(صفحه(12(صفحه(10(صفحه(6(صفحه(9(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14


سه شنبه 3 آذر 1388- شماره 19520
PDF نسخه

گشتي در جشنواره زوج خوشبخت عروس رفته چاقوي ضامن دار بياره! رقص فتا، كوچه تنگ و ازدواج آسان
براي پاييز...
يادداشت سوم
نقد سوم
شب هاي ملال آور پاييز است
پيشنهاد چي؟؟؟!
كارگاه روزنامه نگاري



گشتي در جشنواره زوج خوشبخت عروس رفته چاقوي ضامن دار بياره! رقص فتا، كوچه تنگ و ازدواج آسان

ليلا باقري
«ازدواج بايد آسان باشد» تبيين اين جمله در جامعه و عملياتي كردنش كار يك هفته و يك جشن و دو تا برنامه راديويي و تلويزيوني نيست؛ آن هم وقتي كارشناس برنامه در پاسخ مجري كه مي پرسد خب خانم دكتر دختر شما مهرش چقدر بود؛ بگويد «مهرباني» براي هم كادو كردند اما به اصرار داماد به اندازه حروف ابجد نام دخترم سكه طلا دادند؛ شد 510 سكه! در واقع قضيه خيلي جدي است آن هم با آماري كه هر روز اوضاع تشكيل زندگي مشترك را كه مبناي آن عشق و علاقه پايدار است؛ وخيم و وخيم تر نشان مي دهد. نتيجه اش مي شود ترسي كه براي كنكور هم اينقدر آزاردهنده نيست و مانع ايجاد نمي كند؛ ترسي كه حاصلش زندگي مجردي است و...حالا در اولين اجراي مدير جوان دولت جشنواره زوج خوشبخت فرصتي شد تا گشتي بزنيم در كارشناسي ترين و اصلي ترين برنامه سازمان ملي جوانان در طول سال كه اساسا براي جوانان و دغدغه هايش فعاليت مي كند.
اگرچه هر جشنواره اي در ابتدا داراي نقص هايي است اما متأسفانه نگاه سرگرم كننده به جاي نگاه دانش محور و تخصصي دارد مي شود پاي ثابت همه جور نمايشگاه و جشنواره و... اصلاً گويا فضاي نمايشگاهي در كشور دارد به سمت «دور هم بودن» ميل پيدا مي كند؛ رقص و آواز و موسيقي و جايزه و قرعه كشي و اجراي زنده و... چطور مي تواند محور ثابت همه جور جشنواره اي باشد؟! حالا گزارش را بخوانيد و ارتباط متن و اسم جشنواره را خودتان پيدا كنيد.
شمس العماره اي براي همه
اولش با ديدن بادكنك هاي سپيد و صورتي كه تنگ دل هم چسباندن شان تا طاق نصرت براي ورودي درست كنند و تزئينات level پايين مخصوص جشن تولد و آويزان از سر و روي درختچه هاي كاج به انضمام پاپيون هاي صورتي و سرخابي كه تنك و بي منظور جا به جا سردرآوردند، فكر مي كني از اين جشنواره لوس هاي ارائه 10 تا
20 درصد تخفيف اجناس براي زوج هاي جوان است.
وارد سالن 15 محل دائمي برگزاري نمايشگاه هاي تهران مي شويم. ديدن غرفه هاي كوچك مراكز مختلف با چندتا بروشور و كتابچه چيده شده روي ميز، حدس ماقبل ورود را تقويت مي كند اما... كمي جلوتر كه مي روي، متوجه مي شوي جشنواره «زوج خوشبخت ايراني» قسمت هاي خلاقانه و جالبي هم دارد و سازمان ملي جوانان هر استاني ذوق به خرج داده و سعي كرده آداب و رسوم كهن ازدواج در استان و شهر خود را به نمايش بگذارد. اكثر قريب به اتفاق
غرفه هايي از اين دست به رسم خود خنچه عقد چيده و لباس عروس و داماد را به طرق مختلف به نمايش گذاشته بودند. غرفه هايي كه سفره عقد را به صورت سنتي تزيين كرده بودند، علاوه بر يادآوري ساده زيستي گذشته گان، ذوق و سليقه آنان را به نمايش گذاشته و
مدل هايي را ارائه دادند كه از
مدل هاي امروزي و گران قيمت آن خيلي زيباتر بود.
نان و ماست
و چاقوي ضامن دار...
غرفه استان مركزي، خنچه ساده اي را به رسم آباء و اجدادي در
كاسه هاي سفالي با لعاب آبي چيده بود و اقلامي مثل نان، ماست، كشك و محصولات استان اعم از انار، گردو، بادام و... در آن
چشم نوازي مي كرد. در مجمع هاي دو گوشه سفره هم خلعت عروس و داماد را به صورت سنتي گذاشته بودند كه گيوه هاي خلعت داماد از همه نمايان تر(!) بود. البته نشان دادن لباس عروس هر شهر يك استان هم در قالب طراحي هاي سياه و سفيد و احتمالا توليدي
بچه هاي طراحي و دوخت هنرستان، نهايت ذوق براي نمايش تمدن البسه در اين استان بود. در اغلب خنچه هاي عقد نيز علاوه بر قرآن، جانماز و تسبيح زيبايي هم وجود داشت.
غرفه هاي ديگري چون كرمان، علاوه بر آراستن خنچه عقد با شيريني هايي مثل قطاب، كلمپه و كماج كه همه شان با خرما درست مي شوند، نمونه اي از لباس عروس و همچنين زيراندازي به نام «پته» را به ديوار آويخته بودند. پته را اغلب دختران، خصوصا ورژن قديم، روي جهيزيه شان دارند و امروزي ها از آن به عنوان روميزي استفاده
مي كنند. دختران اين زيرانداز را در طول دوران تجرد با هنر دست خود درست مي كنند؛ پارچه سنتي كه رويش با رنگ هاي تند و شاد، مثل قرمز، سوزن دوزي مي شود.
غرفه زنجان هم اگرچه خنچه عروس و داماد داشت، چندان به چشم نيامد چراكه بساط فروش چاقوي زنجان گرم بود و مخاطبان هم مشتاق. در بين انوع و اقسام كاردهاي زنجاني احتمالا فرد اعلا، تعداد متنوعي هم چاقوي ضامن دار مشاهده مي شد. از فروشنده مي پرسم: ربط چاقوي ضامن دار به جشنوراه زوج خوشبخت ايراني چيست؟ مي گويد: لازم مي شود ديگر... مي پرسم: مثلا به چه كار عروس و داماد مي آيد(؟) جواب سوالم را حواله مي دهد به آقايي كه همراه همسر و فرزند كوچكش آمده و دارد يكي يكي ضامن چاقوها را امتحان مي كند تا هركدام فشنگي تر عمل كرد و خوش دست تر بود، بخرد. فروشنده
مي گويد: اين آقا مي خواهد، بخرد. خب لابد نياز مي شود ديگر!
ازدواج در نيمه استقلال را فراموش كنيد
برخي غرفه ها هم واقعا بودنشان لازم نبود و به صورت نيم بند يا در پاره اي موارد، بدون بند(!) خودشان را به جشنوراه ربط داده بودند تا عرض اندامي كنند. البته اين يك فقره را قلم گرفته و خاطر مباركتان را مكدر نكرده و به تفصيل
نمي گوييم غرفه فلان مجله، بهمان سايت اطلاع رساني و انتشاراتي و غيره و ذالك، صرف اينكه چهارتا مطلب مرتبط با ازدواج داشتند، جشنوراه را الكي شلوغ كرده بودند. در عوض مي پردازيم به غرفه هايي كه تبليغات شان بدجوري چشمان جماعت مراجعه كننده را به نشان حيرت زدگي، تنگ و گشاد مي كرد. از جمله انواع و اقسام «كانون هاي ازدواج آسان» كه با 250 تا 300 هزار تومان مراسم عروسي برگزار مي كردند، آنهم با رعايت تمام مراحل مراسم و از قلم نيانداختن بخش هاي مورد اهميت براي
زوج هاي جوان.
مثل لباس عروس در طرح ها و مدل هاي روز، آرايش عروس در نقاط مختلف شهر، اتومبيل عروس در مدل هاي مختلف با تزيين گل، فيلمبرداري توسط آقا و بانو، كارت دعوت به تعداد لازم، آتليه و باغ به سفارش عروس و داماد، خنچه عقد، تالار پذيرايي در سطح شهر، پذيرايي 100 نفر با ميوه و شيريني و ... در توضيح اين طرح نيكو هم بايد گفت؛ همه اقشار جامعه مي توانند از آن بهره مند شوند. در طول ارائه خدمات هم هيچ نام و نشاني از موسسه مطرح نشده و كليه خدمات مانند مراسم معمولي، كاملا آبرومند برگزار مي شود. برخي از اين موسسات، خدمات مشاوره ازدواج هم مي دهند. ( نتيجه: زوج هاي جواني كه به خاطر ترس از خرج و مخارج ازدواج، اندر خم يك كوچه هستيد به جاي فكر كردن به انواع و اقسام طرح هاي «شبه ازدواجي» چون نامزد بازي، گردش در پارك، ادامه تحصيل، نيمه مستقل، نيمه وقت و... اين موسسات را دريابيد و...به قول شاعر كلا مشكلي نيست كه آسان نشود با طرح ازدواج آسان!) درضمن اين طرح براي تهيه جهيزيه هم ارائه خدمات داده و تقريبا 11 قلم كالاي اساسي را با قيمت هاي متغيري از 600 تا 700 هزار تومان براي عروس خانم ها تهيه مي كند.
جنبه داشته باش!
در حال گشت و گذار بين غرفه ها بنري توجه ام را جلب مي كند. رويش نام تعداد قابل توجهي از طنزپردازان صاحب نام را نوشته و پرسيده؛ مي دانيد اين همه طنزپرداز هر روز از ساعت 16 تا 30.17 كجا هستند؟!
الف: سر سفره عقد.
ب: سيراب شيردوني پايين ميدون. ج: لاي در مترو.
د: شب شعر با اجازه بزرگترها بعله... .
شب شعر طنز، دست پخت بچه هاي دفتر طنز حوزه هنري، قسمت جالب توجه جشنواره بود و مخاطبان مشتاق و خندان خود را داشت. برخي از حاضران با اين گونه محافل خندان و گويان آشنايي چنداني نداشته و جشنوراه فرصتي فراهم كرد تا با اين قسم برنامه هاي فرهنگي كه طنزيجاتي(!) از همه رقم را خوانده و تيغ نقد بر سر و صورت همه نوع30 اتفاق و رفتاري مي كشند، آشنا شوند. بماند كه برخي ها با شنديدن ابيات طنز
بي ظرفيت بازي درآورده و مكتوباتي دادند و شكيبا؛ مجري طناز برنامه را عصباني كردند و او به شدت هرچه تمام تر(!) يادآوري نمود؛ اينجا مكاني فرهنگي مي باشد، جدا!
كوچه تنگه بله...
پيچ بخش نشست ها و شب شعر را رد مي كني و درمي يابي از هرچه بگذريم سخن قسمت طربناك جشنواره خوش تر است. بخصوص اينكه گروه هاي رقص محلي مثل كردستان، آذربايجان و سيستان و بلوچستان آنقدر مرام داشتند تا مجلس را به هم نريخته و به نوبت عرض اندام كنند. اول آذربايجان و عجالتا از نوع شرقي مراسم «طبق كشي» دارند. زوج جواني لباس عروسي و دامادي محلي پوشيده و با خانواده اي آينه و شمعدان به دست در حال حركت در راهروها هستند. ساز و نواي محلي هم به مجلس و نمايشگاه فاز داده و جمعيت شاد و كف زنان و دوربين به دست مشايعت شان مي كنند. وقتي هم عروس و داماد به خانه فرضي يا همان غرفه شان مي رسند، آنقدر بعضي ها ازشان عكس مي اندازند و درخواست عكس يادگاري مي كنند كه صداي آقا داماد درمي آيد!
بعد از مراسم طبق كشي آذربايجاني ها، نوبت به پيش اجراي نمايش كرمانشايي ها مي رسد كه
غرفه شان از همه استان ها خلاقانه تر بود. يك چادر عشايري را با ميخ و سنگ هاي نمادين روي زمين چفت و بسط كرده بودند. تنور بيرون چادر و منگوله هاي قرمز و فانوس هاي آويزان از لبه چادر هم فضا را
واقعي تر نشان مي داد. زن ها و دختران جوان، لباس محلي به تن كرده و بيرون چادر ك ل زنان و كف زنان، مردان را كه «رقص رزم» داشتند، همراهي مي كردند. مردان به هدايت «سرچوپي» : فرد با مهارت بيشتر : «فتا» مي رقصند. بعد زنان در ادامه دايره رقص مردان، طبق به سر گرفته و حركت مي كنند و جشن را واقعي تر جلوه مي دهند.
فتا در تقسيم بندي رقص هاي كردي زير مجموعه «رقص رزم» محسوب مي شود. با توجه به اينكه رقص مريواني ها «رزم» است و سقزي ها«بزم»، مي پرسم چرا در بزمشان، رقص رزم مي كنند؟ جواب مي دهند؛ مردم كرد، مرز نشين بوده و هميشه آماده جنگ. رقص فتا حركت تندي نداشته و نشانه آمادگي مردم آن منطقه براي جنگ بوده و «رقص سپا» هم اوج جنگ و اوج حركت است.
نمايش كردها تمام مي شود. سالن پر از گل و كالسكه تزيين شده را دور مي زنم تا سري به كيك 12 طبقه بزنم. كيك به ميمنت سالروز ازدواج حضرت علي(ع) و حضرت زهرا(س) و به نيت دوازده امام پخته شده و 350 كيلو وزن دارد. به گفته فرهاد ظفري، سركيك پز(!) اين شيريني قلمبه، بزرگترين كيك عروسي جهان بوده چرا كه آخرين ركورد بزرگترين كيك متعلق به لهستان با 280 كيلو و كاخ امير كويت با 230 كيلو كيك است.
در بين راه گروه رقص سيستان و بلوچستان با لباس هاي چين دار سپيد و جليقه هاي مشكي درحال رقصيدن هستند. بيرون سالن هم ماشين بنز 170 مدل قديم، ليموزين و فورد امريكايي، حسابي دلبري مي كنند. اين ماشين ها علاوه بر آرياي دست ساز قديمي داخل سالن، متعلق به شركتي بوده كه به عروس و دامادهاي علاقمند به نوستالوژي ايران قديم، كرايه اش مي دهند. البته اين ها در
فرهنگ سازي خوشبختي چه سهمي دارد، هنوز معلوم نيست و كارشناسان ما سخت در پي يافتن ارتباط اين بزن و بكوب ها با نام جشنواره
«زوج خوشبخت» هستند. به قول دوستي، اسم جشن را مي گذاشتند
« شمس العماره در دوردست» خلاص!
بالاخره در يك نگاه عاشق بشيم يا نه؟
«هرچيزي سنتي اش خوب است. مثل بستني... موسيقي ... و ازدواج. تازه ازدواج سنتي از بستني سنتي هم بهتره...» بعد هم پخش موسيقي و از خنده ريسه رفتن مجري راديو جوان در بخش «جوان و جامعه» كه اجراي زنده برنامه را در داخل نمايشگاه به عهده دارد. البته به خاطر مصاحبه «مهرداد بذرپاش» رئيس سازمان ملي جوانان در همين غرفه، مجبور مي شود دقايقي اجرا را تعطيل كند. چرا كه غرفه سازمان ملي جوانان استان تهران به راديو جوان و شبكه سه سيما نيز متعلق است.
در هافتايم دوم مصاحبه رئيس سازمان به جمع خبرنگاران
مي پيوندم. قرار است بعد از نوبت دوم به بازديد غرفه ها برود اما مصاحبه به وقت اضافه كشيده شده و مجبور مي شود هنگام خروج نيز به سوالات پاسخ دهد. صبر مي كنم تا زمان بازديد و خلوت شدن دور و بر آقاي مسئول سوالم را بپرسم اما هميشه تعدادي خبرنگار voice و دوربين به دست وجود دارند كه سوال خاصي نداشته و تنها دنبال سوژه مي دوند و ضبط مي كنند، لاجرم سوال را در جمع مي پرسم.
- آقاي مهندس! «شمس العماره» را تماشا مي كرديد؟
- بله ... يك بخش هايي را ديدم.
- قسمت آخر را هم ديديد؟ نظرتان راجع به پايان بندي چه بود؟
- غير منتظره تمام شد!
- غيرمنتظره يعني چي؟ با پايان بندي موافق بوديد؟ اينكه دختر ماجرا سنت و آداب و رسوم را كنار گذاشت و با يك نگاه عاشق شد و ازدواج كرد...
- تحليلي ندارم... شكي نبايد بكنيم كه علاقه اوليه يا عشق اوليه براي ازدواج، پايه اوليه است اما خيلي
غير منتظره تمام شد و مخاطب قانع نشد.
باز اصرار مي كنم «حالا يك خوب يا بد را به من جواب بدهيد» اما پاسخي شنيده نمي شود و حواس رئيس سازمان به غرفه ها مي رود و ... مثلا جواب ما هم پيچانده مي شود! حالا اگر فرضا رئيس سازماني با اولويت اول ازدواج «ساده، آگاهانه و پايدار» و برگزار كننده جشنواره به اين عريضي با آن شادماني، نظرش را صريح درباره سريالي با محوريت ازدواج و عشق، مي گفت چه اتفاقي مي افتاد جز اينكه براي مردم روشن مي شد سياست مسئولان در امر ازدواج با هم هم خواني دارد يا نه؟! بالاخره ازدواج سنتي و بدون تاخير انجام شود(؟) يا جوانان صبر كنند تا روزي يك نفر پيدا شود و در يك نگاه دل شان را ببرد و ... يا در نهايت عاشقي در يك نگاه زودگذر است يا و ... بگذريم!
زوج هاي ترگل ورگل
و عكس هاي تك نفره!
يك نفر لباس مبارك را پوشيده و بشكن، بشكن راه انداخته و جماعتي را دور خودش جمع كرده تا از ماجراي عاشق شدنش بگويد. بعد دو نفر كه مجموعه نمايشي را ترتيب مي دادند، وارد ميدان شده و با اجراي طنزشان انبساط خاطر حضار اغلب جفت، جفت و خندان را فراهم كردند.
بازار مصاحبه با زوج هاي جوان و ترگل ورگل هم داغ بود. بازار عكس يادگاري هم همين طور. دكورهاي زيبا و شاد، زوج هاي حاضر و
زوج هاي آينده را ترغيب به گرفتن ژست مي كرد و انداختن عكس دونفره و تك نفره! مثل غرفه هاي گل آرايي شده، خنچه هاي عقد در انواع و اقسام سنتي و مدرن و
ماشين هاي قديمي و آخرين
مدل هاي گل زده و مخصوص غرفه سايپا؛ براي همان طرح كرايه
يك ساعته به زوج هاي جوان!
بايد گزارش را جمع كنم و بهتر است بگويم جشنواره شاد و تا حدي خلاقانه برگزار شد اما جاي كار بسياري داشت و مي توانست خيلي تخصصي تر و حتي شادتر هم برگزار شود. اين جشن جاي خالي هاي بسياري داشت و البته جاي پر هايي كه بي خودي پر شده بود. مثلا تنها چند استان در نشان دادن سنت ها فعال بودند، حضور مشاوران و كارشناسان ازدواج محدود به پخش شدن از مانيتور غرفه ها بود و برنامه «پيوند مهر» كه به دليل برگزاري ديرهنگام، و استقبال كم نشد كه بشود ... اصلا بگذاريد به سبك ليلاي شمس العماره كه ناگهان عاقبت به خير شد؛ بنويسم: نفس برگزاري چنين جشنوراه اي خوب است و همه اميدواريم كه هرسال بهتر از پارسال برگزار شود و نشود مصداق اغلب جشنواره هايي كه بعد از گذشت يك يا حتي دو دهه، طوري برگزار مي شود كه انگار اولين دوره بوده و حتي مشكلاتي دارد كه دوره قبل نداشته است به هر حال بايد بگويم كه اگر جشني و جشنواره اي در كشور برگزار شود و رفتار اجتماعي بدون تغيير كار خودش را بكند يعني كشك!
مي خواهم بگويم اگر هر روز سال هم جشنواره زوج خوشبخت و ازدواج آسان برگزار كنيم اما آمار ازدواج نصف آمار طلاق باشد و رشد مجردهاي بالاي سي سال براي مردم عادي شود يعني يك جاي كار...ببخشيد همه جاي كار
مي لنگد! راستي براي عروس و دامادهايي كه اين جشنواره دلشان را آب كرد و مراسم خود را جلو انداختند و يا حتي به فكر ازدواج افتادند هم كف مرتب فراموش نشود.

 



براي پاييز...

سينا محمدي
پدرم از كلمه «برگريزان» بدش مي آيد. وقتي صبح هاي زود آفتاب نزده از خانه بيرون مي رود، اگر باد بيايد اوقاتش تلخ مي شود و به زمين و زمان بد و بيراه مي گويد. من در پاييز مراقب هستم برگهاي خشك را زير پا له نكنم. پاييز پدر آدم را در مي آورد ...
برگ دوم
پاييز كه از راه مي رسد، ما از تمام شدن سر و صداي كولر همسايه مان و فصل گرما خوشحال مي شويم و از غر زدن هاي پدرمان ناراحت. اوّل پاييز، من تازه يادم مي افتد كه بايد تمام پس اندازم را مثل صورت سياه و روغني ام بشورم و بدهم براي كتاب و دفتر و لباس كه پدر بيشتر كلافه ام نكند.
ديروز با رسول دعوام شد. توي راه بي خود برگ ها را پخش و پلا
مي كرد. يكي دو بار گفتم: « نكن!» گوش نكرد. آخرسر برگشت و گفت: «چيه!؟ دلت واسه بابات مي سوزه بچه سوپور؟» زدمش. نمي دانم چرا، شايد به خاطر پدر. شايد به خاطر برگ ها. شايد هم فقط به خاطر اين كه كلافه ام كرده بود. نمي دانم. مادر مي گويد، پاييز كه مي شود، اوقات من هم تلخ مي شود. مثل پدر. شايد اين جور باشد. ولي مگر
من هم از پاييز بدم مي آيد؟!...
خنكاي صدايي دل نواز در هرم آتش مهر، نويد از راه رسيدن كاروان پاييز را سر مي دهد. كارواني از شتران آذين يافته با برگهاي رنگارنگ، زرد، نارنجي، قهوه اي و قرمز. شتراني با كوله بار دانش. زنگوله هاشان كه تكان مي خورد، بوي كتاب، بچه هاي خسته از بازي را به مدرسه مي كشاند تا كلاس هاي خاك آلوده را از هياهوي شادمانه شان پركنند.
بادي سرد زوزه مي كشد. برگ هاي خشكيده زير سم شتران خش خش مي كنند و به اين طرف و آن طرف مي روند. چند شم مي شود. مي خواهم فرياد بزنم. «برگها را خرد نكنيد!» ولي نمي زنم. ديگر چه فرقي مي كند وقتي جاروي پدرم مدتي است گوشه حياط خاك مي خورد.
كاروان باز مي ايستد. بچه ها هجوم مي آورند و بار از پشت شتران
بر مي گيرند. كتاب، دفتر، قلم و همه چيز تمام مي شود. پيش از آنكه هجوم دانش آموزان پايان يابد. چشم هاي منتظر، كاروان ديگري را در دور دست ها مي جويند... ديروز كه استاد، سركلاس از گرسنگي دختركي مي گفت كه يك سال تمام طعم برنج را نچشيده بود و مزه خيلي چيزهاي ديگر را حتماً ، يكي كه باد در غبغب انداخته بود، بلند شد كه «اي آقا، مگه مي شه؟! دروغ به اين گندگي» چند شم شد از حرفش. خواستم داد بزنم كه « هي آقا پسر! آخه بچه تو چي حاليته گرسنگي يعني چه؟» اما نزدم. كلاس ساكت شده بود. داشتم خفه
مي شدم. معلم هم انگار بغض كرده بود. بي صدا زل زدم به پسر. همان طور كه جلوي غرغرهاي پدرم زبانم را گاز مي گيرم. كاش در كاروان پاييز به جاي آن همه كتاب و دفتر كه به همه هم نمي رسد، كمي هم برنج و خيلي چيزهاي ديگر پيدا مي شد تا پدرم به دوست داشتني ترين چيزهايم نگويد «كاغذ پاره».
برگ سوم
روز اوّلي كه با هم رفتيم پارك قدم بزنيم، تو راهت را كج كردي طرف برگهايي كه از ترس باد، خشك و تلنبار شده بودند يك طرف راه. محكم پايت را مي كوبيدي روي برگها كه از خش خش آن لذت ببري. گفتم: «نكن! چ ندشم مي شه». بلند گفتم. جوري كه صدايم لاي خش خش برگها گم نشود. بلندتر داد زدي: «مي شنوي صداشو چقدر قشنگه؟!» و خنديدي. دنبالت نيامدم. نشستم روي نيمكت. آمدي كنارم نشستي بي آنكه بفهمم.
پرسيدي: «چته؟» و تا شب همين را تكرار كردي تا به من بفهماني كه حالم برايت مهم است.
گفتم: « پاييز ديوونه ام مي كنه».
يك سال زندگي مشترك، فرصت مناسبي بود كه بفهمي من يك آدم عصبي و خود خواه نيستم كه در پاييز حالي به حالي مي شود. كه در بهار ذوق ادبيش شكوفه مي كند. در تابستان به ياد محبت بي دريغت زندگي مي كند و در زمستان فقط با تو گرم مي گيرد. بايد مي فهميدي كه پاييز ديوانه ام مي كند. طوري كه تو يكريز سوال كني: «چته؟»
باور نمي كني نكن ولي هر برگي كه مي خواهد از شاخه جدا شود مثل اين است كه پوست مرا مي كنند. همين طور كه بين زمين و آسمان مي رقصد و چرخ زنان مي آيد پايين، انگار از يك بلندي پرت شده ام ته دره وقتي مي افتد زمين، من دردم مي گيرد. وقتي زير پاي تو و بقيه آدم ها خرد مي شود و خش خش مي كند، صداي خردشدن استخوان هايم را مي شنوم. همه اينها كه براي تو لذت بخش است، براي من يك كابوس است يك كابوس زنده كه هر لحظه تكرار
مي شود. سه ماه تمام. باز بگو چرا بهانه گير مي شوم اين وقت سال. نيستم، نبودم. پدرم هم نبود. باور كن نبود. پاييز به آن حال و روزش انداخت. كسي هم واقعاً نفهميد دردش چيست. غير از من. چون اين درد را از او به ارث برده ام. درد من، اگر هم مثل پدرم نباشد، چيزي است شبيه همان.
برگ چهارم
پاييز يعني، پنجاهمين سال زندگي. يعني عبور از نشاط و ورود به دنياي رنگهاي جديد. زرد، نارنجي، قهوه اي، جوگندمي، سفيد!
ديشب براي اوّلين بار پرسيدي چرا پاييز كه مي آيد، حال من هم عوض مي شود. ديشب بود كه فهميدم آن قدر بزرگ شده اي كه برايت قلم بدست بگيرم. تو از پدرم چيز زيادي نمي داني. جز چند عكس و خاطره هاي جسته گريخته اي كه از مادر بزرگ يا مادرت شنيده اي. اما امروز من چيزهايي را براي جوان رشيدم مي نويسم كه تا حال نشنيده است.
پسرم! تلاش كن تأثيرگذارترين فرد در زندگيت باشي. به انتخاب خودت دوست داشته باشي و به اراده خودت، چيز هاي دور و برت را به زندگيت راه دهي!
پدرم اين طور نبود. از پاييز بدش مي آمد، بدون اين كه خودش بخواهد و يا علتش را بداند. حالا علتش چه بود، بماند. همين قدر برايت بگويم كه پاييز جوري عوضش مي كرد كه روي من هم اثر مي گذاشت.
مادرت فكر مي كند، من هم از پاييز بدم مي آيد، نه! من پاييز را حس مي كنم. با تمام وجودم و اين را خودم خواسته ام. شايد هم اين طور نباشد. شايد من هم مثل پدرم شده باشم. شايد، اما همه را خودم خواسته ام.
هر سال كه تابستان تمام مي شود، پاييز به سراغ من هم مي آيد مثل طبيعت كه پاييز قيافه اش را عوض مي كند. من طبيعت را دوست دارم مثل تو و مادرت. با طبيعت خوشحال مي شوم و ناراحت. آسمان كه
مي بارد، گريه ام مي گيرد. درخت ها كه شكوفه مي كنند، مي خندم. من با طبيعت زندگي مي كنم.
حرف مي زنم و براي آن غصه مي خورم وقتي پاييز مي آيد.
براي من در اين سن و سال پاييز يعني هشدار!
برگ پنجم
نوه نازنينم از من خواسته برايش انشا بنويسم. انشايي براي پاييز! كه يك سال از چهار فصل تشكيل شده است. بهار براي كوچكترين نوه ام. تابستان براي پسر بزرگم. پاييز براي من و زمستان براي... .
آخرهاي پاييز كه مي شود، برگ درختان مي ريزد. من سست مي شوم. باد، سرد و زوزه كشان مي وزد. نفس من پس مي رود. درختها لخت مي شوند. استخوانهاي من تير مي كشد. دانه هاي برف فرو مي ريزد. ريش من سفيدتر مي شود. درختها به خواب مي روند. و من...
برگ ششم
اي كاش نوشتن در مورد پاييز هم به راحتي قدم زدن در يك باغ زيباي پاييزي بود.
پاييز يعني زيباتر شدن، گرد و غبار از چهره زدودن، تفكر كردن، ايستادن و بعد حركت كردن يعني آماده شدن براي فصلي جديد و كاري جديد. يعني تغيير كردن براي رشد و تعالي يعني انتظار براي فردايي بهتر و زيباتر. نمي دانم، پاييز آنقدر زيباست كه حتي قلم را ياراي نوشتن و وصف لطافت و زيبايي هاي آن نيست.
از كجا بايد شروع كنم...
از برگ هايي كه در پياده روهاي شلوغ شهر پامال عابراني كه بي توجه به زيبايي هاي نقش شده بر روي سنگ فرش ها، شده اند و گوش هيچ عابري صداي فريادهاي خش خش آنها را نمي شنود.
از درختاني كه برگ هاي سبز و زيباي خود را با چتري از رنگ هاي زيبا وچشم نواز تعويض كرده اند. يا لانه هاي پرندگان كه به خاطر كوچ صاحبانشان تنها و بي صدا مانده اند و يا باغ هايي كه به غير از زاغ ها ميهماني ندارند كه درختان را با صداي زيباي خود به جشن شكوفه ببرند.
نمي دانم از كجا بايد شروع كنم...
از شقايق هايي كه گلبرگ هاي سرخ خود را براي نقاشي تابلوي زيباي پاييزي تقديم به دست تواناي طبيعت كرده اند و از آنها جز ساقه اي خشك ديگر هيچ نمانده تا پروانه ها را به وصال خويش فرابخوانند. از پرندگان غمگين جامانده از كوچ كه تنها بر روي شاخه اي كه با
تك برگي زرد آذين بسته شده سر بر شانه هاي تنهايي خويش گذارده به اميد فردايي بهتر و كوچي ديگرند و يا...
در حال قدم زدن در كوچه اي پاييزي بودم با انديشه اينكه آيا مي شود درمورد پاييز، لطافت و زيبايي بي نظير آن چيزي گفت يا به رشته تحرير در آورد؛ قطره باراني كه به صورتم چكيد رشته افكارم را پاره كرد به خود آمدم.
از اينجا شروع مي كنم باران پاييزي...

 



يادداشت سوم

محمد كاظم روحاني
عصر عرفه در خيمه دلم تنها نشسته بودم؛ آفتاب كم فروغ بود
ورنگ پريده. چشمانم در جستجوي زمزمه هايي بر آمد كه واژگان نمناك و عطر آگين ناز و نياز را به هر سو مي پراكند. اشك ها در كوچه هاي بدون ديوار و از لابلاي خيمه هاي عرفات بهم مي پيوستند و جاري مي شدند. پس چرا خيمه من جدا افتاده است؟ نه پاي رفتن دارم و نه صبر ماندن! در افق نگاهم پيداست كه پرتوي از خورشيد ميهمان يك خيمه نيمه افراشته است. اگر دست به پيشاني بگيري خواهي ديد كه درونش آن خيمه نا آرام و هيجاني است. گويا كارواني عزم رفتن دارد. آسمان دست برد و همچنان فتيله نورش را پايين كشيد تا حريم حرمت آن كاروان از نگاه مردمان امن بماند. انگار شنيدم، ندايي برآمد كه آماده شويد! مسلم(ع) در كوفه در تدارك سپاه استقبال است پس درنگ جايز نيست. در يك چشم به هم زدني صحراي عرفات در غبار حركت اين كاروان گم شد. فقط بال هاي فرشتگاني پيدا بود كه همپاي كاروان راهي شدند. همهمه اي اوج گرفت و عارفان اين جملات را تكرار مي كردند:« وانصرني علي من ظلمني وار ني فيه ثاري وماءر بي واق رّ ب ذل ك... عيني اللّهمّ اكش ف كربتي واستر عورتي اغف ر لي خطيّئتي»
...و ياريم ده بر آنكس كه به من ستم كرده و انتقام گيري مرا و آرزويم را درباره اش به من بنمايان و ديده ام را در اين باره روشن كن خدايا محنتم را برطرف كن و زشتيهايم بپوشان و خطايم بيامرز...
دعاي عرفه تمام شد. شاهدان گفتند كاروان، دل به قربانگاه ديگري سپرده است. وادي مني را لايق نمي داند و گودالي در نينوا را برگزيده است. اينجا بود كه احساسم دست برد و عمود خيمه دلم را از جا كند و فرياد زد: هان اي دل، تو چه مي كني مي روي يا كه مي ماني؟!
¤¤¤
باز هم عرفه آمد و من هنوز در كوچه پس كوچه هاي تنگ و تاريك دلم سرگردانم...هنوز دلتنگم و هنوز غريب...
چه دعايي بايد كرد؟چه گفت؟ چه خواست؟!
نمي دانم؛ واقعا نمي دانم.
خدايا اگر نبود پدر و نبود نمازهاي او، من اصلا نمازخوان مي شدم؟!
اگر اشك هاي او در مصيبت سيدالشهداء نبود، من كجا سينه زن خيمه او مي شدم؟!
اگر درخلوت در رثاي فرزند شهيدش، روضه علي اكبر نمي خواند؛ من چگونه عاشورا رامي فهميدم؟!
اگر مادرم هر روز با خدا خلوت نمي كرد و قرآن نمي خواند، من كجا قرآن خوان مي شدم؟
اگر بغض مادر در مظلوميت ائمه نمي شكست، من كجا معني پاكي و معصوميت را مي فهميدم؟!
اگرنبود شاخه هاي استجابت قنوت مادرم، من كجا به هر آنچه مي خواستم، مي رسيدم؟!
اگر...
بار الها! خواسته هاي دلم به وسعت عالم و آدم است، اما از تو مي خواهم آگاهي، عشق، نياز و مبارزه را كه فلسفه نيايش هاي زيباترين روح پرستنده «حضرت سجاد (ع)»است، از من نگيري.

 



نقد سوم

مريم حاجي علي
واقعا كه باعث تاسفه كه مخاطب رو مجبور مي كنيد به تعريف و تمجيد از خودتون!!
مي خوام ببينم اگه يه نفر خيلي تند و تيز ازتون انتقاد كنه چاپ مي كنيد؟؟اصلا هم به روي خودتون نياريد كه قرار بود كارگاهي برگزار بشه ها؟؟من فقط دلم مي خواد بدونم شما ها اونجا مشغول چطور عمليات خاك برداري هستيد كه در جوابيه همش مي گيد :«كارگران شما همچنان مشغول كارند»
خسته نباشيد واقعا! بستن يه صفحه واسه نسل سوميا كه اونم اين اواخر با مطالبي كه مي زنيد نشون از يه روند رو به نزول داره انقدر وقت شما رو گرفته كه نمي تونيد كمتر از بيست نفر آدمو دور هم جمع كنيد؟ هر كي ندونه فكر مي كنه داريد يه مجتمع احداث مي كنيد واسه كارگاه!حالا هي تعريف و تمجيد چاپ كنيد و در جواب نقد ها خوتون رو بزنيد به اون راه كه ما مشغوليم. اصبروا! و از اين وعده هاي بعيد...لا اقل ما رو ازاين بلا تكليفي در آريد چون شايد بخوايم به قول اون دوستمون واسه جمعه هامونم برنامه داشته باشيم! همينطور واسه علاقمون به نوشتن!فكر نمي كردم كيهان هم بله! نسل سوم هم كه حسابي بله...دوستان گرامي لطفا بفرمائيد چي كاره ايد ما هم بريم دنبال كارمون...

 



شب هاي ملال آور پاييز است

هنگام غزل هاي غم انگيز است
گويي همه غم هاي جهان امشب
در زاري اين بارش يكريز است
اي مرغ سحر ناله به دل بشكن
هنگامه ي آواز شباويز است
دورست ازين باغ خزان خورده
آن باد فرح بخش كه گلبيز است
ساقي سبك آن رطل گران پيش آر
كاين عمر گران مايه سبك خيز است
خاكستر خاموش مبين ما را
باز آ كه هنوز آتش ما تيز است
اين دست كه در گردن ما كردند
هش دار كه با دشنه ي خونريز است
برخيز و بزن بر دف رسوايي
فسقي كه در اين پرده ي پرهيز است
سهل است كه با سايه نياميزند
ماييم و همين غم كه خوش آميز است

 



پيشنهاد چي؟؟؟!

چي؟ شما هم بعله؟ گول خوردين؟ چي؟ فك و فاميل رو هم پرزنت كردين؟ نه بابا! سه و نيم ميليون دود شد رفت هوا؟ چي مي گي؟ سرشاخه اي كه گولت زد؛ دانشجوي فوق بود؟! اي چي بگم كه ديگه آدم به كي مي تونه اطمينون كونه!! ببخشيد: چه مي شود گفت؛ ديگر انسان به چه كسي مي تواند اعتماد كند؟!
گلد كوئست اگرچه در ظاهر ما را ياد پينوكيو و درخت سكه هايش مي اندازد اما اگر عشق يك شبه ره صد ساله رفتن باشيم و كمي هم پروانه هوس دور سرمان بچرخانند و عنان عقل را بسپاريم به وعده هاي چرب و شيرين...خب مي رويم عضو مي شويم ديگر...«خاطرات يك ليدر» گلدكوئستي را حتما بخوانيد تا بهتر درك كنيد داستان موج سواري روي دوش مردم ساده دل را. «داستان گلدكوئست» جلد بيست و نهم از مجموعه نيمه پنهان كيهان است كه هادي سلماني نوشته و هماني است كه براي شيرفهم كردن اطرافياني كه هنوز مي گويند گلدكوئست حرف ندارد و مو لاي درزش نمي رود؛ ساخته شده. 170 صفحه، 1400 تومان. همين الان اگر با روزنامه تماس بگيرين تا دو ساعت ديگه يا نهايت دو روز ديگه كتاب دستتونه، نخواستين برين روبروي دانشگاه تهران و ...

 



كارگاه روزنامه نگاري

بالاخره شاخ غول شكسته شد و عمليات بازسازي كارگران شما در نسل سوم به پايان رسيد.
همه اعضاي كارگاه خود را براي رويايي ترين جمعه تاريخ آماده كنند؛ كارگاه انشاء الله جمعه آينده يعني سيزدهمين روز آخرين ماه پاييز در موسسه كيهان برگزار مي شود؛
بتركه چشم حسود و بدخواه و بي كار! موادلازم: كارت شناسايي، خودكار و كاغذ به ميزان دلخواه، نقد صفحه و احيانا روزنامه و كمي هم دل خوش براي حضور در كلاس هاي فشرده. (ساعت آغاز ديدار را هفته بعد اعلام مي كنيم؛ به قول شاعر لحظه ديدار نزديك است...)
«نسل سوم» سه شنبه هر هفته منتشر مي شود
براي دريافت نسخه پي دي اف
به سايت كيهان و صفحه نسل سوم مراجعه كنيد
WWWKAYHANNEWSIR

 

(صفحه(12(صفحه(10(صفحه(6(صفحه(9(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14