(صفحه(12(صفحه(10(صفحه(6(صفحه(9(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14


یکشنبه 2 مهر 1391 - شماره 20313

آدم را ...
گفت و گويي منتشر نشده از فرمانده سپاه قدس
ماموريتم به جبهه 15 روزه بود اما تا آخر جنگ برنگشتم
در كدام عمليات قاسم سليماني تا مرز اسارت پيش رفت؟
تاريك كوچه هاي مرا آفتاب كن
باباي شش بچه بايد برود
وقتي فاطمه مطمئن شد كه مردش ماندني نيست
كاروان كمك هاي مردمي
روايتي از فرمانده سپاه كردستان شهداي غرب غريب اند


آدم را ...

آدم را ميل جاودانه شدن
از پله هاي عصيان بالا برد
و در سراشيبي دلهره ها
توقف داد
از پس آدم، آدم ها
تمام خاك را دنبال آب حيات بودند
سرانجام
انسان به بيشه هاي نگراني كوچيد
و در پي آن ميل
جوال هاي زر را
با خود به گور برد تا امروز
و ما امروز
چه روزهاي خوشي داريم
و ميل مبتذلي كه مدام ما را
به جانب بي خودي و فراموشي مي برد
...
وقتي كه از هواي گرفته بودن
به سمت جبهه مي آيي
تمام تو در معيت آفتاب است
زير كساي متبرك توحيد

سلمان هراتي
 


گفت و گويي منتشر نشده از فرمانده سپاه قدس

ماموريتم به جبهه 15 روزه بود اما تا آخر جنگ برنگشتم
در كدام عمليات قاسم سليماني تا مرز اسارت پيش رفت؟

بدون شك اگر از هر رسانه داخلي و خارجي بپرسند كه كدام چهره ايراني را براي گفت و گو انتخاب مي كنيد، نام او در فهرست خواهد بود. البته شايد هم نباشد! چرا كه اهل رسانه خوب مي دانند او اهل مصاحبه نيست. تعجبي هم ندارد، او فرمانده رزمندگاني است كه پوزه استكبار را خيلي جاها به خاك ماليده اند و آن قدر از دست او كلافه اند كه مقاماتشان علني مي گويند بايد او را ترور كرد و او در جواب آن جنجال به جمله اي كوتاه بسنده كرد؛ شهادت برايم افتخار است.
اما سكه سكوت او روي ديگري هم دارد. آخرين دوست نزديك او كه آسماني شد، حاج احمد كاظمي بود. مي گويند آدم ها را به دوستانشان بشناس و حاج احمد هم اهل سكوت بود و هرگز از خود چيزي نگفت. وقتي رفت، دوستش گفت؛ او فاتح خرمشهر بود...
مردان خدا از خود
نمي گويند كه جنگ هنر مردان خداست و جنگ با نفس،
شريف ترين هنرهاست.
و درست به همين دليل است كه همه مان او را دوست داريم و مي خواهيم از او بدانيم. آنچه
مي خوانيد گفت و گويي است كه در اولين هفته بزرگداشت دفاع مقدس با برادر قاسم سليماني انجام شده است و امروز پس از 23 سال بطور عمومي منتشر مي شود. عنوانش هم مثل آن روزها خاكي و ساده بود؛ مصاحبه با برادر قاسم سليماني فرمانده سپاه هفتم صاحب الزمان.
اين شما و اين ناشنيده هايي از مردي كه يك روز كارمند سازمان آب بود و اينك خار چشم صهيونيسم.
آري برادر! اين است اكسير انقلاب.
¤ ¤ ¤
¤لطفا ضمن معرفي خودتان، مقداري از زندگي خصوصيتان بگوييد.
- من قاسم سليماني فرمانده سپاه هفتم صاحب الزمان(عج) كرمان هستم. در سال 1337 در روستاي قنات نمك از توابع كرمان به دنيا آمدم. ديپلم هستم و داراي همسر و دو فرزند، يكي پسر و يكي دختر، مي باشم. قبل از انقلاب در سازمان آب كرمان به استخدام درآمدم، پس از پيروزي انقلاب اسلامي و در اول خرداد سال 1359 به عضويت سپاه پاسداران انقلاب اسلامي درآمدم.
¤ فعاليت اجتماعي شما قبل از جنگ چه بوده و ترتيب ورودتان به جنگ چگونه بوده است؟
- با شروع جنگ و حمله عراق به فرودگاه هاي كشور، مدتي از هواپيماهاي مستقر در فرودگاه كرمان محافظت مي كردم. دو يا سه ماه پس از شروع جنگ در قالب اولين نيروهاي اعزامي از كرمان كه حدود 300 نفر بودند عازم جبهه هاي سوسنگرد شديم و به عنوان فرمانده دسته مشغول به كار شدم. در روزهاي اول ورود به جبهه، دشمن را قادر به انجام هر كاري مي دانستم، اما در اولين حمله اي كه انجام داديم موفق شديم نيروهاي دشمن را از كنار جاده سوسنگرد تا حميديه به عقب برانيم و تلفاتي نيز بر آنها وارد كنيم كه اين امر باعث شد تصور غلطي كه از دشمن در ذهن داشتم از بين برود. يادم مي آيد كه پس از اين حمله، شب ها وارد مواضع عراقي ها مي شديم. دوستي داشتم به نام «محسن چريك» كه بعداً به شهادت رسيد. حتي برخي مواقع با موتور سيكلت خود را به خاكريزهاي عراقي ها مي رساند.
¤ آن موقع كه به جبهه مي آمديد فكر مي كرديد جنگ چند سال طول بكشد؟ آيا مدت هشت سال را انتظار داشتيد؟
- در آن موقع اين حرف ها مطرح نبود، اما هيچ كس هم انتظار نداشت جنگ در همان سال به پايان برسد. اگر كسي هم مي گفت جنگ ممكن است مثلاً شش سال طول بكشد، باور نمي كرديم. ولي در طول جنگ انتظار هشت سال را براي ادامه جنگ داشتيم.
¤ حالت روحيتان را هنگام شركت در عمليات توضيح دهيد.
- شوق و علاقه زيادي به طرح ها و مسائل نظامي داشتم و علاقه مند حضور در جبهه بودم و درست به دليل همين علاقه بود كه با يك ماموريت 15 روزه وارد جبهه شدم و ديگر تا آخر جنگ بازنگشتم.
¤ كدام يك از عمليات ها را به لحاظ شركت خودتان بهتر مي دانيد؟
- بهترين عملياتي كه در آن شركت كردم فتح المبين بود كه آن زمان براي اولين بار به ما ماموريت داده شد كه تيپ تشكيل بدهيم و من كه مجروح هم بودم معاونت فرماندهي محور در جبهه شوش و دشت عباس را به عهده گرفتم. اين عمليات از نظر بازدهي براي من بسيار شيرين و خاطره انگيز است، زيرا با اينكه از نظر سلاح بسيار در مضيقه بوديم اما به همت رزمندگان اسلام توانستيم حدود 3000 عراقي را به اسارت درآوريم.
عمليات والفجر هشت نيز گذشته از پيروزي كه به دنبال داشت، از لحاظ آماده سازي و سختي هايي كه بچه ها متحمل شدند بسيار لذت بخش بود. در اين عمليات نقش اساسي به لشگر ثارالله كرمان داده شده بود.
¤ به عنوان يكي از كارشناسان جنگ وقتي خبر شهادت يكي از همرزمانتان را مي شنيديد، چه احساسي به شما غالب مي شد؟
- سخت ترين لحظه ها براي كساني كه مسئوليتي در جنگ داشتند، لحظه اي بود كه همرزمان يا دوستان آنان به شهادت مي رسيدند و اين امر وقتي شدت بيشتري مي يافت كه آن شهيد سعيد به عنوان پايه و ستوني براي جنگ مطرح بود. هنگامي كه باقري و بقايي به شهادت رسيدند احساس كرديم كه نقصي در جنگ به وجود آمده است. شهيد باقري، بهشتي جبهه بود و كساني امثال او، اهرم هايي در دست فرماندهان جنگ براي حل مشكلات و رفع فشارهاي دشمن بودند.
بعضي مواقع شهادت يكي از فرماندهان به اندازه شهادت يك گردان در من اثر مي گذاشت. شهيد حاج يونس زنگي آبادي از اين گونه افراد بود كه اميد لشگر ثارالله محسوب مي شد. او هميشه مشتاق سخت ترين كارها در جبهه بود.
¤ آيا خاطره اي از اسراي عراقي داريد و تا كنون تا مرز اسارت پيش رفته ايد؟
- در عمليات والفجر هشت وقتي كه هنوز انتهاي راس البيشه سقوط نكرده بود، مطلع شديم كه نيروهاي عراقي از عقب، كنار اسكله قشله پاتك كرده اند. بعد ما متوجه شديم كه يك تيپ عراقي در آنجا در محاصره قرار دارد كه توانستيم همه آنها را به اسارت درآوريم.
در روز دوم عمليات كربلاي يك در منطقه مهران، قرار بود از امام زاده حسن به طرف قلاويزان حركت كرده و مهران را آزاد كنيم. لشگر ثارالله و حضرت رسول(ص) در كنار يكديگر با نيروهاي عراقي مي جنگيدند. به اتفاق معاون لشگر حضرت رسول(ص) براي الحاق نيروها، به طرف خط مقدم حركت كرديم. تقريباً هوا روشن شده بود و گرد و خاك، منطقه عمليات را پوشانده بود. همان طور كه با موتور به جلو مي رفتيم جمعيت زيادي را ديديم كه از مقابل به طرف ما مي آمدند، ابتدا تصور كرديم نيروهاي خودمان هستند اما مقداري كه جلو رفتيم فهميديم عراقي هستند. ديگر به فاصله چند متري آنها رسيده بوديم به طوري كه نمي توانستيم با موتور دور بزنيم، لذا بلافاصله موتور را رها كرديم و به طرف خاكريزهاي خودي شروع به دويدن كرديم و خود را به مواضع نيروهايمان رسانديم. البته بعداً همه آنها را به اسارت درآورديم.
¤ حضرت امام قدس سره در سخنراني هايشان درباره جنگ به دو موضوع اشاره داشتند. تفسير و تعبير شما با توجه به مشاهدات و تجربيات نظاميتان در مورد اين دو موضوع چيست؟
«الف-جنگ يك نعمت است.»
«ب-ما در جنگ ساخته شديم.»
- جبهه تنها جايي بود كه توانست انسان هاي بهشتي صفت تربيت كند. در طول جنگ هنرهاي نهفته جوانان بيدار شد، خلاقيت ها آشكار شد، رزمندگان و فرماندهان خلاق و كارآزموده ساخته شدند و خلاصه وحدت و يكپارچگي در ملت ايجاد شد.
 


تاريك كوچه هاي مرا آفتاب كن

ليلا سادات باقري
دلم از اين زمانه و آدم هاش خسته است؛ بگذار فرياد بزنم!
دلم يه منطقه جنگي مي خواد... يه جبهه درست و حسابي... دلم كوچه هايي رو مي خواد كه هر وقت از سر هر كدوم كه رد بشم يه حجله كه روش عكس يه جوون مرد مرد دلم رو پر از حسرت رفتن بكنه... دلم هواي بوي شربت و گلاب قطعه هاي خاكي بهشت زهرا رو كرده كه با همه ي بچه گي هام اون وقتا دوست داشتم زودتر پنج شنبه ها برسه و چادر مشكي كرپ كيفيمو رو كه روش پر بود از طرح ستاره هاي ريز ريز سرم كنم و با مامان و دوستاش سوار اتوبوس هاي كنار مسجد صاحب الزمان بشيم و بريم تا گل بذاريم رو مزار شهدا كه همشون آشنا بودن برامون. و من هي بدوم ميان مزارها با اون چادري كه كشش اون قدر سفت بود كه سر چادر مي چسبيد به پيشونيم و پشت چادر رو هوا يله مي شد و يه ذره هم فكر نكنم كه باباي فاطمه اي كه داره باهام بازي مي كنه ديگه نيستش تا قد كشيدن فاطمه رو ببينه.... دلم تنگ شده براي وقتايي كه شب جمعه هاي مسجد مي رسيد و دعاي كميل مي خوندن و مي رفتم و در ميان هق هق گريه هاي غريبانه ي مادرم كه نمي دونستم براي چيه، زير چادرش قايم مي شدم و آروم خوابم مي برد...
دلم تنگ شده براي پوشيدن اون ژاكت قرمز رنگ دست باف مامان كه بپوشمش و برم جلوي در خونه بشينم و اون قدر منتظر بمونم تا يه مرد قد بلند و خاكي پوش از سر كوچه رد نشه و بياد داخل كوچه و بعد هي نزديك تر بشه و براي من دست تكون بده و من دلم غنج بره كه بالاخره سفركرده ي من هم برگشته اونم با يه عالمه اسباب بازي هاي گلي كه در يكي از ايست گاه هاي جنوبي قطار برام خريده باشدش و ساك خاكي رنگش پر باشه از شكلات هاي خوشمزه اي كه بهش مي گفتن شكلات جنگي كه هيچ وقت خدا خودش نمي خوردشون تا بيارتشون واسه من...
دلم تنگ شده براي سفره هاي عقد ساده و دامادهايي كه افتخارشون به لباس خاكي بود كه لباس داماديشون هم مي شد... دلم تنگ شده براي جهيزيه هايي كه فقط براي يه زندگي ساده كافي بود... دلم تنگ شده براي خريدهاي ساده اي كه تنها به دو حلقه ي سبك ختم مي شد كه اونم اغلب مي رفت تو ليست هديه هاي به جبهه...
دلم تنگ شده براي چادر سر كردن هايي كه با دست رو مي گرفتن... دلم تنگ شده براي شعارهاي يه رنگي كه اگر فرياد مي شد «مرگ بر بني صدر خائن» همه فقط به خاطر انقلاب و خون شهدا دستاشون گره مي خورد... دلم تنگ شده براي معابري كه بوي اسفند مي دادن و بدرقه هايي كه با صداي «اي لشكر صاحب الزمان...» همه رو مسحور يه فضاي خيالي مي كرد... دلم تنگ شده براي اون بلندي اي كه امام بره و روي صندلي سفيدش بشينه و در پايين هم يه دسته پاسدار وايسن و بعد امام حرف بزنه و آدم هايي كه اومدن ببيننش گريه كنن... دلم تنگ شده براي...
دلم تنگ شده براي بودن اون روزها و ديگه نبودن اين روزها...
دلم تنگ شده؛ خيلي!

 


باباي شش بچه بايد برود

وقتي فاطمه مطمئن شد كه مردش ماندني نيست

«علي اكبر محكم كار دامغاني» به سال 1324 در روستاي «گلوگاه» مازندران متولد شد و 41 سال بعد ، در سرزمين شلمچه و طي نبرد كربلاي پنج پنجه بر بام عرش گرفت و بر سفره ي مولايش حسين(صلوات الله عليه) نشست. او در زمان شهادت ، از جهادگران شهر دامغان بود.
¤
آب را از فاطمه گرفت .سر كشيد، سلام بر حسيني گفت و سراغ يوسف را گرفت. بعدش مكثي كرد و ادامه داد:« همون بهتر كه خونه نيست ». هنوز حرفش تمام نشده بود كه فاطمه به زبان آمد :« اكبر آقا! تورو خدا به ما رحم كن ! درسته جنگه . جنگم مال مرده اما حداقل صبر كن بچه ها حالشون خوب بشه! بعدش برو. خودت بگو! من دست تنها با شيش تا بچه قد ونيم قد چي كار كنم ؟». مي گفت و اشك هايش را با پر روسري پاك مي كرد:« هنوز داغ حسين و زينب تازه اس. دارم مي تركم از غصه به خدا».
اكبر آقا با همان لباس هاي بيرون اش نشست و به پشتي تكيه داد . چشمي چرخاند و عيال و بچه ها را سير تماشا كرد. بچه ها هم شروع كردند بالا رفتن از سر و كول بابا. چه كيفي داشت بازي با اين كوچولوها.
فاطمه با سيني چاي و ميوه برگشت. صداي برنامه كودك تلويزيون، بچه ها را يكي يكي از دور بابا پراكنده و ميخشان كرد دور تلويزيون 14 اينچ سياه و سفيد. فاطمه سيني را جلوي اكبر آقا گذاشت و روبه رويش نشست.
اكبر آقا زبان باز نمي كرد و صبر فاطمه، براي شكستن سكوت شوهر بي فايده بود. حوصله اش سر رفت و زنانه نهيبي زد :« اكبر آقا ». اكبر ، انگار كه از خواب بيدار شده باشد، گفت :« معذرت مي خوام. فكرم از منطقه بيرون نمياد. كارا مونده رو زمين.».
فاطمه دلش هري ريخت پايين. گفت :« آقا رو! تو خونه هم دست بردار نيس ، همه ش جبهه ، پس ما چي؟!».
اكبر سر پايين انداخت و زبان چرخاند :« فقط خدا مي دونه كه تو و بچه ها رو چقدر دوست دارم . مي دونم تنهايي برات سخته. دو نفري هم از پس اين جقله ها بر نمي يايم، چه برسه توي تنها !». سرش را بالا كرد و نيم نگاهي به چشم هاي فاطمه كرد. دل فاطمه سوخت،لرزيد. چقدر اين مرد دوستش داشت، فقط خدا مي دانست.حالا فاطمه سرش را انداخت پايين.
اكبر مكثش را زياد طولاني نكرد و ادامه داد:« من باباي شيش تا بچه ام، اما آخه مگه امام حسين زن و بچه نداشت؟ امام گفته، تكليفه، اگه نرم ديوونه ميشم! »
حالا فاطمه مطمئن شد كه مردش ماندني نيست.
راوي: همسر شهيد
 


كاروان كمك هاي مردمي

ارديبهشت سال 1361 و قبل از آزادسازي خرمشهر، از طريق رسانه ها يكي از روزها به عنوان روز «نمايش خياباني كمك هاي مردمي به جبهه» اختصاص پيدا كرده بود. در اين روز به همراه چندين عكاس به سمت مسير انقلاب ـ آزادي رفتيم.
نخستين صحنه اي كه با آن مواجه شديم، حدود 20 ـ 30 دستگاه تريلي در طول مسير بود؛ پرچم هاي «يا مهدي ادركني (عج)» روي اين تريلي ها و پيچيدن صداي مارش پيروزي در فضا حال و هواي خاصي ايجاد كرده بود.
روي هر يك از تريلي ها، خانم هاي محجبه مشغول به كاري بودند؛ برخي مشغول خياطي بودند، برخي قند مي شكستند، عده اي مربا درست مي كردند و چند نفر ديگر لباس رزمنده ها را مي دوختند و تعدادي خانم هم آجيل بسته بندي مي كردند.
زناني در اين كاروان بودند كه همسر و بچه هايشان را به جبهه فرستاده بودند و خودشان نيز هر كمكي از دستشان برمي آمد، انجام مي دادند.
هر كس هر كاري از دستش برمي آمد، انجام مي داد، بدون اينكه درنگي كند؛ حتي اگر اين كار اسپند دود كردن و بافتن لباس يا شال گردن براي رزمندگان بود.
خانمي هم كه در اين جمع، اسپند دود مي كند، همسرش در جنگ به شهادت رسيده بود. او در حالي كه دانه هاي اسپند را روي ذغال مي ريخت، صلوات مي فرستاد. اكثر خانم هاي اين كاروان، از خانواده شهدا بودند.
در اين كاروان خانم ها دور هم جمع بودند و نحوه پخت نان را براي جبهه ها به نمايش مي گذاشتند. به صورتي كه تنور مصنوعي درست كردند. آنها سيني مسي را روي اجاق گذاشته بودند و در كنار اجاق، كپسول گاز هم بود؛ نان درست مي كردند.
در مكاني كه نمايش خياباني كمك به جبهه ها برگزار مي شد مملو از مردمي بود كه براي حمايت از جبهه ها به خيابان انقلاب آمده بودند؛ بعضي از مردم براي كمك به جبهه به اين كاروان پيوستند و كمك هاي نقدي، لباس و كنسرو و ساير مايحتاج جبهه را هديه مي دادند و اوج انسانيت در اين مراحل كمك هاي مردمي ديده مي شد. كاروان هاي متعددي در طول يك هفته از اين مسير عبور كردند.
راوي: اباصلت بيات
 


روايتي از فرمانده سپاه كردستان شهداي غرب غريب اند

فريد كريمي
«شهيدان استان كردستان مظلوم تر از ديگر شهدا هستند». اين جمله يكي از بيانات حكيمانه رهبر معظم انقلاب در ديدار جمعي از خانواده هاي شهدا و ايثارگران كردستان در جريان سفر تاريخي شان به اين استان در ارديبهشت ماه 88 بود، سخني كه سال ها كار فرهنگي نياز دارد تا بتوان ابعاد مختلف آن را روشن كرد.
در ابتداي همين ديدار است كه مقام معظم رهبري آحاد مردم به ويژه جوانان را به «زنده و برجسته نگه داشتن» ياد و خاطره شهدا فرا مي خوانند.
حجت بر اهل قلم و كساني كه فرصتي براي نوشتن دارند تمام است كه آنچه در توان دارند براي تبيين مظلوميت شهداي كردستان به كار گيرند. تصميم مي گيرم عازم كردستان شوم. مناسبت هم مبارك است. آستانه هفته دفاع مقدس.
اولين جايي كه به خاطرم مي رسد بروم، سپاه است. «سپاه
بيت المقدس كردستان». هيچ كس را نمي شناسم ولي شك ندارم آغوش بچه هاي سال هاي نه چندان دور حماسه و مقاومت به روي همه كساني كه مي خواهند ياد آن سال ها را زنده نگه دارند هميشه باز است.
تلفن دفتر فرماندهي سپاه بيت المقدس كردستان را از طريق يكي از دوستان پيدا مي كنم و بي درنگ تماس مي گيرم؛ قرار بر اين مي شود كه يك هفته بعد عازم كردستان شوم؛ همان خطه «شهداي مظلوم».
آخرين دوشنبه شهريورماه وارد سنندج مي شوم، تماس هاي مكرر تلفني با دفتر فرماندهي بي نتيجه مي ماند، گويا برادري كه با او صحبت كرده بودم مرخصي بود.
فرداي آن روز به محل ستاد فرماندهي مي روم، بعد از يك ساعت انتظار بالاخره اجازه ورود پيدا مي كنم؛ مسيري كوتاه را طي مي كنم،«ساختمان شهيد احمد حيدري». يكي از كاركنان دفتر را ملاقات مي كنم و تا آمدن سردار كه گويا برنامه كاري فشرده اي داشتند در اتاقي كه در اختيارم مي گذارند منتظر مي مانم.
قرار بود سردار قبل از نماز به ستاد بازگردد ولي اين اتفاق ساعت سه و نيم بعدازظهر افتاد. نماز و نهار را در خدمت بچه هاي ستاد بودم بدون هيچ تشريفاتي، انگار همان روزهاي جبهه بود، ساده و بي آلايش بودند.
جمله اي كه روي در شيشه اي حوزه فرماندهي و محلي كه اتاق كار سردار در آن قرار داشت نظرم را جلب كرد، «ياحسين فرماندهي از آن توست». اين را كه خواندم خيالم راحت شد. قرار است با كسي ملاقات كنم كه بي تكلف است و خودش را سربازي بيش نمي داند.
بالاخره آمد! ساده تر از آني بود كه فكرش را مي كردم، محكم و گرم با من دست داد؛ علت آمدنم به كردستان را كه جويا شد خوشحالي را مي شد به وضوح در چهره اش ديد. اسم شهدا را كه شنيد حرفم را قطع كرد؛ «حضرت آقا فرمودند كه شهداي كردستان مظلوم تر از ديگر شهدا هستند». اين را كه از زبانش شنيدم با خودم گفتم نصف راه را رفتم!
سردار محمد حسين رجبي گفت؛
«مي خواهم سخنم را با فرمايش حضرت آقا در خصوص شهداي كردستان، شروع كنم، اين نكته كه شهداي كردستان مظلوميت مضاعفي دارند بسيار روشن است. در سال هاي اول دفاع مقدس اگر كسي از ساير استان ها شهيد مي شد، خانواده شهيد با قامتي بلند در جامعه حضور پيدا مي كرد و مفتخر بود كه شهيدي به اسلام و نظام اسلامي تقديم كرده است.
اما يكي از نكاتي كه در نگاه حكيمانه حضرت آقا در خصوص مظلوميت شهداي كردستان وجود دارد در اين جاست كه خانواده هاي شهداي كردستان به واسطه جو موجود در سال هاي اوايل انقلاب، مي بايست علاوه بر تحمل رنج از دست دادن عزيزانشان در مقابل فشارهاي روحي و سياسي ضد انقلاب نيز مقاومت مي كردند، آنها حتي نمي توانستند براي شهدا سوگواري كنند، بحمدلله فضاي حال حاضر كردستان اصلاً قابل قياس با گذشته و آن سال هاي بسيار بد و فضاي سنگين ـ كه به سود ضد انقلاب و اشرار بود ـ نيست و اين از بركات خدمات نظام و قضاوت منصفانه مردم است.
اينكه خانواده شهيدي نتواند عزيز خود را تشييع كند و كساني كه از جان و دل آماده ادامه دادن راه شهدا هستند نتوانند در تشييع يك شهيد ـ كه يك كار فرهنگي مهم در نوع خود است ـ شركت كنند به جز مظلوميت در هيچ قالب ديگري نمي گنجد.
در سايه عنايات الهي و با استقرار نظام در منطقه و بوجود آمدن امنيت پايدار، اين امكان بوجود آمد كه ارگان هاي فرهنگي، برنامه هاي خود را پياده كرده و ماهيت مردمي نظام را به مردم معرفي كنند و كاري كنند كه مردم در همه مراحل حساس، خودجوش و با تمام توان از نظام پشتيباني كنند.
سپاه بيت المقدس حسب تكليف الهي و قانوني و در راستاي اداي ديني هرچند كوچك به شهداي عزيز، از كارهاي فرهنگي كه براي شناساندن واقعيت شهداي مظلوم كردستان، يعني شهدايي كه جرمشان اعتقاد به اسلام، رهبري و كشور ايران بود، انجام گيرد حمايت مي كند چرا كه اعتقاد داريم چنان كه بايد و شايد به اين كار پرداخته نشده و فضاي بسيار بكري در كردستان براي نوشتن از شهدا وجود دارد.»
سردار جلسه داشت و بچه هاي دفتر گفته بودند حواسم به وقت باشد. از سردار خواستم خاطره اي از سال هاي دفاع مقدس در كردستان برايم نقل كند. ساكت شد، از چهره اش فهميدم آن قدر خاطره دارد كه نمي داند چه بگويد. انگار يكي از آنها را در همان چند ثانيه مرور كرده بود:
«بهمن ماه سال64 اطراف «ديواندره» و در منطقه اي نزديك مرز، با ضدانقلاب درگير بوديم، روستاي »كاني سفيد«، 20 كيلومتري «ديواندره» به سمت «سقز» جاده اي به سمت «ابراهيم آباد» جدا مي شود و «كاني سفيد» در اين مسير قرار دارد.
زمستان بود و سپاه در نقطه اي ديگر بين ديواندره و سنندج به نام «هزاركانيان» با ضدانقلاب درگير بود، واحدي از تيپ بيت المقدس آن زمان كه در كردستان مستقر بود با ضدانقلاب درگير شده بود.
آن زمان من مسئول اطلاعات سپاه در منطقه بودم، به ما خبر دادند كه واحدي از ضدانقلاب(كومله)، قصد دارند به پايگاه كاني سفيد حمله كنند، به محض دريافت خبر آن را با فرمانده وقت سپاه در ميان گذاشتيم و اين نكته را متذكر شديم كه در حال حاضر نيرويي بجز نيروهاي خود پايگاه براي دفاع نداريم و بهترين دفاع براي ما در اين شرايط، حمله است تا برنامه ريزي آنها براي حمله عقيم شود، پيشنهاد ما مورد موافقت فرمانده سپاه قرار گرفت.
در نزديكي ما و در روستاي «زرينه» گرداني مستقر بود كه چند نفري هم از آنجا نيروي كمكي گرفتيم، جمعاً 20 نفر شديم و به سمت محل استقرار نيروهاي ضدانقلاب حركت كرديم، حسن كار در اين بود كه ما عازم نقطه اي بوديم كه نيروهاي خودي را در موقعيتي برتر از نظر اشراف بر مواضع دشمن قرار مي داد.
به تعداد محدودي از بچه ها هم كه در پايگاه مانده بودند دستور داديم كه كاملاً هوشيار باشند. تنها سلاح ما غير از اسلحه هاي سبك كلاشينكف و نارنجك هاي دستي، يك خمپاره انداز 60 ميلي متري بود.
از بچه هايي كه همراه ما بودند چهار نفر را در يك نقطه سنگلاخي مستقر كرديم تا نيروهاي ضدانقلاب نتوانند به آن نقطه بروند و بچه ها را هدف قرار دهند.
همزمان با استقرار آن چهار نفر در نقطه مورد نظر، «كومله»ها متوجه حضور ما در منطقه شدند و درگيري شروع شد، پس از چند ساعت درگيري شديد نيروهاي ضدانقلاب با سه كشته و پنج مجروح، پا به فرار گذاشتند.
با اتمام درگيري و متواري شدن دشمن، از چهار نفري كه به بالاي بلندي فرستاده بوديم دو نفر از افراد كه بومي بودند به جمع بازگشتند و از دو نفر ديگر كه اعزامي مشهد بودند خبري نشد!
وقتي از بچه هاي بومي كه بازگشته بودند سراغ دو نفر ديگر را گرفتيم گفتند در زمان درگيري محلي را كه در آنجا مستقر بوديم ترك كردند و گفتند كمي جلوتر مي رويم تا تسلط مان بر مواضع دشمن بيشتر شود، اصرار ما براي ماندنشان بي نتيجه بود و بعد از اتمام درگيري هم، ديگر آنها را نديديم.
به اتفاق بچه ها كه الحمدلله همه سالم بودند اطراف را تا تاريك شدن هوا، دنبال آن دو نفر گشتيم ولي هيچ اثري پيدا نكرديم، اين درحالي بود كه افراد ضدانقلاب را هم حين فرار ديده بوديم و مطمئن بوديم كه هيچ كس را با خود نبرده اند!
پس از تاريك شدن كامل هوا منطقه را ترك كرديم و پس از انتقال بچه هاي پايگاه و گردان، به اتفاق يكي دو نفر از دوستان به «ديواندره» رفتيم.
آن شب تا صبح درگيري «هزاركانيان» نيز ادامه پيدا كرده بود و ضدانقلاب با دادن تلفاتي سنگين متواري شده بود، البته چند نفر از بچه هاي ما هم شهيد شده بودند.
صبح همان روز برنامه ريزي شد كه تعداد بيشتري از نيروها را به منطقه درگيري روز گذشته ببريم و به دنبال دو نفري كه مفقود شده بودند بگرديم، ناگفته نماند در حين جستجو بارش برف شروع شده بود. كار جست وجو با وجود نامساعد بودن هوا و بارش بسيار سنگين برف، چند روز بعد هم ادامه پيدا كرد ولي هيچ نشاني از آن دو نفر به دست نيامد.
بهار سال بعد خبر رسيد كه چند نفر روستايي كه پاييز سال گذشته در نقطه درگيري ما با ضدانقلاب(كاني سفيد) گندم كاشته بودند براي سرزدن به محصول به آنجا رفته اند و دو جسد از نيروهاي خودي را در منطقه پيدا كرده اند.
پس از شناسايي پيكر شهدا معلوم شد كه آنها همان دو نفري هستند كه در آن درگيري مفقود شده بودند و شواهد نشان مي داد كه آنها زخمي شده و خونريزي باعث شهادت شان شده بود.
محل پيدا شدن پيكر اين شهدا خيلي دورتر از محل استقرارشان بود و بارش برف و كولاك آن شب باعث مدفون شدن آنها زير برف شده بود و همين امر مانع از پيدا شدن آنها توسط نيروهاي اعزامي به منطقه شد.
وقتي از كشاورزان بومي چگونگي كشف اجساد را جويا شديم عنوان كردند در محلي كه اجساد قرار داشتند ارتفاع گندم از بقيه نقاط بيشتر بود و همين امر آنان را ترغيب كرده بود كه به محل بروند و علت را بررسي كنند و اين اتفاق عجيب باعث پيدا شدن پيكر شهدا شده بود، اتفاقي كه ممكن است آنچنان وجه قابل اثباتي از نظر علمي نداشته باشد اما دلسوختگان جبهه آن را خوب مي فهمند و بهتر از آنچه در نظر آيد تحليل مي كنند.»
موقع خداحافظي گفت: «هر كاري براي شهدا بكنيم كم است، شايد بتوانيم با كمك هم، كاري بكنيم كه لحظه اي دل آقا شاد شود».
 


(صفحه(12(صفحه(10(صفحه(6(صفحه(9(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14