(صفحه(12(صفحه(10(صفحه(6(صفحه(9(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14


سه شنبه اول شهریور 1390- شماره 20006

سفر نامه بهشت (پنج)
بوسه بر پيشاني سليم
تو مرا پذيرفتي...



سفر نامه بهشت (پنج)

20/4/90/ حسينيه امام حسن مجتبي (ع) / 10:10 شب ( به وقت عراق)
زود دارم مي نويسم، نه؟! از زور خستگي حس و حال ندارم تا نيمه شب صبر كنم. سر نمازمغرب و عشا، توي حرم داشت خوابم مي برد. هنوز هم شك دارم نمازم را درست خواندم يا نه.
سريع بايد بخوابم كه دوباره ساعت 15:1 بيدار شوم براي حركت به سمت حرم. مراسم مداحي دسته جمعي قرار است برقرارباشد. يك چيزي توي مايه هاي امروز عصر. مسجد حنانه، فكر نمي كنم بشود مثل آن جا با شور و حال برگزار كرد.
آن جا مسجد قرق خودمان بود. راحت راحت. سينه زديم و گريه كرديم و اين بغض، چند روزه خيلي راحت شكست.
امروز صبح، سر زيادي بيدار ماندن ديشب، بعد از اذان از خواب بيدار شدم و به نماز جماعت صبح حرم نرسيدم.موقع اذان هم بيدار مي شدم نمي رسيدم،بالاخره اين مسير طولاني همين بدي ها را هم دارد ديگر!
نماز صبح را فردا توي حرم خواندم. بعدش اما همين طور نشسته بودم. حس و حال خوبي نداشتم. خسته بودم. نه!؛ فقط خستگي نبود. نامردي است تقليلش بدهم به خستگي. شايد هم خستگي بود،خستگي روحي، انگار روحم مچاله شده بود...
ازحرم زدم بيرون، براي گشت و گذارتوي نجف. براي پيدا كردن مقبره كاشف الغطا و صاحب جواهر.
جايشان را از قبل مي دانستم.پيدا كردن كاشف الغطا كاري نداشت، فقط بايد مي رفتم سمت ديگر حرم، از كوچه پس كوچه هايي كه هنوز خواب بودند، بسته بود. هم مقبره، هم مدرسه.
پيدا كردن صاحب جواهر كمي سخت تر بود. سخت تر چون بايد مي رفتي توي كوچه پس كوچه ها. (حالا كه فكر مي كنم همچين كوچه پس كوچه اي هم نبود! دو تا كوچه بود فقط!) سرصبحي واقعا ترس گرفته بودم. هيچ كس توي كوچه ها نبود. سريكي از كوچه ها، يكي روي زمين دراز كشيده بود و خوابيده بود، داخل كوچه كه شدم، ته كوچه ديگري ديدم زني را كه داشت زباله ها را مي كاويد. و درهمه اين مسير. شايد دويست متري، مواظب بودم سرم به سيم هاي برقي كه تا نزديكي زمين آمده بودند گير نكند.
اين يكي هم بسته بود، تعجبي نداشت! برگشتم كه از توي حرم بروم آن طرف، براي پيدا كردن بيت امام (ره) در نجف! اين يكي را اصلا نمي دانستم كجاست! حدس وگماني رفتم و رفتم و رفتم... آن قدر كه حرم ديگر پيدا نبود. مي دانستم اين قدرها هم دور نيست. اماخوشم آمده بود. مي خواستم ببينم بقيه نجف چطور است. رسيدم به جاهايي كه سر هر كوچه نگهباني بود و نرده هايي براي جلوگيري از ورود . ماشين هاي غريبه.نگاه آدم هاي اندكي كه آن وقت صبح بيدار شده بودند، به هم مشكوك بود. از دشداشه هم كاري ساخته نبود. سرپايين انداخته بودم. لبه دشداشه را با دست گرفته بودم بالا و تند تند راه مي رفتم.
نمي شد راه رفته را برگشت. مي ترسيدم گير بدهند ماموران سركوچه كه:«ما تفعل؟!» و من- فارس، عربي چه مي فهميدم؟!
بالاخره با كلي كوچه پس كوچه كردن و رد شدن از گذر- «دكتور» ها، رسيدم نزديكي هاي حرم. مستقيم آمدم سمت حسينيه. هوس يك خواب كرده بودم. خوابي كه روح مچاله ام را هم سامان دهد.
باز ده از خواب بيدار شدم و رفتم سمت حرم. براي زيارت و نماز ظهر و عصر باز تا آمدم حسينيه و خواستم ناهار بخورم، جمعمان كردند كه برويم مسجد حنانه و مرقد كميل، باز امتحان بود توي حسينيه و مجبوري برنامه چيده بودند برايمان!
بعد عزاداري لذت بخش- مسجد حنانه و زيارت مزار كميل، صحابي امام علي (ع)، رفتيم وادي السلام براي زيارت حضرت هود(ع) و حضرت صالح(ع).
توي وادي السلام آدم گم مي شد. بس كه درندشت بود و پر از قبرهاي جور واجور. آخرين تلاش هاي آدمي براي ماندگار شدن را آن جا مي ديدي. هر كس سعي كرده بود به شكلي خودش را ماندگار كند. يكي با ساخت گنبد بالاي قبرش، يكي با گذاشتن نيمكت كنار قبري كه يك متر از سطح بالا آمده بود.بعضي ها حتا وقت مردن هم از خانواده شان جدا نمي شدند. سرداب هاي خانوادگي چند نفري كه خيلي هايشان متروك افتاده بود. شهربزرگي بود،بزرگ تر از نجف.
از وادي السلام كه آمديم بيرون غروب بود. رفتيم حرم براي نماز مغرب و عشاء بعدش خواستم برگردم حسينيه، دلم نيامد فلافل هاي نجف را نخورم. رفتم فلافلي، دم حرم! با كلاس هم بود! بايد ژتون مي گرفتي قبلش! سلف سرويس هم بود! هرچه مي خواستي مي توانستي رويش بريزي.
پسر بچه عربي آن وسط خواست مهمان نوازي اش را نشان بدهد، يك قرص فلافل از خودش برداشت و گذاشت توي ساندويچ من. كيف كرده بودم يعني! بعد كه ديدم دارد از هر مدل هله هوله اي كه روي ميز گذاشته توي ساندويچش مي ريزد فهميدم خيلي هم دلش براي من نسوخته. خواسته كمي توي ساندويچش جا بيشتر باز شود. اما نه! من بودم آن قرص فلافل را هم خودم مي خوردم!
آدرس بيت امام را هم از يكي از مغازه ها پرسيدم تا فردا سري به آن جا هم بزنم.
برگشتم حسينيه و شام حسينيه را هم خوردم.
آب حسينيه هم قطع است. دستشويي رفتن مصيبتي است. از حمام نگو كه...
حال و حوصله بيشتر نوشتن ندارم. بايد بخوابم تا نصفه شب بيدار شوم براي عزاداري.
شبم بخير!

 



بوسه بر پيشاني سليم

نمي دونم اون لحظه ترس برم داشته بود يا هيجان زده شده بودم و يا... هر چي كه بود، مادر متوجه حال من شد، بلند شد و رفت برام يه ليوان آب آورد. ليوان آب رو كه سركشيدم ناگهان بغضم تركيد و بي اختيار خودم رو به آغوش مادر انداختم.
مادر در حالي كه دست نوازش به سرم مي كشيد، با مهرباني و اضطراب گفت: «چي شده پسرم، چرا لباست خونيه؟ نكنه زخمي شدي؟ هان؟»
گفتم: «نه مادر.»
مادر گفت: «پس بگو چي شده؟ من كه نصف عمر شدم!»
اشكهايم را پاك كردم و با بغض گفتم: «امروز وقتي با سليم داشتيم از خيابون رد مي شديم، ديديم كه مردم زيادي جمع شدند و دارند با سنگ به نظاميهاي صهيونيست حمله مي كنند. اونها هم به طرف جمعيت تيراندازي مي كردند. نمي دونم چي شد كه سليم بي اختيار سنگي رو برداشت و به طرف جمعيت دويد.»
من گفتم: «سليم كجا؟ صبر كن!»
سليم برگشت و به من گفت: «يالله زود باش! يه سنگ بردار و با من بيا.»
نفهميدم چي شد. ولي يك دفعه سنگي را برداشتم و دنبال سليم رفتم.
وقتي به نزديك جمعيت رسيدم. مرد نسبتا مسني جلوي ما را گرفت و در حالي كه نفس نفس مي زد، به ما گفت: «شما اين جا چه كار مي كنيد؟ بريد خونتون.»
سليم گفت: «ما هم مي خواهيم با اسرائيلي ها بجنگيم.»
مرد مسن در حالي كه داشت به طرف جمعيت مي رفت به ما گفت: «اين جا براي بچه هاي ده، دوازده ساله خطرناكه، بريد خونه هاتون!»
سليم با صداي بلند گفت: «يعني براي شما بزرگ ترها خطري نداره؟»
نمي دونم مرد مسن، صداي سليم را شنيد يا نه. اما در لابلاي جمعيت گم شد.
من كه لحظه اي به فكر فرو رفته بودم، با صداي سليم از جا كنده شدم. به خودم گفتم: «زودباش پسر بريم!»
نفهميدم چه موقع به جلوي جمعيت رسيديم و روبه روي صهيونيست ها قرار گرفتيم.
سليم فرياد زد: «پرتاب كن يالله سنگتو پرتاب كن!»
نمي دونم چرا خشكم زده بود. ترسيده بودم ولي هر طور بود دستم را بالا بردم تا سنگي كه در دست داشتم رو پرتاب كنم، اما يك دفعه احساس كردم تيري با سرعت از كنارم رد شد. بي اختيار روي زمين خوابيدم. سنگي كه در دست داشتم، به زمين افتاد.
در حالي كه خوابيده بودم، به سليم گفتم: «سليم پاشو بريم اين جا خيلي خطرناكه. سليم با تو هستم! سليم! سليم!»
جوابي نشنيدم. ديدم لباسم خوني شده. به عقب نگاه كردم. ديدم سليم روي زمين افتاده و حركت نمي كنه. نمي خواستم باور كنم. اما وقتي صورت سليم رو بالا آوردم ديدم كه اون نفس نمي كشه. سليم پرواز كرده بود. بغض گلوم رو گرفت. اشك هاي من با خون سليم قاطي شد. يك دفعه متوجه سنگي شدم كه در مشتهاي سليم به خون آغشته شده بود. ديدم ديگر نمي ترسم. بي اختيار سنگ رو از مشتهاي سليم درآوردم، بوسه اي به پيشاني سليم زدم بلند شدم و سنگ را با قدرت به طرف اسرائيلي ها پرتاب كردم.

 



تو مرا پذيرفتي...

زهرا كريمي (باران)
دستان دعاگوي دوستان ، توي اين شبهاي رمضان خواستني، بيشتر از پروازهاي پرنده هاي كوچك، آغوش باز آسمان را انتظار مي كشد.
تو زيباترين ترانه ي هستي، براي در يادماندني.
من، تو را به خاطر دارم. از اوزان مهربانيت غزل هديه گرفتم و با لحظه لحظه حس كردنت به اعماق آرزوهايم پركشيدم.
خداي من، تو مرا پذيرفتي با تمام نداشته هايم.

 

(صفحه(12(صفحه(10(صفحه(6(صفحه(9(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14