(صفحه(12(صفحه(10(صفحه(6(صفحه(9(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14


يكشنبه 24  مرداد 1389- شماره 19717

بيستمين سالگرد ورود آزادگان گرامي باد نگاهي به زندگي حجت الاسلام والمسلمين ابوترابي
يك ماموريت عاشقانه
امتداد ديروز، امروز، فردا
آخرين تيري كه به سوي عراق شليك شد



بيستمين سالگرد ورود آزادگان گرامي باد نگاهي به زندگي حجت الاسلام والمسلمين ابوترابي
يك ماموريت عاشقانه

عنبر اسلامي
سال 1318 اولين سالي بود كه مسئله سربازي در ايران مطرح شد. حاج سيد عباس ابوترابي به دنبال چاره اي بود تا شايد بتواند پسرش را از سربازي معاف كند. مأمور ثبت احوال قم به پدر گفته بود شناسنامه پسرش را از جايي دوردست بگيرند تا شايد از سربازي معاف شود. اين شد كه شناسنامه سيدعلي اكبر ابوترابي از روستاي دورافتاده تاقيان از توابع محلات صادر شد.
بعدها خودش گفته بود شناسنامه ما را از آنجا گرفتند كه سربازي نرويم، غافل از اينكه تقدير الهي هرچه باشد همان پيش خواهد آمد و من به جاي دو سال خدمت اجباري، توفيق خدمت ده ساله را در اسارت پيدا كردم.
سيدعلي اكبر ابوترابي فرزند آيت الله حاج سيد عباس ابوترابي بود. جد پدري شان آيت الله سيد ابوتراب مجتهد قزويني و جد مادري شان آيت الله سيد محمد باقر علوي قزويني بود كه هركدام در علم و فضيلت زبانزد خاص و عام بودند.
علي اكبر، دوره دبستان را در شهر قم گذراند. همان سال ها شهيد بهشتي مدرسه دين و دانش را در قم افتتاح كرده بود و اين گونه شد كه او در دوره راهنمايي از محضر اساتيدي چون شهيد آيت الله مفتح، شهيد بهشتي و... استفاده كرد. در خاطراتش گفته بود كه لطف و بزرگواري اين عزيزان در دوره تحصيل هميشه شامل حالم مي شد.
دوره دبيرستان را در مدرسه حكيم نظامي قم به پايان رساند. در اين زمان بود كه دوستانش او را براي رفتن به دبيرستان نيروي هوايي تشويق كردند و او هم استقبال كرد. موفقيت هاي علمي و ورزشي اش چون قهرماني شناي استخر امجديه تهران و انتخابش به عنوان بازيكن برتر فوتبال و واليبال در دوران دبيرستان، او را مصمم به شركت در آزمون دبيرستان نيروي هوايي كرد تا پس از گرفتن ديپلم از اين دبيرستان مستقيماً وارد دانشكده خلباني شود. حتي آزمايش هاي لازم پزشكي را انجام داده بود. مي گفت مي خواهم براي كشورم و دينم سربازي جان بركف و آماده شهادت باشم؛ همه مشوقش شدند جز پدر. پدر دلسوزانه و با احساس مسئوليت، دستش را گرفته بود و با خواهش و تمنا خواسته بود كه اين كار را نكند. سيد هم كه در اين اثنا كم كم متوجه شده بود كه تعهد در آن رژيم معنايي ندارد و هرچه بي مسئوليت تر باشد مقرب تر خواهد شد به دلسوزي هاي پدرش پي برد و به قم برگشت تا درسش را تمام كند.
بعد از گرفتن ديپلم، دايي اش در تهران به اوگفت كه مي خواهد مقدمات سفرش به آلمان را براي ادامه تحصيل فراهم كند. سيدعلي اكبر خيلي به اين كار راغب نبود. اما دايي همچنان اصرار مي كرد. مي گفت: «خرجت را مي دهم و نوه ام را هم مي فرستم پيشت تا دوتايي با هم باشيد و درس بخوانيد.» اما او چيز ديگري مي خواست. مي خواست راه بزرگاني چون اجدادش را ادامه دهد.اما دايي همچنان براي رفتنش به آلمان مصر بود. او تصميم گرفت براي شروع دروس حوزه به مشهد برود. دايي به محض شنيدن اين خبر از تهران به مشهد رفت تا شايد بتواند او را از اين تصميم منصرف كند. با اصرار، شناسنامه سيدعلي اكبر را هم گرفت تا برايش ويزا بگيرد؛ اما سيد حتي براي پس گرفتن شناسنامه اش مدت ها به دايي سر نزد. نگراني اش از اين حيث بود كه دايي مجدداً پيشنهادش را تكرار كند. دايي كه ديگر متوجه شده بود خواهرزاده اش واقعاً مي خواهد درس حوزه بخواند؛ به او گفت: «من از روي محبت به تو اصرار مي كنم كه به آلمان بروي و درس بخواني. چون اگر وارد حوزه بشوي فردا براي اداره زندگي ات محتاج مردم مي شوي.»
سيدعلي اكبر مي خواست كه از سرچشمه، آب زلال بنوشد و زندگي اش هم تا لحظات آخر گوياي اين ايمان و اعتقاد بود. او در تصميمش ترديدي راه نداد. حجره اي در مدرسه نواب گرفت و در محضر مرحوم حاج شيخ مجتبي قزويني كه در فقه، اصول و فلسفه از برجسته ترين فضلاي حوزه علميه مشهد مقدس بود و از نظر اخلاقي ويژگي هاي خاصي داشت، شاگردي كرد. استاد بعد از دو سال به او اجازه داد تا ملبس به لباس روحانيت شود. به استاد گفته بود كه فكر مي كنم زود باشد و من هنوز اول راهم، اما استاد بازهم اصرار داشت تا او زودتر ملبس شود. سيدعلي اكبر همچنان مردد بود تا اينكه همان شب خواب مرحوم جد مادري اش را ديد. او مي گفت: «در خواب ديدم قبر ايشان شكافته شد. آب بسيار شفاف و زلالي شروع به جوشيدن كرد. همان طور كه آب بالا مي آمد؛ پيكر ايشان روي آب آمد تا كف زمين قرار گرفت. ماهي هاي قرمزي را مي ديدم كه توي آب قبر اين طرف و آن طرف مي رفتند. جدمان بلند شد و روي آب نشست؛ رو كرد به من و گفت: علي ما نمرده ايم و زنده هستيم. بعد از اينكه اين را گفت دوباره روي آب خوابيدند؛ آب فروكش كرد و قبر بسته شد و من از خواب بيدار شدم.» بعد از ديدن آن خواب متوجه شد كه نظر جدش با استادش يكي است و تصميمش را گرفت.
او لباسي تهيه كرد و به خدمت استاد رسيد. استاد گفته بود برو خدمت علي بن موسي الرضا(ع)، چرا كه من در جوار ايشان به خودم اجازه نمي دهم كه كسي را ملبس كنم. برو و همانجا در زير قبه و بارگاه ايشان معمم شو.
سيد مي گفت: «خودم را شايسته و لايق اين نمي ديدم كه بروم در حرم مطهر و لباس را به تن كنم با اين حال به گفته استاد عمل كردم. وقتي وارد حرم شدم و به زير قبه شريف رسيدم ياد حرف هاي دايي ام افتادم. اين شد كه در محضر امام رضا (ع) عهد كردم از نظر مالي هيچ وقت از كسي كمك نگيرم؛ حتي پدرم. اگر مشكل مالي هم پيدا كردم به خوردن علف بيابان و حتي پوست هندوانه و خربزه رضايت دهم؛ اما از كسي جز خدا كمك نخواهم و دست نياز در مقابل كسي دراز نكنم».
او در تمامي صحنه هاي مبارزاتي امام (ره) در شهر قم و حتي مسئله تبعيد ايشان، پا به پاي انقلابيون حضور داشت. بدين ترتيب بعد از اينكه امام از تركيه به نجف اشرف تبعيد شد؛ سيدعلي اكبر ابوترابي به همراه دو نفر از دوستانش تصميم گرفتند تا به عراق مهاجرت كنند و خود را به محضر حضرت امام (ره) برسانند. به همين منظور به اهواز رفتند و به هر طريقي كه بود از رودخانه اروند عبور كردند و ابتدا به بصره و از آنجا به نجف و بعد هم به خدمت حضرت امام (ره) شرف ياب شدند. در آنجا درس خارج فقه و اصول را نزد ايشان خواندند و همچنين ازمحضر آيت الله غروي، آيت الله وحيد خراساني و... بهره مند شدند.
در نجف و در محضر امام (ره) فعاليتهاي سياسي اش رنگ و بوي ديگري گرفت. او توانست كتاب ولايت فقيه امام (ره) را در شهر نجف چاپ كند و به ايران و ساير كشورهاي جهان بفرستد. با اعلاميه ها هم همين كار را مي كرد و براي انتقال پيام هاي حضرت امام (ره) به ايران و ديگر كشورها، بدون هيچ هراسي از خطرات احتمالي، دست از تلاش خود برنمي داشت. بعد از شش ماه تحصيل در نجف در سال 1349 براي تمركز و بسط فعاليت هاي سياسي ضد رژيمي اش در ايران، تصميم گرفت اعلاميه هاي حضرت امام ره را خودش به ايران ببرد. اعلاميه ها را در وسايلش جاسازي كرد؛ اما متأسفانه در مرز خسروي توسط مأموران ساواك شناسايي و دستگير شد.
پس از چند روز او را به زندان قصر تهران منتقل كردند و در آنجا مورد شكنجه و بازجويي قرار گرفت. آن زمان انقلابيون مسلمان در زندان در اقليت بودند. بيشتر انقلابيون گرايش هاي ضد مذهبي داشتند؛ غير از جمعيت مؤتلفه و حزب ملل اسلامي كه يك گروه هفتاد نفري را به عنوان نهضت اسلامي تشكيل داده بودند. در اين ميان ماركسيست ها در زندان به شدت روي جوانان كار مي كردند؛ به آنها كتاب مي دادند و صحبت مي كردند. مذهبيون هم در مقابل آنها بحث مي كردند و استدلال منطقي، علمي و فلسفي مي آوردند. اما سيدعلي اكبر ابوترابي با سيره عملي و حسن خلق معني و مفهوم كامل كونوا دعاه الناس بغيرالسنتكم را به همه نشان داد.
شاهد اين مدعي صحبت حجت الاسلام محمدجواد حجتي كرماني است كه در مورد حضور سيد علي اكبر در زندان اين گونه مي گفت: «از روزي كه سيد پا به زندان گذاشت، با يك نمونه عملي و عيني تربيت اسلامي مواجه شديم. وجودش الگويي بود از يك جوان مسلمان، مسلماني با عطوفت، تواضع، نرمش، خدمتگزار، شب زنده دار و...»
ازهمان شب اول كه ماركسيست ها با او آشنا شدند؛ جذبه اش آنان را تحت تاثير قرار داد. آنها احترام خاصي برايش قايل بودند. او با لبخند صميمانه اش درنهايت تواضع و مهرباني با همه برخورد مي كرد طوري كه دوست نداشتند از او جدا شوند. زنداني ها مي آمدند و سراغ روحاني جواني را مي گرفتند كه تازه از نجف آمده. حتي ضدمذهبي هايي هم كه براي ديدنش آمده بودند متوجه نمي شدند دستانشان را كه براي مصافحه پيش برده بودند، دقايق طولاني اي در دستان او است و سيد از روي صفا آنها را رها نكرده. اين جذبه در زندان، چراغ راهي بود براي بچه هاي مسلماني كه در معرض تبليغات ماركسيسم و ضدمذهبي ها قرار گرفته بودند. ديگر همه مي دانستند كه كتاب، نوشته، سخنراني و... درمقابل سلاح سيدعلي اكبر ابوترابي اصلا به حساب نمي آيد. او سلاحش چيزي نبود جز سيره عملي، اخلاص و خدمتگزاري كه به واقع اثرش از هزاران سخنراني بيشتر بود. درونش حقيقتي بود كه هرگز دروغي در آن ديده نمي شد. اخلاصي بود كه ريا در آن راه نداشت. هرچه بود خدمت بود؛ خدمتي بي هيچ ادعايي. ظرف شستن، جاروكردن، لباس شستن، درس دادن، چاي ريختن و سفره پهن كردن و... در تمام اين كارها پيشقدم بود. اگر كسي مريض مي شد پرستاري اش را مي كرد. براي او دارو مي گرفت. شب بر بالينش بيدار مي ماند و او خودش داوطلبانه و با ميل، همه اين كارها را مي كرد.
بعد از آزادي سيدعلي اكبر ابوترابي، فصل جديدي از مبارزاتش آغاز شد. سال 1349 با شهيد اندرزگو ملاقات كرد و درسال 15 رسما به گروه او پيوست و با هم قرارگذاشتند تا آخرين لحظات زندگي نسبت به يكديگر و آرمانشان وفادار باشند. علي اكبر فعاليت هايش را اينگونه آغاز كرد: كمك هاي مالي مردم را به منظور خريداري اسلحه، جمع آوري و دراختيار شهيد اندرزگو قرار مي داد. بعدها آنقدر مورد اعتماد شهيد اندرزگو قرارگرفت كه مسئوليت شناسايي اعضاء گروه به او محول شد. ابوترابي تا پاي جان در اين مبارزات همراه اندرزگو بود؛ تا زماني كه او توسط نيروهاي ساواك به شهادت رسيد.
وي كه فردي خستگي ناپذير و مقاوم بود؛ بعداز شهادت اندرزگو دست از مبارزات عليه رژيم برنداشت. او با افرادي چون شهيد رجايي ارتباط نزديك و همكاري تنگاتنگ داشت؛ در جلسات شهيد بهشتي شركت مي كرد و براي جذب نيروهاي تحصيل كرده و متعهد نهايت تلاش خود را مي كرد.
پس از پيروزي انقلاب اسلامي با آغاز جنگ تحميلي به گروه دكتر چمران در ستاد جنگهاي نامنظم پيوست و به سازمان دهي نيروهاي مردمي پرداخت. شهيد چمران در موردش اين گونه گفته بود: «من شهادت مي دهم كه سخت ترين مأموريت ها را عاشقانه مي پذيرفت و هرچه وظيفه او خطرناك تر مي شد خوشحال تر و راضي تر به نظر مي رسيد. من شهادت مي دهم سيدعلي اكبر ابوترابي عالي ترين نمونه پاكي و تقوا و عشق و محبت و شجاعت و فداكاري بود».
سرانجام سيد در روز 62 آذر 95 در يكي از مأموريت هاي شناسايي عمليات ستاد جنگهاي نامنظم به اسارت نيروهاي عراقي درآمد. بعداز اين واقعه هيچ خبري مبني بر زنده ماندن ايشان در دست نبود و رسما اعلام شد كه حجه الاسلام سيدعلي اكبر ابوترابي به شهادت رسيده اند. به همين منظور مجلس ختم و بزرگداشت برايش گرفتند. در قزوين عزاي عمومي اعلام شد و پيام تسليت حضرت امام(ع) در مجلس شوراي اسلامي قرائت شد. دولت عراق از اين طريق متوجه شد كه ايشان از روحانيون سرشناس ايران هستند. سيد از روزهاي آغاز اسارت اين گونه مي گويد: «به نيروهاي عراقي گفتم من يك شاگرد بزازم. ما در روستاي مجاور شما بوديم. يك شب بيشتر هم در جبهه نبوده ام و هيچ اطلاعي از وضعيت منطقه ندارم. آنها با شدت بيشتري با من برخورد كردند و تهديد كردند كه اگر صحبت نكنم؛ سرم را با ميخ سوراخ مي كنند. آن شب، به وعده خودشان عمل كردند. آخر شب يك سرهنگ آمد براي بازجويي و وقتي جوابهاي اولم را دوباره شنيد، ميخي را روي سرم گذاشت و با سنگ بزرگي روي آن زد. تا صبح، هيچ جاي سالمي روي سرم پيدا نمي شد. همه جايش شكسته بود و خون آلود. روز بعد من را به پشت جبهه فرستادند.
شب نوزدهم اسارت، درحالي كه در سلولهاي وزارت دفاع بودم، افسر بازجويي مرا صدا كرد و از اسم و شغلم پرسيد. گفتم: ابوترابي، شاگرد بزاز. لبخندي زد و رفت. فردا صبح ساعت 7 مرا براي بازجويي بردند. در اتاق يك سرگرد عراقي نشسته بود. گفت: اسم من سيدمصطفي است و تو را مي شناسم و بعد تمام مشخصات من را داد و گفت: تو رئيس مجلس شوراي اسلامي هستي! متوجه شدم كه او رئيس شوراي شهر را با سمتي كه اسم مي برد اشتباه گرفته است. اين موضوع را به او گفتم؛ قبول نكرد. از اتاق بيرون رفت و دقايقي بعد كه برگشت، حرفم را قبول كرد. ديگر خودم را آماده اعدام شدن كرده بودم؛ اما بعداز پانزده روز دوباره مرا به وزارت دفاع برگرداندند و ژنرالي آمد و با من صحبت كرد. گفت: دولت ايران اعلام كرده تو كشته شده اي و حتي بني صدر رئيس جمهورتان به قزوين رفته و در مراسم ختم تو شركت كرده. مسئولان عراق هم مي خواستند تو را بكشند اما از آنجا كه تو سيد هستي و نسلت به خودمان برمي گردد؛ من مخالفت كردم».
به اين ترتيب او را دوازده ماه در زندان زير شكنجه نگه داشتند وبعد از آن به عنوان معاون سرگرد كاشاني، فرمانده ايراني اردوگاه وارد جمع اسراي اردوگاه عنبر شد. اسراي ايراني از او اين گونه ياد مي كنند:
«شأن روحاني بودن به خوبي دراعمال و رفتارش نمايان بود. با همه قدم مي زد و به درد دلهاي همه گوش مي داد.گاهي هم درآن محوطه كوچك با بچه ها فوتبال بازي مي كردتا همه را به تحرك و ورزش دعوت كند.»
ورود حاج آقا ابوترابي به اردوگاه موصل، لطف خدا بود به اسراي آنجا. با ورودش به اردوگاه روزنه اي از اميد در دلها باز شد. گرفتاريهاي اردوگاه موصل همه را كلافه كرده بود. اختلاف در ميان اسرا باعث دو دستگي شده بود. چهارماه عده اي از اسرا داخل آسايشگاه محبوس بودند؛ به دليل اينكه براي عراقيها بلوك سيماني نزده بودند. سيد با رويي گشاده و رفتاري فروتنانه و تحملي وصف ناپذير وارد ميدان شد تا گره ها را بازكند. اين طور هم شد.او در سه روز اول ورودش وارد مذاكره با مسئولان عراقي شد؛ اسراي گرفتار حبس را آزاد كرد و با راهنمايي ها و چاره انديشي هاي حكيمانه و مدبرانه اش به تدريج نشاط و شادابي را به اردوگاه باز گرداند. كدورتها را مرتفع و فضايي سالم براي تبليغ و آموزش اسراي ايراني آماده كرد. پاسخ به شبهات، برگزاري سخنراني هاي علمي، تعيين خط مشي اسارت و ملاقات ازاسراي دردمند و گرفتار كارهايي بود كه صادقانه و با اخلاص انجامشان مي داد.
وقتي اردوگاه موصل 3 قديم در سال 1361 تشكيل شد؛ بيش از 750 نفر از اسراي قديمي از جمله حاج آقاي ابوترابي را به آنجا بردند تا بهتر بتوانند آنها را زير نظر داشته باشند. درمدت حضور ايشان در اين اردوگاه، اردوگاه به جامعه اي سالم، فعال، فرهنگي ومعنوي تبديل شده بود.رهبري شايسته،اسراي اردوگاه را به نظم و ساماندهي مورد رضايت همه رسانده بود.
بالاخره سال 1362حاج آقا را همراه با يك جمع 150نفري به اردوگاه رماديه 7 فرستادند و پس از يك ماه و نيم او را به اردوگاه موصل 1قديم منتقل كردند. بعد از تاسيس اردوگاهي در بيابان هاي صلاح الدين به نام تكريت 5، از هر اردوگاهي 10تا 15نفر را انتخاب كردند و به آنجا فرستادند كه حاج آقاي ابوترابي هم در اين جمع انتخابي از اردوگاه موصل، به اين اردوگاه انتقال پيدا كرد. پس از آن در سال 68 ايشان را به اردوگاه صلاح الدين فرستادند. عراقي ها بارها او را از اردوگاهي به اردوگاه ديگر يا به بغداد براي بازجويي مي بردند. او همچنان استوار و مقاوم راه پرمشقت اسارت را به طور اصولي طي كرد و مشعل راه اسرا شد.به طور كل، اردوگاه هاي عنبر، موصل 1، 2،3 و 4رماديه 2 تكريت 5، 17مو 18 شاهد خوبي ها و تلاش هاي خستگي ناپذير آن عارف حكيم بود.
اسراي ايراني ابوترابي را هديه اي الهي براي خود مي دانستند. او با رهبري حكيمانه خود و با تمسك به ائمه اطهار(ع) با معنويت، سعه صدر، حلم و بردباري فوق العاده، مكر و حيله دشمن بعثي را بي تأثير نمود و شمع محفل اسراي ايراني شد و براي تقويت روحيه ايمان و مقاومت آنها از هيچ اقدام خداپسندانه اي دريغ نكرد.
¤ ¤ ¤
سرانجام او پس از ده سال اسارت با سربلندي و عزت به آغوش ميهن اسلامي بازگشت و مورد استقبال باشكوه مردم قرار گرفت. پس از آزادي حتي يك بار هم به استراحت و آسايش فكر نكرد. او راهي دشوارتر را انتخاب كرد؛ همراهي آزادگان و پي گيري مشكلات زندگي آنها بعد از اسارت. ايشان با حكم مقام معظم رهبري در جايگاه نماينده ولي فقيه در امور آزادگان قرار گرفت و تمام سعي خود را مي كرد تا آزادگان مايه عزت و تقويت نظام جمهوري اسلامي باشند. در دوره هاي چهارم و پنجم مجلس شوراي اسلامي به عنوان نفر دوم و سوم از تهران به مجلس راه يافت. هرگز به زندگي شخصي خودش فكر نكرد. همسر صبور و فرزندانش تحت تأثير اخلاق و منش آن معلم بزرگ، نه تنها از فعاليت هاي شبانه روزي او شكايتي نمي كردند بلكه سعي داشتند خود را همراه و ياور او بدانند. سراپاي وجود او لبريز از عشق به ائمه اطهار(ع) بود. بارها با جمع آزادگان از حرم امام(ع) پياده به سمت حرم حضرت معصومه(س) و امام علي بن موسي الرضا(ع) رفته بود و در روز عرفه براي قرائت دعاي شريف عرفه پاي پياده از تنگه مرصاد خود را به مرز خسروي رسانده بود.
سرانجام آن مجاهد خستگي ناپذير در تاريخ دوازدهم خرداد 97 درحالي كه به همراه پدر بزرگوارش آيت الله حاج سيد عباس ابوترابي عازم مشهد مقدس و زيارت امام رضا(ع) بودند در جاده سبزوار- نيشابور تصادف كرده، به لقاءالله رسيدند. پيكر مبارك او و پدرش در حرم مطهر حضرت علي بن موسي الرضا(ع) جايي كه محل تولد علم و دانش و اخلاصش بود، به خاك سپرده شد.

 



امتداد ديروز، امروز، فردا

اميرعلي انصاري
امتداد شماره53 با كشكولي از مطالب رنگارنگ رسيد. بگذاريد همين اول، حرف آخر را بزنيم. راستش را بخواهيد احساس مي شود، امتداد آن امتداد سابق نيست. آن قديم ها دلمان مي خواست مجله خوش آب و رنگ باشد كه به حمدا... چنين شد اما ما كه نمي خواستيم امتداد فقط خوش آب و رنگ باشد.
اين شماره مجله 70 صفحه دارد كه بيش از 20 صفحه آن اختصاص به همين آب و رنگ دارد و تعداد قابل توجهي از صفحات نيز به مطالب آرشيوي، خبري و... اختصاص دارد. البته همين جا بگويم هيچ آدم عاقلي مخالف زيبايي، كارهاي گرافيكي و چشم نوازبودن نشريه نيست اما يادمان باشد اين حواشي براي بهتر ديده شدن متن است. نبايد از متن كاست و برحواشي افزود. مي دانيم و خوب هم مي دانيم مشكلات درآوردن يك نشريه چقدر زياد و طاقت فرساست. از هزينه هاي بالا تا لزوم نيروهاي كاربلد و هماهنگي با پايين دستي ها و بالادستي ها وهزار و يك مسئله ديگر كه هركس نداند ما مي دانيم. اما چه كنيم كه دلمان امتدادي پربارتر و خواندني تر مي خواهد، آنقدر كه مونس يك ماه باشد و تا مي آيي تمامش را بخواني، شماره بعدش منتشر شود.
همه اين حرفها را گفتيم كه پرتيراژترين نشريه دفاع مقدس، يك گام از چيزي كه هست جلوتر برود. بدون شك اين دوستان خوب مي دانند كه ظرفيت اين حوزه بسيار زياد است و جاي كار بيشتري دارد.
از اين حرفهاي خودماني كه بگذريم، اين شماره امتداد را از دست ندهيد، پرونده اي درباره «مين» و بچه هاي تخريب چي، گفت وگو با خانم «معصومه جعفرزاده»، چندخاطره از «عليرضا محمدزاده» و...
يكي از خواندني هاي اين شماره، خاطرات «محمدجواد مشكي باف» عضو واحد تخريب لشگر ويژه شهدا و لشكر 5 نصر است.
يكي از خاطراتش چند خط بيشتر نيست اما بسيار جالب است. آدم را به ياد تبليغات عجيب و غريب اين سال ها مي اندازد. تبليغ انواع و اقسام كالاهايي كه قرار است براي ما آرامش و راحتي و خوشبختي و... به ارمغان بياورد و معلوم نيست چرا هرچه بيشتر مي خريم و استفاده مي كنيم، كمتر به اين آرمان ها و آرزوها مي رسيم. تعدادي از اين خاطرات خواندني را با هم مرور مي كنيم.
دهان هاي جنبان
هركس از اهواز مي آمد يكي از چيزهايي كه مي آورد آدامس بود. شهيد «موسوي» از اهواز آمده بود براي سركشي، ديد بچه ها در حال كار با مين، دهانشان مي جنبد. گفت: «چي شده؟»
گفتيم: «آدامس مي خوريم كه موقع كار با مين تمركز داشته باشيم.»
خيلي ناراحت شد و گفت: «قرآن مي گويد: «الا بذكرالله تطمئن القلوب»، شما آدامس مي جويد؟»
از آن به بعد هيچ كس آدامس نخورد.
لو رفتيم
بعد از آموزش، ما را مستقيم بردند خرمشهر؛ توي همان ساختمان هاي بتني كه زيرزمين داشت. مقدمات عمليات «كربلاي چهار» بود. شب اول عمليات، رفتيم تا نقطه رهايي. سنگري به ما دادند. آقاي «مروندي»، مسئول گروهمان شد. بعد يك عكس هوايي آوردند و پلي را كه قرار بود منفجر كنيم، نشان دادند. مواد منفجره هم از قبل آماده بود. كوله هايمان را پر از 4C كرديم و كلت و سرنيزه هم گرفتيم. قايق ها را توي آب انداختند وگفتند: «ساعت دوازده شب راه مي افتيم. بخوابيد، بيدارتان مي كنيم.» ساعت پنج صبح بيدار شديم. گفتند عمليات لو رفته است، منطقه را هم شيميايي زده بودند. گفتند: «ماسك هايتان را بزنيد.» بعد سريع ما را سوار ماشين كردند و برگشتيم.
سخت گذشت...
زمان زيادي نگذاشت كه آماده «كربلاي پنج» شديم. ساختمان هاي بتني. توي آن عمليات، گردان ها عمل مي كردند. هر گرداني دو، سه تخريبچي مي خواست. ما انفجاراتي ها آماده كار بوديم. به ما بيش تر از همه سخت گذشت. بچه هاي ديگر مي رفتند، كار مي كردند و برمي گشتند، اما ما...
شهيد موسوي مسئول تخريب، يكسره توي خط بود و خوابش روي موتور. ما را نگه داشته بود، چون ما به اصطلاح، جزو انفجاراتي هاي خاص بوديم. وسواس عجيبي در نيرو دادن به خط داشتند، مي گفتند: «نمي خواهيم بچه ها مفت شهيد شوند.»
امان از «محراب»...
يك شب بالاخره آمدند سراغمان. خط عراق سنگرهاي بتني، نعل اسبي و مثلثي وحشتناكي داشت كه اگر مي افتادي داخلش، سالم بيرون نمي آمدي. از همه طرف چهار لول گذاشته بودند و درو مي كردند، به اين سنگرها، آرپي جي هم اثر نمي كرد. جلوي اين ها هم ميدان مين، آب، خورشيدي، سيم خاردارهاي حلقوي و... گذاشته بودند. به ما گفتند: «ده نفر مي خواهيم بروند كه اگر يكي تير خورد، نفر بعدي جايش را پر كند.»
با خوشحالي ده نفر بلند شديم و رفتيم فلكه امام رضا(ع). آن زمان دو طرف فلكه آب بود. وارد كانال هاي بتني شديم. از روي جنازه ها رد مي شديم. عراقي هاي زيادي كشته شده بودند، بچه هاي خودمان هم بودند. مسافت زيادي پياده رفتيم، رسيديم پشت خاكريزي كه مي خواستيم عمل كنيم. گلوله مثل باران مي باريد، خيلي شديد بود. گفتند: «بمانيد تا دستور بدهيم.»
دو ساعت گذشت. گفتند: «برگرديد». بعدها فهميديم شهيد «محراب» از آبي كه سمت چپ خاكريز بود، اقدام كرده، سنگرها را دور زده و عراقي ها را خاموش كرده است. بچه ها بخش بعدي عمليات را شروع كردند و ما برگشتيم خرمشهر. يك ماه آماده باش بوديم و فقط خبرهاي عمليات به ما مي رسيد. بعد آمديم اهواز و جزو آخرين نفراتي بوديم كه با ما تسويه حساب كردند.
سربازي بعد از جبهه
بهار 1366 گفتم حالا كه مي خواهم بروم جبهه، مشمول بشوم. با دوستم كه يك ژيان رو باز داشت، رفتيم براي گرفتن دفترچه. شب همان جا خوابيديم. باران گرفت و سرما خورديم. دفترچه را گرفتم و مأمور شدم به سپاه. گفتند: «بايد برويد آموزش.»
گفتم: «من چند عمليات شركت داشته ام، آموزش تخصصي تخريب ديده ام.»
گفتند: «نمي شود.»مرا فرستادند پادگان امام رضا(ع) در سردادور و يك ماه آموزش تخصصي ادوات ديدم. دوشكا و خمپاره هاي 60، 80، 120 و توپ 106 و... بعد از آموزش، رفتيم ايلام، پادگان ظفر. موقع تقسيم نيرو، آن هايي كه قبلا جبهه آمده بودند و تخصص داشتند را جدا كردند. دوباره رفتم تخريب و بلافاصله فرستادند اهواز، پادگان شهيد برونسي. مدتي با نيروهاي آموزش دهنده بودم تا مأموريت دادند بروم جزيره مجنون.
پلامين
«علي رضا حسين پور»، مرا را برد كاسه جزيره. كاسه دست عراقي ها افتاده بود و يك جاده شني بين ما و آن ها بود كه هر كدام بر نصف جاده مسلط بوديم. مأموريت من اين بود كه جاده را منفجر كنم تا آب روي آن را بگيرد و عراقي ها نتوانند با تانك بيايند اين طرف. برآورد كردم كه با چه موادي و چه مقدار مي توان آن جا را منفجر كرد. عراقي ها آن جا پلامين داشتند. كمي كه رفتيم جلو، صدا زدم: «علي رضا كجايي؟»
صدا رسيد به عراقي و او هم شروع كرد پلامين زدن. يكي از پلامين ها خورد به كانال و تركشش خورد به پشت پاي حسين پور.
جزيره موش ها
توي جزيره، شب ها غواص هاي عراقي مي آمدند براي شناسايي. موش هايي هم بودند، چند برابر موش هاي معمولي. اين ها روي ني ها مي رفتند و خودشان را مي انداختند پايين. ما فكر مي كرديم غواص هاي عراقي هستند و رگبار مي زديم. بعضي وقت ها همين موش ها توي خواب، گوشت پاشنه پا را گاز مي گرفتند.
زمين لرزه
حدود دويست گالن بيست ليتري پودر آذر فراهم كرديم. پودر را چاشني منفجر نمي كند. بايد چاشني را توي تي ان تي بگذاريم و تي ان تي كه منفجر شد، پودرها هم منفجر مي شود. گالن ها را برديم توي كانال و دو طبقه چيديم روي هم و فتيله كشي كرديم. براي انفجار هم چاشني الكتريكي در نظر گرفتيم. قبل از شروع كار، شهيد «اصغر نصيري» را كه خيلي كوچك بود، گذاشته بوديم جلوي كانال و نيروهاي گردان را گفتيم بروند عقب. به اصغر هم گفتيم مواظب باش نيروهاي عراقي نيايند. آقاي «رستگار» مشغول فتيله بندي بود. يك نفر از بچه ها تعريف كرد: «احساس كردم يك عراقي مسلح مي آيد. اما هر كار كردم، نتوانستم شليك كنم، اسلحه گير كرده بود. بعد كه آن بنده خدا جلو آمد، ديدم شهيد حسين عطاري است.»بالاخره انفجار را انجام داديم. قدرت انفجار آن قدر بالا بود كه كل منطقه را مثل زلزله لرزاند و آب بلافاصله جاري شد، توي همين كانال. آقاي «باباشكري» با ما كار مي كرد، شمالي بود و قدش نزديك دو متر، خيلي منظم و مرتب بود. شب ها توي كيسه خواب مي خوابيديم، ديدم از توي كيسه خواب صدا مي آيد، باباشكري بود. داشت. مسواك مي زد.





 



آخرين تيري كه به سوي عراق شليك شد

كاظم فرامرزي
شكست هاي پي در پي ما در جنوب، و سقوط فاو و حلبچه زمينه ذهني و عيني را براي قبول قطعنامه 598 سازمان ملل فراهم آورد و ايران پس از چند سال مخالفت با اين قطعنامه آن را در تير ماه 1367 پذيرفت. در اين هنگام من در اهواز بودم. در چند كيلومتري اهواز مقري بود به نام «خيبر » كه عقبه نيروهاي ما بود. ما در آن جا مستقر شده بوديم.
در مقر خيبر نشسته بوديم كه راديو خبر قبول قطعنامه 598 سازمان ملل را از سوي ايران اعلام كرد. خبر، پتكي بود كه بر سرم فرود آمد. حسابي شوكه شدم. اگر بگويند تلخ ترين روز زندگيت كي بوده با كمال اطمينان مي گويم روزي كه خبر قول قطعنامه از راديو پخش شد. مثل اين بود كه پدر يا مادرم مرده اند. نيروهاي ديگر هم داغ دار بودند.
در محل ما دو كانكس بود كه يكي متعلق به سربازان وظيفه و ديگري متعلق به پاسدارها و بسيجي ها بود. در روز خبر قبول قطعنامه از يكي صداي شادي و كف به گوش مي رسيد و از ديگري ناله و گريه و زاري. يادم هست از اين حركت سربازان حسابي عصباني شدم و به آن ها پرخاش كردم. امروز كه فكر مي كنم مي بينم آن ها نيز حق داشتند. جنگ تمام شده بودو ديگر در خطر نبودند.
وقتي پيام معروف امام خميني ( ره)به مناسبت قبول قطعنامه از راديو پخش شد در حالي كه هاي هاي گريه
مي كردم پيام را شنيدم و وقتي گوينده راديو، جمله معروف «نوشيدن جام زهر» را قرائت كرد جگرم آتش گرفت. بر خودم افسوس خوردم كه چرا زنده مانده ام كه شاهد اين چنين روز تلخي باشم. اي كاش مردم بودم و هرگز شاهد قبول قطعنامه نبودم. با خودم مي گفتم: كاظم جنگ تمام شد! خوب ها رفتند و تو ماندي.
چند روزي پس از قبول قطعنامه، عراق و منافقين به طور يكپارچه در ناحيه غرب و جنوب دست به تحركات وسيع و عميقي زدند و كيلومترها به داخل خاك ايران پيش روي كردند. هم زمان با عمليات غرب توسط منافقين، در جنوب نيز دشمن با تجهيزات زرهي و بسيج تانك ها و نفربرهاي بسيار اقدام به حمله و تك عليه ما كرد.
يك روز قبل از عمليات من در مقر خيبر در چند كيلومتري اهواز بودم. رفتم مقر موتوري، جايي كه ماشين ها را تعمير مي كردند. ساعت حول و حوش 10 صبح بود، اما گرماي تابستان اهواز بي داد مي كرد. در آن جا يكي از بچه ها گفت: تابستان اهواز
بيداد مي كرد. در آن جا يكي از بچه ها گفت:
- با عراقي ها چه مي خواهي بكني؟
- كدام عراقي؟
- عراق كه آمده و خرمشهر را دوباره گرفته
بند دلم پاره شد. پرسيدم:
- كدام خرمشهر؟
- خرمشهر خودمان! مگر خبر نداري!
شوخي نكن
- والله عراق آمد و خرمشهر را گرفت!
براي چند لحظه سرم گيج رفت و منگ شدم
بلافاصله سوار ماشين شدم و رفتم مقر اصلي مان. فرمانده يگان نبود. در اين حين جانشين يگان، حاج حسين اميري، آمد. پرسيدم:
- حاجي چه مي گويند؟
- من هم چيزهايي شنيده ام. گفته اند با آن ها تماس بگيريم.
- تماس بگير.
آن موقع مسوول ستاد، مجتبي ارگاني بود.
تماس گرفت و گفت:
- خبر صحت دارد. عراقي ها آمده اند و در جاده خرمشهر مستقر شده ا ند. با دستپاچگي گفتم:
عراق؟ جاده خرمشهر؟
- آره.
مهلت درنگ نبود. در فاصله ساعت 10 كه خبر را شنيدم تا 12 تجهيز شدم. تعدادي موشك برداشتم. نمازم را در اهواز خواندم و به اتفاق چند نفر به طرف خط حركت كرديم. كاروان ما از يك موتورسيكلت ، دو وانت باري و يك خودرو تشكيل مي شد. خودم موتورسيكلت سوار بودم. پشت بيمارستان شهيد بقاي جاده اي بود به نام امام صادق(ع) كه به موازات جاده اهواز- خرمشهر، اما از سمت رودخانه، امتداد داشت. از آن جا خود را به جاده شهيد شركت، حد فاصل اهواز خرمشهر و در 60 -70 كيلومتري مسير اهواز به خرمشهر،(به طرف دارخوئين) رساندم. بيمارستان صحرايي امام حسين(ع) هم آن جا بود. خودم جلو افتادم تا اگر اتفاقي افتاد يگان غافلگير نشود و بتواند به موقع درگير شود. از اهواز رفتيم تا دارخوئين. در جاده شهيد شركت بوديم كه گفتند:
- عراقي ها جاده را بسته اند و سه راه حسينيه را گرفته اند. آهسته و بدون جلب توجه دشمن خودم را به خاكريزي كه نيروهاي خودي آن جا بودند رساندم. ديدم چند تن از فرماندهان لشكر هم آن جا هستند؛ از آن جمله احمد كاظمي
(لشكر هشت نجف)، قاسم سليماني (لشكر 41 ثارالله)، حسن زاهدي (لشكر 14 امام حسين).
از پهلو به جاده اهواز - خرمشهر نزديك شدم. در حد فاصل چهار كيلومتري دشمن با دوربين نگاه كرم. ديدم خدا بده بركت ! جاده اهواز - خرمشهر به جاده مواصلاتي دشمن تبديل شده و ماشين و نفربر و تانك است كه رفت و آمد مي كند. از آن چه مي ديدم به وحشت افتادم. آن همه نيروي زرهي ! سريع بچه ها را جمع و جور كردم و به دشمن نزديك و نزديك تر شدم. باد آن قدر نزديك مي شديم كه موشك هاي ما برد موثر پيدا كنند. به سه و نيم كيلومتري دشمن رسيدم. ديدم نيروهاي خودي در حال پدافند هستند. براي ما فاصله زيادي بود. دشمن با تمام قوا در حال هجوم بود و نيروهاي محدود ما در مقابل شان مقاومت مي كردند.
قبضه تاو را برداشتم و زدم به راه. مي بايستي از نيروهاي پياده خودي جلوتر بروم تا موشك تاو به برد موثر برسد. تا آن موقع سابقه نداشت كه جلوتر از پياده هاي خودي بروم و به شكل خط شكن عمل كنم. هر طور بود افتان و خيزان خودم را به فاصله سه كيلومتري اهداف زرهي دشمن رساندم.500 متر ديگر هم جلو رفتم و در فاصله دو هزار و 500 متري دشمن كه رسيدم اولين موشك تاو را به سوي يكي از اهداف دشمن شليك كردم. تانك مورد اصابت قرار گرفت و منفجر شد و ستون دود از آن به آسمان بلند شد.
از انفجار تانك روحيه گرفتم و به پيش روي ادامه دادم. اكنون در فاصله دو هزار يا هزار و 800 متري دشمن بودم. در اين هنگام بود كه ديدم يك دستگاه نفربر دشمن پر از سرباز و نيروي نظامي از اهواز در حال حركت است. موشك دوم تاو را آماده شليك كردم. هدف را در دوربين زير نظر گرفتم. ديدم كه نظاميان عراقي در خودرو در حال شادي و هلهله هستند. از خشم دلم آتش گرفت. نفربر به نزديكي تانك مشتعل كه رسيد توقف كرد. راننده آن قصد بازگشت داشت كه مهلت ندادم و موشك تاو را شليك كردم. موشك درست وسط نفربر خورد و آن را با سربازان و نظاميان داخل آن كه حدود40 نفر بودند، به هوا فرستاد.
همزمان با آن تكبير بچه ها فضا را پر كرد و موج شادي دل شان را فرا گرفت. نظاميان عراقي تكه پاره شدند و سر و دست و پاي عراقي بود كه به اطراف پراكنده شد.
بعدها دوستانم تعريف كردند كه يكي از فرماندهان لشكر كه با دوربين كار مرا مي ديده، گفته بود:
- اين ديوانه ديگر كيست؟
آن روز تا سه راه حسينيه پيش روي كردم. در اين هنگام متوجه شدم كه ستوني از اهداف زرهي دشمن در حال حركت است. بلافاصله با موشك،
يكي از تانك هاي عراقي را هدف قرار دادم. ستون از حركت باز ايستاد. در اين وقت هلي كوپتر عراقي ها براي شناسايي بالاي سرمان آمد و ديد كه جاده در دست ماست. ستون ناچار به
عقب نشيني شد.
سرانجام در جاده اهواز - خرمشهر مستقر شدم.
نيروهاي پياده خودي شاد و مسرور آمدند و روي جاده ، حالت پدافند و دفاع گرفتند. به اين ترتيب عراق در آن ناحيه شكست خورد و مجبور به عقب نشيني شد.
غروب شده بود. در بيمارستان امام حسين (ع)نماز مغرب و عشا را خواندم و براي بارگيري مهمات به طرف اهواز حركت كردم. شب بود كه به اهواز رسيدم. شهر در حالت عادي به سر مي برد و مردم بدون احساس خطري سرگرم زندگي خود بودند. انگار اتفاقي نيفتاده و دشمن تا چند كيلومتري شهرشان پيش روي نكرده است. هنوز به يادم دارم كباب پزي بود در خيابان كيانپارس كه داراي لوستري رنگي بود. چند نفر آرام و عادي در آن نشسته بودند و در حال خوردن كباب بودند. دشمن بيخ گوش شهر بود
و آ نان بي خيال غذا مي خوردند.
وقتي حوادث چند ساعت قبل و آرامش مردم را با هم مقايسه مي كردم. تحليل آن وضعيت متناقض برايم دشوار بود. به هر حال مهمات را بار زدم و سر جاي اولم برگشتم. فرداي آن روز، متوجه شدم كه عراقي ها از سمت راست، سه راه حسينيه را دور زده اند و سر جاده آسفالته ايستاده اند. ديدم يك لشكر مكانيزه دشمن آن جا مستقر شده كه شامل نفربر و چند تن تانك بود. مات و مبهوت ماندم كه آن ها از كجا و چطوري آمده اند.
به طور جاده شهيد شركت بازگشتم و موضعي براي شليك انتخاب كردم. در فاصله هزار و هشتصد متري دشمن بودم. دشمن نزديك سه راه بود. ديدم فرصت مناسبي است. با صداي بلند، الله اكبر گفتم و شروع كردم موشك هاي تاو را به طرف تانك ها و نفربرهاي دشمن شليك كردن. كاري كه كردم اين بود كه براي بر هم زدن آرايش ستون از وسط آن شروع كردم . چندين تانك و نفربر را زدم و متلاشي كرد. ستون در هم ريخت. در آن نبرد 12 دستگاه تانك و نفربر دشمن منهدم شد.
تجديد قوا كردم و بار ديگر اول و آخر ستون را هدف قرار دادم. در اين هنگام ديدم موتورسواري با سرعت به من نزديك مي شد. وقتي رسيد، گفت:
- برادر نزن! تانك ها را بايد به غنيمت بگيريم.
شليك را قطع كردم. عراقي ها ناچار عقب نشستند و 10 ، 12 دستگاه تانك و نفربر به غنيمت گرفته شد.
ظهر همان روز بود كه باز ديدم ستون زرهي دشمن در همان حوالي در حال پيش روي است. جلو ستون يك تانك بود و بقيه نفربر بودند. تانك را جلو قرار داده تا روي مواضع ما آ تش بريزد. تانك جلو آمد و جلوتر. گذاشتم خوب بيايد تا كاملا در تيررس قرار گيرد. آن را هدف قرار دادم. تانك با صداي مهيبي منفجر و مشتعل شد. بلافاصله نفربرهاي دشمن توقف كردند. آماده بودم كه اگر جلو بيايند يا بخواهند تحركي داشته باشن، آن ها را هدف قرار دهم. دفعتا متوجه شدم دشمن با يك تحريك تاكتيكي - كه تا آن روز نديده بودم - قصد فريب نيروهاي ما را دارد. به اين ترتيب كه يك دستگاه نفربر با سرعت تمام به طرف سه راه حسينيه حركت كرد. سرعتش چنان بود كه تامن آمدم به خودم بيايم و آن را بزنم، نفر به سه راه حسينيه رسيد. زد به نفرات ما كه آن جا مستقر بودند. به دنبال اين حركت، نفربرهاي ديگر دشمن نيز با سرعت به طرف سه راه حركت كردند و چيزي نگذشت كه سه راه حسينيه باز به دست دشمن افتاد. با دوربين ديدم كه سه راه سقوط كرد و دشمن در حال پيش روي به طرف جاده شهيد شركت است. سريع قبضه موشك و مهمات همراهم را جمع كردم تا عقب نشيني كنم. اگر اين كار را نمي كردم اسير مي شدم. در اين گير و دار كه با سه ماشين در حال عقب نشيني بوديم، ماشين سومي سر جاده چپ كرد. جيپي بود كه واژگون شد و يكي از نفرات ما به نام فرشيد بهادري زير آن گير كرد. دشمن با سرعت در حال تعقيب ما بود.
در آن اوضاع پرخطر، فرشيد را از زير ماشين بيرون آورديم و سوار خودرو كرديم و با سرعت هر چه تمامتر عقب نشيني كرديم. دشمن به پيش روي خود در جاده شهيد شركت ادامه داد و حتي بيمارستان صحرايي امام حسين را نيز به اشغال خود درآ ورد. ترس و هيجان خاصي داشتم و بيم سقوط خرمشهر و اهواز لحظه اي آرامم نمي گذاشت.
مي ترسيدم در لحظه آخر و در اين روزهاي حساس پاياني، همه چيز ناگهان از دست برود. شرمساري چنين شكستي قابل تحمل نبود. دشمن تقريبا دارخوئين را اشغال كرده بود.
ما كاملا عقب نشستيم . در اين فاصله و ظرف كمتر از چند ساعت خبر رسيد كه دشمن عقب نشيني كرده است.
حركت كرديم. وقتي به سه راه حسينيه رسيدم، پيكر شهداي ايراني را ديدم كه روي زمين افتاده و زمين را با خون خود سرخ كرده بودند. حالت متضادي به من دست داد. مردان پرافتخاري را مي ديدم كه در دفاع از ميهن و سرزمين خود، در خون
غوطه ور شده اند، اما از طرفي فكر مي كردم چه مي شد اگر آن ها در اين روزهاي آخر نيز مي ماندند و زنده بودند.در ميان شهداي به خون خفته چهره بسيجي نوجواني توجه ام را جلب كرد. هنوز ريش در نياورده بود. عينك به چشم داشت و در حالي كه لايه نازكي از غبار چهره اش را پوشانده بود، روي زمين افتاده بود.
بلافاصله از چهره اش عكسي گرفتم كه بعدها آن عكس گم شد. چهره معصوم آن نوجوان خفته در خون هرگز از يادم نخواهد رفت. بعد از ظهر يا غروب همان روز بود كه دشمن عقب نشيني كرد و به خط پدافندي رفت. بعدها برايم روشن شد كه كل حركت دشمن در جنوب و جاده اهواز - خرمشهر، حركتي انحرافي براي انجام عمليات اصلي منافقين در غرب كشور بود؛ عملياتي كه به مرصاد معروف شد و نيروهاي ما با درايت و شجاعت درس خوبي به دشمن و منافقين دادند و هزاران نفر از آنان را به هلاكت رساندند.
پس از مدتي بحث آتش بس بين ايران و عراق و استقرار نيروهاي سازمان ملل در مرزهاي حد فاصل دو كشور پيش آمد. مي دانستم كه جنگ تمام شده و فصلي بزرگ از زندگي من نيز در حال پايان است. دلهره فردا را داشتم؛ فردايي كه نمي دانستم جايگاه من در آن كجاست و دست تقدير چه سرنوشتي برايم رقم خواهد زد.
انسان اولين و آخرين باري كه شليك مي كند هرگز فراموش نمي كند. شايد آخرين تير جنگ هشت ساله ايران و عراق را من شليك كردم. قرار بود راس ساعت 10ميان نيروهاي ايران و عراق آتش بس اعلام شود. خاطرات هفت سال جنگيدن و آن همه دوستان شهيد و رخدادهاي هولناك مثل فيلم تندي از جلو چشمانم در حال عبور بود؛ فيلمي كه آن را روي دور تند گذاشته باشند. ساعاتي ديگر آتش بس مي شد و دست من براي هميشه از شليك به سوي دشمني كه عزيزترين كسانم را از من گرفته بود، كوتاه مي گرديد.
مي بايستي كاري مي كردم. هر طور بود خودم را به مرز رساندم. قبضه 106 را آماده شليك كردم. لحظه ها مثل باد در حال عبور بودند. چند ثانيه به پايان وقت مانده بود كه گلوله اي را به ياد همه شهيدان به طرف دشمن شليك كردم، و اين آخرين تيري بود كه به سوي عراقي ها شليك شد.


 

(صفحه(12(صفحه(10(صفحه(6(صفحه(9(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14