته بودند، اما اين بار بيش از دويست نفر بودند، همه هم پيرمرد و پيرزن.7
حاج محمود والي: كميته امداد پولش رو داده بود. حدود دويست نفر بودن، همه بالاي شصت سال. بليط هواپيما ارزون بود، يه ايرباس اختصاصي براشون گرفتيم.
از همه روستاها جمعشون كرديم خميني شهر. وسيله اي نداشتيم كه بتونيم ببريمشون ميناب، مجبور شديم عقب كاميون سوارشون كنيم. وقتي رسيديم ميناب همه حالشون به هم خورده بود و دل و روده شون زده بود بيرون! هيچ كس اعتراض نمي كرد، همه اولين بارشون بود مي رفتن مشهد، يه ذوقي داشتن. از ميناب با اتوبوس برديمشون فرودگاه و سوار هواپيما شدن. آقاي جماليان با يكي، دو تا از بچه ها همراهشون رفتن. اون جا كه مي رسن، يكي از پيرمردها مي گه حاجي به ما كلك زده، مي خوان ما رو ببرن سربازي! خراسون مگه دو ساعته مي شه رسيد؟ مردم گول نخوريد در بريد! خودش در مي ره.
من ميناب بودم، از مشهد زنگ زدن به من، نگران. گفتن: يكي از اينها گفته شما ما رو آورديد سربازي، در رفت!
گفتم: نگران نباشيد، اين كه عقلش كار كرده گفته آوردينمون سربازي، مي تونه برگرده بشاگرد.
دو روز بعد ديديم اومد تو امداد، گفت: محمود! مي خواستي ما رو ببري سربازي؟
گفتم: سرت كلاه رفت. سه، چهار روز ديگه اون ها مي آن، دلت مي سوزه.
گفت: ما يه ساعته رسيديم، مگه مي شه؟!
گفتم: هواپيما بود، طياره بود. مگه تو دو روز تو راه برگشت نبودي؟
بازم متوجه نشد. وقتي زائرها با سوغاتي برگشتن، اومده بود پيش حاجي يه گريه اي مي كرد. حاجي گفت: آخه پيرمرد، ارتش تو رو مي خواست چي كار؟! تو چه به درد سربازي مي خوري؟ اصلا مگه من تا حالا بهتون دروغ گفتم؟8
آقاي حسن جماليان: وقتي با اتوبوس اينها رو از ميناب آورديم بندرعباس بعضي هاشون از ماشين ها مي ترسيدن. سوار هواپيما كه شدن، مدام صلوات مي فرستادن. گفتن كمربندهاتون رو ببنديد، خودش شد يه ماجرا! خانم مهمان دار داشت صحبت مي كرد اينها بلند بلند صحبت مي كردن، چاووشي مي خوندن و صلوات مي فرستادن! وقتي رسيديم مشهد، هيچ كس باورش نمي شد، مي گفتن تا خراسون چند ماه راهه!
شب برديمشون اردوگاه ثامن الائمه(ع) امداد خوابيدن، صبح كه برديمشون حرم، تازه باورشون شد كه اومدن مشهد. همشون گريه مي كردن، ديگه نمي شد از حرم جداشون كرد. خيلي اين سفر تو روحيه و فرهنگ اينها تاثير گذاشت و تا چند سال براي همديگه تعريف مي كردن.9
1- مصاحبه با آقاي حسن مهدوي، شهر بابك استان كرمان، 9/8/.1388
2- مصاحبه با آقاي حسن مهدوي، شهر بابك استان مركزي، 9/8/1388
3-مصاحبه با آقاي حسن جماليان، بردسكن، 18/9/1388
4- مصاحبه با آقاي حسن مهدوي، شهر بابك استان كرمان، 9/8/1388
5- مصاحبه با آقاي حسن جماليان، بردسكن، 18/9/1388
6-مصاحبه با حاج محمود والي، ميناب، 25/8/1388
7-عكس شماره 176 و 177
8-مصاحبه با حاج محمود والي، ميناب، 25/8/1388
9-مصاحبه با آقاي حسن جماليان، بردسكن، 18/9/1388
پاورقي
 

(صفحه(12(صفحه(10(صفحه(6(صفحه(9(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14