(صفحه(12(صفحه(10(صفحه(6(صفحه(9(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14


سه شنبه 28 دی 1389- شماره 19843
PDF نسخه

طعم آفتاب
اتاق انتظار
12 مرحله براي دوام مهرباني
از امروز مي ترسيدم!
عصر روز دهم به روايت مجتبي راعي
مريدنامه
بوي بارون



طعم آفتاب

دلگير نيست از تن، جان هاي زنگ بسته
كنج قفس بهشت است، بر مرغ پرشكسته
مژگان من نشد خشك، تا شد جدا ز رويت
گوهر نمي شود بند، در رشته ي گسسته

صائب تبريزي رحمت الله عليه

 



اتاق انتظار

ديگر از تو مي خواهم
فردا را چگونه مي توان ديد. فردايي كه امروزش همه در غوغا است. فردايي كه امروزش را از عمق افكار خسته مردم مي بينم. كجاست يك دل آرام. كجاست آرزوهاي آرزو نشده. كجاست اميدي كه باز سوي اميدوارش باز گردد. نمي دانم دلم را دست كدامين فكر بسپارم. نمي دانم اشكم را براي كه بريزم. نمي دانم سوز عشق را از كه بايد بياموزم. كاش
مي شد در بن بست سكوت خانه اي از فكر نساخت. كاش مي شد عشق را در خاكستر يادها نگاه داشت. كاش مي شد اشك را در جويبار احساس نريخت. چشمانم از خيره شدن بر صفحات خالي ذهنم خسته شده نمي دانم چرا هر چه در بيراه هاي تنهاييم پرسه مي زنم خانه تنهايي هايم را نمي يابم كاش مي آمدي و من را از حصار سخت دو دلي نجات مي دادي...مرا درياب مي داني چه هستم مي داني چه بايد باشم مي داني چه مي خواهم باشم... دستم را بلند كرده از تو مدد مي خواهم تا يك دل آرام را تا آرزوي بازگشتت را تا اميد به انتظارت را از تو طلب كنم. مي خواهم بدانم چگونه دلم را به دست افكار تو، اشكم را در دامان تو، سوز عشق را براي تو داشته باشم ديگر نمي گويم كاش مي شد مي گويم از تو مي خواهم كه خانه اي را كه در بن بست سكوت ساخته ام ويران سازي... مي گويم از تو مي خواهم كه عشق به خودت را همچون داغي آتش در سينه ام نگاه داري... مي گويم از تو مي خواهم كه اشك هايم را در جويبار انتظارت بريزم...
با او حرف زدم صدايم را از ميان انبوه دردهاي عاشقانش شنيد من مي سوزم جوابش را نمي شنوم دفتر افكارم سفيد است اما او برايم نوشته است با رنگ سفيد مي خواهد من خود بيابم مي دانم نوشته است كه فرياد سكوتش بلند است... آري بايد بشنوم مي دانم كه سبكي هواي درونم از گرد و غبار قدم هايش بر روي ذهن پريشانم است... مي دانم كه آرامش درياي قلبم از آرامش آبي نگاهش است منتظر آمدنم است پس منتظر آمدنش مي مانم با عشق به او، با مدد از او و با توكل از خداي او... فردا را چگونه مي توان ديد. فردايي كه امروزش همه در غوغا است. فردايي كه امروزش را از عمق افكار خسته مردم مي بينم. كجاست يك دل آرام.
محمدجواد محمدي

 



12 مرحله براي دوام مهرباني

كنفوسيوس فيلسوف و نظريه پرداز چيني عقيده دارد انسان ها مثل دايره هاي متحدالمركزي هستند كه هر كدام در مركز اين دايره ها قرار دارند و اين دايره ها در اصل همان رحم و شفقت آدميزاد است كه به تناسب شخصيت و روح آنها قطرشان تعيين مي گردد. از زمان كنفوسيوس تا فيلسوفان معاصر مردم قرن هاي زيادي است كه هميشه در دعاها و نيايش هاي خود رحم و شفقت را از خداوند درخواست مي كنند ولي شايد كسي كمتر در عمل به اين مسئله توجهي داشته باشد. امروزه غرب به خوبي دريافته كه نياز به دين، و توسل به عالمي بالاتر و والاتر از جهان ماده، نجاتبخش انسان امروز است و در اين ميان، اسلام است كه بدون ترديد مرزهاي اعتقادي شرق و غرب را از آن خود خواهد كرد.
«كارن آرمسترانگ» اعتقاد دارد مذهب در سال هاي معاصر بيشتر به يك مسئله و امر عادي در زندگي انسان ها تبديل شده است و به جاي آنكه ابزاري براي زياد شدن رحم و شفقت قرار گيرد مثل امور عادي مردم در زندگي آنها وارد شده است و هدفي براي آن در نظر گرفته نمي شود.
آرمسترانگ راهبه سابق يكي از كليساهاي شهر لندن و نويسنده كنوني كتاب مشهور «محمد پيامبر زمان ما» است كه در آن تصوير مناسبي از زندگي پيامبر(ص) و ترويج دين اسلام در اختيار مخاطب غربي گذاشته است. آرمسترانگ كه هم اكنون در لندن زندگي مي كند،
يك دو جين كتاب درباره اديان مختلف از جمله اسلام در پرونده كاري خود دارد.
وي در كتاب جديد خود با عنوان «دوازده مرحله به سوي زندگي معنوي» با استفاده از تجربيات خود در صومعه و زندگي با ساير اديان راه هايي براي وارد كردن رحم و مهرباني در زندگي روزانه پيشنهاد مي كند. در مورد حوادث اخير مثل تيراندازي به نماينده حزب جمهوري خواه گابريل گيفورد در آريزونا و...در مصاحبه با راديو ملي آمريكا سخنانش كمي كنايه آميز است.
او اعتقاد دارد تمام اين حوادث كه از روي تعصبات مذهبي نشأت مي گيرد، نمي تواند بر اساس اعتقاد مذهبي باشد چرا كه مذهب سراسر اميد است در حاليكه اين اتفاقات همه از روي نااميدي سرچشمه مي گيرند. ما چه شرقي باشيم چه غربي همه انسان هستيم و نياز به اميد داريم و به محض اينكه احساس نااميدي در زندگي ما وارد شود بايد منتظر حوادث خطرناكي باشيم.
آرمسترانگ قبول دارد كه مهرباني مسئله اي نيست كه بتوان آن را همه گير تصور كرد و مي گويد مهرباني در اصل سخت است و شيريني آن را همه افراد احساس نمي كنند و اين به خاطر آن است كه اصول مذهبي به امري عادي تبديل شده است كه در 12 مرحله پيشنهادي نويسنده به سوي دنياي با رحم و مهرباني خود همين عادي شدن مذهب و آداب و رسوم مربوط به آن عاملي عليه خود مذهب مي شود كه مثلاً مذاهب ديگر يا دشمنان شما در نظر شما انسانهايي مي شوند كه نمي توانيد آنها را دوست داشته باشيد.
ولي اصل مهرباني اصلي است كه بايد در طول تمام زندگي فرد ورود پيدا كند و در تمام مراحل زندگي انسان جريان داشته باشد كه 12 مرحله كتاب جديد آرمسترانگ در حقيقت مراحلي هستند كه دوام مهرباني را براي انسانها درخواست مي كند.
او مي گويد مذهب بايد به عنوان وسيله اي در ارتباط دادن انسان ها باشد و وقتي عاملي در جدايي و دشمني آنها باشد نمي توان دنيايي را تصور كرد كه مردم با عقايد و نظرات مختلف در كنار يكديگر بتوانند زندگي كنند. جايي مذهب نمي تواند ابزاري در جهت رحم و شفقت باشد كه به عنوان يك مشكل نه يك راه حل در ارتباط انسان ها ديده شود. آرمسترانگ در كتاب خود قانوني طلايي پيشنهاد كرده است كه مي توان با استفاده از دين و مذهب و اشتراكاتي كه بين اديان مختلف وجود دارد به نيرويي راهنما در جهت رسيدن به رحم و شفقت در دنيا رسيد.
اين قانون مي گويد «از خودتان درباره درون قلبتان سوال كنيد و چيزي كه قلب شما را به درد مي آورد را مشخص كنيد و در هر شرايطي اجازه ندهيد ديگران در معرض اين درد قرار گيرند.»
اين قانون كمي ايده آل به نظر مي رسد و نمي توان انتظار داشت همه بتوانند آن را انجام دهند زيرا شرايط انسان ها با يكديگر تفاوت دارد و انسان ها را بايد در شرايط خاص خودشان ارزيابي كرد ولي به عقيده آرمسترانگ ما در جهان كنوني دموكراسي را آنطور كه بايد تفسير نكرده ايم و بايد دموكراسي به گونه اي كه صداي تمام مردم جهان شنيده شود و در موقع بيان اظهار نظرات تنها عقايد
صاحبان قدرت و ثروت به عنوان تمدن ترجمه نشود و بقيه انسان ها غير متمدن و وحشي خطاب شوند.
ترجمه محمد حسنلو

 



از امروز مي ترسيدم!

محمد حيدري- مي پيچي توي آغوشم، آرام. صورت مي گذارم روي صورتت، سرد سردي. مثل هميشه. و من باز بايد گرمت كنم. دست هايم را توي دست هايت فرو مي كنم، كمي خاكي شده، وگرنه طبق معمول سرد است. اما مثل هميشه وقتي دست هاي «هميشه گرمم» را روي دستت فشار مي دهم تا دست هايت گرم شود، لبخند دلربا نمي زني ...
چرا حرفي نمي زني؟ از وقتي آمده اي چرا صم بكم شدي؟ چرا سر و صورتت را نمي شويي؟ چرا صدايم نمي كني و نمي پرسي «نمي خواي ظرف يا لباس بشوري؟ مي خوام برم حمام». هنوز يادم نرفته از سفر كه بر مي گشتي صاف مي رفتي و دوش مي گرفتي، نكند خودت يادت رفته اگر كمي گرد و خاك روي سر و صورتت مي نشست، كلافه مي شدي و سرت
مي خاريد؟ حالا چرا همين طور چشم هايت را بسته اي و حرف هاي من را گوش مي دهي؟
حرف هاي مرا گوش مي دهي مرد حسابي؟ از كي تا حالا؟ هميشه تو حرف براي گفتن داشتي، نكند اين را هم يادت رفته؟ من اما هنوز خوب يادم هست گاهي وقت ها را كه مي پرسيدي «چرا تو اينقدر ساكتي الهه؟»
- «مگه مي ذاري آدم حرف بزنه؟»
و باز شروع مي كردي به حرف زدن، تند و تند. كه لذت مي بري از حرف زدنم و ... اما هيچ وقت نفهميدي من چه لذتي مي برم از شنيدن صدايت، از اين كه زل بزنم و نه به حرف هايت، كه به حالت صورت و لب هايت وقتي حرف مي زني خيره شوم و گاه گاه حرف هايت را تاييد كنم.
حالا اما لب هايت را بسته اي و خيال باز كردنشان را نداري. باشد، با سكوتت هم سر مي كنم. بالاخره يك وقت هايي هم بايد تاوان عشق را داد. بايد با سكوتت، چشم هاي بسته ات و صورت بي روحت سر كنم. باشد، اشكالي ندارد، هنوز آغوشت را كه دارم، هنوز مي توانم خودم را بندازم توي بغلت و آرام گريه كنم و ... چرا آرام گريه كنم؟ آن وقت ها آرام گريه مي كردم كه نفهمي، كه دعوايم نكني «چرا گريه مي كني». هر چند بعدش از خيسي لباست مي فهميدي و من با چشم هاي خيسم مي خنديدم «كي لباست رو خيس كرده؟ باز رفتي تنهايي آب بازي كردي؟»
اخم مي كردي،از آن اخم هاي دلبرانه، با غيض مي پرسيدي «چرا؟»
- «مي ترسم نباشي ...»
دروغ مي گفتم، نمي ترسيدم نباشي، مي دانستم كه هميشه هستي، از امروز مي ترسيدم، كه اين طور باشي، كه زار بزنم بالاي سرت و جواب ندهي، كه انگار نه انگار كسي كه يك وقتي اشك هايش را با دست هايت پاك مي كردي بالاي سرت نشسته و دارد زار مي زند و تو ...
دستت را مي گيرم توي دستم، نگاهت مي كنم و منتظرم عكس العملي نشان دهي، لب هايم را مي گذارم پشت دست هايت و باز نگاهم به توست، منتظر كشيدن دستت، دعوا كردنم، بغل كردنم و ...اما ...
شايد اين بار منتظري تا دست هايت را ببوسم، چشم هايم را مي بندم... لب هايم خاكي مي شود، دوباره و سه باره، اما تو همچنان ... نكند دوستم نداري؟!
نكند دوستم نداري كه اين طور چشم هايت را روي من بسته اي؟ همه كارهايي كه با آن چشم هايت را باز مي كردم را مرور مي كنم، حاضرم تا ابد تك تك شان را انجام دهم. از كندن تار ريش هايت - كه حالا كمي بلندتر شده - تا آرام نجوا كردن زير گوشت، با «نفس هاي مسيحايي ام». هنوز زل زده ام به چشمانت و منتظر اين كه از خواب بيدار شوي و مثل هميشه تا من را ديدي لبخند برني و بگويي «باز اول شدي؟»
فهميدم بي انصاف ! نكند به همين زودي يادت رفت همه حرف هايي كه درباره صورتم مي زدي. كه «اشتباهي خوشگل در اومدي! قرار نبود من زن خوشگل بگيرم كه! دنبال يه زن زشت مي گشتم تا مطمئن بشم به خاطر خودش دوستش دارم، اما حالا... چيه؟ حسودي مي كني؟» مي دانستي حرص مي خورم، و تو موذيانه لبخند مي زدي.
زيبا تر از تو نبود كه بخواهم داشته باشم و تو هم اين را خوب مي دانستي؛ اما حالا حرف هايت را يادت رفته انگار. تو هيچ فرقي نكرده اي، اما من اين روزها كه نبوده اي خيلي پير شده ام، شكسته شده ام. اول ها
مي نشستم و موهاي سفيدم را مي شمردم، اما حالا آن قدر زياد شده كه كم كم بايد سياه ها را بشمارم. چشم هايم گود افتاده اند، صورتم چروك شده و ... لااقل چشم هايت را باز كن و صورت امروزم را ببين، ببين كه از نبودنت چقدر پير شده ام ...
آرام دراز كشيده اي، دستان سردت را خيلي وقت است توي دست هايم دارم فشار مي دهم، اما گرم تر نشده. حتما عوارض سفر است، مريض شده اي. «شهاب»! آمده اند كه ببرندت. نترس، ازشان قول مي گيرم اين بار گمت نكنند. بعد بيست و سه سال آمده اي و من هنوز كلي حرف با تو دارم. هرچند شايد نخواهي بشنويشان، شايد با خنده ها و گريه هاي من نخندي و گريه نكني، اما من همه اين حرف ها را نگه داشته ام تا براي تو بگويم.
صبر كن شهاب، كجا مي روي! باز يادت رفت آن وقت ها كه جايي مي رفتي جلوي من مي ايستادي و مي گفتي«مرتبم خانوم؟» و من براي اين كه بيشتر كنارم باشي الكي ايراد مي گرفتم و لباس هايت را درست مي كردم؟
لباس هايت خوب است، فقط كمي خاكي شده، كه روي رنگ خاكي شان خيلي خودشان را نشان نمي دهند، هنوز خط اتوي شلوار شش جيبت - كه 23 سال پيش اتويش كردم- مرتب است، پايين پايت هم روي شلوار لكه آبي كه روز رفتن پشت سرت پاشيدم و كوچه خاكي مان را گل كرد هنوز تازه است. فقط چفيه ات افتاده، كه اگر اين رفقايت بگذارند برايت درست مي كنم، غصه ريش هايت را نخور، با دست هايم راحت مي شود مرتب شان كرد. فقط يك چيز، وقتي رويت پرچم مي كشند تا آفتاب صورتت را اذيت نكند، شايد كمي بالا و پايين شوي، نكند مثل آن سفر ماه عسل مان حالت تهوع بگيري! زشت است جلوي مردم. راه زيادي نيست، يه كم تحمل كني مي رسيم...

 



عصر روز دهم به روايت مجتبي راعي

هدي مقدم - در تبليغ فيلم روز دهم چنين نوشته اند: فيلمي كه براي اولين بار وقايع آن در عراق مي گذرد... وقايعي كه به عاشورا و تاسوعا ختم مي شود... همين يك جمله هم براي كساني كه عاشق
اهل بيت(ع) هستند و دوست دارند اين تصوير ذهني را روي پرده
نقره اي بينند؛ كافي است تا براي ديدن اين فيلم راهي سينما شوند. اما چرا با وجود چنين مضموني و چنين مشتاقاني؛ اين فيلم هنوز توفيق خاصي در گيشه ندارد؟
1. كارنامه كارگردان
مجتبي راعي از فيلم سازان متعهدي است كه آثار قابل دفاعي را در كارنامه اش دارد. هر چند ساخته هاي او به لحاظ قوت و ضعف؛ روند يكساني را طي نمي كند؛ ولي به هر حال دغدغه دين و ارزشهاي انساني، در حاصل تلاشش هويداست.
مجتبي راعي متولد 1336 اصفهان، فارغ التحصيل كارگرداني سينما از دانشكده سينما تئاتر دانشگاه هنر است. آغاز فعاليت هاي حرفه اي او، فيلمي بود به نام »انسان و اسلحه« كه به عنوان پايان نامه تحصيلي ارائه داد . راعي در كنار كارگرداني، گهگاهي نويسندگي مي كند و به تدريس كارگرداني نيز مي پردازد.
وي تا امروز كارگرداني 10 فيلم را در پرونده كاري خود ثبت كرده كه از آن جمله صنوبر، جنگجوي پيروز و تولد يك پروانه را مي توان نام برد. او اكنون نيز براي ساخت فيلمي در خصوص وقايع اخير عراق؛ پس از جشنواره فيلم بغداد؛ همچنان در عراق حضور دارد. به نظر مي رسد راعي بعد از ساخت فيلم عصر روز دهم و توقف نه چندان كوتاهش در عراق؛ به اندازه اي با اين كشور آشنا شده است كه بخواهد انحصار خود را براي ساخت فيلم در اين كشور، حفظ كند.
2. درباره فيلم
ثمره آخرين تلاش راعي؛ فيلمي به تهيه كنندگي منوچهرمحمدي است. عصر روز دهم؛ فيلمي است كه بانويسندگي و كارگرداني مرحوم
ملاقلي پور آغاز شد و با نويسندگي و كارگرداني راعي به پايان رسيد. طرح اوليه داستان عصر روز دهم، ايده اي از منوچهر محمدي بود. ايده اي كه به حيث مفهوم بسيار قوي ولي از نظر پرداخت، آن طور كه بايد و شايد جذاب از كار درنيامد. به عبارت بهتر، به تصوير كشيدن گوشه اي از آيين هاي عاشورا در عراق و به وحدت رسيدن دو كشور مسلمان در زمينه اي مذهبي پس از سالها جنگ؛ آن هم در طي يك داستان درام؛ هدفي بود كه محمدي در پي آن بود.
نقطه عطف عصر روز دهم؛ نمايش سنت طواريج است كه عصر تاسوعا در كربلا، به صورت مستند فيلم برداري شده است. طواريج؛
همان طور كه در فيلم نيز به آن اشاره مي شود؛ نام روستايي در نزديكي كربلاست. زماني كه مردان روستا خودشان را براي ياري پسررسول خدا آماده مي كردند؛ خبرشهادت سيدالشهداء(ع) را به آنان مي دهند. آنها نيز لباس رزم از تن به در كرده و برسر زنان و با پاي برهنه؛ هروله كنان به سوي كربلا و قتلگاه مي روند. اين سنت هنوز بعد از قريب به 1400 سال از شهادت ابي عبدالله، همچنان پابرجاست و مردان مجاور كربلا و اهالي اطراف؛ عصر تاسوعا و عاشورا با همان حالت، به سمت حرمين شريفين آمده و به عزاداري مي پردازند.
عصر روز دهم اولين فيلم داستاني است كه يكي از آيين هاي عاشورا و تاسوعا را در خود عراق به تصوير مي كشد و به ثبت تصاويري مي پردازد كه تماشاي آن، براي هر مخاطبي كه عاشق حسين(ع) است؛
روضه اي تمام عيار محسوب مي شود. اما زيبايي اين صحنه ها، به واسطه عدم پرداخت دقيق داستان، آن اثر جاودانه را ندارد.
خط اصلي داستان؛ پيدا كردن يك گمشده است. به عبارتي مانند
فيلم هاي هندي؛ كودكي گمشده داريم كه در انتهاي فيلم آن كودك كه حالا جواني رعنا و رشيد شده؛ پيدا مي شود و همه چيز به خوبي و خوشي تمام مي شود! شايد براي همين است كه مانند فيلم هايي از اين دست؛ هانيه توسلي در دو نقش ظاهر مي شود! مريم شيرازي و رحمه محمود!
3. نظر شخصي يك نسل سومي
فيلم، پديده منحصر به فردي در سينماي ايران محسوب مي شود اگرچه كمي بيش از حد طولاني است و كمي هم اتفاقات داستاني فيلم خوب در كنار هم چفت نمي شود. پيدا كردن خواهري كه 25سال از او
بي خبر بوده ايم در خود، كشش هاي لازم يك سينماي خوب را دارد و شايد نيازي به برخي شخصيت هاي فرعي، داستان عروسي و خواستگاري و...بي جهت در فيلم گنجانده شده باشد. با اين همه فيلم با زحمت بسياري ساخته شده و در فضاي فعلي سينما، به شدت قابل تقدير است.
به نظر مي رسد با تجربيات كه راعي در اين فيلم اندوخته است؛ فيلم بعدي اش كه موضوع آن نيز در عراق مي گذرد؛ قوي تر و منسجم تر از اين اثر از كار درآيد. در هر حال به نظر من فيلم 3اپيزودي تولد يك پروانه؛ تاثير گذارتر و زيبا تر از عصر روز دهم بود؛ هر چند صحنه هاي مستند عصر روز دهم؛ به لحاظ حركت دوربين و قاب بندي هاي مناسب، قابل مقايسه با آثار هم رده خود نيست.
شايد يكي از دلائل عدم اقبال اين فيلم؛ تبليغ نه چندان جذاب آن باشد. تبليغي كه امروزه خودش داراي رموز و فنوني است و اگر به خوبي كار شود؛ ذهن و قلب هر كس را چنان در اختيار خواهد گرفت كه بي برو برگرد، موضوع مورد تبليغ، يكي از موضوعات حياتي او خواهد شد.
در مورد داستان فيلم هم صادقانه بگويم؛ نه آنقدر آبكي است؛ نه چندان پخته و حساب شده. شايد با ديدن بعضي صحنه ها، احساس كسالت كنيد؛ ولي سالن را ترك نخواهيد كرد.
و اما يك توصيه به كساني كه فيلم ديدن را دوست دارند:
درست است كه الان جشنواره فيلم فجر شروع مي شود و كلي فيلم جديد روي پرده خواهد رفت؛ ولي اگر بليت به دستتان نرسيد و يا نتوانستيد بخريد، خيلي غصه نخوريد. اگر توفيقي شد(كه ان شاالله مي شود!) ما مي رويم و به شما مي گوييم كه چه فيلمي را ببينيد و چه فيلمي به درد نمي خورد! و اين گونه معرفت خود را به شما نشان خواهيم داد.

 



مريدنامه

سحرگاه شيخ را گفتيم: به چه كاري؟
فرمود: چشم بر قاب جادو دوخته و برنامه «كودكان ديروز» را به تماشا نشسته ام.
شامگاه خاطر شيخ را مكدّر شديم كه اكنون به چه كاري؟
عرضه داشت: رو به قاب جادو نشسته و برنامه «كودكان ديروز» را مي نگرم.
دگر روز خدمت حضرتش رسيديم و ناليديم: امروز را به چه كاري؟
افاضه فرمود: صبح تا شام برنامه «كودكان ديروز» مي نگرم كه مرا علقه اي مخصوص به آن است.
مريدان انگشت حيرت به دندان گرفتند و حضرتش را سؤالي ساختند كه چگونه هر روز و از صبح تا شام »كودكان ديروز« مي بينيد حال آنكه اين برنامه، در هفته يكبار و آن هم در شامگاه ديدگان را منور مي كند؟
فرمود: مريدان را فضولي نشايد كه عملي است بس ناپسند! اما
في الحال پاسخي گويم تا بي جواب نمانيد. الغرض دوستان رسانه ملي درب آرشيو را گشوده و هر چه در چنته داشته رو كرده اند از مرحوم «چاپلين» گرفته تا مرحوم «ديدي»، اين روزها عجيب احساس جواني مي كنم كه هرچه در اين قاب جادو مي نگرم ياد و خاطره عهد شباب است. پير و مرشدمان جناب «عزت ضرغام» را دو صد درود كه چنين شور و حال جواني در ما پايدار ساخته، خدايش اجر دهاد!
مريدان از اين پاسخ به وجد آمدند و سينه چاك كردند و گريبان دريدند و سر بر در و ديوار كوفتند و نعره ها كشيدند آنقدر كه هوش از سر برفت. حال تخمه ها خريده و هر روز در معيت شيخ از صبح تا شام خيره بر قاب جادو مي شويم و ياد ايام تازه مي كنيم. زنده باد مرادالمريدين «عزت ضرغام» و تمام غيور مردان رسانه ملي كه برنامه «كودكان ديروز» را همه وقت و همه روز به زيور پخش مي آرايند!
& كودك ديروز، بدبخت ميرزا

 



بوي بارون

خلاف آمدنت، رفتنت زمستاني است
كه چشم هاي غزل واژه واژه باراني است
تو هم كه مثل غزل هاي عاشقانه من
هميشه آمدنت دير و رفتنت آني است
همين كه چشم به هم مي زنيم، مي بينيم
غزل تمام شد و بيت بيت پاياني است
دو سال بعد به ذهنت خطور خواهد كرد
كه مرد اين غزل عاشقانه زنداني است
و فكر مي كنم به راه بيفتي آن روز
اگرچه فاصله اين دو سال طولاني است
و مي رسي و مي زني به در اما
جواب مي شنوي: مرد رفت اينجا نيست

حسين حاجي هاشمي

 

(صفحه(12(صفحه(10(صفحه(6(صفحه(9(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14