(صفحه(12(صفحه(10(صفحه(6(صفحه(9(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14


دوشنبه 6 شهریور 1391 - شماره 20291

حاجي مهمان نواز خوبي بود

E-mail:shayanfar@kayhannews.ir


حاجي مهمان نواز خوبي بود

راه افتادن آن قدر سخت نيست، هر كس ذره اي نور در دلش باشد پايش به اين راه باز مي شود و چند قدمي هم برمي دارد، اما سنت معشوق اين است كه هر مدعي را به عاشقي نپذيرد. چند قدمي كه آمد زمين ناهموار مي شود، خارها پا را مي گزند و سنگ هاي بزرگ راه را مي بندند. اگر باز جلوتر رفت، آن قدر بلا و سختي بر سرش مي ريزد كه هر عاقلي مطمئن مي شود كه ديگر تا همين جا كافي است، عقل هم حكم مي كند كه بيش از اين تكليف نيست، بايد كمي هم مراعات كرد. اگر عشق مجاهد، اين حساب و كتاب هاي عقلش را پس زد و در راه ثابت قدم ماند، تازه مقرب مي شود و تازه «هر كه در اين بزم مقرب تر است،جام بلا بيشترش مي دهند.» او كه طلا بودن خود را ثابت كرده است، آن قدر داغش مي كنند تا خالص تر شود. شدت ابتلائات هر روز بيشتر مي شود، گرچه درد و رنجش در دل اهل جهاد كم مي شود و تحملش شيرين، تا لحظه وصال كه شهيد ديگر درد زخم هاي تنش را حس نمي كند. كامش از عسل شيرين تر است، گرچه پر از خون باشد.
پنج سال است كه حاج عبدالله به بشاگرد آمد ه و هرچه گذشته، استقامتش در برابرس سختي ها بيشتر شده است. وضع بشاگرد روز به روز بهتر مي شود و اين به معناي آن است كه فشارها و سختي هاي حاجي بيشتر مي گردد. در اين مدت تب مالت و آسم و آرتروز مهمانش شده اند و آنها هم فهميده اند كه حاجي مهمان نواز خوبي است! هر پزشكي به بشاگرد مي آيد فقط يك ايراد از حاجي مي گيرد، آن هم اين كه به خودش نمي رسد و مراقب سلامتي اش نيست. حاجي اما مي داند كه اگر بخواهد به خودش برسد بايد آرام شود و بايستد و اين به قيمت ناآرامي چندين هزار نفر شيعه مظلوم بشاگرد است. اگر مي خواست به خودش بها بدهد همان تب مالت بالاي چهل درجه در اوايل كار كافي بود كه مسئوليت را به ديگري بسپارد و به مركز برگردد و به امور مهم ديگري برسد. كاملا عاقلانه بود، هيچ ايرادي هم به كارش وارد نبود، اما او چه كرد، كلنگ در دست گرفت و به سنگ هاي بشاگرد زد تا راه باز شود و بدنش بفهمد كه بايد همراه باشد، نه مانع!
تحمل دردهاي تن آن قدر سخت نيست؛ آن چه دل را مي سوزاند و صبر را سخت مي كند، نامهرباني ها، حسادت ها و بي توجهي هاست كه روزي هر مجاهد مخلص مي شوند. اگر ضعيف باشد همه چيز را رها مي كند و مي رود به كنج عزلت، اما حاج عبدالله عارف در ميدان است، اهل انزوا نيست. او كه به فرمان مرادش جبهه را رها كرده و به بشاگرد آمده، خون دل مي خورد و آزارها را تحمل مي كند، اما به رها كردن فكر نمي كند.
بعد از پنج سال دل حاج عبدالله ميل مناجات كرده و تشنه زيارت خانه خداست، به يار قديمي اش حاج حسين بحيرايي مي گويد كه هر طور شده مي خواهم به حج بروم. قسمتشان مي شود كه زائر باشند، آن جا هم قرار است خادم زوار باشند و در لباس خدمت به حضور برسند.
حاج عبدالله كارها را به حاج محمود مي سپارد و راهي مي شود، در دلش ذوقي دارد كه چند شب و روز به دور از شلوغي ها و كارها در مسجد النبي و مسجد الحرام و عرفات و مشعر و مني، با معبودش خلوت مي كند، يك دل سير مناجات مي كند و اشك مي ريزد، اما معبود گويا طور ديگري مي خواهد. اين بار امتحان بسيار سختي است. چند روزي از سفر نگذشته، بيماري عجيبي حاجي را به زمين مي زند، پزشكان ايراني و عربستاني از تشخيص درمانده اند و هر دارويي اثر عكس دارد. تب حاجي مرتب بالا مي رود و پايين مي آيد و گاهي از شدت درد به خود مي پيچد. ضعف، توان هر حركتي را از او گرفته است. ايام حج همه با رنج و سختي مي گذرد و حاج عبدالله را با تني بيمار و ضعيف به ايران بازمي گردانند.
حاج امير در يكي از روستاهاي سنندج است كه خبردار مي شود حاج عبدالله در مكه بيمار شده و امروز به تهران رسيده است، اما حال خوبي ندارد. جاده هاي كردستان بعد از غروب امنيت نداشتند و خودي و غيرخودي تيراندازي مي كردند. با اين حال حاج امير حركت مي كند، به تهران مي آيد و بي سيم به حاج محمود خبر مي دهد تا خودش را برساند.
حاج محمود والي: حاجي كارهاي بشاگرد رو سپرده بود به من رفته بود مكه. من بشاگرد بودم كه امير بي سيم زد، گفت: داداش اومده.
گفتم: خب الحمدلله، الان كجاست؟
گفت: حالش بده، پاشو بيا تهران.
من ديگه نفهميدم از خميني شهر تا ميناب رو چه جوري رفتم، پنج ساعته رسيدم ميناب!
از خميني شهر بي سيم زده بودم بليط هواپيما گرفته بودن، رفتم تهران. يه راست رفتم خونه حاجي، رفتم بالا سرش، تا ديدمش گفتم حاجي مالاريا داري، خيالم راحت شد.
رنگش شده بود مثل گچ ديوار! خيلي ضعيف شده بود، يه خنده اي كرد، گفت:نه! داداش مالاريا نيست. من تو بشاگرد انقدر پيش دكترها نشسته بودم و مريض هاي مختلف رو ديده بودم، مالاريا رو با چشم تشخيص مي دادم. امكان نداشت اشتباه كنم، اما حاجي قبول نمي كرد.
صبح زنگ زدم دكتر آصفي، گفتم: حاج عبدالله اين جوري شده.
گفت: بريد بيمارستان امام خميني، پيش آقاي دكتر نصيري، رئيس بخش عفوني اون جاست. بگيد آزمايش بگيره. من هم زنگ مي زنم سفارش مي كنم.
حاجي رو برديم پيشش، خيلي ما رو تحويل گرفت. خون گرفتن و آزمايش كردن، گفتن نه، مالاريا نداره.
حاجي گفت: ديدي محمود؟!
گفتم: بازم من مي گم مالارياست.
واقعاً مالاريا اين جوريه. بهترين آزمايشگاه ها ممكنه مالاريا رو تشخيص ندن، اما يه تكنسين ساده كه با اين بيماري سرو كار داره، با ميكروسكوپ ساده تشخيص مي ده.
بايد با اين ميكروب سرو كار داشته باشن كه درست تشخيص بدن.
حاجي رو برديم خونه، دوباره حالش بد شد، برديمش بيمارستان لبافي نژاد بستري شد.
اون جا به پرستارها اصرار كردم: تو رو خدا از حاجي يه لام خون بگيريد، ببرم مركز بهداشت تشخيص بدن، من مطمئنم مالاريا داره.
گفتن: نمي خواد آقا! ما خودمون اين جا كسي رو داريم كه كارش مالارياست و تشخيص مي ده.
لام گرفتن و بردن براي آزمايش. من رو فرستادن بيرون، رفتم خونه، بعد از ظهر برگشتم، ديدم حاجي تو چمن هاي بيمارستان نشسته. تا من رو ديد گفت: محمود! حق با تو بود مالارياست. 1
مالاريا يكي از بيماريهاي عفوني رايج بشاگرد است كه علت اصلي شيوع آن وجود آب هاي راكد در منطقه مي باشد. بعد از باران هاي شديد آب درگودال ها مي ايستد و مي ماند تا حالت مرداب مي گيرد.
اين مرداب ها بهترين بستر براي پشه هاي آنوفل است كه ناقل بيماري مالاريا هستند. عدم رعايت بهداشت نيز به انتقال اين بيماري در بشاگرد كمك مي كرد. به علت شيوع اين بيماري، تست ابتلا به مالاريا در انگهران و ميناب فعال بود، در خميني شهر راه افتاد. مبتلايان اگر زود تشخيص مي دادند راحت درمان مي شدند. مشكل مالاريا اين است كه به بيماري هاي ويروسي و سرماخوردگي شديد، يا تب مالت شباهت دارد و اكثراً با آن ها اشتباه گرفته مي شود. در صورت اين اشتباه و استفاده از چرك خشك كن و داروهاي ديگر، حال بيمار مبتلا به مالاريا بدتر مي شود و درمانش به مشكل برمي خورد. حاج عبدالله در بشاگرد مبتلا شده بود، اما به علت دوره خاموشي بيماري، حالش در مكه بد مي شود و بعد از چندين روز متوجه شدند كه او مبتلا به مالارياست.
حاج امير والي: رفتم بيمارستان لبافي نژاد حاجي رو ببينم، ديدم حاجي نيست. بيمارستان هم، به هم ريخته است. گفتن عراق تو جبهه شيميايي زده. مجروح ها رو آوردن اين جا، مريض هاي قبلي رو منتقل كردن جاهاي ديگه. حاجي رو فرستاده بودن بيمارستان بوعلي.
رفتم اون جا، تو اتاق كه وارد شدم، يه صحنه عجيبي ديدم كه به هم پاشيدم! ديدم حاجي ازشدت تب پيرهنش رو زده بالا خوابيده كف اتاق، شكمش رو گذشته رو موزائيك ها تا يه كم خنك بشه!
عصباني شدم، شروع كردم داد و بيداد كه اين چه وضعيه تو بيمارستان؟!
گفتن: سرم نداريم.
گفتم: نداريد؟! همون لحظه رفتم بيمارستان طرفه، دو تا كارتون سرم خريدم آوردم.
گفتم: حاجي! اين جا به درد نمي خوره بلند شو بريم خونه. خودمون رضايت داديم و حاجي رو آورديم خونه. 3
حاج محمود والي: حاجي رو بعد از ظهر برديم خونه، من رفتم مطب دكتر آصفي، گفتم: دكتر حاجي حالش بده، آورديمش خونه.
گفت: بلند شو بريم.
دكتر تا صبح بالا سرحاجي نشسته بود. ما هم بوديم. صحبت مي كرديم. براي درمان مالاريا يه قرص بود كه روز اول مريض بايد يه دفعه يازده تاش رو مي خورد تا سم رو خارج كنه. بعد به مرور تعداد قرص ها كمتر مي شد. حاجي هر چي قرص مي خورد.
برمي گردوند، دكتر مي گفت: بازم بهش بديد، چاره اي نيست بايد بخوره.
حاجي كه تو خونه بود، حال من هم بد شد. گفتم: حاجي! حال خودمم خوب نيست، همش گلوم خشك مي شه، فكر كنم منم مالاريا گرفتم.
چند روز كه گذشت حالم بدتر شد، مطمئن بودم يا مالارياست يا تب مالته. شب تاسوعا بود كه ديگه افتادم. بهم گفتن: قرص خوردي؟
گفتم: نه، هيچي نخوردم. بعداز عاشورا مي رم دكتر.
روز عاشورا با تب بالا افتاده بودم كنار حاجي! صبح يازدهم حاج امير اومد من رو برد مركز بهداشت تا آزمايش بدم. سوار آسانسور شديم، يه آقايي هم سوار شد تا من رو ديد گفت: آها! بيا كه مريض خودمي!
آقاي الياسي تكنسين آزمايشگاه بود كه متخصص مالاريا شده بود. گفتم: خودم هم فكر مي كردم يا مالارياست ياتب مالته.
گفت: بيا ببينمت.
چند جور مالاريا هست؛ مثلا ويواكس و تي اف، تي اف خطرناك تره، اما درمانش راحت تره.
دكتر خون گرفت، نگاه كرد، گفت ويواكسه. قرص هام رو گرفتيم و اومديم خونه.
من و حاجي كنار هم افتاده بوديم، دكتر آصفي هم مي اومد تا صبح بالا سرمون مي موند. حاجي هيچي نمي خورد. من هي مي گفتم: بابا يه چيزي بياريد من بخورم!
حاجي گفت: عجب شيكمويي هستي.
گفتم: حاجي! آخه مي گن مالاريا سلول ها رو از بين مي بره، بايد يه چيزي بخوريم تا راه بيفتيم. واقعا هم خوردن سخت بود، چون حالت تهوع داشتيم و اكثرا برمي گردونديم، ولي من به زور مي خوردم، مي دونستم كه فقط بايد تقويت بشيم. من سر سه روز راه افتادم ولي حاجي همين جوري افتاده بود.
براي اون تب بالا بهترين چيز نوشابه تگري بود، از اين قوطي ها! حاجي نمي گذاشت من نوشابه بخورم، مي گفت برات ضرر داره، اما حاج امير با من عياق بود، طبقه بالاي خونه حاجي مي نشست، برام نوشابه مي خريد مي گذاشت تو يخچال، به هواي دستشويي مي رفتم بالا مي خوردم!
يه بار به حاجي اصرار كردم، گفتم: يه نوشابه بخور اگر بهتر نشدي! بالاخره اون قدر گفتم تا قبول كرد و خورد، حالش بهتر شد. بعدا ديگه حاجي ياد گرفته بود، تو بشاگرد هر كسي مالاريا مي گرفت حاجي مي گفت برو نوشابه تگري قوطي بخور، حالت بهتر مي شه!3
مالاريا چيزي نبود كه دست كم بگيرند. بعد از اين همه درد و فشار، طبيعي است كه حاج عبدالله تقاضا كند فرد ديگر را براي اداره امور بشاگرد بفرستند و بگويد من ديگر توان ندارم. در اين يك ماهي كه بيماري حاجي رو آزار مي داد، فقط نگران بشاگرد بود و پيگير كارهاي منطقه. هنوز كاملا خوب نشده بود كه به منطقه برگشت.
ميكروب مالاريا در بدن بيمار از بين نمي رود و براي چندين سال در كبد مي ماند. بيماري با دارو كنترل مي شود، به همين دليل مصرف دارو تا چند دوره ادامه دارد و بعد از دوره اوليه درمان به صورت هفتگي يا ماهيانه يك قرص بايد مصرف شود وگرنه دوباره بيماري عود مي كند و باز آن شرايط سخت و دردآور تكرار مي شود. شرايط بشاگرد و كارهاي حاجي براي يك مبتلا به مالاريا مناسب نبود و به بروز مجدد بيماري كمك مي كرد. حاجي با آن مشغله كاري، نمي توانست خوب مراقب خود باشد و داروها را به موقع مصرف كند، اينها باعث شد، چندين بار مالارياي او عود كند و آزارش دهد، اما باز زبان حاج عبدالله شكر بود و فعلش استقامت و ادامه راه.
مالاريا از قديم در بشاگرد وجود داشت و پيش از آمدن امداد و توسعه بهداشت، خيلي از اهالي بدون اين كه بدانند بيماريشان چيست، بر اثر ابتلا به آن جان مي دادند. اغلب ياران حاجي در بشاگرد اين درد را تجربه كرده اند. از خود آقاي سلامي زاده، تا آقاي پورهاشمي كه در يكي از بازديدها همراه آقاي عسگراولادي به بشاگرد مي آيد و مبتلا مي شود. آقاي جماليان هم در بشاگرد مالاريا مي گيرد و به تشخيص حاج محمود سريع براي درمان اقدام مي كند.
آقاي سليمان سلامي زاده: من جزو اولين كساني بودم كه مالاريا گرفتم، هنوز خودم درست اين بيماري رو نمي شناختم، منتقلم كردن به بيمارستان ميناب، اون جا پزشكان هندي و بنگلادشي كار مي كردن. من مي ديدم هي تابلوي بالاي سرم كه روش اسم بيماري رو نوشتن عوض مي كنن و داروهاي جديد برام مي آرن. تا مي اومدم چيزي بگم از حال مي رفتم. نمي تونستن بيماري رو تشخيص بدن، تا اين كه خودم گفتم شايد مالاريا باشه كه آزمايش گرفتن و ديدن بله مالارياست!4
آقاي پورهاشمي: يه سفري با آقاي عسگراولادي رفته بوديم بشاگرد، چهار، پنج روز بعد از برگشت، تب و لرز شديد گرفتم. هرچي دكتر رفتم و دارو خوردم باز حالم بدتر شد.
1-مصاحبه با حاج امير والي، بشاگرد، 18/6/1386
2-مصاحبه با حاج محمود والي، بشاگرد 12/7/1386
3-مصاحبه با حاج محمود والي، بشاگرد، 12/7/1386
4-مصاحبه با آقاي سليمان سلامي زاده، تهران 8/2/1388
پاورقي

(صفحه(12(صفحه(10(صفحه(6(صفحه(9(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14