(صفحه(12(صفحه(10(صفحه(6(صفحه(9(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14


سه شنبه 11 مهر 1391 - شماره 20321

يك قطره شبنم
سفره ماهي
خاطرات نخستين روز مدرسه در سال هاي دفاع مقدس
رزمندگان كوچك در سنگر مدارس
قيچي و كاغذ
قشنگ ترين روز زندگي من
چيستان


يك قطره شبنم

حضرت امام علي(ع) مي فرمايند: قويترين مردم كسي است كه با بردباري بر خشم خود چيره شود.
غررالحكم
 


سفره ماهي

كمال شفيعي
روي بند خانه
لنگه جورابم نيست
واقعا جاي او
توي كفشم خالي ست

فكر كردم ديشب
رفته گردش تنها
گوشه يي خوابيده
خواب مانده حالا

ظهر با ماهي بود
گرم بازي در آب
توي بازي شده بود
سفره ماهي، جوراب

 


خاطرات نخستين روز مدرسه در سال هاي دفاع مقدس

رزمندگان كوچك در سنگر مدارس

منيره غلامي توكلي
خاطرات سي و يكم شهريور ماه سال 1366 هيچ گاه از ذهنم دور نمي شود. آن شب عقربه هاي ساعت ، به كندي حركت مي كردند و در هر تيك تاكشان براي من آهنگ جدايي از مادر را سر
مي دادند .در تمام عمرم به اندازه آن شب مادرم را دوست نداشتم ! دل سياه آن شب ، چشمانم را ترسانده بود و ستاره ها در نگاهم اصلا درخششي نداشتند.
از يك هفته قبل با مادر و خواهرم ، كيف و دفترچه و مداد و پاك كن و ليوان هاي تاشويي كه به تازگي به بازار آمده بود؛ خريدم .
تمام دارايي من!
از حد تصور خارج است كه براي داشتن كيف بزرگ چقدر خوشحال بودم . ليوان سبز رنگم كه همرنگ دفترچه يادداشتم بود در كيفم خودنمايي مي كرد .
جعبه مداد رنگي هفت رنگ ، دفترچه 40 برگ نقاشي ، دفترچه 60 برگ براي مشق كه آن زمان ها به آن «مقش» مي گفتم و از همه زيباتر دفترچه 100 برگ با جلد قرمز رنگ پلاستيكي كه مامان مي گفت : دفتر ديكته است .
خلاصه ساعت هفت صبح با مامان و منصوره راهي مدرسه شدم . مدرسه ما در كوچه شهيد جمشيدي ها بود و اسم مدرسه هم « شهيد جمشيدي ها» . ساختماني دو طبقه قديمي و اما دل باز ...
عجب ! همه دختر بچه ها با مادرانشان آمده بودند. به هر كسي نگاه مي كردي يا بغضي در گلو داشت يا چشمانش خيس خيس بود.با خود فكر كردم شايد گريه كردن رسم است و من هم بايد گريه كنم! براي اينكه از ساير بچه ها عقب نمانم گريه را سردادم . حالا مگه ساكت مي شدم ...
هر چه مادر و خواهرم دلداري ام مي دادند؛ من بيشتر اشك مي ريختم . آن زمان براي بچه ها جشن كلاس اولي ها نمي گرفتند ...
زنگ به صدا در آمد و فاجعه اتفاق افتاد ؛ خانم مدير مدرسه به خانم عباسي كه معاون مدير بود گفت : مادران را از مدرسه خارج كند و بعد پشت تريبون رفت و به ما خوش آمد گفت. او ما را از رفوزه شدن ترساند و گفت بايد خوب خوب درس بخوانيم.
اينجا مدرسه است !
خانم عباسي بعد از او سخنراني پر شوري كرد ؛با سخنراني خانم عباسي اشك هايم خشك شد ! در گلويم احساس خفگي مي كردم اما او مي گفت و مي گفت: هر هفته ناخن شما را مي بينم و موها بايد كوتاه تر از قد شانه هايتان باشد! در حياط مدرسه ندويد..... هر كسي دير رسيد بايد با مامانش بياد مدرسه و يادتان باشد اينجا خانه خاله نيست ! اينجا مدرسه است و بعد هم در حالي كه سرود ملي را بچه هاي بزرگ تر مي خواندند ما نيز به كلاس درس رفتيم. خانم معلم «بيدگلو »سر كلاس حاضر شد . معلمي كه با مهرباني تمام دلشوره ها و بي قراري هاي ما را از بين برد.
چقدر قدت بلنده !
نميكت ته كلاس براي تو!
اول از همه اسم هاي ما را يادگرفت و بعد هم گفت همه بايستيم ، بر اساس بلندي قدمان رديف ميزهايمان را مشخص كرد و من آخرين ميز در رديف سمت پنجره نشستم. در هر ميز و نيمكت سه نفر قرار بود كه بنشينيم . آن روز ساعت 11 تعطيل شديم . براي مادرم تعريف كردم كه دوستان جديدي پيدا كرده ام . آن روز «اعظم» دختر ايلامي جنگ زده» كنار من نشست . به نظرم بزرگ تر از من مي رسيد. شايد 9 سال داشت ! جاي كيف در دستش پلاستيكي بود كه چند مداد و يك دفترچه اي كه مشخص بود قبلا استفاده شده در آن ديده مي شد. لباس هايش به اندازه ما نو نبود و آن طور كه يادم هست رنگش هم با رنگ مانتوي ما فرق داشت . به نظر من از همه بچه ها ساكت تر بود . مونا دختر شهيدي كه چند كوچه بالاتر از ما زندگي مي كرد ؛ با همان لباس مشكي به مدرسه آمده بود و در نگاهش غم موج مي زد . خانم بيدگلو به ما ياد داد اگر صداي آژ ير قرمز را شنيديد ، هول نشيد و با نظم و ترتيب به نمازخانه مدرسه برويد.
شش بند مقرارت
گروهي كلاس 1/3
او در چند بند تمام مقررات مدرسه را يادمان داد :
1ـ هفته هاي صبحي و ظهري بودن مدرسه را فراموش نكنيم .
2ـ وقتي صداي آژير قرمز را شنيديم به صف و بدون هل دادن يكديگر از كلاس خارج شويم!
3ـ بي اجازه حق راه رفتن سر كلاس را نداريم و جاهايمان را نبايد عوض كنيم .
4ـ براي ديكته نوشتن بايد يكي از ما زير ميز برود اين كار نوبتي است .
5- وقتي اجازه مي گيريم كافي است دستهايمان را بالا ببريم و دائم نگوييم خانم اجازه .
6ـ اگه مشق هايمان را ننوشتيم ، خودمان هم سر كلاس نياييم .
ياد باد ياد خوش آن روزگاران ، ياد باد!
خانم معلم بسيار خوش اخلاق بود و مهربان! سال ها از آن روزگار مي گذرد اما من هنوز به فكر نخستين روز مدرسه ام هستم . در آن روزها ما قبل از رفتن به سر كلاس دعاي فرج را مي خوانديم و براي پيروزي رزمندگان اسلام دعا مي كرديم و چه ذوقي داشتيم وقتي پاها را محكم به زمين مي كوبيديم با يك رزمايش كودكانه مشت هاي گره كرده را همراه با صداي مرگ بر صدام به حركت در مي آورديم. در مسير حركتمان به سمت كلاس ها از روي پرچم آمريكا كه با رنگ روي زمين كشيده شده بود رد مي شديم و سعي مي كرديم كه پاهايمان را محكم تر برداريم .
شور همدلي
چه زيبا بود همدلي ما با رزمندگان وقتي كه قلك هاي نارنجكي را با پنج توماني هاي توجيبي مان پر مي كرديم . چه قشنگ بود صف كشيدنمان براي اهداي نيازهاي جبهه در حياط مدرسه .هر وقت اعلام نياز رزمندگان به مدارس مي رسيد با كيسه هاي صابون ، طاقه پارچه ، لباس هاي بافتني كه مادران در منزل بافته بودند و ... در حياط مدرسه صف
مي كشيديم و آقا خسروي
- باباي مدرسه - آنها را از ما
مي گرفت و در وانت
مي گذاشت .
واي چه غوغايي بود وقتي صداي مارش حمله رزمندگان اسلام به دشمن به گوش
مي رسيد. يادش به خيردعاهاي كميل و زيارت عاشورا و دعاي توسل هر هفته از روز سه شنبه تا پنج شنبه به همت معاون پرورشي - خانم آقادايي- برگزار مي شد و ما فقط براي رزمندگان دعا
مي كرديم و چه انسي با اين دعاها پيدا كرده بوديم.
بعد از اينكه ما دبستان را تمام كرديم و جنگ به پايان رسيد . اين بهار و زيبايي اش مديون خون صدها هزار شهيدي است كه ما براي پيروزيشان دعا كرديم و در غمشان نامه ها نوشتيم و به
جبهه ها فرستاديم و چه خوشحال
مي شديم وقتي برادر رزمنده جوابمان را مي داد . حالا به پاسداشت آن روزها و خون آن شهيدان و براي شادي روحشان صلوات...
 


قيچي و كاغذ

همه ما كاردستي هاي مختلفي را با استفاده از قيچي و كاغذ درست كرده ايم . اما يك هنرمند با همين قيچي و تكه هاي كاغذ كارهاي هنري زيبايي را خلق مي كند .
هينا آياما ، اين هنرمند خوش ذوق با قيچي و يك تكه هاي كاغذ آثارخلاقانه و باور نكردني مانند پروانه ظريف ، گل و بلبل ونامه هاي توري گلچيني درست مي كند . هينا آياما در شهر يوكوهاما در ژاپن به دنيا آمده است.
هينا از تكنيك هاي متفاوتي براي خلق آثارش استفاده مي كند تا روش مبتكرانه و خلاقانه منحصر به فرد خودش را روي كاغذ پياده كند .قيچي كوچك ، كاغذ ، استعداد و تلاش مستمر ابزارهاي اصلي كار هينا آياما است . او طرح و يا متن را از روي الگو مي برد و با چسب روي پارچه يا شيشه مي چسباند . به نظر مي رسد هر كسي مي تواند با قيچي چنين كاري كند اما خلق چنين هنر ظريف و متفاوتي از عهده هر شخصي خارج است . تمامي جزئيات و تمامي منحني هاي موجود در آثار به صورت كاملا حرفه اي و زيركانه هاي قيچي خورده اند ، يك حركت اشتباه هنرمند را مجبور مي كند كه دوباره از نو شروع كند .
فرستنده : مينا حسني
 


قشنگ ترين روز زندگي من

روژان زنديه
هميشه مادر بزرگ ها و پدر بزرگ ها را دوست داشته ام و برايشان احترامي زيادي قائل هستم . مادر بزرگ هايم در قيد حيات هستند و ما هر هفته به ديدنشان مي رويم . دست پخت مادربزرگ هايم عالي است و من عاشق مهرباني ها و مهمان نوازي هاي آنها هستم .
تا چند روز پيش فكر مي كردم كه همه مادربزرگ ها و پدر بزرگ ها در خانه هاي فرزندانشان يا در خانه اي قديمي و با صفا زندگي مي كنند و فرزندان و نوه هايشان آنها را بسيار دوست دارند تا اينكه ...
صبح پنج شنبه اي مثل هميشه حوصله مان بسيار سر رفته كه زنگ خانه به صدا در آمد و ميترا خانم يكي از دوستان خانوادگي مان با همسر و دخترهايش به ديدن ما آمده بودند بعد از سلام و احوال پرسي، ميترا خانم گفت كه هر از گاهي به خانه سالمندان و معلولان كهريزك مي رود و از مادربزرگ ها و پدربزرگ هاي آنجا ملاقاتي مي كند .
ميترا خانم از فضاي مهربان و دل هاي تنگ و چشم هاي منتظر مادر و پدرهاي پيري گفت كه فرزندان و نوه هايشان نامهربانانه آنها را تنها رها كرده ويادي از اين بزرگوران نمي كنند . از بچه هاي و نوجوانان معلولي گفت كه مادر و پدرهايشان نخواستند يا نتوانستند آنها را در خانه نگه داري كنند و در آسايشگاه بستري كرده اند.
همان لحظه به فكرم رسيد كه خوب است به ديدن ساكنان آسايشگاه كهريزك برويم و برايشان گل ببريم . با موافقت سايرين ساعت 11 در ساختمان مادر بزرگها بوديم.
بچه ها نمي دانيد چقدر از اينكه به فكرشان بوديم و به ملاقاتشان رفتيم خوشحال شده بودند. مادر بزرگهاي مهربان ما را به جاي فرزندان و نوه هايشان مي بوسيدند و با شكلات و شيريني از ما پذيرايي مي كردند. ساختمان پدربزرگ ها هم با صفا بود . پيرمردي با دل شكسته آواز غمگيني مي خواند و بقيه دوستانش هم او را همراهي مي كردند تا من را ديد گفت : دخترم آمده برايش شعري شاد مي خوانم و ترانه را براي شاد كردن من عوض كرد، در حاليكه خودش اصلا شاد نبود.
ساختمان بچه هاي معلول هم خيلي قشنگ بود . هر كدامشان با توجه به توانمندي كه داشتند كاري مي كردند؛ يكي قالي مي بافت ،آن يكي با دهانش نقاشي مي كرد و صديقه دختر نا شنوا و معلولي كه روي ويلچر نشسته بود با مهارت زيادي سوزن دوزي مي كرد .
من در اين ملاقات چيزها بسيار خوبي يادگرفتم . ياد گرفتم كه همه ما روزگاري جوان هستيم و پيري هم براي ما است و بايد در دوران جواني به بزرگ ترها احترام بگذاريم. يادگرفتم كه معلوليت ها و ناتواني هاي ما نبايد جلوي پيشرفت ما را بگيرد بلكه بايد راه هاي بهتر ديگري براي موفقيت پيدا كنيم و هميشه اميدمان به خدا باشد. من يادگرفتم كه احترام به بزرگ تر ها دعاي خير آنها را در پي دارد كه اين دعا مي تواند مشكلات ما را حل كرده و در موفق شدنمان بسيار تأثيرگذار باشد.
وقتي برگشتيم من حس خوبي داشتم و به اين نتيجه رسيدم كه قشنگ ترين روز زندگي ام را سپري كرده ام.
 


چيستان

جواب چيستان شنبه هشتم مهر :
راه ميره بيابون ،بار مي كشه فراوون ، خار مي خوره به جاي نون .
جواب : شتر
¤ آن چيست كه خودش آب ، دشمنش آب ؟
جواب : يخ
¤ سوره اي كه فرياد مرگ بر استكبار است ؟
جواب : سوره لهب(مسد)
و اما چيستان امروز :
¤ كدام سوره از سوره هاي قرآن به اسم يكي از فروع دين است؟
¤ آن چيست كه تا اسمش را مي آورند مي شكند؟
¤ منم آن ميوه اي كه هر كه خورد مي خورد بي حساب ويتامين
اولم هست حرف اول سير دومم هست حرف دوم چين
سوم حرف آخر آب است گر تو بشناختي كنم تحسين
 


(صفحه(12(صفحه(10(صفحه(6(صفحه(9(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14