(صفحه(12(صفحه(10(صفحه(6(صفحه(9(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14


سه شنبه 28 دی 1389- شماره 19843

بهترين مادر بزرگ عالم
كاروان قطره ها
پرواز
كارنامه
يك سبد گل خاطره
ستايش خدا
خدايا من مي دانم...!
جيك جيك پرنده



بهترين مادر بزرگ عالم

امير عاملي
حالا چشمات يه طلسم واسه من
اسمتم بهترين اسمه واسه من
پر عشقي، پر شوري به خدا
رو زمين يه تيكه نوري به خدا
عمريه تو بند من اسير شدي
پاي من نشستي تا كه پير شدي
تو چشات ابره و نم نم مي باره
نيگاهت بهار و يادم مياره
گلاي دامنتو كه آب مي دي
سؤالم رو با نيگات جواب مي دي
قالي زير پات يه باغ گل مي شه
زندگي با تو چه سبزه هميشه!
گرچه افسرده شدي پر از غمي
بهترين مادر بزرگ عالمي
كاشكي تا هميشه پيش ما باشي
عطر مهربوني رو ما بپاشي
ولي حيف شد بازم از خواب پريديم
تو رو رو تخت قشنگت نديدم

 



كاروان قطره ها

محمد عزيزي (نسيم)
در شبي تاريك و سرد
ابر پيري قطره هايش را كنارش جمع كرد
دست بر ريش سپيد خود كشيد و بعد گفت :
« اي عزيزانم !
نور چشمانم ! شما فردا از اينجا مي رويد
يادتان باشد كه هر جا مي رويد
قاصد شادابي دل ها شويد . »
شب گذشت و صبح زود
ابر پير آمد نشست
بر فراز قله ي كوهي كبود
تا دل تنگش شكست
شعر باران را سرود
قطره هاي شعر او روي خاك آمد فرود
كاروان قطره ها
با شتاب و شادمان
از دل صحرا گذشت
سوي دريا شد روان
آه اما ناگهان
كاروان پر خروش
پشت سد صخره اي
ايستاد از جنب و جوش
- مقصد بعدي كجاست؟
موج حرف و گفتگو
رود را در برگرفت
ناگهان - از ميان قطره ها ي كاروان -
قطره اي از صخره بالا رفت و گفت :
« دوستان !
اي همرهان مهربان !
ما از اينجا مي رويم
دانه ها در قلب صحرا تشنه اند
ما از اينجا سوي صحرا مي رويم »
ناگهان
قطره اي ديگر به تندي
در ميان حرف هاي قطره ي اول پريد و گفت :
« هي رفيق !
حرف هايي مي زني
حرف هاي نابجايي مي زني
ما از اينجا مي رويم
ما از اينجا سوي دريا مي رويم
دوستان ! اصلا قضاوت با شما
آبي و شادابي دريا كجا
صورت افسرده ي صحرا كجا ؟ »
در جواب پرسش او قطره اي
گفت : « اين دعوا بس است !
صحبت رفتن به آن صحرا بس است
آرزوي ديدن دريا بس است
ما همه چون خسته ايم
در همين جا استراحت مي كنيم
خويش را از غصه راحت مي كنيم »
باز موج گفتگو
رود را در برگرفت
لحظه ي تصميم بود
لحظه ي تصميم رود
عاقبت
عده اي از قطره ها با قطره ي اول شدند
عده اي با قطره ي دوم شدند
عده اي سوم شدند
جوي سوم در همانجا ماند و ماند
زير نور آفتاب
قطره هايش صيد شد
توي تور آفتاب
جوي دوم سوي دريا راند و راند
اشتباهي وارد مرداب شد
كوه برف نقشه هايش آب شد
جوي اول سوي صحرا راند و خواند :
« دانه ها ، اي دانه هاي تشنه جان !
لحظه اي لب وا كنيد
آب نوش جانتان ! »

 



پرواز

از لابه لاي دل كوه، از داخل خاك و از لاي هزاران سنگ، چشمه اي جوشيدن مي كند و آب گوارايي به آسمان پرتاب مي شود به طوري كه آدم را به شگفت مي آورد كه چگونه ممكن است كه لابه لاي آن همه گل و لاي آبي به اين تميزي وجود داشته باشد.
پريكو (قطره آب) مثل پرنده اي به پرواز درمي آيد و مانند تيري به آسمان پرتاب مي شود.
- اينك پريكو است كه از لاي سنگ ها آزاد مي شود.
- اينك پريكو است كه زندگي جديدي را شروع مي كند.
پريكو به همراه ديگر قطرات از كنار كوه ها مي گذرد و به رودي بزرگ مي رسد. او با شادماني به رود مي نگرد، احساس عجيبي دارد، مثل پرنده اي از قفس آزاد شده خود را به امواج رود مي سپارد و به قطرات رود مي پيوندد.
اوايل تابستان است. آفتابي سوزان مي تابد و رود همچنان به راه خود ادامه مي دهد. جلوتر تعدادي گوسفند ديده مي شوند كه مشغول آشاميدن آب هستند. گوسفندي قطره اي آب را با زبان به طرف خود مي كشد و قطره فريادكنان كمك مي خواهد.
- اينك پريكو است كه به فرياد او جواب مي دهد.
- اينكه پريكو است كه به ياري او مي شتابد.
پريكو دست خود را دراز مي كند و او را از زبان گوسفند مي رهاند. قطره بعد از دقايقي نفس نفس زدن به حرف آمد و گفت: «من از تو بسيار متشكرم نام من اريا است.»
- اينك اريا است كه از مرگ نجات يافته است
-اينك پريكو است كه از تنهايي رود درآمده است
منظره هاي كنار رود توجه همه را به خود جلب كرده است. در آن طرف رود درختان بالاقددر كنارهم روييده اند. بطوري كه به سختي مي شد شاخه هايشان را از هم تشخيص داد. زمين با علف هاي سبز و تازه اش گوسفندان را مهمان كرده است. آن طرف رود هم دشتي بزرگ از شقايق هاست، دشتي به بزرگي آسمان. نسيم با مهرباني شقايق ها را نوازش كرد به طوري كه گاهي پريكو نيز به آنان براي داشتن چنين مادري حسودي مي كند.
- اينك پريكو است كه به دشت قدم مي گذارد.
- اينك پريكو است كه با زيبايي ها، آشنا مي شود.
اواسط ظهر است و خورشيد در وسط آسمان مي درخشد ناگهان دسته دسته قطره ها از رود جدا مي شوند و به هوا مي روند. پريكو با ديدن اين صحنه شگفت زده به آنان نگاه مي كند. ناگهان نور سوزان خورشيد به پريكو نيز مي خورد. پريكو چشمانش را مي بندد و پس از حسي سوزان به آرامش مي رسد.
- اينك پريكو است كه به آسمان بي كران پا مي گذارد.
- اينك پريكو است كه دوستي خود را ثابت مي كند.
پريكو از رود برخاسته و كم كم به هوا منتقل مي شود اما وقتي چشمانش را گشود نگاه حسرت آميز اريا را ديد. غمي بزرگ او را در برگرفت ناگهان بادي وزيد و باز نزديك رود شد. فرياد زد: «اريا دستت را بالا بگير» اريا با تعجب دستش را دراز كرد. پريكو دست او را با خود كشيد و به آسمان برد.
- اينك اريا است كه غرق شادي است.
- اينك اريا است كه باري ديگر مديون پريكو است.
بادي وزيد و آنان را به اوج آسمان برد. هوا كم كم سرد مي شد. پريكو احساس جمع شدن كرد. تعدادي قطرات ديگر به او پيوستند و ابري بزرگ تشكيل دادند. از آن بالا، رود، شقايق ها و درختان چقدر كوچك به نظر مي رسيدند پريكو احساس بزرگي كرد تمام وجودش غرق در شادي شد. از آن جا نگاهش به كوهي بلند افتاد. با ديدن آن كوه، به فكر فرو رفت و خاطراتش را براي اريا تعريف كرد.
- اينك پريكو است كه در دل آسمان قرار دارد.
- اينك پريكو است كه با شب روبرو مي شود.
ناگهان دماي هوا به شدت كاهش يافت. ديگر خورشيد بر پشت كوه پنهان مي شد و هوا رو به تاريكي مي رفت. تاريكي شب كمي پريكو را آزار مي داد اما با آمدن ماه و ستارگان آسمان از آن تاريكي درآمد پريكو متعجب به ستارگان درخشان نگاهي انداخت، در آن تاريكي شب چه درخشنده و زيبا بودند، مثل نگيني در انگشتر شب مي تابيدند. ماه هم مثل عقيقي در وسط آنها قرار داشت.باد جمعيت قطرات (ابرها) را به طرف پايين مي برد. حركات تنگاتنگ آن ها براي پريكو سخت بود انگار نيرويي، پريكو را به سمت زمين مي كشاند. ناگهان قطره اي با شتاب از جمعيت رها شد و فرياد زنان به طرف پايين رفت. كسي زير پايش را نمي ديد. يكي يكي قطرات از صف چسبيده به هم جدا مي شوند و به طرف پايين مي روند.
- اينك پريكو است كه بر فراز زمين به پرواز درآمده است.
- اينك پريكو است كه باري ديگر به زمين باز مي گردد.
فرياد آنان تمام آسمان را پوشاند. بعد از مدتي فرياد كشيدن در چيزي فرو رفت. چشمانش را باز كرد و ديد در ميان ميليون ها قطره افتاده است.
- اين پريكو است كه به دنبال دوست خود مي گردد.
- اينك پريكو است كه به درياي بزرگ رسيده است.
پريكو دوست خود را صدا مي زند. بعد از مدت ها جستجو اريا را در اعماق دريا پيدا مي كند. اريا در اثر با شتاب وارد شدن به دريا، روي مرجاني افتاده بود. به كنار او مي رود و او را در آغوش مي گيرد. اريا چشمانش را مي گشايد و با ديدن چهره پريكو به حال اول بازمي گردد. آن ها براي ديدن دريا حركت مي كنند. ماهي ها در مرجان ها خانه داشتند. خزه هاي ته دريا بسيار زيبا و ديدني بودند. بعد از ساعت ها گشت و گذار هر دو احساس خستگي كردند، روي مرجاني نشستند و به خواب رفتند. وقتي چشمانشان را گشودند. دريا كمي نوراني تر به نظر مي رسيد. پريكو به ياد روزهايي كه در آسمان بود افتاد. چه روزهاي لذت بخشي بود. آرزو كرد كه باز هم به آسمان برگردد. سپس به سمت دريا رفتند سعي كرد خود را جلوي نور خورشيد قرار دهد اما قطرات مشتاق ديگر او را به عقب هل مي دادند و خود به آسمان مي رفتند.
- اينك پريكو است كه احساس دلتنگي مي كند.
- اينك اريا است كه او را دلداري مي دهد.
ماه ها مي گذرد و هر روز آن ها براي رسيدن به آسمان به سطح دريا مي رفتند اما خورشيد آنان را نمي پذيرد. در يكي از همين روزها به اميد اينكه اين بار به آسمان مي روند به سطح دريا رفتند. نور خورشيد با شدت فراوان به دريا مي تابيد. آنان منتظر بالا رفتن شدند. ناگهان اريا از سطح دريا جدا شد. رو به پريكو كرد اما او هنوز در سطح دريا بود با خود گفت: «من هنوز به او بدهكارم» به سطح دريا نزديك شد. خواست پريكو را به آسمان بكشد كه قطرات ديگر او را به داخل دريا كشاندند و به جاي آن پريكو به آسمان رفت. او تحت تأثير رفتار اريا قرار گرفت و خواست مثل او به سمت دريا برگردد اما اريا روي برگرداند و گفت: «اين بار نوبت تو است كه بروي! برو! ما باز هم همديگر را خواهيم ديد» تلاش هاي پريكو براي بردن اريا بي فايده بود. حس سبكي او را به بالا مي كشاند، فرياد پريكو آسمان را پر كرد. پريكو شايد براي آخرين بار به اريا نگاه كرد و لحظه لحظه از سطح دريا دور شد.
- اينك اريا است كه خوبي هاي او را جبران كرده است.
- اينك پريكو است كه به آرزوي خود رسيده است.
محبوبه رضازاده
مدزسه ي شهيد بينايي
منطقه ي 15 تهزان

 



كارنامه

با هر امتحاني كه مي دهم يكي از ستون هاي كارنامه ام خط خطي مي شود.
يا آن را به سياهي مي كشانم و يا...
تصور لحظه گرفتن كارنامه در اين ايام نقش پرده نگاه من است.
زندگي نيز چنين است.
بعضي ها در اين امتحان تقلب مي كنند و بعضي ديگر فكر كارنامه نيستند.
غافل از اينكه ثانيه ها بر جاي خود نشسته مي روند تا فردا.
ثانيه ها مي روند.
بي اختيار من و تو مي روند.
و اين با ماست كه روز گرفتن كارنامه روز تبعيد خورشيد باشد يا استقلال ماه، روز فناي اشتياق باشد يا رويش شقايقي نو.
ققنوس وار جاودان باشي يا چون ابر بهاري زودگذر با توست.
نگاهت را از تن خسته ديروز و از جسم آسوده ي فردا بردار.
چرا كه ديروز خاطره و فردا آرزويي بيش نيست.
امروز مال من و توست. با تلاش امروز اشك ديروز را ويران كنيم و لبخند فردا را بسازيم.
مهر رد يا قبولي پاي كارنامه با ماست...
الناز فرمان زاده
مدرسه ي راهنمايي فضيلت
عضو انجمن ادبي پژوهش سراي ابن سينا
منطقه 15 تهران

 



يك سبد گل خاطره

همه چيز در اين دنيا يك چيز است و آن يك چيز همه چيز. بعضي وقت ها فكر مي كنم كه زندگي مثل جاده ي طويلي مي ماند كه انتهايش خيلي مبهم به نظر مي رسد و با قدم گذاشتن در آن مي توان زيبايي ها را ديد و رها كرد و از آن گذشت و به راه پرپيچ و خم پيشرو ادامه داد.
من خودم را همچون شب يكرنگ، همچون ستاره ها، همچون اشك هاي ديدگانت آزاد در اقيانوس تمنايت مي يابم.
اي شاخه هاي در هم تنيده ي ذهن، اي موج هاي خروشان، اي بيداري خواب هاي هميشه واي يك ناقص مملوها از پر، ديدگان آرزويت را با دستي باز به سوي بي كران ببر.
با قلبي نور به شهر خاموش كوير برسان. و در اين نياز غرق راز، مرا به يك صداي سوت و كور، مرا به جاده هاي دور، مرا به ساز راز دلتنگي ات، مرا به دسته ي مراقب زمان مرا به شاخه ي تمنا، بياويز. و با يك سبد گل خاطره ها، در ميان شبنم فاصله ها، به يك تبر، لذت خواب تماشا را بچشان.
پريسا حسيني مؤيد
هنرستان بتول آقا محمدي
عضو انجمن ادبي پژوهش سراي ابن سينا
منطقه ي 15 تهران

 



ستايش خدا

سپاس خدايي را كه جهان را آفريد و آدميان را به سلاح علم مسلح ساخت و در پس علم، معرفت را وسيله شناخت خود قرار داد. آفريننده اي كه كتاب هستي نوشته ي اوست. جهاني آراسته به ستارگان و ماه و خورشيد از ديدگاه ما زمينيان؛ اما بواقع جهاني بي نهايت از بي نهايت كرات و كهكشانها، كه دانش بشري هنوز عشري از اعشار آن را به تصور درنياورده است و زميني آراسته است با انواع درختان، گل ها و گياهان، كوه و جنگ و دريا و پرندگان زيبا.
خداوندي كه انسان را آفريد با همه توانمنديهايش. با بهره اي سرشار از عقل و خرد كه به تكيه بر آن مي تواند گام بر سينه كرات آسماني نهد. خدايي بي مانند و لاشريك كه مانند او نباشد و انسان تمام قدرتش را در منصب خليفه الهي، از او يافته است. خدايا! تو را مي پرستيم و از تو ياري مي جوييم. ما را براه راست هدايت فرما، راه كساني كه به آنان نعمت بخشيدي؛ نه آنان كه برايشان خشم گرفته اي و نه گمراهان.
بيژن غفاري ساروي- تهران
همكار افتخاري مدرسه

 



خدايا من مي دانم...!

خدايا!
از خودم شرم مي كنم. در تقلا هستم كه به تو باز رسم ولي چطور؟ بايد مدتي را به برطرف كردن ناپاكي ها، تزويرها و دوري از اين دنياي فريبنده بگذرانم تا بتوانم دريچه قلبم را به سوي تو، بگشايم. همين كه دريچه قلبم به سوي تو گشوده شد، از هر سو پرتو نور ذاتت به قلبم مي تابد و نه تنها روشنايي را به ارمغان مي آورد و گرمش مي كند، حس نزديكي به تو را به اوج مي رساند. چنان اوجي كه نه فقط در ارتباط با تو و خواندن نماز آن را احساس مي كنم و از گفت وگو با تو به اوج لذت مي رسم، كه مرا شيدا و بي تاب مي كند. چنان شيدا كه هر لحظه در تكاپوي رسيدن به لذت و گفت وگو با تو ثانيه مي شمارد و به هر بهانه راه گفت وگو با تو را آغاز مي كند. من تو را مي جويم و به هر بهانه به سراغت مي آيم مي دانم تو مرا با محبت و شوق به درگاهت مي پذيري!
عبدالحميد گل افشان-اهواز

 



جيك جيك پرنده

صداي جيك جيك مي آمد و من هم داشتم آن پرنده را مي ديدم، ولي درعمق صدايش، غمي نهفته بود كه حاكي از حادثه اي غم انگيز بود كه آزارش مي داد.
سعي كردم به او نزديك شوم تا به او كمك كنم. ولي تا آمدم بروم جلو، يك سؤال برايم پيش آمد؛ آيا واقعاً در صدايش غم بود؟ شايد من دارم اشتباه مي كنم؟
از كمك كردن به او پشيمان شدم. نفسي عميق كشيدم و زير سايه درخت نشستم.
به افق نگاه كردم. آخرين چيزي كه مي ديدم. نوك يك درخت سرو بود. يك دفعه چشم هايم را بستم و به صداي پرنده گوش دادم. بله يك داستان. يك غم.
ناخودآگاه چشم هايم را باز كردم و به نوك درخت سرو نگاه كردم. وي آن يك چيزهايي ديدم كه همين طور به من نزديك مي شدند. آن جا مانند يك شهر بود.
يك هواپيما روي شهر داشت پرواز مي كرد. چشم هايم را بستم و ناگهان رفتم توي هواپيما وقتي وارد هواپيما شدم، داشتم از ترس زهره ترك مي شدم درحالي كه نمي توانستم بترسم. حس كاملاً عجيبي به من روحيه مي داد. انگار درون هواپيما هيچ كس مرا نمي ديد از توي پنجره توانستم بعضي چيزها را ببينم چون هواپيما ارتفاعش را كم كرده بود.
توانستم يك تاكسي تصادف كرده، يك بچه چهارساله و تنها كه داشت گريه مي كرد را ببينم و آدم ها به راحتي از كنارش عبور مي كردند و با او هيچ كاري نداشتند. ياد همان اتفاق مي افتادم كه ناگهان در هواپيما باز شد و انگار كسي مرا بلند كرد و پرت كرد پايين. و من روي پشت بام يك خانه افتادم.
خيلي ترسيده بودم. هرچه مي خواستم حرف بزنم. نمي توانستم.
خانه دو طبقه بود. روي پشت دو كولر، كلي طناب ضخيم يك چوب بزرگ و سه چهار تا چكش بود. يك در هم بود كه مي توانستيم از پـشت بام به اتاق برگرديم يا برعكس.
خلاصه، رفتم سراغ در، هرچه درمي زدم، اصلاً صدايي نمي آمد. نااميد شدم.
تق، صداي كوباندن در و صداي جيغ يك زن گوشم را تكان داد. در حالي كه داشتم از ترس مي مردم، ولي گوش دادم؛ زن از شوهر و بچه ي خود ناله مي كرد و هر دقيقه جيغ مي زد. من از بچگي تنها بودم براي همين عادت داشتم همه چيز را مرور كنم. هواپيما چرا مرا اين جا پرت كرد؟ چرا من. فقط آن تاكسي و آن بچه را ديدم؟ چرا اين زن براي شوهر و بچه اش گريه مي كند؟ چرا روي بال نوشته بود: بچه ي گمشده؟ و... 10 دقيقه با خودم اينها راه دور كردم و بالاخره فهميدم.
كه آن بچه بچه ي همين خانم است.
يك دو متر طنان ضخيم و همان چوب بزرگ و يك ميخ و يك چكش برداشتم.
طرحم را عملي كردم: با ميخ و چكش، چوب را به زمين چسباندم و طناب را به چوب، محكم گره زدم. و آن سرطناب را نيز به پايم گره زدم؛ خواستم خودم را پرت كنم پايين وطناب من را روي هوا نگه دارد تا از پنجره آن خانم مرا ببيند.
ريسك بزرگي بود. توي دلم، اشهد خود را گفتم و خودم را به پايين پرت كردم. خدا را شكر طناب مرا نگه داشت ولي با سر به پنجره اصابت كردم. نه صدايي آمد و نه پنجره آسيبي ديد.فقط سرمن شكست.
آن طرف پنجره يك برگ آچهار بود كه رويش مطالبي نوشته بود. و من آن را خواندم: (سلام عزيز مادر. عزيزم مي دانم چقدر دلم برايت تنگ است؟ مي داني بي تو مادر مي ميرد؟ چرا رفتي دنبال اورژانس؟ عزيزم من تا آخر عمر برايت دعا مي كنم از خدا مي خواهم...) ديگر بقيه اش را نخواندم و فقط آخرش را خواندم، تقديم به پسرم محمدحسن. از تعجب داشتم مي مردم اين اسم من بود.
يك عكس روي تاقچه بود؛ يك زن، يك مرد و يك پسر بچه كه بسيار بسيار شبيه من بود. تركيدم. يادم آمد كه در خانه ما هم همين عكس بود. مغزم داغان شد. ياد پنج سال پيش افتادم، زماني كه با پدرم در تاكسي اش داشتيم مي رفتيم كه ناگهان - نه بابايي، بابايي. دوپوف. تصادف كرديم. پدرم كمربند ايمني مرا بسته بود. براي همين هيچ اتفاقي براي من نيفتاد. ولي چون پدرم نبسته بود، از ماشين به بيرون پرت شد. من چون بچه بودم، از زير كمربند بيرون آمدم و با گريه و زاري بالاي سرپدرم نشستم. چند نفر هم دور ما جمع شدند و يك نفر گفت. «بايد زنگ بزنيم اورژانس.» و من هم سرخود حركت كردم به سمت آمبولانس و گفتم: «بابايي مي روم اورژانس.» من بچه بودم و نمي توانستم خوب حرف بزنم. همين طور داشتم با گريه و زاري مي رفتم. دو نفر با لباس هاي بهزيستي آمدند و مرا سؤال پيچ كردند و پس از جواب هاي من، مرا به بهزيستي بردند.
هرچه با مشت به پنجره مي زدم و داد و فرياد: «مادرمنم مادر منم پسرت!» هيچ صدايي نمي آمد. طناب را گرفتم و رفتم بالا. آن دور يك سطل آب ديدم. وضو گرفتم و دو ركعت نماز خواندم. بعد به سجده رفتم و از خدا خواستم تا مرا به مادرم برساند.
چشم هايم را باز كردم. سرم را بالا آوردم. ديدم زير سايه درخت نشسته ام و دستم سنگين است. يك نگاه به دستم انداختم و ديدم آن پرنده از شدت خستگي روي دستان من افتاده است10. دقيقه روي دستان من استراحت كرد. بعد از 10 دقيقه، ديدم كه دو پرنده دقيقاً مثل همين پرنده در آسمان دارند جيك جيك مي كنند و دنبال كسي مي گردند.
پرنده چشمش را باز كرد و من با اشاره او را به سمت مادر و پدرش راهنمايي كردم. و او به سمت پدر و مادرش حركت كرد. مادر من با من خيلي شوخي مي كند براي همين به من گفت: «پسر دوباره پيدا شده ام، بيا و اگر نه دوباره گم مي شوي ها. بيا گاگالي لي.» و من از اين حرف او خنده ام گرفت.
محمدحسن سيف دار 13 ساله عضو انجمن ادبي ياكريم مسجد الزهرا (س)

 

(صفحه(12(صفحه(10(صفحه(6(صفحه(9(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14