(صفحه(12(صفحه(10(صفحه(6(صفحه(9(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14


سه شنبه 28 شهریور 1391 - شماره 20309

انسان (شعر امروز)
قدم (شعر امروز)
رتبه دوم داستان كوتاه در جشنواره ادبيات داستاني بسيج هنرمندان شهر تهران
روز هاي گل اناري باغ
مسابقه ي داستان نويسي به زبان انگليسي برندگان خود را شناخت


انسان (شعر امروز)

سيد احمد ميرزاده
صد سال پيش از اين
اين باغ، صحرا بود
نه گل در آن معلوم
نه سبزه پيدا بود

اين خاك از هر چيز
جز ريگ، خالي بود
تنها گروهي خار
در اين حوالي بود

بيهوده مي چرخاند
سر را به پيرامون
ماري كه مي آمد
از حفره اش بيرون

لبهاي خشك مار
چون خارها تشنه
كام ملخ ها نيز
چون مارها تشنه

هر روز مي آمد
يك گردباد از دور
مانند ديوي گيج
ديوانه و ناجور

خواب بيابان را
پيوسته مي آشفت
دشنام ها مي داد
ليچارها مي گفت

شنزار لرزان را
آشفته تر مي كرد
حتي ملخ ها را
او دربه در مي كرد

اين جا به جز اين ها
چيزي نمي ديدي
نه قطره ي آبي
نه سايه ي بيدي
با اين همه در خاك
يك گنج، پنهان بود
اما كليد گنج
در دست انسان بود

انسان رسيد از راه
در خاك، چاهي كند
در جست وجوي آب
اين گنج بي مانند

با دست خود، انسان
يك رود، جاري كرد
خاك بيابان را
او آبياري كرد

سرخوش، سرودي خواند
صحرا پراز گل شد
هر گوشه لبريز از
آواز بلبل شد

باغي كه مي بيني
اعجاز انسان است
آري در انسان نيز
صد گنج، پنهان است

هر جا كه انسان هست
سبزي و آبادي ست
آب و گل و سايه
شادابي و شادي است
منبع: كيهان بچه ها


قدم (شعر امروز)

حالا مي فهمم
قدم هايت را
حالا كه هيچ خياباني
لمس شان نمي كند
و تمام گنجشك ها
خوابيده اند...
زهرا گودرزي


رتبه دوم داستان كوتاه در جشنواره ادبيات داستاني بسيج هنرمندان شهر تهران

روز هاي گل اناري باغ

گاليا توانگر
مشت هاي گل اناري مان را بين زمين و آسمان باز كرديم. گل هاي انار روي سر جواد شاباش شدند و ما به شوخي كل كشيديم، مثل عروسي همسايه هاي عربمان! بعد بدوبدو فرار كرديم تا از قامت بلند نخل بالا برويم، انگشتمان را به عسل ناب كندوي مخفي شده در ميان شاخ و برگ درخت خرما آغشته سازيم و به دهان بگذاريم. در باغ هر روز جشن تولد زنبورها و شاپرك ها را نظاره گر بوديم.
آن وقت ها كه كوچك بودم در باغ بزرگ منازل سازماني اداره كشاورزي بوشهر زندگي مي كرديم. آن باغ در روياهاي من هميشگي خواهد بود. هر وقت بخواهم خوابي آرامش بخش از يك خانه دوست داشتني ببينم، زيبايي هاي آن باغ را در خواب هاي شبانه ام مرور مي كنم. در مساحت بزرگ باغ همه نوع درختي كه قادر بود در خاك شور و گرماي شرجي طاقت فرساي جنوب دوام بياورد، كاشته بودند. تنها موز نداشتيم كه پدرم يك روز يك بچه موز- نهال- به حياط مان آورد و يك سال بعد كه موزها تكثير شدند، باغچه هاي پهناور باغ گوشه اي از آفريقا را تداعي مي كردند. بعدازظهرها كه خورشيد مهربان تر بر سر گل هاي شب بو، شاه پسند، خرزهره، گل اناري ها، موزها، خرماها، درخت تنومند ابريشم و درخت «كنار» مي تابيد باغ را آبپاشي مي كرديم و گليم سنتي را كه پدرم مي گفت براي جهازش خريده بود روي موزائيك هاي كف حياط مي انداختيم. بي خيال سختي هاي روزگار طناب قطوري به تنه تنومند و كهنسال درخت ابريشم بسته بوديم و بين زمين و آسمان بالا و پايين مي رفتيم. جواد پسر همسايه مان طناب قطور را به سر شاخه هاي قوي درخت ابريشم بست. هر بعدازظهر ما را روي تاب مي نشاند و هل محكمي مي داد.
گاهي نيز زير سايه درختان لي لي بازي مي كرديم، نمي دانستيم در سال هاي بعد بايد مرغ شويم و يك پا و محكم روي چارخانه هاي سياه و سفيد روزگار بايستيم.
ساعت دو بعدازظهر كه پدر از كار با موتور پرشي هونداي مشكيش برمي گشت من و كيا از در آهني بزرگ كوچه مان تا در بزرگ خانه گل هاي صورتي خرزهره و خرماهاي سبز نپخته مي چيديم در استقبال از بابايمان. من و كيانوش روي لبه مياني ديوار باغ كه معلوم بود قبلاً كوتاه تر از اين ها بوده و بعدها سرحد آن را- بي آن كه لبه بالايي ديوار قبلي را خراب كرده باشند- بالا آورده بودند، جاي پايي پيدا كرده بوديم. آن قدر در گرماي ظهرگاهي زير آفتاب سرك مي كشيديم تا صداي موتور بابا را بشنويم و يا در كله كشيدن ها و روي نوك پا ايستادن هايمان موفق به ديدن موتور بابا از دور شويم. آن قدر پدرم را دوست داشتم كه از روي مدل صداي موتورش او را بي آنكه ببينم مي شناختم.
من عاشق موتور پرشي مشكي هونداي بابا بودم. كم كم تعويض روغن و راه انداختن شمعك آن را ياد گرفتم. مي دانستم چطور بايد گاز داد تا راه افتاد، ولي پاهايم كوتاه بود و به ركاب نمي رسيد. بابا كه مي آمد مرا روي باك مي نشاند و دست هايم را روي كلاج مي گذاشت و دست هاي خودش را ضامن دست هاي من مي كرد. بعد مي گفت: «هليا! كلاج را آهسته رها كن و گاز بده.»
من در باغ مستقل و كنجكاو بار آمدم. هرچند گاه شراره هاي روحيه اشرافي ام را بارقه هاي به جا مانده از آن زندگي امپراطوري در باغ مي دانم. جواد با اين كه خيلي از ما بزرگ تر بود، براي من و برادرم كيا همبازي خوبي به حساب مي آمد. همه مي دانستند كه جواد چقدر كمك حال همسايه هاست و با بچه هاي محل مهرباني ها دارد. يك تابستان با پول كار توي لنج سازي توانست يك دوربين بخرد كه سريع هم خود به خود عكس ها را ظاهر مي كرد. اولين عكس را هم از من گرفت درحالي كه لباس محلي هديه مادربزرگم را به تن داشتم و لاي گل اناري هاي باغ كله مي كشيدم. جواد پسر درشتي بود با پوست آفتاب سوخته. شانه هاي پهنش زير پيراهن سياه و سفيدش او را خيلي بزرگ تر از سنش نشان مي داد. وقتي عكس حاضر و آماده و فوري به دستم داد، من از سر شوق جيغ بنفشي كشيدم و به سمت خانه دوستم شكريه دختر همسايه عربمان دويدم تا نشانش دهم. جواد مرا گرفت، روي شانه اش نشاند و به در خانه آنها برد. او از عرب ها ظرف شير تازه اي خريد.
عرب ها گاوهايشان را نيز با خودشان آورده بودند و در حياطشان مي بستند. اگرچه اغلب ساعات روز گاوها توي كوچه پهن خاكي رها بودند و بچه هاي محل گوش و دمشان را مي كشيدند. كوچه مان به اندازه يك خيابان عرض داشت و مكان مناسبي براي بدوبدو حيوانات همسايه هايمان به حساب مي آمد. اين ها عرب هاي خرمشهر بودند كه در ايام جنگ همه چيزشان را رها كرده و با چند رأس گاو و تعدادي غاز و بچه هايشان به سمت بوشهر پناهنده شدند.
عجيب اين بود كه پدرم را خيلي قبول داشتند. پدرم هميشه براي دام هايشان از اداره دامپزشكي واكسن و دارو مي آورد. پدرم تنها مردي بود كه مرا از اعماق دل مي ستود. او به توانايي هاي من هميشه باور داشت. چقدر در اين عصرگاه تابستاني دلتنگ ديدن و شنيدن صدايش هستم. دلتنگ اين كه به خانه برسم و او پس از پاسخ گفتن به سلامم از من بپرسد:
«چاي بريزم هليا؟» حالا ديگر هيچ كسي نيست كه براي «هلي» چاي مشكي پررنگ بريزد و با من حرف بزند! پدرم هيچ وقت برايم تمام نمي شود. چطور گفته اند درد در گذر زمان كم مي شود و التيام پيدا مي كند؟! درد هميشه درد مي ماند، اما گاه بارز است و گاه در گذر زمان زير پوسته خاطرات به حيات مخفي خودش ادامه مي دهد، بخصوص اگر اين درد در نبود عزيزترين ها باشد.
موشكباران خارك كه شروع شد، امپراطوري بزرگ و آرام من در باغ به هم ريخت و روزهايم، روزهاي ترس شدند. جواد مي رفت بازار صفا و براي شيشه هاي خانه اهالي محل نوار چسب هاي پهن و پارچه هاي مشكي يك دست مي گرفت. زن ها از پارچه هاي سياه پرده مي دوختند كه شب هاي موشكباران ذره اي نور از داخل به بيرون درز پيدا نكند. مادر بزرگم دائما از تهران زنگ مي زد و به بابا مي گفت: «بهمن! چرا بچه ها را نمي آوري اين طرف؟ مي خواهي توي موشكباران زير آوار دست گل هايت پرپر شوند؟»
بابا مرام خاصي داشت. انگار با آن آب و خاك عجين شده بود. مي گفت: «يك سال زندگي در بوشهر كافي ست كه تو را تا آخر عمر نمك گير خودش كند. من همه چيزم را از اين خاك دارم، چطور در روزهاي سختي رهايش كنم؟ اداره كشاورزي بوشهر نبايد خالي شود. بايد زير موشكباران هم كه شده كود و تلمبه آب به صيفي كاري هاي چغادك برسانم. بايد هواي نخلستان هاي خشت و دالكي را داشته باشيم. الان نيرو در اداره كم است. اگر بگذاريم و برويم نامردي ست!»
بيشتر منطقه خارك آماج موشك عراقي ها مي شد، اما اين طور هم نبود كه همه اش خارك را بكوبند و فقط آسمان شب هاي بوشهر با نور قرمز ضدهوايي ها روشن شود. بعد از ظهري در اتاق خوابيده بودم. مادرم از ترس اين كه از سرو صدايي بلند نشوم در اتاق را كيپ كرده بود و در حياط لباس مي شست. ناگهان از صداي مهيب انفجار مثل كسي كه كله پوك- مارمولك- روي صورتش افتاده باشد، از خواب پريدم و با جيغ خودم را به در كوبيدم. در بسته بود! آنقدر جيغ كشيدم كه تارهاي صوتي ام تا چند روز درد مي كردند و صدايم خروسك شد. بعدها فهميديم مدرسه اي در حوالي خانه مان مورد اصابت موشك قرار گرفته است.
با اين حال شادي ها و بازي هايمان هنوز در خنكاي بعد از ظهرهايي كه زمين خاكي حياط و كوچه نم مي خورد، ادامه داشت. مي خواستيم علي رغم همه اين به هم ريختگي ها با بچه هاي محل كار نويي انجام دهيم. جواد از آن آدم هاي فيس فيسو نبود كه نگذارد نوك انگشتانمان به دوربينش بخورد. به ما كم كم عكاسي را ياد داد. من اولين بار عبدالرضا باباي شكريه و مرد عرب همسايه مان- را براي سوژه شكار كردم. با سيما تنور بزرگي گوشه در حياطشان توي كوچه خاكي ساخته بودند كه هر وقت برايشان از عشيره مهمان مي آمد، لاي توري ماهي سنگسر يا قباد مي گذاشتند و تنوري اش مي كردند. هر چقدر هم اهالي كوچه به دودش ايراد مي گرفتند، عين خيال عبدالرضا نبود و كار خودش را مي كرد. مادرم مي گفت: «چطور اين ها را مي خوردند؟! يك لايه غبار روي بدن ماهي ها مي چسبد.» با اين حال جالب بود كه من و كيا بدون خوردن ماهي تنوري و اين جور غذاها سالي به دوازده ماه مريض بوديم، اما سيزده بچه عبدالرضا كه تنها دو تايش پسر بودند و بقيه دختر حتي يك بار هم نشنيديم كه مريض شده باشند. عبدالرضا گوشه دشداشه عربي اش را بالا گرفته بود و سر در تنور، ماهي را جست وجو مي كرد. به يكباره با بيل توري را بيرون كشيد. من در همان حال از او با دوربين جواد عكس گرفتم. كيا سر وقت بچه گربه هاي باغ رفت. بچه گربه هاي چشم نتركانده باغ همه جا زير سايه درختان لم داده بودند. ما برايشان آشغال گوشت مي ريختيم. غازهاي همسايه هاي عربمان نيز حياط ما را عاشق بودند و زير درختان باغ تخم هاي بزرگي مي گذاشتند. گاه يكي از غازهاي سفيد بزرگ را من و كيا مي گرفتيم و پدر سر مي بريد. عمل دهشتناكي بود، ولي آن موقع ها اكثر مردم از توليد به مصرف زندگي مي كردند و حتي در بازار صفا هم مرغ را روبه روي مشتري سر مي بريدند. پدرم آخر هر برج پول غازها را با همسايه هايمان حساب مي كرد. آنها هم خوشحال بودند كه مشتري براي غازهايشان يافته اند. كيا از يك بچه گربه كه با چشم هاي بسته سرش را جلو دوربين گرفته بود و يك غاز كه مي خواست به بچه گربه نوك فرو كند، عكس گرفت. «جيمي» كه وارد باغ شد، ما سوژه بيشتري براي عكاسي داشتيم. پدرم جيمي را به باغ آورد. جيمي گوسفند قهوه اي با مزه اي كه هر وقت تشنه مي شد، سرش را به لوله آب مي ماليد. حرف كشتنش كه شد دو شب در بستر افتادم. آنقدر اشك ريختم كه پدر بزرگ خاندان همسايه هاي عربمان دلش سوخت و به پدرم گفت: «نكش! دخترت ناراحتي مي كشد. براي بچه خوب نيست.» جيمي جاي من روي باك موتور هوندا نشست و به بازار پس فرستاده شد. من عاشقي را با جيمي ياد گرفتم!
جواد سوژه هاي بهتري شكار مي كرد. مثلا از سبد بافي دخترهاي همسايه مان و يا لبخند ماه نسا كه در ميان چروك هاي صورتش مثل گل اناري هاي باغ، مي شكفت عكس گرفته بود. يك هفته كه گذشت از همه اهالي و در ديوار محل با دوربين جواد عكس انداختيم. جواد توي مسجد محل شنيده بود كه قرار است از هر محلي براي جبهه يك تعداد لباس و خوراكي جمع آوري كنند. من، شكريه، كيا و جواد به علاوه مابقي بچه هاي محل دور هم جمع شديم و در مورد اين كه چه چيزي مي توانيم بفرستيم شور گرفتيم. اول به اين فكر افتاديم كه پول جمع كنيم، اما چه كسي به ما بچه ها پول مي داد؟ عبدالرضا و خاندانش كه عمرا حرف دخترشان شكريه را قبول مي كردند چه برسد به حرف ما! ماه نسا هم كه پير و فرتوت بود و تازه اهالي محل كمكش مي كردند. حتي جواد هر روز از عرب ها برايش ظرف شيري مي خريد. مي ماند باباي خودمان. بابا در حالي كه پا روي جك هوندايش گذاشته بود و سنگيني موتور را به عقب مي كشيد تا در سايه درختان موز موتورش را پارك كند، گفت: «چرا با عكس هايتان نمايشگاهي ترتيب نمي دهيد؟! هم مي توانيد بليط بفروشيد و هم اهالي اگر خواستند عكس هايتان را بخرند» ما يك لحظه از اين فكر بكر بابا چشم هايمان مثل وزغ هاي بالغ كه در شب هاي پرستاره خيره به نقطه اي مي ماندند، به صورت يكديگر خيره ماند. جواد ناگهان فرياد زد: «عاليه!» و چند ثانيه بعد همهمه ما مثل نيزه اي پهناي سكوت باغ را درنورديد! از آن عصر در باغ شور عجيبي به پا شد. آفتاب كه مهربان تر مي تابيد، ما قاليچه ها را توي باغ كشاورزي كنار هم پهن مي كرديم و مشغول انجام كارهاي نمايشگاه مي شديم. جواد بر كارهايمان نظارت مي كرد. هر كس عكسي را كه گرفته بود، روي مقواي رنگي مي چسباند و با مداد رنگي يا ماژيك شش تايي كه تازه آن روزها مد شده بود و فقط بچه پولدارها از آن داشتند، حاشيه مقواها را تزيين مي كرد. بابا برايمان اين وسايل را خريد. من حاشيه عكس عبدالرضا چند تا كله ماهي و صورتك اخمالو و وحشتناك كشيدم. دل خوشي از او نداشتم. چون همه اش به دخترهايش گير مي داد. مقواي عكسم را كه آماده شد يواشكي بي آنكه جواد ببيند لاي مابقي مقواها هل دادم. قرار شد دور تا دور باغ بين درختان نخل طناب كشي كنيم و مقواها را به طناب ها گيره بزنيم تا نمايشگاه آماده شود.
بايد بگويم من هميشه باد به گلو نمي اندازم مگر اين كه واقعا تحت فشار بي عدالتي باشم. اولين بار كه از حقم در اجتماع دفاع كردم برمي گردد به همان روزهاي نمايشگاه عكس.
آن روزها نحيف و لاغر و ساكت بودم. هر چند كه امروز هم همين هستم! فقط با اين تفاوت كه زبان گفتن دارم و آموخته ام در قفاي محافظه كاري غلافش كنم. گاه بايد گفت و اغلب بايد سكوت كرد تا برد داشت.
چون با معدل نوزده و شصت صدم پا به كلاس سوم دبستان گذاشتم، پدرم برايم يك دست مانتو شلوار خاكستري شيك، يك روان نويس مد روز با بدنه گلدار و سري طلايي خريد. موهايم را تك گيسه با دو گل پلاستيكي سرخ كه براي زمان دختري هاي مادرم بود، از پشت مي بافتم و هميشه هم از زير مقنعه بلندمد آن سال ها به بيرون سرك مي كشيدند. خيلي شيك تر از مابقي هم سن و سال هايم بودم.
واقعا متفاوت از بقيه به نظر مي رسيدم. در دوره دبستان كه روزهاي جنگ ورق مي خورد، همه خانواده ها از لحاظ اقتصادي پايين و يكي بودند. خيلي از دوستانم- به ويژه دختران عرب مهاجري كه در همسايگي باغ كشاورزي خانه هاي دولتي را گرفته و ساكن بودند- كتاب هايشان را در يك پلاستيك قرمز دسته دار با آرم تبليغ سيگار خارجي مي گذاشتند و به مدرسه مي آمدند. بعد هم كه به زور پدري مستبد و كتك با دمپايي پلاستيكي در سال چهارم و پنجم دبستان اغلبشان با پسرعموهاي خود و يا ساير افراد فاميلشان مزدوج شدند! من چقدر سر اين قضيه براي شكريه دوستم اشك ريختم. مادرم نمي خواست با اين دخترها بگردم. شايد نمي خواست با سن پايين متوجه رنج بي عدالتي باشم و غصه بخورم. مي خواست سرم توي كتاب هايم باشد و خوب درس بخوانم. من يك بار سنگ كلوخي زير علف هاي باغچه حياطمان پيدا كردم و از دور به طرف عبدالرضا باباي دوستم شكريه انداختم. دست هايم قدرت پرتاب نداشت. سنگ در چاله پر آب حد فاصل بين خانه ما و عرب ها فرو افتاد و من فقط غضب آلود به چشم هاي آن مرد كه داد زد: نينداز! چشم دوختم. ديگر اين كارها سودي نداشت چون شكريه را برده بودند و فقط سبد حصيري كوچك و بادبزني كه برايم از ليفه خرما بافته بود نزد من به يادگار ماند.
اين اولين طعم تلخ ظلمي بود كه از دنياي آدم بزرگ ها به كام نوجواني ام ريخته شد. دوستم را با بي عدالتي از من جدا كردند و هيچ كس هم نمي توانست كاري كند! خوشحال بودم كه به تلافي، آن همه كله ماهي دور عكس عبدالرضا كشيده ام و توي نمايشگاه همه آن را مي بينند. شكريه صبح روز نمايشگاه با پسرعمويش به شادگان فرستاده شد! پدرم شب قبلش به خانه عبدالرضا رفت تا در اين باره صحبت كند، بلكه ميانجي گري كرده و عبدالرضا از اين تصميم ناگهاني اش منصرف شود... من را هم با خودش برد تا به آن ها يادآوري كند كه شكريه همسن من است و بايد لااقل تا كلاس پنجم درس بخواند.
پدرم خيلي حرف ها زد، اما مرد عرب بعد از شنيدن حرف هاي پدرم گفت: «بچه هاي من با بچه هاي تو فرق دارند مهندس. پسرهايم بايد تو كوچه خاكي بزرگ شوند تا بعدها بتوانند حقشان را بگيرند. من يازده دختر دارم اگر سرم را زمين بگذارم كي بالاي سرشان باشد؟! بايد به آشنا شوهر كنند. مهندس! اين قدر بچه هايت را توي باغ و خانه حبس نكن بگذار پسرت با بچه هاي كوچه خاكي فوتبال بازي كند تا مرد بار بيايد.»
پدرم نمي توانست كاري كند، به ناچار استكان چاي مشكي پررنگي را كه روبه رويش گذاشته بودند يك نفس سركشيد و در حال برخاستن به نشانه صميميت شانه هاي عبدالرضا را بوسيد! من پيش خودم فكر كردم يعني عبدالرضا از حق هم چيزي سرش مي شود!
روز نمايشگاه همه اهالي محل از ساعت هفت عصر توي باغ كشاورزي جمع شدند، عكس ها را كه روي طناب زير نور خورشيد مي درخشيدند، مي ديدند و هر كس به قدر توانش تا دويست و سيصد تومان هم كمك مي كرد. اينها براي كمك هاي نقدي بود، وگرنه كمك هايي مثل خوراكي و پوشاكي قبلا به اندازه يك تاكسي بار جمع شده بود.
عبدالرضا با پدربزرگ خاندان همسايه هاي عربمان هم يك ساعت بعد از گرد راه رسيدند. آنها روي لنج كار مي كردند و به حرفه جاشويي مشغول بودند. يك هفته به قول خودشان روي آب سياه- دريا- كار مي كردند و يك هفته هم به استراحت مشغول بودند. گه گاه هم كالاي قاچاق براي فروش مي آوردند. مثل سيگار و لباس كويتي! آنها را به همسايه ها هم مي فروختند. عبدالرضا وقتي روبروي عكس خودش ايستاد يك لحظه چشم هايش گرد شد و گفت: «اين مويوم؟!» پدرم كنارشان قرار گرفت. مرد عرب پرسيد: «اين را كدامشان گرفته؟! چرا من متوجه نشدم؟ اين كله ماهي هاي توي حاشيه چيست؟» يك موجودي مثل خرچنگ هم روي گوشه دشداشه عبدالرضا با ماژيك مشكي كشيده بودم كه خيلي توي چشم بود! عبدالرضا با اخم تندي ادامه داد: «يعني مو رو مسخره كردنا!!»
سر برگرداند و با صورتي كه از خشم برافروخته شده بود رو به من گفت: «كار توست، نه؟!»
من از ترس سر به زير انداختم و سر تا پايم مي لرزيد. جواد كه حال و روز مرا ديد، پيش دستي كرد و گفت: «نه، اين را من گرفتم.»
عبدالرضا در يك لحظه چرخشي به عقب كرد و سيلي محكمي به گوش جواد زد! پدرم دير مچ عبدالرضا را گرفت و كار از كار گذشته بود. سرخي سيلي توي سبزي صورت جواد نشست. اما جواد بي هيچ واكنشي خونسردانه به زمين خيره ماند.
پدرم گفت: «عبدالرضا! چرا اين طور مي كني؟! بچه ها از همه درهر حالتي عكس گرفته اند. اصل نيت خير است. همه اين ها تلاش كرده اند براي جبهه پولي جمع كنند. قصد اهانت به شما نبوده وال...»
عبدالرضا در حالي كه جمله هايي را زير لب زمزمه مي كرد به سمت خانه برگشت. جواد رو به من گفت: «آتيش بيار معركه! اين عكس و نقاشي هايش را آن روزي نشانم نداده بودي. همين طوري دادي دست بچه ها به طناب آويزانش كنند؟ ديدي چه كردي؟ عبدالرضا مي توانست كمك خوبي باشد.»
پدرم با عتاب گفت: «بايد بروي از عبدالرضا عذرخواهي كني. بگويي كار تو بوده!»
عبدالرضا هنوز پا به حياط خانه شان نگذاشته بود كه من مثل خرگوشي از پهناي كوچه خاكي گذشتم و تك و تنها روبه روي او قرار گرفتم.
گفت: «چي مي خواهي بچه؟!»
-من... من...
دهانم خشك شده بود و زنگوله هاي عرق از گوشه روسري آبي رنگ بر كوير گونه هاي تف ديده ام مي سريد!
- من آن عكس را گرفتم. ماهي هاي دورش را هم من كشيدم. چرا شكريه را به پسر عمويش دادي؟ تو صدامي! هيچ كس دوستت ندارد، هيچ كس.
مرد عرب از جسارت من هم چشم هايش گرد شده بود و هم نمي دانست چه بگويد! فقط در آهني بزرگ حياطشان را توي صورتم محكم بست و من پشت در آهني زدم زير گريه.
چند لحظه بعد در حالي كه داشتم سلانه سلانه پهناي كوچه خاكي را با گريه بر مي گشتم، قدم هاي تند عبدالرضا را پشت سرم احساس كردم. شانه هايم را از پشت گرفت. من جيغي كشيدم و به عقب برگشتم. دو جفت چشم سرخ روبه رويم بود.
عبدالرضا در حالي كه به مردمك چشم هاي اشك آلودم خيره شده بود، گفت: «پدرت تو را مثل غازهاي وحشي بار آورده. بيا داخل تا به تو نشان دهم كه چرا شكريه بايد مي رفت.» دستم را از مچ گرفته بود و مرا به اتاق كنار هالشان برد. آن جا يك فرش دوازده متري انداخته بودند كه وسطش به قدر يك دايره بزرگ خالي شده بود. گفت: «مي داني اين چرا اين طور شده؟! اين به خاطر خمپاره است. يك تكه خمپاره از سقف رويش افتاده و فرش را سوزانده. من شكريه و خواهر و برادرهايش را از ميان آتش و خون به اين جا رسانده ام. خودم بيشتر نگرانشان هستم. اگر با پسر عمويش نمي رفت-گور باباي رسم عشيره- چه كسي مي خواست توي اين شرايط سرپرستي اش كند؟ ما همه چيزمان را گذاشتيم و اين جا آمده ايم.»
عبدالرضا دست هايم را باز كرد و يك ساعت مچي خارجي مردانه كه تنها شي گرانقيمتش بود را ميان انگشتانم جا داد. با آرامشي با جبروت گفت: «اين را براي كمك به جبهه به پدرت بده!»


مسابقه ي داستان نويسي به زبان انگليسي برندگان خود را شناخت

روز شنبه 25 شهريور ازبرندگان اولين دوره داستان نويسي به زبان انگليسي در فرهنگسراي تهران تقدير شد.
داوري اين مسابقه در سه سطح عالي ، خوب و ضعيف انجام شد.
مسابقه داستاننويسي كه براي اولين بار به زبان انگليسي در كشور صورت گرفت شركت كننده هاي آن هم زبان آموزان فرهنگسراي خاوران بودند كه با استقبال خوبشان از اين طرح انگيزه فراواني براي ادامه كار دارند اين مسابقات از دو بعد حائز اهميت بود يكي اين كه توانايي زبان آموزان را در به كاربردن گرامر و لغات انگليسي در قالب داستان مي سنجيد و ديگري استفاده از قانون ها و دستورالعمل ها براي نوشتن يك داستان خوب.
آمار كلي مسابقات:
اين مسابقات در سه سطح Top Notch Advanced و Upper Advanced برگزار شد .
برگزيدگان
اسامي زير برنده شدگان اين مسابقات در سه سطح اعلام شد.
دربخش Top Notch : سيد داوود غميلويي مريم سادات موسوي آيناز بابايي عليرضا مشرفي آرزو بخشي پور مبين مير كمال
دربخش Advanced: ميلاد جعفري
دربخش Upper Advanced: عليرضا توانا مريم بابايي
اختتاميه ي اين مسابقه بخش هاي متنوعي داشت از جمله سخنراني به زبان انگليسي ، اجراي نمايش انگليسي و...
محمد سامع ، مريم حسيني ، فرشته مرادي و عليرضا تواناگروه اجرايي اختتاميه بودند كه در راستاي اهداف كلي زحمات فراواني براي كار كشيدند كه جا دارد به اين دوستان خداقوت گفت .
نويد درويش
 


(صفحه(12(صفحه(10(صفحه(6(صفحه(9(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14