(صفحه(12(صفحه(10(صفحه(6(صفحه(9(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14


دوشنبه 13 شهریور 1391 - شماره 20297

به نام خدا به ياد خميني
روايت زندگي مجاهدانه حاج عبدالله والي

E-mail:shayanfar@kayhannews.ir


به نام خدا به ياد خميني

روايت زندگي مجاهدانه حاج عبدالله والي

اهل جهاد اگر از ابتلائات گذشت و ثابت كرد كه اهل صبر است و استقامت دارد، بعد از آن دست عنايت خدا محافظش مي شود تا از راه جدا نشود. آن كه تا اين جا عاشق را جلو آورده جذبه معشوق است و بعد از اين هم محبت اوست كه عاشق را نگاه مي دارد. خودش بلا مي دهد و خودش صبر را، تا اهل جهاد اين بالا و پايين ها استوارتر گردد.
حاج عبدالله شش سال پيش پذيرفت كه به بشاگرد برود. قول داد به آن سرزمين خشك غريب، آبادي ببرد؛ و برد. آن چه او به كمك يارانش دراين شش سال در بشاگرد ساخته است بيش از تمام انتظارات و ممكنات بود. او به نام خميني (ره)، مركزي در بشاگرد بنا كرد كه اميد تمام مردم ستم كشيده منطقه شد. از آرد و برنجشان تا دين و سوادشان همه از خميني شهر مي آمد. حاج عبدالله قول داده بود در منطقه مقري براي كميته امداد احداث كند تا امكان كار مهيا شود و خيلي بيشتر از آن چه قول داده بود عمل كرد و زمينه ها را آماده كرد تا هر فرد و ارگاني بيايد و به وظيفه اش در منطقه عمل كند، آن چه ناممكن بود انجام گرفت. حاج عبدالله دراين فكر است كه حالا ديگر مي شود بشاگرد را تحويل داد و به وظايف ديگر رسيد، اما تقدير الهي به گونه ديگري است.
ارديبهشت سال شصت و شش، شب و سوم ماه مبارك رمضان، حاج عبدالله و حاج محمود براي شركت دريك جلسه به تهران رفته اند و مسئوليت مقر با آقاي حميد والي است. مراسم احياي شب قدر در اتاق نمازخانه برگزار مي شود و بچه ها بعد از نماز كمي استراحت مي كنند تا كارهاي روزانه را شروع كنند.
آقاي حميد والي: حدود ساعت هشت ونيم صبح پاي دستگاه بي سيم نشسته بودم كه يه دفعه با صداي آتيش، آتيش! از جام پريدم. از پنجره بيرون رو نگاه كردم، ديدم از در كوچيك انبار دود بيرون مي آد. دويدم سمت انبار، مي خواستم از همون دركوچيك وارد شم، اما دود و آتيش نمي گذاشت. فقط يه صندلي دم در بود كه كشيدمش بيرون.
داد زدم بريد سمت در بزرگ، هرچي مي تونيد مواد غذايي رو بكشيد بيرون، اما آتيش سريع دويد و بهمون اجازه نداد كاري بكنيم. كل انبار خيلي سريع شعله ور شد.
داد زدم يكي بره تانكر آب رو بياره. تو اين فاصله همه بچه ها با بشاگردي هايي كه تو مقر بودن داشتن با سطل و دبه آب مي ريختن. تانكر هم اومد، اما هيچ فايده اي نداشت.
آن قدر آتيش شديد بود كه نمي شد كاري كرد، حتي اگر ماشين آتش نشاني هم مي اومد نمي تونست كاري بكنه.
داخل انبار كپسول هاي گاز بود، وقتي ديدم كاري از دستمون برنمي آد، ترسيدم كپسول ها منفجر شن، همه بچه ها رو كشيدم عقب تا به كسي آسيب نرسه. ديگه كاري از دستمون بر نمي اومد، همه از فاصله سي، چهل متري نشسته بوديم، سوختن انبار رو نگاه مي كرديم و اشك مي ريختيم. 1
آقاي داوود حسين پور: من از تو اتاق داشتم مي رفتم سمت ماشين ها كه كارمو شروع كنم.
پشتم به انبار بود، ديدم يه نوري مي خوره به شيشه ماشين، گفتم حتماً آفتابه، اما بعدش شيشه كاملاً نوراني شد. برگشتم ديدم آتيشه كه از روي ايرانيت سوراخ شده انبار بيرون مي زنه. دويدم سمت انبار و شروع كردم به داد و بيداد. آتيش شديد بود، رفتم تانكر آب رو آوردم، آب پاشي كرديم، اما فايده نداشت. در بزرگ رو كه باز كرديم. انبار هوا كشيد و آتيش گر گرفت. ديگه نفهميدم چي شد، همه چيز داشت مي سوخت، حدود شصت، هفتاد نفر وايساده بوديم با بهت نگاه مي كرديم.
لودر تو روستاها بود، خبر داديم كه بياد، وقتي رسيد آتيش هم كم شده بود، يه بيل خاك ريخت و خاموشش كرد.
بيست، سي تا كپسول گاز تو انبار بود، خدا خيلي رحم كرد، سوخته بودن، كله هاشون هم پريده بود. اما منفجر نشدن. اگر مي تركيدن، شايد همه از بين مي رفتيم. 2
انبار آن موقع پر ازجنس بود؛ آرد، مواد غذايي، كنسروجات، موكت، پتوهاي مرغوب، لوله و ابزار، لباس و كفش، لوازم التحرير و... همه ظرف كمتر از يك ساعت سوختند و تقريباً هيچ چيز باقي نماند. تمام اجناسي كه قيمت بالايي داشتند و طي ماه ها، با پيگيري هاي فراوان و كمك خيرين در انبارجمع شده بودند تا بين مردم توزيع شوند، طعمه حريق شدند.
آقاي حميد والي: من با حدود بيست سال سن، تك و تنها، با اين مسئوليت سنگين و اين فاجعه مونده بودم چي كار كنم، دست و پام رو گم كرده بودم. بعد از اين كه يه مقدار به خودم اومدم و گريه و بغضم فروكش كرد، رفتم سراغ بي سيم، مرتب ميناب رو صدا زدم تا بالاخره بي سيم چي ميناب جواب داد. گفتم سريع با امداد ميناب تماس بگيريد بگيد آقاي حافظي بياد پاي بي سيم.
آقاي حافظي گفته بود الان كار دارم، سرم شلوغه، ساعت يك ظهر مي آم.
عصباني شدم، داد زدم يعني چي؟ همين الان بايد بياد. بعدش پشيمون شدم كه اين جوري حرف زدم، چون حداقل بيست سال از من بزرگ تر بودن.
يه ربع بعدش آقاي حافظي اومد پشت بي سيم هلال احمر. بهش گفتم: حاجي تهرانه، فقط باهاش تماس بگير، بگو انبار آتيش گرفت و كلا سوخت.
آقاي حافظي بنده خدا شوكه شد، مرتب سؤال مي كرد: آخه چطوري؟ چي شده؟ حميد آقا حرف بزن!
بغض گلوم رو گرفته بود، نمي تونستم حرف بزنم، همين جوري كه صدام مي لرزيد فقط گفتم: نمي دونم، سوخت و تموم شد، شما به حاجي خبر بده، من نمي تونم.
من تا اون موقع آتيش سوزي به اين وسعت رو از نزديك نديده بودم، خدا براي هيچ كس پيش نياره، خيلي وحشتناك بود. دود آسمون بالاي خميني شهر رو پر كرده بود، تا اون موقع هيچ كدوم از مردم بشاگرد يه همچين دودي نديده بودن، مردم ريختن تو خميني شهر، گريه مي كردن، مي زدن تو سر و سينه شون. انگار كپر خودشون سوخته بود؛ شايد هم بدتر، چون همه اميدشون بعد از خدا به امداد و انبار امداد بود.3
مردم روستاهاي نزديك با ديدن دود سراسيمه به خميني شهر مي آيند و با ديدن انبار سوخته ناله هايشان بلند مي شود، انگار عزيزي از دست داده اند. بچه هاي امداد با خودشان مي گويند مردم حق دارند، آذوقه و كمك هايي كه قرار بود به آن ها برسد، از بين رفته است. اما وقتي زمزمه ها و مويه هاي مردم را مي شنوند تعجب مي كنند، اكثرا براي حاج عبدالله نگرانند و او را دعا مي كنند. مي گويند الان كه حاجي خبردار مي شود غصه مي خورد، بيمار مي شود، خدا كند زياد آزار نبيند. اگر خانه اي بسوزد، پدر غصه خانه را مي خورد، اما كودكان نگران حال پدرند و با اضطراب، چشمان لرزان او را نگاه مي كنند كه مبادا ببارد.
حاج محمود والي: با حاجي اومده بوديم تهران. من صبح رفته بودم بانك، آقاي حافظي از ميناب زنگ زد، گفتم: آقاي حافظي، چي شده زنگ زدي به بانك؟
صداش مي لرزيد، گفت: محمودآقا! انبار خميني شهر آتيش گرفته.
ترسيدم، گفتم: كسي طوريش شده؟
گفت: نه، كسي طوريش نشده، ولي هيچي از انبار نمونده، همه چيز سوخت.
گفتم: مواد غذايي؟
گفت: همش سوخته، حاج آقا بحيرايي يه ماشين مواد غذايي بار زده، رفته سمت خميني شهر، آقا حميد هم الان اون جا تنهاست. خودتون يه جوري به حاجي بگيد.
اول همه دلم براي حميد سوخت، فكر كردم الان چه حالي داره، چي كار مي كنه؟
اين سري كه اومده بودم تهران، مي خواستم يه مدت بمونم و برم بانك كه اين جوري شد. با بچه هاي بانك خداحافظي كردم، گفتم بايد برم بشاگرد، ديگه شايد اصلا نتونم بيام. همين هم شد!
رفتم خونه، حاج عبدالله كه اومد، سلام عليك كرديم، گفت: چي شده زود اومدي خونه؟
گفتم: آره، امروز خسته بودم زودتر اومدم.
حاجي لباسش رو عوض كرد اومد پيش من، دستش رو گذاشت زير سرش دراز كشيد. يه كم كه گذشت، گفتم حاجي مي خوام يه چيزي بهت بگم، به شرطي كه شلوغش نكني.
گفت: چي شده؟ بگو.
گفتم: درباره بشاگرده، اما بايد قول بدي عصباني نشي.
گفت: نه عصباني نمي شم، بگو چي شده؟
گفتم: نه ديگه، ترش كردي، بهت نمي گم.
گفت: كشتي من رو، خيلي خب بابا، آرومم، بگو، طوري شده؟
گفتم: نه، طوري نشده، هول نكن، نه كسي مرده، نه زخمي شده، فقط يه مختصر آتيش سوزي كوچيك تو انبار پيش اومده.
يه دفعه حاجي بلند شد دو زانو نشست، من ترسيدم كشيدم عقب! گفت: انبار؟ بگو ببينم چي شده؟
گفتم: هيچي حاجي، الكي هول نكن، يه مختصر آتيشي بوده، آردها از بين رفته.
گفت: آردها براي چي سوخت؟
گفتم: نمي دونم، من هم موندم. آقاي حافظي مي گفت آردها سوخته.
گفت: چيز ديگه اي هم شده؟ د جون به لبم كردي، حرف بزن!
گفتم: آره، ظاهراً اين لباس ها كه تو انبار بوده، يه مقدار آسيب ديده.
گفت: واي! خب لباس ها اگه سوخته، پتوها هم كنارش بوده.
گفتم: آره ديگه، مثل اين كه پتوها هم سوخته.
همين جوري صداي حاجي داشت مي رفت بالا، ديگه داشت داد مي زد: درست بگو چي شده؟ من رو دق دادي!
گفتم: حاجي شلوغش نكن، مگه قول ندادي؟ اين چه وضعشه؟ هيچي، انبار كامل سوخته، ديگه انبار نداري حاج عبدالله! لب كلام.
يهو حاجي وا رفت، درازكش افتاد. هيچي نمي گفت، فقط زل زده بود به سقف. من اصلا انبار رو يادم رفته بود، فقط نگران حاجي بودم، مي ترسيدم بلايي سرش بياد.
يه ربع، بيست دقيقه كه گذشت، بلند شد نشست، خيلي عصباني بود، گفت: محمود! انبار رو آتيش دادن، بلند شو زنگ بزنيم به حاج آقا نيري.
حاجي زنگ زد، گفت: حاج آقا! الان محمود به من خبر داد كه انبار بشاگرد آتيش گرفته، من مطمئنم آتيش نگرفته، آتيشش دادن.
حاج آقا نيري گفت: كسي طوريش شده؟
حاجي گفت: نه، الحمدلله كسي طوريش نشده، ولي انبار من رو آتيش دادن، شما بايد يه كارشناس بفرستيد با من بياد بشاگرد.
حاج آقا نيري گفت: نمي خواد، اشكال نداره، من حرفت رو قبول دارم.
حاجي گفت: نه، من تنها بشاگرد نمي رم، به محمود گفتم بليط بگيره بره، من منتظر مي شم شما يه كارشناس بهم بديد بريم.
بعد از صحبت با حاج آقا نيري، ديدم حاجي خيلي پريشونه، افطار هم نتونست چيزي بخوره. گفتم: حاجي پاشو بريم پيش حاج آقا صراف.
گفت: نه، حال ندارم.
گفتم: حالا پاشو بريم، ضرر كه نداره.
حاج محسن يه اخلاقي داشت كه آدم رو آروم مي كرد. اون شب هم شب جمعه بود، حاج محسن و اخوي هاشون شب هاي جمعه تو مقبره بي بي زبيده اطعام مي دادن.
رفتيم امام زاده، حاج محسن كه حاجي رو ديد، رو كرد به من، گفت: چيه؟ داداشت خيلي ناراحته.
گفتم: انبار خميني شهر كاملا سوخته. حاجي داره از بين مي ره، داره خودش رو مي كشه.
گفت: كسي طوريش شده؟
گفتم: نه.
حاج محسن رفت پيش حاجي. حاجي هم پكر، عصباني، حاج محسن بهش گفت: برو خدا رو شكر كن. تو خسته شده بودي، مي خواستي بشاگرد رو ول كني. اون مردم هنوز به تو احتياج دارن. اين خير بود، بگو الحمدلله، اين كار خدا بود تا مجبور شي اون جا بموني و بشاگرد رو بسازي. اشكال نداره، نگران هزينه هاي انبار هم نباش.
حاجي يه دفعه حالش عوض شد، روحيه گرفت، گفت باشه، مي رم به جاي يه انبار، دو تا مي سازم. يه كم با حاج محسن صحبت كرد و برگشتيم، وقتي رسيديم خونه حاجي خيلي حالش بهتر بود.4
آري تدبير خدا طوري ديگر بود، قرار بود حاج عبدالله بماند و كاري را كه آغاز كرده تمام كند. انبار را مي توان دوباره ساخت و پر كرد، اما اگر حاج عبدالله بشاگرد را ترك مي كرد، معلوم نبود كه اين مسير مقدس ادامه يابد و اين همه زحمت به بار نشيند؛ شايد همين كارهاي انجام شده هم رها مي شد و از بين مي رفت. پيام خداوند در فضاي معنوي امام زاده براي حاجي وضوح پيدا مي كند. او به روشني مي بيند كه دست الهي او را هدايت و مسير را روشن كرده است.
حاج عبدالله تصميم مي گيردبماند و به جاي يك انبار، دو انبار بسازد، اما حاضر نيست از اين ماجراي آتش سوزي به راحتي بگذرد. او به خوبي مي داند كه حسادت هاي به وجود آمده، اين آتش را روشن كرده است. زخم زبان ها، تهمت ها و آزارها را تحمل كرده بود، اما نمي تواند از حق مردم مظلوم بشاگرد، ساده بگذرد.
حاج محمود والي: من فرداي اون روز رفتم بشاگرد، دلم براي حميد سوخت، خيلي اذيت شده بود. مردم هم شديد گريه مي كردن، همش از من مي پرسيدن حاجي چطوره؟
1-مصاحبه مكتوب با آقاي حميد والي، تهران،3/12/1388
2- مصاحبه با آقاي داوود حسين پور، بشاگرد، 26/8/1388
3. مصاحبه مكتوب با آقاي حميد والي، تهران، 3/12/1388
4-مصاحبه با حاج محمود والي، ميناب، 28/6/1388
پاورقي

(صفحه(12(صفحه(10(صفحه(6(صفحه(9(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14