از گمنامي روستا تا شهيدان گمنامش
|
|
گزارشي از ديدار با خانواده شهيد «حامد بزي»
عطر شهادت در ديار بلوچستان
|
|
روايتي از حماسه ذوالفقاري
وقتي مردم با دست خالي ايستادند
|
|
به ياد دانشجوي شهيد عليرضا ويزشفرد
آنكه نيمه شب ها با سجاده به محوطه خوابگاه مي رفت
|
|
|
از گمنامي روستا تا شهيدان گمنامش
فاطمه ظاهري بيرگاني
دلم براي پيگيري اين مطلب دچار ترديد بود و قلم در دستانم اعتماد به نفس كافي نداشت
تا براي فرش كردن واژه ها بر روي سنگ فرش هاي ماندگاري از جنس كاغذ خيالي برهم
بزند. نه اين كه به موضوعي كه يافته بودم اعتقادي نداشتم، نه ... راستش به اين
موضوع فكر مي كردم كه شايد چون سال هاي بسيار زيادي از آن گذشته است، اين گذر زمان
رنگ و لعاب تاثيرگذاري اش را از بين برده باشد.
اما ... ديده ها و شنيده ها دست به دست هم دادند تا كه عنان اين مطلب در دستان قلم
قرار بگيرد و تكاپوي ذهن هم به دنبال اداي حق مطلب باشد و اما بخوانيد اين سفرنامه
ي كوتاه را ...
مكان: استان خوزستان، شهرستان مسجدسليمان، روستاي سرچناركمفه
روستايي بكر، با مردماني كه انگار زمان، آن گاه كه از كنارشان عبور مي كرد تواني
براي تاثيرگذاري بر مهرباني درونشان نداشته است.
از ذكر زيبايي هاي بي نظير روستا به دليل خواهش روستاييان عبور كرديم چون دل
مهربانشان از هجمه ي برخي از آدمها براي برداشتن واژه ي بكر بودن از كنار نام
روستايشان واهمه داشتند. از ذكر كمبودها هم عبور كرديم چون احساس كرديم هم اين مطلب
گنجايش آن را ندارد و هم اينكه ممكن است اصل موضوع را تحت تكلف ديدگاه هاي منفي
قرار دهد.
خورشيد هم جوار تاييد وقت ظهر بود كه تصميم گرفتيم با دختري از اين روستا، نگاهي به
اطراف اين روستا بيندازيم. همين طور كه از زيبايي هاي ناتوان از ذكر اين روستا،
عبور مي كرديم. از دور تصوير چند قبر، حس كنجكاوي مرا صدا مي زد. از دخترك خواستم
تا نزديك تر برويم. به قبرستان كه رسيديم، قبرهايي را نظاره كردم كه رعب مرگ و شب
اول قبر را يادآوري مي كرد. قبرهايي قديمي كه بسياري از آنها حتي نامي بر آنها
نوشته نشده بود و يا گذر دوران نامشان را از ياد برده بود. نگاه كردن به اين قبرها،
انسان را ياد بي ارزشي دلبستگي ها مي انداخت. ياد اعمالي كه تاكنون انجام داده است
و به نوعي باعث مي شد تا براي لحظاتي خود را محاسبه كند.
از كنار اين قبرها كه عبور مي كرديم دخترك با اشاره دست رو به من گفت: آن درخت را
مي بيني؟ گفتم: همان درختي كه در كنارش سنگهايي روي هم چيده شده؟ دخترك به سمت قبر
به راه افتاد و با تكان دادن سر، حرف مرا تاييد كرد. من هم به دنبال او، سرعت
پاهايم را تندتر كردم.
رسيديم به قبري كه در قسمت بالاي قبرستان بود و به نوعي ، از ديگر قبرها كمي مجزا
بود و شكل و شمايلش هم تفاوت داشت. دخترك با لبخندي كه انگار چيزي در آستين خيالش
دارد و مي داند با شنيدنش خوشحال مي شوم، بعد از كمي شيطنت بچه گانه گفت: اينها
شهيد هستند. به محض اينكه اين عبارت را گفت، براي لحظه اي ياد قبرهاي بقيع افتادم.
نشستم فاتحه اي خواندم و متاثر از آنچه شنيده بودم، اين بار با دقت بيشتري اطرافم
را نگاه كردم.
درختي سايه ي چتر خود را به گونه اي زيبا بر بالاي اين قبر باز كرده بود. شباهت و
حكايت اين قبر، ما را كنجكاو كرد تا موضوع را دنبال كنيم. اما دخترك در راه برگشت
گفت اين شهيدان، متعلق به دوران دفاع مقدس نيستند. از اين باب بود كه قلم در ابتدا
ترديد داشت تا براي مكتوب كردن واژه ها حركت كند اما يك چيزي ته دلم مي گفت، دنبال
كن آنچه را ديده اي ...
چون دخترك اطلاعات دقيقي نداشت، از او خواستم افراد مسن روستا را معرفي كند تا
اطلاعات دقيق تري كسب كنم. وقتي پاي صحبت چند پيرمرد از اين روستا نشستم، شوقم براي
نوشتن بيشتر شد.
و اما حكايت آنچه ديده بوديم ...
دو پيرمرد روستايي، كلامشان اتفاق نظر داشت و حكايت را اين طور تعريف كردند. ما
سينه به سينه، از پدرانمان، قصه اي را شنيده ايم كه به آن يقين داريم و ساليان سال
است كه مردم اين روستا كه فرسنگ ها، روستايشان از شهر فاصله دارد و حتي برقي
ندارند، دلشان را با نشستن در كنار اين شهيدان عقده گشايي مي كنند.
اين شهيدان از شاگردان سلطان ابراهيم بن عبداله بن حمزه بن موسي بن جعفر(ع) از
اولاد امام موسي بن جعفر(ع) امام هفتم شيعيان هستند و براي اينكه مردم روستايي هاي
همجوار را به اسلام دعوت كنند و براي اطاعت امر اولاد پيغمبر راهي اين منطقه مي
شوند. ابتدا شروع به ارشاد كفار منطقه در آن زمان مي كنند اما آنها نمي پذيرند. در
نهايت ياران سلطان ابراهيم به شهادت مي رسند و در ميان آنها شخصي بوده كه به او شيخ
مي گفتند كه ابتدا دستش قطع مي شود و سپس توسط كفار به شهادت مي رسد و همه آنها را
به طور دست جمعي به خاك مي سپارند در حالي كه دقيقا مشخص نيست چند نفر بوده اند و
همه ي آنها تنها يك قبر دارند و در واقع اينها مثل شهيدان گمنام زمان دفاع مقدس
هستند كه آنها هم عليه كفر و باطل ايستاده بودند و اين شد كه اينها به صورت گمنام
هستند و ساليان سال است كه مردم روستا، به اين شهدا اداي احترام مي كنند و هر گاه
كه از باغ هايشان و زمين هايشان عبور مي كنند، به اين شهدا سلام مي دهند.
آن سنگي هم كه بالاي قبر ديديد كه به صورت مستطيلي شكل تراشيده شده بالاي قبر
گذاشته اند، نماد آنهاست كه متاسفانه هيچ اسمي بر آن نوشته نشده است.
بعد از گفت وگو با پيرمردان روستا، مدام حرف آن مرد روستايي در ذهنم بود كه اينها
هم مثل شهداي گمنام دفاع مقدس، گمنام هستند. آمدم و دوباره كنار قبر نشستم. به ياد
بي قبري مادر سادات، حضرت زهرا (س) و به ياد مظلوميت قبرهاي بقيع و شباهت اين قبر
به قبرهاي بقيع، دلم را در كنار اين شهيدان آرام كردم.
انگار گمنامي بر پيشاني سرنوشت اين روستا حك شده بود؛ چرا كه شهيد دفاع مقدس اين
روستا، شهيد حميد نجف پور هم در گمنامي شهيد شده بود و هيچ گاه پيكرش باز نگشت.
گر چه ابتدا كمي ترديد داشتم اما در راه بازگشت، دلم از يافتن اين شهيدان، سرشار از
رضايت خاطر بود چرا كه يقين داشتم امثال حميد كه در دفاع مقدس حماسه آفريدند، در
حقيقت، راه همين شهيدان گمنام اسلام را ادامه دادند و فكر حميد و همرزمانش متاثر از
راه همين شهيدان بوده است.
من هيجان زده از اين كه با وجود صعب العبور و دور بودن راه اين روستا، مي توانستم
با آمدن در كنار اين شهيدان به ياد قبرهاي مظلوم ائمه ي بقيع باشم، راه بازگشت را
در پي مي گيرم به اميد ديداري ديگر ...
|
|
|
گزارشي از ديدار با خانواده شهيد «حامد بزي»
عطر شهادت در ديار بلوچستان
سالها بود كه كبوتران عاشق از سرزمين خوزستان اوج مي گرفتند و آسماني مي شدند.
سالها بود كه پرستوهاي مهاجر بارهجرت از مناطق غربي و شمال غربي مي بستند و به
ديدار دوست مي شتافتند، فكه ،شلمچه، تپه هاي قلاويزان، ارتفاعات الله اكبر و...
اما اينك چندسالي است كه سرزمين آفتاب ،ديار خونگرم و باصفاي سيستان جايگاه اوج
پرندگان سبكبال عاشقي شده كه وعده ديدار يار را باخون خود امضا مي كنند و خط سرخ
شهادت را با بذل جان و جوانيشان تا بيكرانه هاي محبت خداوندي ادامه مي دهند.
«حامد بزي» دانشجوي 21ساله و «مرتضي آسوده»دانش آموز 16ساله دو كبوتر عاشقي هستند
كه حدود يك ماه پيش به دست تروريستهاي وهابي به شهادت رسيدند و آسمان بلوچستان
پذيراي اين غنچه هاي نشكفته شد.
و حالا خبرنگاران كاروان جبهه جهادي منتظران خورشيد به شوق ديدار خانواده اين خوبان
عازم خطه چابهار شدند تا هم ياد سبزشان را گرامي بدارند وهم درس صبر و مقاومت را از
خانواده هاي آنان بياموزند.
ساعت 3 بعدازظهر را نشان مي داد كه زنگ خانه شهيد «حامد بزي» را زديم! خانواده شهيد
علي رغم بدقولي زماني ما به گرمي از كاروان خبرنگاران استقبال كردند و علي بزي پدر
حامد با چهره اي گشاده كه در پس آن غمي سنگين نهفته بود پذيراي يكايك بچه ها شد و
بعد هم خيلي سريع رشته كلام را به دست گرفت و گفت: پسرم دانشجوي مقطع كارشناسي
دانشگاه آزاد بود، او از سن 7 سالگي با انقلاب و مسجد و بسيج انس گرفت و از همان
اوان كودكي در بيشتر مراسم مذهبي حضور فعال داشت. حامد مسئول عمليات پايگاه مقاومت
بسيج مسجد امام حسين (عليه السلام) بود.
جزئيات ماجرا از زبان پدر
روز واقعه، ساعت 5/10 صبح پسرم ابتدا غسل شهادت كرد و بعد هم سريع تر از ما به مسجد
رفت و گفت «بايد نسبت به امنيت مسجد اقدام كنم».
من و برادرش هم دقايقي بعد به مسجد رفتيم و پس از اقامه نماز جمعه وقتي مي خواستيم
آماده نماز عصر شويم به ناگاه انفجار رخ داد.
البته پيش از انفجار، پسرم درحالي كه مشغول بازرسي بدني افراد براي ورود به محل
نمازجمعه بوده فرد انتحاري را مي بيند كه مي خواسته با ترفندي وارد مسجد شود اما
حامد به او مي گويد كمي صبر كن تا شما را بگرديم ولي فرد انتحاري كه موقعيت را
نامناسب مي بيند فرار مي كند و پسرم نيز به همراه شهيد آسوده و يكي از ماموران
انتظامي به تعقيبش مي پردازند.
پس از اينكه حدود 100 متر او را تعقيب مي كنند فرد تروريست ناگهان كمربندش را منفجر
مي كند و حامد و مرتضي به شهادت مي رسند و دو كودك خردسال نيز كه در آن اطراف مشغول
بازي بودند مجروح مي شوند. البته سر تروريست هم به علت شدت انفجار از بدنش جدا شده
و 100 متر آن طرف تر پرتاب شده بود حتي پاهايش هم از جسدش كنده شده بود.
پدر حامد درباره چگونگي اطلاع يافتن از شهادت پسرش هم مي گويد: نيم ساعت بعد از
نماز، ما از مسجد به خانه آمديم كه اطلاع دادند حامد مجروح شده است به بيمارستان كه
رفتيم او را به اتاق عمل برده بودند اما ديگر كار از كار گذشته بود و ايشان به
شهادت رسيده بود. علي بزي در ادامه با بيان نقشه شوم تروريست وهابي به نوعي اوج
فداكاري و ايثار شهيدان حامد و مرتضي را هم روايت مي كند.
او مي گويد: فرد انتحاري مي خواسته پس از پايان نماز جمعه و در هنگام ازدحام جمعيت
براي خروج از مسجد كارش را انجام دهد كه به علت اقدام حامد و مرتضي موفق به اين
جنايت نشد.
پدر ادامه مي دهد: اين جنايتكاران كساني هستند كه نمي خواهند اسلام گسترش پيدا كند.
اينها با انقلاب، امام و رهبري مخالفند. من كه 25سال است در چابهار زندگي مي كنم از
نزديك مشاهده كرده كه چون امام جمعه مدافع اسلام و انقلاب است خار چشم اين
ضدانقلابيون وهابي است.
ما با اهل سنت هيچ مشكلي نداريم سالهاي سال است كه اجدادمان در اينجا زندگي مسالمت
آميزي دارند شيعه و سني در كنار هم هستند حتي به فاصله 20سانتي متري ديوار خانه ما
اهل سنت زندگي مي كنند لذا ما مشكلي باهم نداريم اما وهابيون مي خواهند بين شيعه و
سني تفرقه بيندازند.
البته مسئولان منطقه بايد هوشياري بيشتري نسبت به مسائل امنيتي داشته باشند تا
تروريست هاي آمريكايي- وهابي جرأت نكنند نقشه هاي خود را عملي كنند.
شوق خدمت به محرومان
پدر 46ساله شهيد لحظاتي به عكس قاب گرفته حامد كه در گوشه اي از اتاق با گلهاي لاله
زينت داده شده نگاهي مي اندازد و ادامه مي دهد: من خودم سالها در جبهه بودم و
فرزندانم را هم از كودكي با فضاي خدمت به مردم و انقلاب مانوس كردم. اين تربيت به
گونه اي شد كه پسرم در ايام تعطيلات نوروز با نيروهاي جهادي به مناطق محروم استان
مي رفت و خدمت مي كرد. حتي اين اواخر آن قدر اشتياق كمك به مردم محروم را داشت كه
ديگر منتظر همراهي ما نمي ماند و خودش مشتاقانه به مناطق زلزله زده و محروم مي رفت
و به اهالي كمك مي كرد.
درخواست از مادر
براي شهادت
مادر شهيد بزي هم درباره فرزندش نكاتي مي گويد كه نشان از اوج عشق و علاقه حامد به
انقلاب و اسلام دارد.
خانم «كلثوم شهركي» بيان مي كند: حامد علاقه عجيبي به شهادت داشت و مدام مي گفت
«مادر دعا كنيد من شهيد شوم». او مدام به مسجد مي رفت و شبهاي جمعه در مراسم دعاي
كميل شركت مي كرد.
صبح روز انفجار نيز بعد از انجام غسل بلافاصله لباس بسيج را پوشيد و آماده رفتن به
مسجد شد؛ به او گفتم: مادر مگر صبحانه نمي خوري؟ گفت: نه بايد بروم دير مي شود.
خلاصه رفت و به آرزويش رسيد. گريه امانش نمي دهد اما با بغض فرو خورده ادامه مي
دهد: خوشحالم كه پسرم جان عده اي را نجات داد. شهادت هم فوز عظيمي است كه هر كسي به
آن مقام نمي رسد.
مادر شهيد همچنين درباره به تروريست ها مي گويد: خدا از آنان نمي گذرد و قطعا
انتقام خون پسرم و ساير شهدا را ازشان مي گيرد. پشت سر اين تروريست ها وهابيت سعودي
و آمريكاي جنايتكار قرار دارند.
قاطعانه راه برادرم را ادامه مي دهم
حميد بزي برادر شهيد نيز كه در روز حادثه در مسجد امام حسين(ع) چابهار حضور داشته
است مي گويد: در روز جمعه، حامد مسئول بازرسي در ورودي برادران بود و من هم به
فاصله 15متري او مشغول مراقبت از در ورودي خواهران بودم. حامد به آرزويش رسيد و ما
را تنها گذاشت ولي من راهش را محكم ادامه مي دهم.
از حال و هواي اين روزهاي حميد 20ساله مي پرسم كه پاسخ مي دهد: چون پشت كنكوري هستم
درحال مرور كتاب هاي درسي و آمادگي براي كنكور سال آينده مي باشم.
تقدير بچه هاي جهادي
از پدر شهيد
در لحظات پاياني ديدار با خانواده شهيد بزي، بچه هاي جهادي قرارگاه شهيد شوشتري
چفيه اي را كه متبرك به دستان رهبر انقلاب شده به همراه لوح يادبودي به پدر شهيد
بزي تقديم مي كنند تا بدين طريق از حاج علي بزي و خانواده داغدارش قدرداني كرده و
اندكي تسلاي دلشان باشند هرچند كه چهره اعضاي اين خانواده آنقدر مصمم و پرنشاط است
كه پس از خروج از منزل شهيد احساس مي كنم انرژي مضاعفي براي كار وتلاش دريافت كرده
ام.
در اين سفر قصد ديدار با خانواده شهيد مرتضي آسوده را هم داشتيم اما به جهت اينكه
اين عزيزان در چابهار حضور نداشتند توفيق حاصل نشد.
اميد كه در سفر بعدي توفيق رفيقمان باشد و زيارت خانواده شهيد آسوده نصيبمان شود.
|
|
|
روايتي از حماسه ذوالفقاري
وقتي مردم با دست خالي ايستادند
سيد محمد مشكوه الممالك
تقويم ماه هاي اول جنگ را ورق مي زنم؛ 31 شهريور 59 جنگ بطور رسمي به جمهوري اسلامي
تحميل شد. 19 مهر نيروهاي بعثي از رودخانه كارون عبور كرده و جاده آبادان ـ اهواز
را تصرف كردند 20مهر رزمندگان و نيروهاي مسلح با آنان در روستاي مارد درگير شده و
جلوي پيشروي آنها به سمت آبادان را سد كردند. ارتش بعث وقتي مقاومت رزمندگان در
منطقه جاده آبادان ـ اهواز را ديد حركت خود را به سمت جاده آبادان ـ ماهشهر آغاز
كرد و 23 مهر بود كه جاده آبادان ـ ماهشهر به تصرف آنها درآمد. از طرفي مردم خرمشهر
در اين شهر در حال مقاومت و پايداري بودند ولي خرمشهر كاملاً ضعيف شده بود و چهار
آبان بود كه خرمشهر به تصرف دشمن درآمد. هشت آبان دشمن شبانه وارد روستاي سادات شد
و از رودخانه بهمنشير عبور كرد، دشمن همچنان قصد پيشروي و محاصره آبادان را در سر
مي پروراند كه در تاريخ 9 آبان سال 59 درياقلي سوراني با ديدن دشمن در نخلستان هاي
محله ذوالفقاري با دوچرخه فاصله اي 9 كيلومتري را تا سپاه آبادان يك نفس و ركاب
زنان رفت تا به آن ها اطلاع دهد كه دشمن از بهمنشير گذشته و به منطقه ذوالفقاري
رسيده ، رزمندگان و مردم آبادان همه تا خبر را شنيدند به سمت آنجا رفته و حماسه
ذوالفقاري را رقم زدند. آن ها با كمك خداوند، شجاعت، دلاوري ، غيرت وبا خونشان دشمن
را از آن منطقه عقب زده و اجازه پيشروي ندادند.در اين درگيري ها مردان بزرگي از
جمله درياقلي سوراني ، منصور چهره افروز، محمد ناظمي ، جمشيد رئيسي، بهرام وراميني
، علي عيسي زاده و بسياري از مردم جان بركف كه با دست خالي در حالي كه سلاحي جز
جانشان نداشتند براي دفاع از انقلاب و شهرشان آبادان به شهادت رسيدند.
درباره خاطرات آن روز با يكي از عزيزاني كه درحماسه ذوالفقاري شركت داشته گفت وگويي
انجام داديم كه در ادامه تقديمتان مي شود.
¤¤¤
«مكي يازع» هستم متولد 1339 از روستاي كپيشه آبادان، مسؤل بچه هاي مسجد فاطميه و
فرمانده گردان امام رضا(ع). اوايل جنگ بود كه ما در مسجد فاطميه بچه ها را به صورت
چند گروه از جوانان سازماندهي كرديم .عده اي كه توانايي جنگ داشتند را به خرمشهر
برديم براي كمك به مردم خرمشهر ،تعدادي را در خط پدافندي اروند مستقر نموديم و
مابقي را مسئول حفظ و حراست از منطقه كرديم، خواهران مسجد فاطميه را نيز به صورت
اكيپ امدادگر به بيمارستانها فرستاديم.
شهيد محمدرضا اختر كاوان كه از بچه هاي زبر و زرنگ محله و جبهه بود به محض ورود
عراقيها به آبادان در جبهه ايستگاه 7 و 12 تمام تلاش و كوشش خود را صرف شناسائي
حركتهاي ستون پنجم دشمن و تحركات ارتش بعث در منطقه نمود و با اينكه دقيقاً مي
دانست منطقه ايستگاه 12 آلوده است و نيروهاي عراقي در آن پخش شده اند دلاورانه براي
شناسايي و تشكيل اكيپ اطلاعات عمليات مي رود. وقتي در شناسايي ها ارتش بعث و
نيروهاي كماندويي با بچه ها درگير مي شدند ، بچه ها به دليل آشنايي به منطقه ضربات
سختي به آنها وارد مي كردند. هيچگاه لبخندهاي شيرين و چهره گشاده محمدرضا در اين
درگيريها از ياد من و ديگر دوستان نمي رود كه نهايتاً به همراه حبيب ا... محسني در
مأموريت شناسايي به فيض عظيم شهادت نايل آمد.
هنگامي كه با عراقي ها در جبهه هاي مختلف شمالي آبادان درگير بوديم شب خبر رسيد كه
عراق جاده ي آبادان - ماهشهر را تصرف كرده و قصد دارند به سمت بيابان هاي اطراف
خليج فارس بيايند. فردا صبح ساعت 7 بود كه آقاي بنادري فرمانده امنيت جنوب آبادان
از سپاه اطلاع داد كه عراقي ها به سمت ذوالفقاري آمده اند سريعاً به آنجا بياييد .
راديو آبادان هم كه كار بيسيم كل مردم را انجام مي داد گفت عراقي ها به ذوالفقاري
آمده اند مردم بشتابيد.همه مردم شنيده بودند و به سمت ذوالفقاري در حركت بودند.ما
سوار بر دو ماشين به همراه برادران و خواهران همگي به سمت ذوالفقاري رفتيم ، استرس
داشتيم و قلب هايمان مي تپيد از اينكه عراق وارد آبادان شده ، من با گروهي از بچه
ها به ايستگاه 2 ذوالفقاري رفتيم در حالي كه عراق هم به ايستگاه 8 ذوالفقاري رسيده
بود.از آنجا پشت سرهم و به يك ستون جلو مي رفتيم كه ديديم بچه هاي شهرباني همدان به
عقب مي آمدند،به ما گفتند عراق داخل نخلستان است. به نخلستان رسيديم همين كه داشتم
بچه ها را تقسيم كرده و به چپ و راست مي فرستادم به طرفمان تير اندازي شد، كريم
يوسفي از بچه هاي مسجد كنار من بود كه از دو پا تير خوردكريم را با امدادگران و
خواهران عقب فرستاديم . وارد نخلستاني شديم كه باراني از تير به سوي مان مي آمد.
مردم آبادان را ديدم كه دست خالي با دوچرخه ،چوب و.. به ذوالفقاري مي آمدند. عراق
با لودر و بولدوزر سعي داشت تمام نخلستان را صاف كرده و براي خودش جاده اي بزند
وخود را به اروند وصل كند و سرانجام كل آبادان را محاصره كند.يادم مي آيد نهر به
نهر با عراقي ها درگير بوديم. آن روز حماسه اي از مردم آبادان ديدم كه تا كنون
نديده ام. مردمي كه فقط براي دفاع آمده بودند و با سلاح هاي ابتدايي مي جنگيدند.
زني را ديدم چوب به دست آمده بود ،پيرمرد ، جوان، بچه همه با هم به سمت ذوالفقاري
مي آمدند. آن روز من از اين همه غيرت به وجد آمده بودم. از ساعت 7صبح تا 2 بعدازظهر
با عراق درگيري تن به تن داشتيم. دشمني كه تا دندان مسلح بود دو روز چنان درگيري
سختي داشتيم كه بچه ها براي نماز خواندن همان جا تيمم مي كردند. اسيراني كه گرفته
بوديم همه قد بلند و هيكلي كه از تكاوران ارتش بودند و هر نوع سلاحي هم داشتند.اما
اراده خدا بالاترين قدرت ها است و چنين شد كه قدرت خدا به دست مردم شهر آشكار شد
چرا كه مردم با عراقي ها تن به تن مي جنگيدند و شهيد مي دادند، خانواده اي كه 5 نفر
از آن ها در آنجا شهيد شدند و بسياري از بچه هاي رزمنده و بسيجي به شهادت رسيدند.در
اين عمليات از دو طرف به ما شليك مي شد يكي از سمت اروند كه خاك عراق بود و خمپاره
مي زدند ديگري هم از روبرو يعني شمال آبادان كه تير تانك و سلاح هاي ديگر قطع نمي
شد ولي مردم خم به ابرو نمي آوردند و شجاعانه به سمت دشمن مي رفتند. ما همان شب با
نيروهاي ارتش خودمان، لشكر77 خراسان به فرماندهي كيسري ، بچه هاي فدائيان اسلام زير
نظرسيد مجتبي هاشمي و تكاورهاي نيروي دريايي نشستيم و برنامه ريختيم .بچه هاي مساجد
را جهت پاكسازي هماهنگ كرديم و آن ها از سمت ايستگاه 7 آمده بودند. ما هم طبق
برنامه همان شب با لنج عبور كرده و عراق را زديم. ارتش عراق به بيابانها عقب نشيني
كرد.همت مردم باعث شد كه دو روز توان بگذارند ، به رزمنده ها كمك كنند تا دشمن را
به آن طرف رودخانه عقب بزنيم. عراق در آن روز حدود 200 نفر كشته داد ،تعدادي اسير و
ادوات زيادي را هم به دست آورديم.
يكي از دوستان ما در آبادان بود كه باور نمي كرد بتوانيم ارتش بعث را شكست داده و
اسير بگيريم . ما اسيران را كه به شهر آورديم اين دوستمان ديد،گفتيم اين ها اسير
عراقي اند باورش نمي شد كه ما از ارتش بعث كه همه تكاوران كردستان عراق بودند اسير
گرفتيم وقتي با آن ها صحبت كرد فهميد كه ما چه قدر توانايي داريم.
از آن روز به ياد دارم خانواده شهيد باقري را كه هفت نفر بودند سه زن و چهار مرد.
وقتي خمپاره به خانه آن ها در ذوالفقاري اصابت كرد، همه شهيد شدند به جز يك دختر سه
ساله كه قطع نخاع شده و هرسال اين روزها به گلزار شهدا و برسر مزار خانواده اش مي
آيد.
آن روزها وقتي مي خواستيم شهدا را دفن كنيم ارتش بعث نمي گذاشت و با تير اندازي
باعث زخمي شدن بدن نازنين اين شهدا مي شد و ما مجبور بوديم شهدا را شبانه دفن كنيم.
از يادم نمي رود خانمي به نام مهربانو عبداللهي و فرزند 2ساله اش را همان طور كه
فرزندش را در آغوش داشته تيري به كمر بچه خورده و به قلب مادر رفته بود ، هر دو
شهيد شدند.وقتي آن ها را براي دفن به گلزار شهدا آورديم، هرگز نتوانستيم اين مادرو
فرزند را از هم جدا كنيم كه پدر خانواده گفت حتما دوست دارند با هم دفن شوند. همان
جا كفن آن ها ،چادر مادر شد و با هم دفن شدند. اينها مظلوميت شهري را ميرساند كه
مردم آن با هر سختي و مشقتي نگذاشتند شهر سقوط كند .
بنده راوي كاروان هايي كه براي بازديد مي آيند، نيز هستم وقتي به منطقه ذوالفقاري
مي رويم به آن ها مي گويم بهترين و جذاب ترين خاطره من ديدن زنان و مرداني است كه
با هر س ني دست خالي به سمت ذوالفقاري مي آمدند كه ارتش تا دندان مسلح بعث را از آن
جا بيرون كنند .اين صحنه بهترين صحنه زندگي من است كه هرگز در هشت سال دفاع مقدس آن
را نديدم.مردمي كه هدفشان دفاع از اسلام و حفظ وطنشان بود. مردمي كه نمي خواستند
مظلوميت خرمشهر براي آبادان هم تكرار شود.
|
|
|
به ياد دانشجوي شهيد عليرضا ويزشفرد
آنكه نيمه شب ها با سجاده به محوطه خوابگاه مي رفت
وقتي از شهيد حاج حسين خرازي و احمد
كاظمي مي شنوي شايد در شگفت بياي از عظمت وجود اين افراد، شايد برايت قابل درك
نباشد، آيا مي توان به فيضي اينچنيني نائل شد؟
اما شايد باور نكني در 10-15 متري مزار اين دو شهيد عزيز و والامقام در گلستان
شهداي اصفهان، مزار گلي است، كه 51 روز بعد از شهادت حاج حسين خرازي اسطوره به دنيا
آمده است.
شايد كمي دير آمده اما چه زود ياد گرفته چگونه بايد بود، چگونه بايد فاصله زمين تا
آسمان را پيمود و چطور بايد الگو شد براي هزاران جوان و نوجواني كه او را مي شناسند
و چگونه شفيع بود براي ميليون ها نفر كه شايد او را نشناسند...دل مهربان عليرضا رشد
و تعالي من و تو را مي خواهد، چرا كه او امروز مهمان حضرت ابوالفضل العباس است.شايد
باور نكني عليرضا چند ساعت قبل از شهادتش در وبلاگ شخصي اش در مورد سفر مكه اش
اينچنين بنويسد:
«يادش بخير!سه سال پيش يه همچين روزهايي من هم اونجا بودم.و چه زيبا روزها و شب
هايي.رفتم اما درك نكردم كجا رفتم!اگه بدونيد چه آرامشي داره.چه عظمتي.چه ...يادش
كه ميفتم اشكام سرازير ميشه.ان شاالله قسمت هر كي عاشقه بشه.لبيك يا الله.
تو در جان مني من غم ندارم
تو ايمان مني من كم ندارم
اگر درمان تويي دردم فزون باد
وگر عشقي تو سهم من جنون باد
تويي تنها تويي تو علت من تو
تو بخشاينده بي منت من»
بايد از دوستانش بپرسي شايد برايت بگويد، از روزهايي كه نگهبان خوابگاه كشف مي كند
كسي كه نيمه شب سجاده به دست به محوطه خوابگاه مي رود كيست؟ شايد برايت بگويد وقتي
كه ديگران سلام نماز را هم داده اند عليرضا هنوز در سجده است معبود است و او، مي
گويد و مي شنود.
از دوستانش كه بپرسي، مي گويند عليرضا اين روزهاي آخر كدام كتاب را ورق مي زد؟
كتاب «حيات پس از مرگ»!
اما بايد از مادرش كه اين كتاب را چند دور خوانده (آخرين توصيه عليرضا اين بوده:
مادر اين كتاب را بخوانيد!) بپرسي، تا به تو بگويد كنار كدام احاديثي تيك گذاشته؟
آنهايي كه از شهادت نوشته اند را.
بايد از مادرش بپرسي تا به تو بگويد، آخرين باري كه به اصفهان آمده با مادرش از
«شهادت» نجوا كرده، و مادر كه شايد آن زمان تاب از دست دادن عزيزي چون عليرضا را
نداشته نخواسته كه بشنود! غافل از اين كه عليرضا در عشق معبود مي سوزد...
و بالاخره عليرضا در بيست و چهارم تير 89 در حادثه تروريستي مسجد جامع زاهدان عامل
انتحاري را در آغوش گرفت تا مانع آسيب به سايرين شود و اين گونه بود كه جاودانه شد.
يادش گرامي باد.
|
|