(صفحه(12(صفحه(10(صفحه(6(صفحه(9(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14


چهارشنبه 19 مهر 1391 - شماره 20328

يك قطره شبنم
خرگوشي كه مي خواست عجيب باشد
مثل يك رنگين كمان
پيدا مي شوي
من پاييز را دوست دارم
مور با همّت
دل من مي گيرد...


يك قطره شبنم

تمام پليدي ها در خانه اي قرار داده شده كه كليد آن دروغ است
امام حسن عسكري(ع)
بحارالانوار،جلد 78
 


خرگوشي كه مي خواست عجيب باشد

مانا شهيدي
خرگوش سفيد و چاقي بود كه زياد دروغ مي گفت. او دوست داشت كه همه حيوانات باور كنند، خرگوش عجيبي است.
خرگوش، روزي وارد جنگلي سبز و كوچك شد. همين طور كه سرش را بالا گرفته بود و شاخ و برگ درخت هاي بلند را نگاه مي كرد، يك سنجاب را ديد.
سنجاب، مشغول درست كردن لانه اي توي دل تنه درخت بود.
خرگوش فرياد زد:
- سلام آقاي سنجاب. كمك نمي خواهي؟
سنجاب عرق روي
پيشاني اش را پاك كرد، جواب سلام خرگوش را داد و پرسيد:
- تو چه كمكي مي تواني بكني؟
خرگوش دمش را تكان داد. دست هايش را به كمر زد و گفت:
- من مي توانم با دندان ها و پنجه هاي تيزم، در يك چشم برهم زدن براي تو چند تا لانه بسازم. سنجاب حرف او را باور نكرد.
خرگوش گفت: «عيبي ندارد. از من كمك نخواه! اما به همه بگو خرگوش سفيد مي توانست برايم لانه بسازد.»
خرگوش خداحافظي كرد و به راهش ادامه داد. كمي كه رفت، لاك پشت پير را ديد.
لاك پشت آرام به طرف رودخانه مي رفت. خرگوش سلام كرد و پرسيد:
عمو لاك پشت! مي توانم تو را روي دوشم بگذارم و زود به رودخانه برسانم.
لاك پشت، حرف خرگوش را باور نكرد. تنها جواب سلام را داد و شروع به حركت كرد. خرگوش گفت:
- عيبي ندارد. خودت برو. اما به همه بگو، خرگوش سفيد مي توانست مرا به روي دوشش، با سرعت به رودخانه برساند.
خرگوش، باز هم به راه افتاد. هويجي از دل خاك بيرون آورد و گاز محكمي زد، ناگهان خانم ميمون را ديد كه يكي- يكي، نارنگي ها را جمع مي كند و در سبدي بزرگ مي گذارد. جلو رفت سلام داد. گفت:
- خانم ميمون زحمت نكشيد. من مي توانم از حيوانات زيادي كه دوستم هستند بخواهم همه نارنگي ها را جمع كنند و سبد را تا خانه ي شما بياورند.
ميمون هم حرف خرگوش سفيد را باور نكرد. تنها جواب سلام را داد و بي اعتنا به كارش مشغول شد. خرگوش گفت:
- عيبي ندارد. كمك نگيريد. اما به همه بگوييد خرگوش سفيد دوستان زيادي دارد كه همه كار برايش انجام مي دهند.
خرگوش، زياد از خانم ميمون دور نشده بود كه جوجه داركوبي را ديد. جوجه، از لانه روي درخت به روي زمين افتاده بود. خرگوش به او سلام داد و پرسيد:
- كوچولو! دوست داري پرواز كنم و تو را توي لانه ات بگذارم؟
جوجه دار كوب جواب سلام را داد و با خوشحالي گفت: «مادرم غروب به خانه بر مي گردد. تا آن وقت حتماً، حيوانات بزرگ من را لگد
مي كنند. پس لطفا مرا توي لانه ام بگذار.» خرگوش كه فكر نمي كرد جوجه داركوب اين خواهش را بكند، دستپاچه شد و گفت:
- اما من الان خسته ام. نمي توانم پرواز كنم!
ناگهان بچه دار كوب با صداي بلند گريه كرد و گفت: «اگر من را توي لانه ام نگذاري، به همه مي گويم خرگوش سفيد و چاق، نمي تواند پرواز كند.»
خرگوش دستپاچه تر شد و گفت:
- باشد! گريه نكن! همين الان پرواز مي كنيم.
او اين را گفت و با يك دستش جوجه دار كوب را بغل كرد و با دست ديگرش اداي بال زدن را درآورد. اما پرواز نكرد كه نكرد. بعد از چند روز، وقتي همه اهالي جنگل ماجرا را فهميدند، خرگوش سفيد و چاق مجبور شد از آن جنگل كوچك برود. چون همه او را دروغگوي بزرگ صدا مي زدند.
 


مثل يك رنگين كمان

شاپرك آمد كنار پنجره
روي شيشه مثل برگي ديده شد

دست بردم تا بگيرم او پريد
برگي انگار از درختي چيده شد

شاپرك باز آمد و آنجا نشست
بال رنگارنگ خود را باز كرد

آفتاب مهربان چون مادري
بال هاي نازكش را ناز كرد

پشت شيشه آفتاب مهربان
مي درخشيد از ميان آسمان

ديده مي شد بال هاي شاپرك
روي شيشه مثل يك رنگين كمان
 


پيدا مي شوي

آسمان از هر كجا كه تو باشي شروع مي شود

كهكشان از كنار تو آغاز مي شود

منظومه ها در طواف تواند

تو در همه ي كرات مهرباني مي ريزي

تو حتي كنار پنجره ي كوچك من

پيدا مي شوي

همزمان با آن ماهي

كه در اعماق اقيانوس ها گريه مي كند

يك پرنده در دفتر من

بال بال مي زند

تو هر دو را مي شنوي.
(سلمان هراتي)
 


من پاييز را دوست دارم

من پاييز را دوست دارم .زيرا بوي باران دارد .و باران رنگ تازگي دارد. من پاييز را دوست دارم .زيرا باران پاييزي ،زندگي را به ما هديه مي دهد.من هديه خداوند را دوست دارم .
سيما سليمي/يزد

 


مور با همّت

موري را ديدند به زورمندي كمر بسته و ملخي را ده برابر خود برداشته. به تعجب گفتند:«اين مور را ببينيد كه با اين ناتواني باري به اين گراني چون مي كشد؟» مور چون اين سخن بشنيد بخنديد و گفت:«مردان بار را با نيروي همّت و بازوي حميت كشند نه به قوّت تن و ضخامت بدن».
بهارستان جامي
 


دل من مي گيرد...

دل من مي گيرد وقتي آدم ها صداي پژمردن گلي را نمي شنوند.وقتي آدم ها از زيبايي فصل ها چيزي نمي دانند.وقتي آواز ماهي ها را كسي دوست ندارد.اصلا باور ندارد.من دلم مي خواهد همه آدم ها همه زيبايي هاي عالم را دوست بدارند.
مينا صادقي/مشهد مقدس
 


(صفحه(12(صفحه(10(صفحه(6(صفحه(9(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14