(صفحه(12(صفحه(10(صفحه(6(صفحه(9(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14


سه شنبه 3 آذر 1388- شماره 19520
 

 
 
عاشقي
چرا بد خطم؟
پاسخ مسابقه تصويري
بصيرت
مسافر



عاشقي

مگر نمي بيني خارهاي دل شكسته و سر به زير كوير،
سالهاست به انتظار باران خو كرده اند؟
مگر شن هاي روان را نمي بيني كه قرن هاست در پي بي كران ها در جنبش اند؟
مگر نمي بيني فرهاد چه صبور،
پيكر سخت سنگ را با تيشه نرم عشق به اميد وصال، مي سايد؟
مگر حكايت چشمان منتظر و مجنون ليلي را نشنيده اي؟
مگر نمي بيني شب هاي بي پايان جمكران را...؟
اين را هم ببين و بدان كه:
عاشقي سخت است و عاشق ماندن سخت تر...!
گرداب!
در چشمان اشكبارت،
آهوي سرگشته سرنوشتت را،
مغموم و منتظر،
با چهره اي معصوم و پاك، مي بينم،
و چه بي حاصل در اين گرداب عشق،
سرگرداني!
خودت را برهان اي آهوي سرگردان!
بشنو نجواي بوته هاي آشفته را،
آن هنگام كه سوار بر بال هاي تنومند باد صحرايي،
به وصال مي رسند،
هر چند با مرارت بسيار!
فاطمه شهريور (باران)
(عضو تيم ادبي و هنري مدرسه)

 



چرا بد خطم؟

اي پدر، اي مادر!
صفحه مشق من از خط خرابم شاكي است!
و حروف و كلماتي كه كج و راست شدند!
از من اكنون گله دارند!
چرا بدخطم؟
من اگر بدخط و بي قاعده تحرير كنم
علتش مشق زياد است و تكاليف گران
علتش تندنويسي به كلاس درس است!
يعني آنجا كه در آن،
وقت به سرعت جاري است
و زمان مي گذرد!
آن فضا اين گونه است:
اضطراب و تپش قلب ظريف
با دو انگشت نحيف!
تو بگو آيا من!
فرصت خوب نوشتن دارم؟
ترسم اين است كه بد خطي من
مايه دردسر و سرزنش من گردد
¤¤¤
اي معلم كه صفاي دلت از خط پيداست
و خط خوب تو
از كرسي (1) جان مي گذرد
من همان لحظه كه در دست قلم بگرفتم
پشت دستان تماشايي تو
آرزوي خط زيبا و خوشي مي كردم
آخه با خط خوش و جوهر ناب
مي توان شوق نوشتن را ديد
كه چگونه كلمات
با نواي قلمم مي رقصند
و چون آيينه روح
عكس انديشه زيباي مرا
منعكس مي سازند
اي معلم هر روز
با من از راز خط زيباگو
فرصت خوب نوشتن، واگو
مشق را در حد و اندازه بده!
درس خوش خطي ما را بر خوان
تا ز تكرار تو،
خط خوش ما ديده شود
خط خوش
همدم ديرينه شود!
كاوه تيموري
آبان 1388
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
1- كرسي خطي است كه حروف روي آن قرار مي گيرند.

 



پاسخ مسابقه تصويري

با سلام خدمت مسئول محترم صفحه مدرسه
با عرض معذرت به خاطر فاصله در ارسال مطالبم، اين بار براي جبران اين فاصله مطالبي براي شما مي فرستم كه تنها متعلق به من نيست بلكه متعلق به جمعي از دانش آموزان 3/1 مدرسه شاهد اشراقي است. بايد به شما بابت بحث داغ مسابقه تصويري كه حتي در كلاس ها هم آمده است تبريك بگويم. ما از اواسط سال تحصيلي 87-88 توسط معلم گراميمان سركار خانم منصف و هم چنين توجه و تشويق كادر مدرسه به اين مسئله با صفحه شما آشنا شديم و مطالبي هم از دانش آموزان براي شما ارسال شد.
با تشكر
يكي از دانش آموزان ياس يك
مدرسه راهنمايي شاهد اشراقي/ قم
تفاوت
مردم ها با هم تفاوت هاي زيادي دارند بعضي ها ساده اند اما بعضي ها خيلي پيچيده زندگي مي كنند.
زينب دائمي / 13 ساله
تلاش
چوب هاي كاملاً سوخته: مثل مردماني هستند بيكار و بي ارزش سوخته و خاموش.
اما چوب كبريت هاي نسوخته: شب و روز در تلاش اند و كار مي كنند و براي جامعه ارزشمندند و براي مردم جامعه خدمت مي كنند.
فاطمه ابراهيم زاده/ 13 ساله
انتظار
هر كس طوري برايت سوخت؛ بعضي بيشتر و بعضي كمتر اما نيامدي خورشيد انتظارم.
زينب السادات حدادي/ 13 ساله
خورشيد ظهور
اشعه هاي پرتوي خورشيد زمان رو به افول مي رود. ولي هنوز خورشيد ظهور رخ ننموده است.
محدثه رضواني

شركت در مسابقه تصويري بهانه اي شد تا برايتان ايميل بزنم
جمله ام اين است:
«از كبريت هاي سوخته نيز مي توان خورشيد ساخت.»
اما اين جمله ماجرايي هم دارد:
پدرم روزنامه را مي خواندند.
بعد از مطالعه شان آنرا گرفتم تا استفاده كنم.
طبق عادت اول مي روم سراغ صفحاتي كه علاقه دارم.
وقتي صفحه مدرسه را بازكردم، ديدم با قلم زير مسابقه تصويري جمله بالا را نوشته اند.
پرسيدم يعني چه؟
گفتند: استفاده از فرصت هايي كه به ظاهر سوخته اند.
فوري به ياد حرف دكتر الهي قمشه اي افتادم كه مي فرمودند: من از زمان هاي مرده استفاده كردم و چند زبان خارجي را يادگرفتم. همين زماني كه در راهيم براي ملاقات كسي، زماني كه جايي منتظر بودم و...
با خودم فكري كردم.
ديدم از اين زمانها و موقعيت ها در زندگي همه ما زياد است.
بايد سعي كنيم كه از اين زمانها بيشترين بهره را ببريم.
البته به نظرم اين عكس، تصوير ضرب المثل معروف زير هم هست...
هرچيز كه خارآيد
يك روز به كار آيد.
احمد طحاني / يزد

كبريت ها
تك تك كبريت ها سوختند و هر كدام خانه اي خورشيدي شدند و نور و گرما آفريدند و خورشيد را مهمان شب ها و سياهي هاي دنيا كردند.
فاطمه كشراني
15 ساله تهران - دبيرستان طوبي
عضو تيم ادبي هنري مدرسه

 



بصيرت

هوا كمي سرد بود.
نمايشگاه صنايع دستي بوديم؛
غرفه معرق.
ديدم دوستم خيره شده به يكي از تابلوها.
قيمتش خيلي زياد بود و من از روي شوخي گفتم: چيه، مي خواي بخريش؟
گفت: ميداني يعني چه؟
حديث معروفي بود «كل يوم عاشورا و كل ارض كربلا»
گفتم: يعني هر روز عاشورا است و همه جا كربلا.
نگاهي به صورتم انداخت و گفت: معني ظاهري اش را نگفتم، معني باطني اش مي داني چيست؟
گفتم: خوب... خوب معلوم است يعني به ياد كربلا و امام حسين(ع) باشيم.
گفت: ديگر؟
كمي فكر كردم، چيزي به ذهنم نرسيد.
گفتم: نمي دانم، تو بگو.
گفت: هر روز عاشوراست. يعني هر روز حق و باطل در مقابل هم صف كشيده اند. و همه جا كربلاست، يعني جاي خاصي نمي خواهد، همه جا ميدان نبرد است، ميدان نبرد حق و باطل...
حرفش بدجوري به دلم نشست.
گفتم: يعني...
حرفم را قطع كرد و گفت: يعني بايد جبهه حق و باطل را پيدا كني، فكر مي كني ساده است؟
كمي فكر كردم. ترسيدم جواب بدهم!
گفتم: خودت بگو.
گفت: ساده نيست، بايد چشممان را باز كنيم. بايد بصيرت داشته باشيم. بايد بفهميم.
اشك از گوشه چشمانش پايين ريخت و ادامه داد:
اگر خوب گوش كني صداي هل من ناصر ينصرني را هم مي شنوي.
اين را كه گفت دلم لرزيد.
بي اختيار اشك از چشمانم جاري شد.
برگشت و نگاهي به صورتم انداخت، دستم را گرفت، رو به قبله ايستاديم و سلام داديم...
«السلام عليك يا اباعبدالله»
احمد طحاني يزد

 



مسافر

همه خوابند كه او از خواب پا مي شود. براي بار چهارم، ميله هاي سرد را لمس مي كند و واقعيت را باز هم قبول مي كند. به رختخواب مي رود. دراز مي كشد . آرنجش را روي پيشاني
مي گذارد و گذشته اش را مرور مي كند.
¤¤¤
-خيلي سخته ... ولي ممكنه!
-چي ممكنه آقا!
- هان! هيچي با خودمم.
-بابا جان مثل اينكه داشتي بلند بلند فكر مي كردي!
¤¤¤
مسافران قطار دو به دو روبروي هم نشسته اند. يك خانم جوان با نوزاد در آغوشش و يك پير مرد و پيرزن و در آخر هم يك مرد جوان.
پير مرد كنارش نشسته است.
-بابا جان از اول سفر رفتي تو فكر! چند بارم بلند صحبت مي كردي؟ راستي فكر نكني فضولما، ليلا كيه؟
او، آينده و گذشته ي خود را جديدتر، آن طور كه دوست داشت مي ساخت كه، رشته ي افكارش پاره شد، اما او عادت داشت،بي جواب به پيرمرد به افكارش برگشت.
پير مرد بي خيال شد و پتو را بيشتر روي خودش كشيد.
پيرزن براي خودش چايي ريخت و چشمان خواب آلودش رامراقب او گذاشت.
خانم روبرويش كه ديگر اسمش را مي دانست، آرزو، با دختر نوزادش به خواب رفته بودند.
پيرزن بي اختيار چشمانش را روي هم گذاشت و همين باعث ريختن چاي روي دستانش شد.تسبيح زرد رنگش را به گوشه انداخت و بلند شد. بلند شدنش همراه بلند شدن ناگهاني پتو از روي خودش و آرزو بود.آرزو اين زن جوان، ترسيد و ترسش شوكي براي نوزادش بود تا گريه كند.
پير زن از اين كارش پشيمان شد. و سوختگي دست را فوت كرد.
پيرمرد هم يواش خنديد.
كودك هنوز گريه مي كرد. مادر نتوانست آرامش كند. مثل اينكه نوزاد شير مي خواست اما او مزاحم بود. تخت بالاي سرش را باز كرد.
پير مرد فهميد سقفي بالاي سرش مي آيد غصه دار شد و شايدم از روي كنجكاوي اش پرسيد كه: چرا الان مي خوابي!
اما پيرزن مثل گذشته هاي خودش با پيرمرد، گوشه ي چشم چپش را به طرف دخترش نشانه رفت كه يعني آرزو مي خواهد بچه اش را شير بدهد و بي خيال شو!
و پير مرد هم مثل هميشه تازه مي فهمد كه جريان چيست؟
آرزو، منتظر او مانده است.
پير زن از صداي گريه و ن گ ن گ نوزاد عصباني شده است.
او مي رود و در تخت باز شده پشت به آنها دراز مي كشد.
نوزاد ديگر گريه نمي كند. مثل اينكه دارد شير مادرش را مك مي زند!
او پشت به آن خانواده خوابيده است. و فكر كرد شايد پير زن دارد نگاهش مي كند و در دلش مثل مادر خودش به اين فكر مي كند كه شايد دليل اين حادثه او باشد؟
او براي دومين بار است كه سوار قطار مي شود. دفعه ي قبلي با مادرش مشهد رفته بود.راحتي چرم تخت برايش لذت بخش بود. وسايل اين قطار از قطار قبلي لوكس تر به نظرش مي رسد. چهارتخت بودن، زيبايي كوپه، پتوهاي تميز،مهماندارهايي كه همگي يونيفورم يك شكل دارند. اما فكر كرد يك چيز قطار كم باشد. آه فهميد گرما همان كه سال ها به دنبالش است!
فكر ديروزش را مرور
مي كند.وقتي دختر جوان را ديد، فهميد كه بايد پولدار باشد وحتماً امروز مي تواند ساندويج داغي بخورد. اما كششي در وجودش بود كه او را از اين كار نهي مي كرد. مادرش، بايد به قولش عمل مي كرد. بايد كار مي كرد. اما چگونه؟ برايش سخت بود. با كدام پول برود و....
مثل هميشه وسوسه كار خودش را كرد و مرد كيف دختر جوان را زد و در اولين دستشويي مردانه، رفت تا پيروزي اش را جشن بگيرد. اما هميشه پيروزي طبيعت بر فطرت برايش لذت بخش نبود! خوب چه كند
عادت كرده است.
كيف را باز كرد .داخل كيف لوازم آرايش و كارت ملي و يك بسته ي سفيد رنگ بود. آره همان كه هميشه او را بر طبيعت تسليم نموده است. پول؛ پول ها را شمرد. 500 هزار تومان پول برايش بس بود.
ديگر مي توانست هر چه زودتر جهيزيه ي خواهرش راجور كند.
دست در جيبش فرو برد و گذرنامه جعلي را لمس كرد. و چشمش بسته شد.
¤¤¤
در كوپه را مهماندار كوبيد و خبر داد: بين ايستگاه سلماس تا رازي كارهاي گذرنامه انجام مي شود.
و رفت.
بعد از مدتي ماموران آمدند تا تشريفات گذرنامه اي را انجام بدهند.
داخل كوپه شدند.
پير مرد گذرنامه هاي خانواده اش را داد.
گذرنامه ها تاييد شدند.
مرد مامور رو به او كرد. و مي خواست كه گذرنامه اش را بدهد.
او ترسيد. تصوير كوچكي خواهر از ذهنش گذشت. دست هاي پينه بسته مادر، آنها را در رويا بوسيد و گذرنامه را داد. مامور گذرنامه را ديد و تاييد كرد.
-خوب ببخشيد كه مزاحم شديم. سفر خوشي رو داشته باشيد.
ماموران رفتند. هنگام بيرون رفتن، مامور نگاهي به چهره ي پر اضطراب او كرد ولبخندي نثارش نمود.
¤¤¤
قطار به اسكله نزديك
مي شد. وقت پياده شدن بود. او خواب بود و خواب عروسي خواهر را مي ديد اما، با عصاي پير مرد كه ،بر سرش زد ،بيدار شد.
-هان چيه؟ چي شده؟!
هيچي بابا از اين جا به بعد بايد سوار كشتي بشيم مگه تا حالا نيومدي ؟
او جوابش را نداد و فهميد بايد براي سفري ديگر آماده شود.
چمدان بزرگ و ساك كوچك تنها وسايل همراه خانواده ي پيرمرد بود. بايد كمكشان مي كرد.با اينكه به نظر
مي رسيد مردي بد طينت باشد اما رفت تا به خانواده ي پيرمرد كمك كند.
-بدهيد من!
¤¤¤
مرد در هواي سرد، چمدان و ساك را روي موزاييك هاي سفيد و ليز گذاشت. نرم نرم برف شروع به باريدن كرد. مردي از عقب صدايش زد.
نمي خواست به صدا جواب بدهد. مي خواست هر چه زودتر برود اسكله!
اما صاحب صدا بار ديگر گفت:
-محمود!
صاحب صدا را شناخت، اسي سياه بود.
- اونو كه گرفته بودن؟
برگشت به سمت صدا و دستبند سرد به دستش خورد. پليس قطار دستگيرش كرد.
متعجب ماند. او
مي خواست برسد به خواهرش ؛به مادرش قول داده بود.
به خواهرش فكر كرد وقتي پدر فروختتش او 6 سال داشت بايد به خواهرش مي رسيد. ديوانه شد.گريه اش گرفت.
مي خواست داد بزند. واين كار را هم كردآن هم با زبان مادري اش همراه با گريه:
باجي من پول تاپارم، مني ول اليين، آلاه!، مني وليين!.
آبجي من پول پيدا
مي كنم،منو ول كنين،خدايا! منو ول كنين!
و تقلا مي كرد. امّا دستنبد ماموران نمي گذاشت اقدامي كند. مسافران با تعجب به داد و فرياد و حركات جوان دقيق شده بودند كه، يعني چه شده؟
اما پليس ها او را بردند.
صبح شده است. و صداي زندان بان جواني از بلندگويي زندان مي آيد: زنداني ها براي صبحانه پاشند.
وحيد بلندي روشن
عضو تيم ادبي
هنري مدرسه

 

(صفحه(12(صفحه(10(صفحه(6(صفحه(9(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14