حكايت عاشقان امام در كردستان
روايت زندگي مجاهدانه حاج عبدالله والي (بخش پاياني)
صد و بيست و شش روستا رو ما تو
كردستان برق كشيديم، سه تا سالن مرغداري تو دهگلان داشتيم، پنج تا هم توي «دلبران»
بود. مسجد خيلي بزرگي براي روستاي دلبران ساختيم. تو جاده دلبران به قروه يه پل
عظيمي زديم، بارندگي زياد بود. اون جا، هر وقت هم بارون مي اومد راه بسته مي شد.
صمد مهراني رو پل كار مي كرد، مسجد دلبران رو هم خودش ساخت.
البته شهرهاي اصلي كردستان برق داشت، ما بيشتر فعاليتمون تو روستاها بود؛ مثلا مسير
صلوات آبادرو ما برق كشيديم. روستاهاي دور تا دور سنندج رو برق داديم. عمده فعاليت
مون بين ديوان دره و حسين آباد و اين ها بود.
كار ما با رزمنده هاي كردستان فرق داشت. عمده فعاليت هاي ما كارهاي فرهنگي بود.
عراق تو مسيرهاي ما نبود، ولي كشتار كومله و دموكرات كمتر از عراقي ها نبود. عراق
سمت «پنجوين» بود، به سمت مريوان كه مي رفتي، از سه راه حزب الله كه رد مي شدي
عراقي ها حمله مي كردند. البته كار ما خطر هم داشت، دو، سه دفعه بچه هاي ما رو
گرفتند؛ مثلا بچه هاي ما رفته بودند روستاي «پايين گريزه» كه مي خوره به پادگان
صادق آباد كه دست سپاه بود، براي افتتاح خط برق. بعد از اين كه چند وقت شبانه روز
زحمت كشيدن تا برق رو به اون جا برسونن، درست موقع افتتاح ريختن و همه بچه ها
روگروگان گرفتن.
ما رفتيم ماموستا1 رو آورديم. اون با اين ها صحبت كرد و بچه ها رو آزادكردن. تو
ماشين به ماموستا گفتيم اين بچه ها با چه عشقي اومدن اين جا و مي خوان خدمت رساني
كنن، شما حق نداريد آسيبي به بچه ها برسونين.
آن موقع وزير نيرو آقاي غفوري فرد بود، قرار بود برق رو ايشون افتتاح كنه. ما رفته
بوديم براي افتتاح آزمايشي كه اين اتفاق افتاد، ديگه فقط كليد برق رو زديم بالا و
اومديم. 2
علاوه بر مشكلات و سختي هاي كردستان، بي مهري هاي برخي مسئولين به خصوص دولت موقت،
سنگ جديدي بر سر راه دفتر عمران امام مي شود، اما تدبير نيروهاي مخلص دفتر عمران
گره از كار باز مي كند.
آقاي رمضان خسروآبادي: بعد از اينكه اون اوايل يه بودجه اي به دفتر عمران دادند،
بعدش ديگه حمايتي نشد. خود ما با روش هايي كه حاج عبدالله گفت به خودكفايي رسيديم.
آخه مسئول مالي دفتر عمران و كار حسابداري اون با حاجي بود. حتي بشاگرد هم كه رفت،
تا يه مدتي باز حساب و كتاب هاي دفتر عمران با حاج عبدالله بود.
حاجي مي گفت دفتر عمران خرج خودش رو بايد دربياره. همين طور هم شد سال به سال به
بودجه اي كه بهمون داده بودند افزوده مي شد؛ مثلا «بيجار» رو كه من بودم با هفتاد
ميليون تحويل گرفتم ولي وقتي مي خواستم تحويل بدهم حدود سيصدميليون ارزش اموالمون
بود.
نصف پولي رو كه داشتيم صرف محروميت زدايي و كارهاي خودكفايي مثل راه انداختن قالي
بافي، گليم بافي، مرغداري، گاوداري، كوره آجرپزي، صندوق قرض الحسنه و.... كرديم.
همه اين ها رو هم با عشق و بودجه كمي انجام داديم. ديگه طوري شد كه اداره ماليات مي
خواست از ما ماليات بگيره! مي گفت اين حجم كار خصوصيه و مال دولت نيست.3
آب وهواي كردستان نيز سخت گير است و وقت و بي وقت بچه ها را اذيت مي كند. آن قدر
بارش برف زياد است كه هيچ راننده اي بدون زنجيرچرخ نمي تواند حركت كند. حتي گاهي
ماشين با زنجير چرخ روي برف ها مي لغزد و چپ مي كند.
حاج امير والي: با ماشين هامون، به بچه هاي جبهه پشتيباني مي داديم، سرماي شديد و
برف هايي كه اون جا مي اومد راه ها رو مي بست، راه كه بسته مي شد ديگه مواد غذايي
رو نمي شد براشون برد و ديگه غذاشون همون نون خشك هايي بود كه از قبل براشون مونده
بود.
يه بار برف شديدي اومده بود، ماشين من ملق زد تو برف، اما خدا رو شكر، برف اون قدر
زياد بود كه يه دونه شيشه اش هم ترك نخورد.
غذاي دفتر عمران رو سپاه مي داد، بعضا غذاي گرم هم مي داد ولي اكثرا نون و سيب
زميني يا تخم مرغ بود. غيربومي هفت، هشت نفر بوديم، يه آشپزخونه جدا براي خودمون
زديم، براي بقيه هم از سپاه غذا مي گرفتيم. آخه ما ساعت كار نداشتيم، مي شد تازه
يازده شب مي رسيديم، هنوز شام نخورده بوديم، براي همين يه آشپزگذاشتيم برامون غذا
بپزه.4
آقاي خسروآبادي در بيجار مشغول به كار است و كارهاي دفتر عمران در آن جا را انجام
مي دهند.
آقاي صراف زاده از طرف آيت الله گلپايگاني(ره) در روستاهاي كردستان مدرسه هاي علميه
مي سازند، يكي از اين مدارس علميه در قروه است.
آقاي رمضان خسروآبادي: آقاي صراف زاده گاهي براي سركشي از حوزه علميه اي كه داشت
ساخته مي شد مي اومدن كردستان و سري به ما مي زدند. يه بار با حاج عبدالله براي
حساب كتاب و سركشي اومدند قروه. مدرسه رو آقاي صمد مهراني داشت مي ساخت، اتفاقاً من
هم رفته بودم قروه. خيلي دقيق حساب كتاب ها رو انجام دادن و از كار ساختمون بازديد
كردن، ما هم ازشون پذيرايي كرديم.
حاج عبدالله با حاجي صراف خيلي جاها رو كه داشتند مدرسه مي ساختند، سركشي كرد. تو
سقز، مريوان، بانه، قروه و بيجار. كه بيجار رو خود من مي ساختم با كمك آيت الله
انباري، امام جمعه بيجار كه شهيدش كردند.5
زماني كه عملياتي قرار است اتفاق بيفتد يا در حال انجام است، ديگر كسي آرام و قرار
ندارد و همه مشغول كارند. هر كس هر كاري كه بتواند انجام مي دهد. دفتر عمران امام
در سنندج كارگاه بلوك زني دارد، بچه هاي دفتر عمران سخت مشغول ساختن بلوك براي
سنگرهاي رزمندگان اسلامند.
حاج امير والي: عمليات والفجر چهار بود، سمت «سليمانيه» و «پنجوين»، عمليات اگر
پيروز مي شد تأمين شهر مريوان بهتر مي شد، تازه يكي از راه هاي اصلي ورود ضدانقلاب
و گروهك ها بسته مي شد. ما تند و تند تو كارگاه جدول مي زديم. جدول هايي كه آماده
مي شد رو سوار اين تريلي هاي تراكتوري مي كرديم و مي فرستاديم خط. مي بردن مي
گذاشتن به جاي كيسه شني هاي جلوي سنگرها، اين خيلي عظمتش بالاتر بود، عالي بود.
كومله و دموكرات فهميده بودند، براي همين مدام سمت بچه ها تيراندازي بود، تند و تند
هم مي زدند. جدول ها رو دونه دونه من بلند مي كردم كه يهو كمرم بدجوري پيچيد. امامي
گفت: امير! تكون نخور، اين كمرت بيچاره ات مي كنه. من گوش نكردم، آخه بچه ها تو خط
زير تير بودن، بايد سريع تر بلوك ها رو بهشون مي رسونديم.
ديگه كمرمون داغون شد، هميشه درد مي كرد. نه مي تونستم بشينم، نه مي تونستم بخوابم،
ناله مي كردم. آمپول هاي مسكن خيلي قوي مي زدم كه يه كم بتونم آرامش داشته باشم و
استراحت كنم. دكترهاي كردستان هوامون رو داشتند، بهترين داروهاي اهدايي رو مي زدند
به ما كه بتونيم اون جا سرپا باشيم و كار بچه ها رو راه بندازيم. اين درد ديگه
هميشه باهام بود. عمليات كه تموم شد، اومدم تهران، بيمارستان شهيد رهنمون بستري
شدم. حالم خيلي بد بود، از كردستان من رو منتقل كرده بودن اين بيمارستان.
حالا تو اين اوضاع كه ما درد مي كشيديم و تو بيمارستان بوديم، حاج عبدالله بيرون
داشت برنامه ازدواج ما رو مي چيد، ما هم از همه چيز بي خبر. اسفند شصت و دو بود كه
از بيمارستان مرخص شدم. ديدم همه چيز رو خود حاجي هماهنگ كرده و كار تمومه. به حاجي
گفتم: تا جنگ هست من ازدواج نمي كنم، معلوم نيست اوضاع چطور بشه. يه وقت خدا خواست
و من شهيد شدم.
حاجي گفت: اشكال نداره، اگر شهيد شدي، يه يادگار از خودت مي گذاري!
عقد و عروسي هم تو يه روز بود؛ با كلي قرص و آمپول خودم رو سرپا نگه داشتم تا بتونم
مراسم رو شركت كنم. خلاصه امروز عروسي كرديم، فرداش من رفتم منطقه. رفتم و بعد از
سال تحويل اومدم، سه، چهار روز تهران بودم و دوباره برگشتم منطقه. حاجي هم انصافاً
يار بود براي ما، هر كسي اعتراض مي كرد حاجي بهش جواب مي داد و توجيهش مي كرد. ديگه
ما اكثراً سنندج بوديم تا اين كه سال شصت و چهار سفر مديران كل به بشاگرد بود. حاجي
زنگ زد گفت خودت رو برسون. من با كمر دردم نشستم پشت فرمون اومدم بندرعباس. از بندر
هم دوباره راه افتادم خميني شهر. از همه استان ها اومده بودن، دكتر هم باهاشون بود.
يكي از دكترها تازه از آمريكا اومده بود، گفت من يه آمپول دارم، مي زنم به كمرش،
خوب خوب مي شه. من گفتم نمي زنم، ولي حاج عبدالله به حاج آقاي عسگراولادي گفت
استخاره كنه و خوب اومد. آمپول رو كه زد ديگه پاي ما جمع نمي شد، فاتحه! گفتم نگاه
كن حاجي، هي مي گم بهم آمپول نزنين. حاجي بغض كرد، گريه اش گرفت. اصلا ديگه پام رو
نمي تونستم تكون بدم. دكتر خودش تا صبح تو چادر بالا سر من بود، ديگر دم دماي صبح
بود كه تونستم يه كمي پام رو تكون بدم. دكتر گفت بايد منتقل شم شيراز تا اون جا
فيزيوتراپي بشم، خودش اهل شيراز بود. تو بيمارستان شهيد نمازي شيراز يه مدتي بستريم
كردن، دكتر كه ديد فيزيوتراپي جواب نمي ده گفت بايد عملش كنيم، گفت يه دونه مهره
مصنوعي مي گذاريم توي كمرت. يكي از مهره هاي كمرت انحراف پيدا كرده، پيچيده روي
نخاع و فشار مي آره، يه مقدار هم غضروف اضافه آورده كه تخليه مي كنيم.
گفتم بريد بيرون تا خودم رو آماده كنم. لباس هام تو كمد اتاق بود، خيلي راحت بدون
اين كه برم تسويه حساب، از بيمارستان فرار كردم! بيرون بيمارستان يه تاكسي سوار
شدم، گفتم من رو ببر بهترين كبابي شيراز. برد شاطر عباس، از اون جا زنگ زدم به دكتر
و آقاي هاشمي، مديركل امداد استان فارس، كه ما رو آورده بود شيراز. گفتم اومدن و يه
شام باهم خورديم! هرچي اصرار كردند كه برگرد برو عملت كنن، زيربار نرفتم.
آهو رو گذاشته بودم امداد شيراز، سوار شدم يه كله اومدم بندرعباس. بندر هلي كوپتر
صداوسيما داشت مي رفت بشاگرد، كه باهاش رفتم. تا از هلي كوپتر اومدم پايين، حاجي كه
من رو ديد اشكش دراومد. حاجي هي نگاهم مي كرد، مي گفت امير، چي كارت كردند؟!
اين درد كمر ديگه هميشه باهام بود. چند سال بعد قسمت شد با حاج آقا صراف بريم مكه.
قبل از اين كه عازم بشيم، به همه بچه ها سپرده بودم كه كمكم كنن تا بتونم اعمالم رو
خودم انجام بدم، خيلي اوضاع كمرم داغون بود. ديگه انگار معجزه شد، همه بچه ها تعجب
مي كردن، از اون ها سريع تر طواف مي كردم. ديگه بعد مكه مشكلم كم شد، ولي دردش
باهامه.
عاشقان امام در كردستان از دل و جان كار مي كنند. انگار كردستان محلشان شده است و
از بچگي در كوچه پس كوچه هاي آن بزرگ شده اند. مردم بومي ابتدا تعجب مي كردند، كه
چطور عده اي فارس با اين شور و علاقه در اين منطقه فعاليت مي كنند. سال ها كه گذشت،
ديدند و فهميدند كه عشق به روح الله اين جان بر كفان را اين جا نگاه داشته است.
ديگر بومي و غيربومي در بين عوام آن چنان مطرح نيست، مردم كردستان به خادمينشان عشق
مي ورزند و آن ها هم به صاحب خانه عادت كرده اند.
حاج امير والي: پول يك روز نفت خيلي بركت داشت، ما با اين پول انقدر زمين و ملك
گرفته بوديم و كار كرده بوديم كه كسي باورش نمي شد، خيلي بيشتر از اون پول كار كرده
بوديم. هيچ كدوم از بچه ها انتظارش رو نداشتن، فكرمون اين بود كه حالا حالاها بايد
اين جا خدمت كنيم، لذت هم مي برديم. تا اين كه حضرت امام قطع نامه رو پذيرفتن.
امروز پذيرفتن. فردا صبحش كردستان رو ول كرديم. هرچي اموال و دفتر و... تو كردستان
داشتيم همه رو تحويل سپاه داديم. باورشون نمي شد انقدر اون پول بركت داشته. بچه
هايي كه با اون شور و حال كار مي كردند، واقعاً پكر شدن. منم خيلي ناراحت شدم ولي
از طرفي...
مستقيم رفتم بشاگرد پيش حاجي، رفتيم يه جايي كه با اين كه جنگ تموم شده بود، ولي
حال و هواي جبهه ها رو داشت.
1-به روحانيون اهل تسنن در كردستان ماموستا مي گويند.
2- مصاحبه با حاج اميروالي، ميناب، 29/6/1388
3- مصاحبه با آقاي رمضان خسروآبادي، تهران، 3/3/1388
4- مصاحبه با حاج امير والي، ميناب، 29/6/.1388
5- مصاحبه با آقاي رمضان خسروآبادي، تهران، 13/3/1388
پاورقي
|