(صفحه(12(صفحه(10(صفحه(6(صفحه(9(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14


سه شنبه 10 اسفند 1389- شماره 19876

مترسك، برف، گنجشك
پر پرواز
راز نگاه
آقابزرگ
كتاب است آئينه روزگار كه بيني در آن رازها آشكار
اين دوست صميمي
گلدان
نماز عشق
يك نظر
عصر ديروز ، عصر امروز
پرواز



مترسك، برف، گنجشك

1
براي لباس زمستاني تو
جيبي خواهم دوخت
پر از گندم
يادت باشد
گنجشكها را نترساني
2
زير كلاهت
آشيانه گرمي ست
يادم باشد
نشاني ات را
به گنجشكها بدهم
3
در اين سپيد طولاني
حوصله ات سر مي رفت
اگر گنجشكها نبودند
آنها را بشمار
بهار در راه است
4
دليلي براي اخم نداري
كه براي نگهباني برفها
ساخته نشده اي
لبخند بزن
گنجشكها
براي خوردن برف
مي آيند
زهرا علي عسكري

 



پر پرواز

ديو دلتنگي دوباره
خواب و از چشام ربوده
پشت زندون نگاهم
هميشه عكس تو بوده
¤¤¤
مگه از خدا چي مي خوام؟
دوتا پر واسه پريدن
گم شدن تو آسمونها
واسه ي به تو رسيدن

خوش به حال هر كبوتر
كه روگنبدت نشسته
مي نويسم رو سكوتم
شاعرت نميشه خسته
¤¤¤
يا رضا! آهوي قلبم
مونده توي بند غربت
مي شي ضامن دل من؟
به وجودم مي دي حرمت؟
¤¤¤
درد من رو نمي دونه
فاصله، جاده و ناله
آخه تا كي دل تنهام
تو فراق تو بناله؟

الناز فرمان زاده «تداعي»

 



راز نگاه

صبح يك روز زمستون
كنار سفره تو سرما
صداي قل قل چايي
خنده هايم شده پيدا

بابا يك نون محلي
خريده از سر كوچه
نمي ذاره نون بشه خشك
مي گه اسراف چرا بچه؟

نگاهم توي همون حال
مي بينه كبوترارو
نمي خواد بي آب و دونه
توي سرما اون دوتارو

مي خونه از توي چشمام
مادرم راز نگاهم
ميشينه خنده رو لبهاش
ولي من لبريز آهم

مي ده دست من يه بشقاب
با يه كاسه ي پر از آب
مي كنه غنچه ي شادي
روي ديوار دلم قاب
علي نهاني

 



آقابزرگ

غروب كه مي شد آقابزرگ مي نشست همين جا. روي همين صندلي ننويي. چشمهايش را مي بست و پيپ برلب غرق مي شد در حال و هواي گذشته ها. آن وقت بود كه نه من و نه هيچ كدام از بچه ها حق حرف زدن نداشتيم. نفس هايمان را در سينه حبس مي كرديم كه نكند آقابزرگ تمركزش را ازدست بدهد و از خاطرات گذشته اش برگردد به حال. آقا بزرگ پيپ مي كشيد و عزيز در آشپزخانه چاي را دم مي كرد. ما هم چشمهايمان را مي بستيم و غرق مي شديم درصداي درهم قلقل سماور و قارقار كلاغ ها.
غروب كه مي شد، دلم مي گرفت. خانه ي آقابزرگ و عزيز، غروب هايش پر از تنهايي و سكوت بود. آن گوشه اتاق، همان جا كه آقابزرگ روي صندلي اش آرام تاب مي خورد، هميشه تاريك بود. مگر گه گداري كه كبريتي مي كشيد تا پيپ اش را روشن كند و آن كنج با كورسوي نوري روشن مي شد. صورت آقابزرگ در تاريك و روشن نور، پشت نگاه عبوس اش هرلحظه دلهره را به سمت ام مي كشاند.
آقابزرگ از گذشته ها كه مي گفت گيج مي شدم. از قاجار، از زيركي آقامحمدخان، از بي كفايتي پادشاهان، از انتقال پايتخت به تهران و از هزار و يك حرف ديگر كه هيچ وقت سر از آنها درنمي آوردم. از آقابزرگ يك تصوير خاص در ذهنم باقي ماند. هر وقت به قاب عكس اش نگاه مي كنم بوي پيپ و سكوت، تمام فضاي خانه عزيز را پر مي كند. اسم آقابزرگ كه مي آيد تصوير يك گوشه دنج و تاريك با صداي قيژقيژ پايه هاي صندلي اش در ذهنم نقش مي گيرد.
حالا كه بزرگ شده ام مي فهمم آقابزرگ مال گذشته ها بود؛ گذشته هاي خيلي دور كه من هيچ وقت نفهميدم كجاي دنيا تمام شده اند .
حالا كه به قاب عكس بزرگ اش روي رف خانه عزيز نگاه مي كنم، نگاه بي روح اش حرف مي زند و صدايش درگوشم مي پيچد: «شما بچه ها آبروي نسل ماييد. آبرو و ادامه دهنده نسل ما. حواستون رو جمع كنيد نسل ماندگار ما را بر باد نديد!» صدايش در تمام خانه مي پيچد و من كوچك مي شوم. آن قدر كوچك كه مثل آن روزها معني حرف هايش را نمي فهمم و فقط زل مي زنم به بچه ها و براي آقابزرگ سر تكان مي دهم.
حالا كه به او فكر مي كنم مي فهمم پشت آن همه دود و سكوت و صداي قيژقيژ صندلي اش چقدر دوستش داشتم اما آنقدر زود به قاب بزرگ سفر كرد كه وقت نشد فكر كنم به اينكه دوستش دارم.
اين روزها كه غروب هايش صداي قلقل سماور عزيز با قارقار كلاغ ها قاطي مي شود، ته دلم مي گيرد.
برق اتاق را خاموش مي كنم و نفسم را در سينه، حبس. بعد زل مي زنم به لبخند آقابزرگ توي قاب. آنقدر زل مي زنم تا صدايش تمام خانه را پركند: «شما بچه ها آبروي نسل ماييد...»
ياسمن رضائيان

 



كتاب است آئينه روزگار كه بيني در آن رازها آشكار
اين دوست صميمي

هنوز در خاطرم هست، چه ساده دوستيمان آغاز شد و چه صادقانه تمام وجودش را به من بخشيد. وقتي به او سلام گفتم، چه صميمي سخن آغاز كرد: از روياهاي دور انساني سخن گفت. از زندگي برايم گفت؛ چه قصه گرم و پرشوري بود قصه ي زندگي!
بي آنكه بدانم كي دستانم در دستانش جاي گرفت، به ديار ابراهيم قدم گذاشتم و پسرانش... به ديدار مشاهير جهان رفتم و هنوز گرم گفت وگو با بوعلي، اديسون و بل بودم كه شازده كوچولو از سياره اش رسيد و پرسيد «همسفرم مي شوي؟» با او تا قصر شاهزاده اي رفتم كه جاي خود را با پسر گدايي عوض مي كرد، گرم تماشاي آنان بودم كه جادوگر سرزمين از، از راه رسيد و مرا تا سرزمين عجايب آليس همراهي كرد؛ چه سرزمين زيبايي بود!
از آن جا با قايق گردويي بندانگشتي تا ساحل زيبايي جلو رفتم كه مردي در كنارش ايستاده بود و همسفري مي خواست كه با او 40 هزار فرسنگ، زير دريا برود.
از دوردست ها صداي گريه دختري به گوش مي رسيد! به سمتش رفتم، دخترك در كناري نشسته بود و كبريت هايش را يكي يكي آتش مي زد تا شايد دستان كوچكش در پناه شعله هاي كم رنگ كبريت ها گرم شوند.
آن طرف تر شهر آدم كوچولوها پيدا بود: خانم خنده رو برايم كيك آورد و آقاي فضول پرسيد: «خوشمزه است؟» صداي خنده چاقاله بادوم از سمت ديگري شنيده مي شد كه با كيفي پر از خوراكي به سمت مدرسه مي رفت كه ناگهان راموناي وروجك كيفش را از او گرفت... در اين ميان پي پي جوراب بلند از راه رسيد و هردويشان را جادو كرد... دوباره سكوت همه جا را فراگرفت. حال چشمهايم را آرام باز مي كنم. هنوز در كنارم است. آرامشي وجودم را فرا مي گيرد. مي بندمش و او را در كنار ديگر همدمان خاموش دوران كودكي ام مي گذارم... من اكنون چه خوشبختم زيرا كه گنجينه بشريت را از مهربان ترين دوستانم به ميراث برده ام؛ دوستاني خاموش كه مرا پله پله به اوج آسمان مي برند...
ريحانه ربيعي
كلاس دوم راهنمايي
مدرسه غيردولتي طوبي

 



گلدان

گلي چيدم ز دنياي محبت
نهادم توي گلدان اتاقم
پس از چندي نگاه او عوض شد
برايش بود چون زندان اتاقم

سخن مي گفت با خورشيد و مهتاب
نمي شد لحظه اي از حرف خسته
سكوتش مي دهد آزار من را
گلم تنهاتر از تنها نشسته

هميشه با نگاهي حسرت آلود
به خورشيد اميدش چشم مي دوخت
ز پشت شيشه تار اتاقم
ميان شعله هاي خشم مي سوخت

گلم! اي نرگس خوشبوي باغم!
چرا از من گرفتي چشم نازت!
مگر از من چه ديدي مهربانم؟
ببين تنها شدم با سوز و سازت!

دلم مي خواست او با من بماند
برايش قصه هاي شب بخوابم
بخندد، مهربان باشد هميشه
كنارش تا ابد باقي بمانم

ولي شايد كه او رنجيده باشد
از اين گلدان پرنقش و نگارش
و شايد او بدش مي آيد از من
از آن شبهاي بودن در كنارش

بگو رازت گل غمگين باغم
بگو آيا زمن رنجيده اي تو؟
شنيدم عاشق خورشيد بودي
اگر باشد، گلم آسوده اي تو؟

برو پيش نگارت، مهربانم!
گلي از شاخه چيدن كار من نيست
چو گل مي افتم از اين كار بر خاك
شكست قلب تو بازار من نيست

رساندم نرگسم را من به خورشيد
پس از نرگس دگر من گل نچيدم
براي خلوت باغ اتاقم
گلي از جنس مصنوعي خريدم!

سپيده عسگري «رايحه»

 



نماز عشق

در خلوتم ، ماه را مونس لحظه هاي تنهايي خود مي دانم. من به مانند قطره آبي هستم كه بزرگ ترين آرزويش، آرميدن در آغوش مهربان درياست. دستان لطيف نسيم را در دستانم مي فشارم. قاصدكي را مي بينم كه بر بال او نشسته و پيام مهرباني را به دشت شقايق ها مي برد. من همانند قطره اشكي هستم كه بر گونه گل لبخند مي چكم. در آغوش پرمهر صداقت مي خزم و در چهره زلال رود، اخلاص را مي بينم. اي خداي مهربان! تو را در لابلاي اشك هايم وقتي كه جاري مي شوند احساس مي كنم. وجودت را با چه كلامي توصيف كنم؟ هستي ات گواه راستي است. اي خوب! بگو كدام قاصدك بوي مهر تو را برايم به ارمغان خواهدآورد. بارانت را بر من ببار تا با طراوت بمانم. غير از تو كوچك ترين دوست من در كودكي سنجاقكي سرخ بود كه هر روز مرا به يك مزرعه مي برد و نام گل ها را به من مي آموخت.
اي سرچشمه ي نيكي ها! شب ها زير بالشم ستاره اي مي گذاري تا خواب هاي خوب ببينم. خواب هاي شبانه پر از خاطره است. وقتي به زنجره ها شب بخير مي گويم مي دانم كه فردا خورشيد پلك هاي بسته مرا مي بوسد و از خواب بيدارم مي كند. مي خواهم بامدادان نماز عشق بخوانم و سبكبال به سويت پرواز كنم تا در كوچه هاي تاريك دلم كه سالهاست مسدود شده است روزنه اي باز كنم. آري، خواندن نماز عشق تمام خوشبختي من است؛ تا از نردبان صداقت بالا روم و تو را از نزديك بستايم.
بيژن غفاري ساروي از تهران

 



يك نظر

سپيده در جاده پيشرفت قرار دارد و مطالعه آثار خوب و تمرين منظم مي تواند او را به منزل موفقيت برساند. در شعر «گلدان» شاهد تنهايي گلي در گلدان هستيم كه با دلسوزي و پشيماني صاحبش از تنهايي در زندان گلدان بازمي گردد به ديدار آفتاب. به نظر من اين شعر مي توانست با ايجاز سروده شود. اگر يكي دو بند از گفتار صاحب گل را حذف كنيم شايد آسيبي جدي به شعر وارد نشود.
دونكته: 1- اين كه حيف است صميميت زبان در اين شعر با كلماتي مثل نهادم، نگار، دگر دچار دست انداز شود.
2- نگاه مثبت و تازه به گل مصنوعي در اين شعر زيباست. ولي مي دانيم كه هيچ وقت گل ساخته مخلوق جاي آثار خالق توانا را نمي گيرد.
محمد عزيزي (نسيم)

 



عصر ديروز ، عصر امروز

خانه ما حياط داشت. درخت انار داشت. باغچه هايي داشت پر از گل هاي رنگارنگ. مي شد در آن دوچرخه راند... بدمينتون بازي كرد و خرس وسطي و گرگم به هوا...
در خانه ها خبري از رايانه نبود. در شب هاي سرد پائيز و زمستان سرگرمي هايمان منچ بود و مار و پله كه پدربزرگ و مادربزرگ ها هم با ما هم نشين مي شدند و بازي مي كردند.
در آن روزها خبري از رايانه اي نبود. خبري از 2011pes يا call ofdaty نبود. در حياطمان فوتبال بازي مي كرديم. فوتبال واقعي نه فوتبال مجازي، در آن روزها پدر و مادرها نگران ضعيف شدن چشم و چاق شدن ما نبودند.
سعيد كريمي
عضو انجمن ادبي ياكريم مسجد الزهرا (س)

 



پرواز

چه خوب است كه انسان به آسمان آبي بنگرد. به آسماني بي كران كه شب ها ستاره ها در آن چشمك مي زنند و صبح با آواز پرندگان، رنگ آبي خود را نشان مي دهد و زيباتر از آن اوج گرفتن پرندگان در آسمان است. دلم مي خواست به جاي پرندگان در آسمان آبي اوج بگيرم و به هرجا كه قلبم مي گويد پرواز مي كنم. افسوس كه بالي براي پرواز ندارم، اما نه! حالا كه فكر مي كنم مي بينم، خلقت خدا بي حكمت نيست. پس بار الها! به داده ها و نداده هايت شكر كه به قولي داده هايت نعمت و نداده هايت حكمت است.
نگين نيكخواه
مدرسه ي راهنمايي
شهيد جعفري

 

(صفحه(12(صفحه(10(صفحه(6(صفحه(9(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14