(صفحه(12(صفحه(10(صفحه(6(صفحه(9(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14


چهارشنبه 24  آبان  1391 - شماره 20357

زنگ انشا
كهنه سرباز حاج همت
يادگاري بخيل
مور وقورباغه و كرم
خدايا دوستت دارم...
چيستان


زنگ انشا

زنده ياد قيصر امين پور
صبح يك روز سرد پائيزي/ روزي از روز هاي اول سال
بچه ها در كلاس جنگل سبز /جمع بودند دور هم خوشحال

بچه ها غرق گفت وگو بودند/ باز هم در كلاس غوغا بود
هر يكي برگ كوچكي در دست/ باز انگار زنگ انشا بود

تا معلم ز گرد راه رسيد/ گفت با چهره اي پر از خنده
باز موضوع تازه اي داريم/ آرزوي شما در آينده

شبنم از روي برگ گل برخاست/ گفت مي خواهم آفتاب شوم
ذره ذره به آسمان بروم/ ابر باشم دوباره آب شوم

دانه آرام بر زمين غلتيد/ رفت و انشاي كوچكش را خواند
گفت باغي بزرگ خواهم شد / تا ابد سبز سبز خواهم ماند

غنچه هم گفت گرچه دل تنگم/ مثل لبخند باز خواهم شد
با نسيم بهار و بلبل باغ /گرم راز و نياز خواهم شد

جوجه گنجشك گفت مي خواهم / فارغ از سنگ بچه ها باشم
روي هر شاخه جيك جيك كنم / در دل آسمان «رها» باشم

جوجه كوچك پرستو گفت/ كاش با باد رهسپار شوم
تا افق هاي دور كوچ كنم/ باز پيغمبر بهار شوم


زنگ تفريح را كه زنجره زد/ باز هم در كلاس غوغا شد
هريك از بچه ها به سويي رفت/ و معلم دوباره تنها شد

با خودش زير لب چنين مي گفت:/ آرزوهايتان چه رنگين است
كاش روزي به كام خود برسيد،/ بچه ها آرزوي من اين است
 


كهنه سرباز حاج همت

روز دوم عيد با يك سري از بچه ها رفته بوديم عيادت يكي از يادگاران هشت سال دفاع مقدس و جبهه هاي حق عليه باطل ؛سردار ي ملي كه همه نمي شناسند او را .
احمد پارياب فرمانده گردان شهادت ، نورچشم حاج همت ، خط شكن جنگ ، سينه سرخي كه سينه اش مخزن الاسرار شده است .
پارياب فرمانده گرداني بود كه حاج همت كه روش حساب ويژه اي باز مي كرد ، ديروز پشت خاكريزها وسط ميدان مين ، تو خاك عراق براي شناسايي منطقه و امروز در يك واحد آپارتمان محقر در طبقه چهارم واحد 13 در شهر قرچك ورامين.
اگر ما داريم راحت نفس
مي كشيم به خاطر اين است كه افرادي با شجاعت و عشق به اسلام و ايران راه شهادت را برگزيدند . اگر ما داريم راحت نفس مي كشيم به خاطر جانبازان شيميايي است كه به راحتي نفس نمي كشند .
سردار ملي كه همدم و مونسش شده بسيجيان دريا دل پايگاه حر و يه دستگاهي كه هر وقت نفسش دنيا روبراش تنگ تر كرد؛ ازش استفاده كند.
از خاطرات جبهه اش هم گفت تعريف مي كرد كه براي ماموريت رفته بودند و يك لحظه متوجه مي شود كه يكي از هم رزم هايش نيست پس از تفتيش و بررسي او را پيدا مي كند و متوجه مي شود كه عراقي ها اون روبه درخت بسته بودند و چشم هايش رو با سرنيزه از حدقه در آورده بودند. با خودم گفتم در جنگ ديروز چشم رزمنده ها رو در مي آوردند وامروز در جنگ نرم با ماهواره و مجله و رسانه هاچشم هاي جوانان را بيمار و مريض مي كنند كه مثل كور شدن است. چون ديگر اين چشم توانايي ديدن حقيقت را ندارد .
روايت مي كرد كه در جاي ديگري رزمنده هاي ايراني را عراقي ها به درخت بسته بودند و خمير روي سرشون گذاشته بودند و بعدهم اسيد ريخته بودند روي سرشون. با خودم گفتم امروز هم روي فكر جوان ها افكار مخرب را سم پاشي مي كنند و فكر هايشان را منحرف مي كنند.
او مي گفت : شش روز به همه آب نرسيده بود و هيچ باراني هم نيامد و بچه هاي رزمنده از فرط تشنگي سينه هايشان را برهنه مي كردند و به خاكريز مي چسبوندند تا شايد كمي خنك بشوند با خودم گفتم : امروزهم خيلي ها تشنه اند البته تشنه قدرت و شهوت و منصب اند.
هر چند جمله اي روكه ادا مي كرد مقداري آب مي خورد. خودش مي گفت به خاطرآمپولايي كه مي زنم دهنم ، خشك مي شود. باخودم گفتم اگه اون روز آب گيرش نيومد و نتونست قطره اي آب بخوره بعدش كفار عراق شيميايي هايي زدند كه پارياب تا آخر عمر زود به زود تشنه آب مي شود.
مي گفت يه روزي حاج همت بهم گفت: پارياب اگر براي خاك مي جنگي يه روزي خودت هم خاك مي شي اگر براي آب
مي جنگي اين قدر بارون مياد كه تويه قطره حساب مي شي ، پارياب براي اسلام ناب محمدي بجنگ كه ماندگار خواهد شد .
ده نمكي كارگردان اخراجي ها مي گفت : يه روز توي فرودگاه مسكو براي نمايش اخراجي ها رفته بودم ديدم تو فرودگاه شلوغ هستش و يه جايي اين جوون هاي دختر و پسر جمع شده بودند و اين دوربين هاست كه داره فلش مي زنه عكس مي گيره. اول فكر كردم شريفي نياشونه ، گلزارشونه ، هديه تهراني شونه كسي هستش كه اين قدر مردم ريختند دورش رفتم جلو تر ديدم يه پيرمرد 90 ساله است. 20-10 تا مدال پوسيده بهش آويزونه رو يه لباس سورمه اي پوسيده، ديدم كهنه سرباز جنگشونه . جوون هاي امروزي دورش جمع شدند دارند عكس يادگاري مي گيرند .
سر و دست دارند مي شكنند. رفتم جلوتر ديدم تو ميدون سرخ مسكو يك مقبره اي درست كردند عروس و داماد ها وقتي مي خوان برن سر خونه و زندگي شان مي آيند بالا سر اون سرباز گمنام اداي احترام مي كنند و مي روند سر زندگي شان....
فرستنده : محمود تاجيك خاوه از ورامين
 


يادگاري بخيل

شخصي با بخيلي رفاقت داشت. يك روز به او گفت: مي خواهم به مسافرت بروم. براي يادگاري، انگشتر خود را به من بدهيد تا هر وقت آن را ببينم از شما ياد خير كنم.
بخيل گفت: هر وقت انگشت خود را از انگشتر خالي ديدي از من ياد كن كه تو انگشتر خواستي و من ندادم!
(كشكول منتظري يزدي)
 


مور وقورباغه و كرم

حضرت سليمان (ع ) در كنار دريا نشسته بود ، نگاهش به مورچه اي افتاد كه دانه گندمي را باخود به طرف دريا حمل مي كرد .سليمان (ع) همچنان به او نگاه مي كرد كه ديد او نزديك آب رسيد.در همان لحظه قورباغه اي سرش را از آب دريا بيرون آورد و دهانش را گشود ، مورچه به داخل دهان او وارد شد ، و قورباغه به درون آب رفت.
سليمان مدتي در اين باره به فكر فرو رفت . ناگاه ديد آن قورباغه سرش را از آب بيرون آورد و دهانش را گشود ، آن مورچه از دهان او بيرون آمد، ولي دانه ي گندم را همراه خود نداشت .
سليمان(ع) آن مورچه را طلبيد و سرگذشت او را پرسيد.
مورچه گفت: اي پيامبر خدا در قعر اين دريا سنگي تو خالي وجود دارد و كرمي در درون آن زندگي مي كند . خداوند آن را در آنجا آفريد. او نمي تواند از آنجا خارج شود و من روزي او را حمل مي كنم . خداوند اين قورباغه را مامور كرده مرا درون آب دريا به سوي آن كرم حمل كرده و ببرد. اين قورباغه مرا به كنار سوراخي كه در آن سنگ است مي برد و دهانش را به درگاه آن سوراخ مي گذارد من از دهان او بيرون آمده و خود را به آن كرم مي رسانم و دانه گندم را نزد او مي گذارم و سپس باز مي گردم وبه دهان همان قورباغه كه در انتظار من است وارد مي شود او در ميان آب شناوري كرده مرا به بيرون آب دريا مي آورد و دهانش را باز مي كند ومن از دهان او خارج ميشوم .»
سليمان به مورچه گفت : (( وقتي كه دانه گندم را براي آن كرم مي بري آيا سخني از او شنيده اي ؟ ))
مورچه گفت آري او مي گويد :
اي خدايي كه رزق و روزي مرا درون اين سنگ در قعر اين دريا فراموش نمي كني؛ رحمتت را نسبت به بندگان با ايمانت فراموش نكن.
 


خدايا دوستت دارم...

خدايا تو را دوست دارم چرا كه وقتي به دور و برم نگاه مي كنم نعمتهايت را نمي توانم ، شمارش نمايم و مي دانم كه چقدر تو به فكر من بودي و هستي ! تو پدر و مادري مهربان به من عطا كردي. عقل و شعور و آگاهيم دادي به من نعمت انسان بودن را چشاندي و من دختركي هستم كه دوست دارم با بالهاي فرشته ها تا عرش تو پرواز كنم و آسمان زيبايت را پر از احساس قدرداني كنم و با ذره هاي پاك وجودم؛ نماز بخوانم . نمازي كه در آن آبي آسمان پر از پژواك عشق به تو شود و با عرفان دوست داشتنت را تا ملكوت رهسپار شوم و در گوش باد بخوانم كه معرفت و مهرباني تو را در دل كوه و دشت و بيابان بنوازد و همه بفهمند كه من چه خدايي دارم خدايي كه همه جا هست و من با چشم دلم او را مي بينم كه چقدر قدرتش همه چيز را احاطه كرده و او از همه چيز و همه كس بي نياز است.
فاطمه خوش نمك (آهو) از دبستان دخترانه فاطميه منطقه 12
 


چيستان

جواب چيستان دو شنبه 22 آبان :
اين چيه كه مورچه داره ، اما مار نداره ؟
جواب :نقطه
برگ سبز چمني، ورق ورق تو مي شكني!
جواب :كاهو
حرف اولم اول فيل است. حرف دومم ازسر نيل است. حرف سومم سوم عاج است .حرف چهارم ميان كاج است. حرف پنجمم اول نيز است. بگوييد پس چه چيز است؟
جواب : فنجان
حالا جواب اين چيستانها را پيدا كنيد :
آن چيست كه يك پا دارد و هزار دست ؟
آن چيست كه چهار پا است ولي قادر به راه رفتن نيست ؟
آن چيست كه آسمانش سبز است و شهرش قرمز و مردمانش سياه ؟
 


(صفحه(12(صفحه(10(صفحه(6(صفحه(9(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14