(صفحه(12(صفحه(10(صفحه(6(صفحه(9(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14


یکشنبه 6  آذر 1390- شماره 20083

تقديم به مادر مرحومه شهيد سيدرضا حسيني
براي خامنه اي عاشورايي مي جنگيم
به مناسبت سالروز عمليات غرورآفرين مرواريد
از عرشه تا عرش
حماسه ذوالفقاريه
امتداد با سه خاكريز آمد
مرا از پايم بشناس!
قصه ما به سر رسيد، غصه ما...



تقديم به مادر مرحومه شهيد سيدرضا حسيني
براي خامنه اي عاشورايي مي جنگيم

حسين قدياني
نمي دانم دقيقاً چند روز تا محرم باقي مانده كه ديروز ظهر، زنگ در خانه را زدند، بچه هايي كه شال مشكي داشتند، سني نداشتند و يك سيني دست شان بود و توي سيني، يك پرچم سرخ «السلام عليك يا اباعبدالله» گذاشته بودند و اين مختصر، يعني كه «كمك به هيئت». كمك به مخلصانه ترين تكيه هاي عزا كه گرداننده اش بچه ها هستند. بچه هاي هم سن سكينه و رقيه و كلاً همه آن بچه هايي كه در فراق عباس مي گفتند؛ عمو جونم! تا تو بودي، سر و ساموني داشتيم...
از همين كارها، ما هم مي كرديم در دوران بچگي. پولي نمي شد، اما چه بركتي داشت براي هيئت متوسلين به علي اصغر شش ماهه. مي رفتيم و با آن كلي پرچم و «كتيبه محتشم» مي گرفتيم و يك قنداق چوبي و دو تا كتل قشنگ، كه هميشه سر بلند كردنش دعوا داشتيم. اگر پول مان كم مي آمد، عيبي نداشت؛ مادرمان غم و غصه مان را كه مي ديد، دلش نازك مي شد و چادر مشكي اش را مي داد به ما، تا خيمه كوچك مان بي چادر نباشد، با اين شرط كه براي امام حسين (ع) خوب و جانانه و محكم سينه بزنيم. به قول مادرم؛ همچين مردانه!
يادش به خير محرم هاي ايام كودكي! واقعاً يادش به خير!
بگذار خاطره «سادات خانم» را براي تان تعريف كنم كه از آن خاطره هاست. هر سال، چنين روزهايي وقتي مي رفتيم در خانه اش، لاي صفحات قرآن پر از پولش را باز مي كرد و چندتايي اسكناس نو مي گذاشت داخل سيني و ما هورا مي كشيديم.
سادات خانم، مادر شهيد «سيدرضا حسيني» بود. جگر گوشه اش در سن 19 سالگي به شهادت رسيد. در عمليات والفجر هشت اما پيكرش ماند در آب هاي اروند و ديگر برنگشت. تو خودت حساب كن كه از سال 1364 تا الان كه 1390 است، مي شود چند سال چشم انتظاري؟! لطفاً خيلي آرام محاسبه كن، كه خيلي طول كشيده اين همه سال!
همان دوران، يك بار از سادات خانم، حكمت اسكناس هاي لاي صفحات قرآن را پرسيديم. گفت: اينها همه پول هاي سيدرضاست كه به هيئت شما مي دهم. سيدرضا از همان اول كه جنگ شد، مي خواست به جبهه برود، اما سنش كم بود و اجازه نمي دادند. اول بار عمليات فتح خرمشهر بود كه عازم منطقه شد. فكر كنم 16 ساله بود. رمضان هم ماند. بعد از رمضان آمد مرخصي. خيبر و بدر هم گمانم رفت جبهه، اما توي اروند به شهادت رسيد و پيكرش برنگشت. سيدرضا از اولين جبهه اي كه رفت، برايم پول جمع مي كرد. وقت هايي كه برمي گشت مرخصي، هم درس مي خواند و هم در مغازه ساعت فروشي كار مي كرد و هر چه مي گرفت، با اينكه پول زيادي نمي شد، مي داد به من. هميشه مي گفت؛ مادر! دوست دارم از شما پول توجيبي بگيرم كه بركتش بيشتر باشد. من هم اسكناس هاي كهنه را كه محصول دسترنج خودش بود، به عنوان پول توجيبي، برمي گرداندم به خودش، اما اسكناس هاي به نسبت نو را مي گذاشتم لاي صفحات قرآن. تا اينكه سيدرضا به شهادت رسيد. دوستانش شهادتش را ديدند، اما آب اروند، از قرار، طوري بود كه نمي شد پيكر سيدرضا را برگردانند. از آن سال به بعد، هميشه اسكناس هاي سيدرضا را كمك مي كنم به هيئت عزاي امام حسين.
¤¤¤
محرم سه سال پيش به ياد ايام كودكي، رفتم محله قديمي مان. هنوز خانه سادات خانم سر جايش بود. چند خانه آن طرف تر از ما مي نشستند. در زدم. خود سادات خانم در را باز كرد. عصا دستش بود. اولش نشناخت، بعد وقتي گفتم «كمك به هيئت» و «اسكناس هاي سيدرضا»، شناخت، اما من را با يكي ديگر از بچه ها اشتباه گرفت. پرسيدم؛ چند ساله شده اي سادات خانم؟ گفت: از 70 يكي دو سال بيشتر. گفتم: هنوز از اسكناس هاي سيدرضا چيزي باقي مانده؟ گفت: اسكناس هاي لاي يك قرآن تمام شد، اما آن يكي قرآن، هنوز چند تايي اسكناس هست. گفتم: هنوز هم مي آيند كمك به هيئت؟ گفت: هر سال مي آيند. گفتم: ماشاءالله چه بركتي داشته اين پول. گفت: تو كه نمي دوني آخه! عاشوراي سال پيش، سيدرضا آمد به خوابم و گفت: مادر! هر وقت از پول هاي لاي قرآن، به هيئت عزاي امام حسين اين بچه هاي كوچك، كمك مي كني، سيدالشهدا خودشان، پيش همه امامان، پيشاني ام را مي بوسد. توي همون خواب، از سيدرضا پرسيدم؛ پس من كي ميام پيشت؟ گفت: هر وقت اسكناس ها تموم شه. دير نيست!
ديشب يكي از دوستان ساكن در محله قديمي، زنگ زد كه سادات خانم، به رحمت خدا رفته. علي مي گفت: ظاهراً يكي از اقوام شان رفته بود و قرآن دوم را ديده بود كه لايش هيچ اسكناسي باقي نمانده بود. كسي نمي داند بچه هاي كوچك كدام هيئت، آخرين اسكناس شهيد سيدرضا حسيني را از مادرش به عنوان كمك به هيئت گرفته بودند.
¤¤¤
سادات خانم! اين اولين محرمي است كه در بهشت، پيش جگرگوشه ات سيدرضا، تجربه مي كني... تو از آنجا، ما از اينجا، با هم مي گوييم «سلام بر حسين» و سينه مي زنيم؛ تو و پسر شهيدت خيلي نزديك، ما خيلي دور، اما هر دوي مان، خوب و جانانه و محكم... «همچين مردانه!» راستي، مادر شهيد! ياد جمله سه سال پيشت افتادم: «تا عشق حسين در وجود ما شعله مي كشد، براي خامنه اي، عاشورايي مي جنگيم».

 



به مناسبت سالروز عمليات غرورآفرين مرواريد
از عرشه تا عرش

علي عباسي مزار
چون خورشيد تابناك در پس هفتمين درخشش آذرين خود حرير خاكستري صبح را مي شكافت، آنان در تلاطم امواج بلند مي تاختند. دريادلاني كه هستي شان رفتن بود بر سرير آب. كوبش امواج و صداي شكست آن در سحرگاه زمهرير پاييز چون ترنمي ملكوتي عرشيان، پيكان را به عرش الهي مي خواند. كجا مي برد اين مركب پولادينشان يا كدامين ساحل سبز انتظارشان را مي كشيد؟
آن روز كه از كرانه تيره سربي آب هيولايي خونريز با چنگالي خوفناك سينه بحر را مي شكافت و آنگاه كه مغرورانه سر بر آفتاب سرخ بركشيده، درياها را به تلاطم وامي داشت، سپيدجامگان موج سوار قامت افراشتند تا اين كوسه خون آشام را به صخره هاي يأس و نااميدي بكوبند و به ساحل هلاكت و نيستي اش دراندازند، باشد كه دامان پرمهر دريا از لاشه هاي بدبوي متجاوزين تطهير شده، بار ديگر نسيم افتخار و آزادي نيلگون خليج فارس را به نوازش بگيرد.
رزم آوراني كه به هنگام صيانت و حراست از مرزهاي آبي اين سرزمين چونان تندري رعدآسا صاعقه خشم و نفرت خود را بر تارك دشمنان فرو ريختند و هم چون صدف، مرواريد عزت و شرف ايران اسلامي را تا پاي جان پاس داشتند؛ درودشان باد كه مركب امواج را تا عرش خدايي راندند و فرجام در جوار رحمت حق آرميدند. بزرگمرداني كه تا خروش درياهاست، خاطره رزم بي امانشان در دفتر امواج باقي خواهدماند.
در گذر سالهاي دفاع و حماسه، عراق براي كسب سيادت دريايي خليج فارس تهاجم گسترده اي را از طريق دريا عليه ايران اسلامي در دستور كار خود قرار داد و در اين راستا ضمن جلب حمايت كامل جهانخواران، تمامي توان و تجهيزات موجود را به خدمت گرفت؛ غافل از آنكه در همان نقطه آغازين در كمند جانكاه دريادلان سپيدجامه نيروي دريايي ارتش جمهوري اسلامي ايران گرفتار آمده و ضربات جبران ناپذيري را متحمل خواهد شد.
با گذشت حدود دو ماه از آغاز جنگ تحميلي، سكوهاي نفتي البكر و الاميه از اهميت نظامي و اقتصادي ويژه اي براي دشمن برخوردار شد و اين احتمال قوت گرفت كه عراق بر آن است تا از اين پايانه ها به عنوان يك نقطه آفندي عليه واحدهاي سطحي و هوايي ايران اسلامي سود جسته، در كنار آن نفت خود را صادر و اقتصاد وابسته به نفت را در راستاي اداره امور جنگ تقويت نمايد. اما دريادلان ارتش جمهوري اسلامي ايران با حمايت عقابان تيزپرواز نيروي هوايي ارتش و با بهره گيري از تجارب علمي و نظامي، همچون پيروي از تاكتيك و تكنيك هاي نبرد نامتقارن، ضمن انجام عملياتهايي چون اشكان و شهيد صفري و نهايتاً عمليات عظيم مرواريد اين حركت مذبوحانه را عقيم نموده با كمترين خسارات و تلفات ممكن، بزرگ ترين و مهلك ترين ضربه را بر پيكره نيروي دريايي عراق وارد آورد، آنچنان كه شناورهاي دريايي دشمن تا پايان جنگ تحميلي ياراي انجام كوچكترين تحركي را در منطقه نداشته، تا موعد پذيرش قطعنامه در مخفيگاه خور عبدالله محبوس و فاقد هر گونه تحرك مثبتي بودند.
استراتژي نيروي دريايي ارتش جمهوري اسلامي ايران در مقطع كنوني بر مبناي استراتژي استنتاجي در قالب دفاع نامتقارن پايه ريزي شده كه متأثر از رهنمودها و تدابير رهبر معظم كل قوا و همچنين عوامل ثابت و متغير، تهديدات، فنآوريهاي روز و اصول و مباني پيشرفت صنايع داخلي مي باشد. در اين استراتژي، سياستگذاري آتي نيروي دريايي ارتش جمهوري اسلامي ايران براي نيل به راهبرد بازدارندگي، ترسيم شده و در راستاي ارتقاء به شرايط مطلوب در برنامه ريزي كاربردي، تقويت و تجهيز يگانهاي صف و نيز افزايش توان رزم در اولويت يكم قرار گرفته است.
نيروي دريايي ارتش جمهوري اسلامي ايران، نيروي بازدارنده اي است كه وظيفه خطير آن حفاظت از منافع جمهوري اسلامي ايران در خليج فارس و درياي عمان و درياي خزر، پاسداري و كنترل آبهاي سرزميني، فلات قاره، منطقه انحصاري اقتصادي و جزاير كشور در برابر هرگونه تجاوز نظامي خارجي و حضور مستمر به منظور تأمين امنيت خطوط مواصلاتي و جلوگيري از بهره برداري غيرمجاز بيگانگان از اين مناطق است. ناگفته پيداست كه برپايي رزمايشهاي متعدد و به نمايش گذاردن توان رزمي و عملياتي واحدهاي سطحي، زيرسطحي و پروازي در منطقه استراتژيك خليج فارس و درياي عمان از نمونه هاي بارز اقتدار نيروي دريايي ارتش جمهوري اسلامي ايران در راستاي نيل به اين مطلوب مي باشد.
حضور پرصلابت و مقتدرانه نيروي دريايي ارتش جمهوري اسلامي ايران از كران تا كران آبهاي نيلگون خليج فارس، درياي عمان و بحر خزر، رسالت عظيمي است كه با حراست و پاسداري از مرزهاي آبي ايران اسلامي، امنيت سواحلي به طول بيش از سه هزار كيلومتر در شمال و جنوب اين خطه كهن را تضمين مي نمايد.
خليج فارس به دليل شرايط اقليمي و جغرافيايي خاص خود و همچنين اهميت ويژه اقتصادي در زمينه صدور نفت و گاز و نيز به عنوان تنها راه ارتباطي جهان با بزرگترين بازار مصرف كالا، يعني خاورميانه، در سير ايام مورد توجه قدرتهاي بيگانه به عنوان يك شاهرگ حياتي بوده است. در بيان اهميت منافع كشور اسلاميمان در مرزهاي آبي ذكر اين نكته كافي است كه بيش از سه چهارم فعاليت هاي اقتصادي و تجاري ايران از طريق دريا صورت گرفته و مقادير قابل توجهي از فرآورده هاي انرژي اين سرزمين پهناور از بستر درياها استخراج مي گردد.
امروز ايران اسلامي با بهره گيري از كيلومترها مرز آبي، به عنوان يگانه حافظ و پاسدار گنجهاي نهفته در دامان خليج فارس و درياي عمان در برابر هرگونه تهاجم خارجي، با اقتدار و صلابت ايستاده و نيروي دريايي ارتش جمهوري اسلامي ايران كه به حق بارزترين نمونه اقتدار دريايي در منطقه به شمار مي آيد، وظيفه خطير دفاع از منافع ملي دريايي را عهده دار بوده، انسجام و استقلال حوزه هاي دريايي را در نهايت اقتدار تضمين مي نمايد.

 



حماسه ذوالفقاريه

عنبراسلامي
دويست و هجدهمين برنامه «شب خاطره» اختصاص به «كوي ذوالفقاريه» دارد.
اولين راوي اين برنامه «پورمحمدي» مدير شبكه سه سيما ست . ايشان كه در آن زمان به عنوان يك خبرنگار خودجوش در جبهه حضور پيدا مي كنند، خاطراتي از آن روزها دارند كه برايمان نقل مي كنند.
خاطرات من بيشتر برمي گردد به مبارزات قبل از انقلاب. آن زمان شهر كرمان و رفسنجان روحانيان زيادي را به عنوان ميهمان به خود ديده بود.شهر ما ميزبان بسياري از علماي شهيدي چون شهيد هاشمي نژاد، شهيد دكتربهشتي و شهيد باهنر، شهيدكامياب، شهيد صدوقي و... بود. پدر بنده دو شرط را براي پذيرايي از ميهمانان درنظر مي گرفتند: يكي طرفدار و مقلد امام خميني باشند و ديگر اينكه با حكومت مخالف باشند.
با شروع جنگ، بنده به عنوان مدير خبر در كرمان مشغول بودم. مديران كل از تهران، تلكسي به تمام استانها فرستاده بودند و از آنها خواسته بودند كه خبرنگاراني را به آبادان يا خرمشهر اعزام كنند. بنده به طور داوطلب به همراه يك تصويربردار و يك ماشين جيب و يك بي سيم پرقدرت عازم جبهه اهواز شديم. در آنجا با شهيد چمران به عنوان فرمانده جنگ هاي نامنظم، آيت الله خامنه اي كه درآن زمان نماينده امام در شوراي عالي دفاع بودند و آقاي ثميني نمين هم كه منشي آقا بودند، در يك اتاق بوديم. در ابتدا آبادان به صورت شورايي اداره مي شد و برادر شمخاني به همراه دو برادر ديگر فرمانده سپاه بودند. در روز چند بار خدمت مقام معظم رهبري مي رسيدند و در مورد جنگ گفت وگو مي كردند. مقام معظم رهبري در آن زمان با آن لباس فرم به عنوان يكي از فرماندهان خوش قد و قامتي بودند كه در خط مقدم جبهه تحركات جبهه را زيرنظر داشتند. ما هم مصاحبه اي در همان جا با ايشان انجام داديم و خبر را شبانه به تهران ارسال كرديم. چند روزي كه در اهواز بوديم به آبادان رفتيم. با وسايل كاملا ابتدايي فيلمبرداري را در جبهه شروع كرديم. چون تعداد نفراتمان كم بود، رانندگي، صداگذاري، گزارشگري و مسئوليت بي سيم همه برعهده من بود. هر روز گزارشهايي را از جبهه ها آماده مي كرديم و براي ارسال به ستاد نيروي جنگ آبادان مي برديم. آقاي عباس شيباني درآن زمان فرماندار آبادان بودند. در ابتداي جنگ، اسلحه و مهمات بسيار اندك بود به طوري كه يك اسلحه ژ-3 به اندازه يك تانك ارزش داشت. گروه شهيد هاشمي بچه هاي بسيار شجاع، دلاور و بي باكي بودند كه با حركات نمايشي كه انجام مي دادند هر روز نيروهاي عراقي را عقب تر مي راندند و از ارتش و سپاه مي خواستند كه در آن مناطق مستقر شوند! كار ما هم اين بود كه هر روز از خطوط جبهه گزارش هايي را بگيريم با مشكلات بسياري آن را براي پخش به تهران بفرستيم . بسياري از نيروهاي خبري ما در عمليات هاي مختلف به شهادت رسيدند و آنهايي كه ماندند بايد رسالت آنها را به دوش بكشند.
راوي بعدي آقاي بنادري است كه خود از اهالي آبادان است. وي از اولين روزهاي جنگ و دفاع جانانه مردم آبادان اينطور سخن مي گويد:
شما اسم شهيد درياقلي را حتما شنيديد. درياقلي كسي بود كه در واقع مردم آبادان و نيروها را از ورود عراقي ها از رودخانه بهمنشير مطلع كرد. اگر اين اتفاق نمي افتاد چه بسا كار جنگ با مشكلات بي شماري روبه رو مي شد و آبادان سقوط مي كرد.
درسال 1359زماني كه جنگ شروع شد حدود 21 سال سن داشتم و يك هفته اي بود كه به عنوان فرمانده سپاه آبادان انتخاب شده بودم. ما بعد از پيروزي انقلاب اسلامي در نقاط مرزي با دشمن درگيري داشتيم چون بعثي ها بعداز 22بهمن شروع به شيطنت كردند و تحركاتي را در مرزهاي ما داشتند. شليك هاي مرزي، حمله به لنج هاي ماهيگيري، و ورود افراد بعثي به داخل مرزهاي ما و انفجارهايي در لوله هاي نفتي ما در آبادان و اهواز و همچنين بازار آبادان و... وقايعي بود كه قبل از شهريور سال 1359 اتفاق افتاده بود. ناوچه گارد ساحلي طبق برنامه در رودخانه اروند گشت زني مي كرد كه مورد اصابت يك گلوله آرپي جي قرار گرفت. شدت انفجار به حدي بود كه عرشه ناوچه كه از سمت فاو به طرف خرمشهر حركت مي كرد از خرمشهر به طرف فاو برگشت. بعد از اين حملات بود كه عراق در 19 مهرماه 59 از رودخانه كارون عبور كرد به قصد تصرف آبادان. آبادان از نظر موقعيت جغرافيايي ادامه خليج فارس بود و بزرگ ترين پالايشگاه خاورميانه در آن واقع بود. در روزهاي آغازين جنگ پالايشگاه آبادان نيز مورد هجمه دشمنان قرارگرفته بود. انفجارهاي پي درپي پالايشگاه باعث شده بود كه فضاي شهر را دود غليظي فراگرفته بود به طوري كه در كتاب خودم به نام «سرباز سالهاي ابري» به اين موضوع اشاره كردم كه شش ماه در آبادان روز هم مجبور بوديم چراغ روشن كنيم. يعني روز هم شب بود. تمام پرندگان بدون استثنا بر اثر دود سياه شده بودند. اينجا بايد توضيح بدهم كه رمز و راز سقوط نكردن آبادان، دفاع جانانه مردم از شهر بود. عراقي ها وقتي از جاده آبادان - اهواز و آبادان - ماهشهر مسير را طي مي كند و به بهمنشير مي آيد تصور اينكه مردم آبادان اين طور دفاع كنند را نداشتند. شهر درحال محاصره شدن بود و ما توانستيم تعدادي ازمردم ناتوان و پيرزنان و پيرمردان را از شهر خارج كنيم. ولي آنهايي كه بايد مي ماندند و دفاع مي كردند ماندند. زنان به همراه فرزندان كوچكشان، مردان، جوانان در شهر ماندند و از شهر دفاع كردند. من بعد از 13 روز كه به خانه برگشتم ديدم خانواده ام نيستند. پدرم را ديدم كه با يك اسلحه ژ-3 مشغول نگهباني است گفتم اينجا چه كار مي كنيد؟ چگونه ارتزاق مي كنيد؟ او گفت: از نان خشك هايي كه مادرت در انبار خانه گذاشته بود تا به نان خشكي بدهد، به آب مي زنيم و مي خوريم. گفتم چرا از شهر بيرون نمي روي؟ گفت تا پالايشگاه به من دستور ندهد من از آبادان بيرون نمي روم مگر در جايي ديگر مرا نياز داشته باشند.
اما شهيد درياقلي صبح هنگام وقتي صداي نيروهاي بعثي را مي شنود، به سمت مسجد حضرت رسول(ص) مي آيد و بچه هاي مسجد را خبر مي كند. از آنجا حركت مي كند و به هركسي كه مي رسد آنها را نيز مطلع مي كند تا به درب سپاه مي رسد.به دژبان سپاه مي گويد من با فرمانده اينجا كار دارم. آنها نيز مرا صدا زدند. ديدم يك انسان ميانسالي است در حالي كه نفس زنان آمده بود به من گفت: برادر چرا نشسته ايد دشمن از ذوالفقاريه آمد كه آبادان را بگيرد. اين را گفت و حركت كرد. گفتم شما كي هستي؟ گفت من درياقلي ام. آنجا كسب و كار دارم و ديدم كه عراق از آنجا عبور كرد. بر اثر همين اطلاع درياقلي نيروها حركت مي كنند . بچه ها از اقصي نقاط شهر از كوچك و بزرگ به طرف ذوالفقاريه مي آيند آنها با كمترين امكانات و سلاح هاي اوليه و حتي برنوهايي كه به زور از ژاندارمري تحويل گرفته بودند و با چوب دستي به گردان عراقي كه پيشرفته ترين و مجهزترين نيروهاي آموزش ديده و زبده خود را در بهمنشير پياده كرده بودند درگير مي شوند. اين در حالي بود كه دشمن در تريبون هاي دنيا اعلام كرده بود كه ما آبادان را گرفتيم. اگر آن روز جاده خسروآباد تصرف مي شد، فاتحه آبادان خوانده بود.
شهر آبادان تنها شهري است كه محاصره مي شود ولي تصرف نمي شود. يك افسر عراقي در كتاب خود نوشته: «وقتي ما وارد ذوالفقاريه شديم تا آبادان را تصرف كنيم هيچ مشكلي نداشتيم و تصرف آبادان را قطعي مي دانستيم اما در آنجا با يك عده نيروهاي زبده، آموزش ديده و با ايمان مواجه شديم كه اين كار را براي ما مشكل مي كرد.»
بنادري اضافه مي كند: اگر ما توانستيم عمليات فتح المبين انجام بدهيم به يمن همين رشادت ها بود. اين دفاع جانانه باعث شد كه بعد از فرمايش حضرت امام و دستور ايشان مبني بر شكستن حصر آبادان، آن عمليات بزرگ را انجام دادند. يعني بعد از شكست حصرآبادان است كه عمليات هاي پيروزمندانه ديگري يك به يك رخ مي دهد. اولين فرماندهي كه من با ايشان مواجه شدم شهيد مهدي باكري بود. اولين برخوردم با ايشان را هيچ گاه فراموش نمي كنم. ايشان كه از سپاه اروميه به آبادان آمده بودند به من گفت: «شما فرمانده هستيد هركاري از دستمان برمي آيد شما امر كنيد ما انجام مي دهيم. دو فروند خمپاره داريم، در آشپزخانه كار مي كنيم... « در همين حين، فرمانده عمليات آمد و گفت به به! آقا مهدي! بعد ايشان را به من معرفي كرد و گفت: ايشان مهدي باكري فرمانده سپاه اروميه هستند. يكي يكي فرماندهان جنگ آمدند، ستاد بزرگي در آبادان شكل گرفت كه فرماندهي ستاد به بنده محول شد. دشمن با وجودي كه هر روز مهمات زيادي را در روي شهر و سر مردم آوار مي كرد، ولي با دفاع جانانه مردم و رشادت سربازان و نيروهاي جنگ، دشمن را از شهر عقب رانديم .در عمليات ثامن الائمه كه با رمز «نصرمن الله و فتح قريب» پس از تأييد حضرت امام و با نام حضرت حمزه سيدالشهداء در پنج مهرماه انجام شد ، آخرين جلسه هماهنگي بين ارتش و سپاه انجام شد. خوشبين ترين فرماندهان شكست حصر آبادان را پنج روز مي دانستند بعد از هماهنگي هاي انجام شده، ساعت عمليات 12 شب تعيين شد، ولي بعد ساعت را يك ساعت تغيير دادند و ساعت 1 بامداد شد. بايد خبر به خط مقدم مي رسيد. ما نوجوانان راه بلدي را داشتيم كه هر پيك را مأمور كرديم تا به فرمانده محورها خبر دهند كه يك ساعت عمليات به تأخير افتاده است ساعت 12 شب جبهه عمليات آبادان- ماهشهر با دشمن درگير شد. ترسيديم كه عمليات لو برود زماني هم نداشتيم اين بود كه از سه محور حمله كرديم اول محور روستاي فياضيه از سمت آبادان، آبادان- اهواز و آبادان- ماهشهر، شهيد محسن خرازي و شهيد مهدي باكري از منطقه دارخوين، از جبهه رودخانه كارون شهيد كاظمي و امير كهتري، در پنج محور عمليات را شروع كرديم و در زماني به مراتب كوتاهتر، صبح روز بعد عراقي ها شكست سنگيني خوردند. دشمني كه يك سال آبادان را درمحاصره داشت يك روز بعد، به حول و قوه الهي و اراده و ايمان بچه هاي رزمنده آزاد شد.

 



امتداد با سه خاكريز آمد
مرا از پايم بشناس!

پس از مدتي بار ديگر چشم دوستداران فرهنگ ايثار و شهادت به جمال امتداد روشن شد. شصت و چهارمين شماره اين ماهنامه كه حالا ديگر مشتري هاي خاص خودش را دارد، مخاطبانش را به سه خاكريز دعوت مي كند؛ خاكريز ديروز و امروز و خودي.
در حقيقت امتداد مي كوشد در كنار بازخواني هشت سال دفاع مقدس و ثبت و انتشار رشادت ها و ايثارگري هاي گذشته، گريزي هم به مسائل امروز جامعه بزند و تنها در گذشته نماند.
گذري بر سيره و زندگي شهيد حاج يونس زنگي آبادي، خاطرات علي اكبر غلامي از دوران اسارت، خاطرات جانباز قدرت باطني، خلبان سياوش مشيري و مهرنوش عنصري و روايتي خواندني از حسين كاجي از جمله مطالب خاكريز ديروز امتداد است و البته ذكري از حاج احمد متوسليان كه سردار درخت كاري و قطره چكاني نبود!
در خاكريز امروز هم مي توانيد رژه روي ريل لغزنده، بصيرتي به نام ديدن پديده ها، آيه ها از جنگ نرم مي گويند، اين موريانه ريشه ها را مي جود، حزب الله سايبر؛ عمل به بند ميم وصيتنامه امام، شمشير دولبه اي به نام توئيتر، مخملباف تبي كه زود سرد شد و... را بخوانيد.
در ويترين خاكريز خودي نيز حاج قاسم نامي كه پابرهنگان دنيا دوستش دارند، بني صدر با بي بي سي دروغ گفت، اينجا شهيدان بي نشان مي شوند، تبسمي سرخ پاي درختي سبز و پدرم گفت: پسرم ايراني ها را نكش! را مي توان ديد.
آنچه در ادامه مي خوانيد بخشي از مطلب «بازگشت پاهايي كه سر برده بود» -روايت زندگي و نبرد شهيد حاج يونس زنگي آبادي- است.
¤ ¤ ¤
شب عروسي وضو گرفتيم و دعاي كميل، توسل و زيارت عاشورا خوانديم. يونس گفت: من دعا مي كنم تو آمين بگو.
اول شهادت؛ دوم حج ناگهاني؛ سوم اينكه بچه اولمان پسر باشد و اسمش را بگذارم مصطفي.
همه اش مستجاب شد.
¤
حساب پس اندازي براي كمك به رزمنده ها باز كرده بود. از افراد خير كمك مي گرفت و به هر شكل كه مي شد، آن را به دست رزمنده ها مي رساند تا مشكل مالي شان حل شود و بتوانند بيشتر در جبهه بمانند.
¤
غير از قمقمه هايمان آب ديگري نداشتيم. همين كه از راه رسيد دستور داد هر كس آب دارد، بدهد به اسيرهايي كه از ديشب توي محاصره بودند.
¤
رفته بود حج. تمام سوغاتي اش را موقع برگشت از قم خريده بود. مي گفت: اين پولي كه با خودم بردم، ارز كشورمان است، بايد آن را برمي گرداندم.
¤
تركش خورده بود به گلويش و كف آمبولانس خوابيده بود. راننده با سرعت مي رفت. هرجا را كه اشتباه مي رفت، حاجي همانطور كه كف آمبولانس خوابيده بود با دست مسير را بهش نشان مي داد. همه جاي جبهه را با چشم بسته مي شناخت.
¤
آخرين باري كه آمد مرخصي، گفت: حاج قاسم اسم تيپي را كه من مسئولش هستم، گذاشته امام حسين(ع). اين اسم را دوست داري؟
گفتم: هر چي تو دوست داري من هم دوست دارم.
گفت: چون اسم تيپ امام حسين(ع) است، دوست دارم مثل امام حسين(ع) شهيد شوم.
¤
¤
از بالاي خاكريز صدايم زد. بي مقدمه به خورشيد اشاره كرد و گفت: مي بيني آفتاب چه طور غروب مي كند؟
با تعجب گفتم: بله!
گفت: آفتاب عمر من هم دارد غروب مي كند.
¤
گفته بود؛ من كه شهيد شدم، بايد مرا از روي پا بشناسيد؛ دوست دارم مثل امام حسين(ع) شهيد شوم.
روي تابوت را كه كنار زدم، به جاي سر، پاهايش بود.

 



قصه ما به سر رسيد، غصه ما...

م . عابر
بعد از ظهر يك روز سرد پاييزي بود كه مهمانش شدم. در اتاقي كه ديوارهايش مزين به عكس شهدا بود. صدايش گرفته و خسته بود و انگار از دوردست ها نجوايي بود كه مي رسيد و نمي رسيد.
اول سري به نوجواني اش زد. آن روزها كه تازه انقلاب پيروز شده بود و مسجد خانه اول او بود، مانند همه نوجوانان اواخر دهه 50. همانهايي كه نمي دانستند به زودي بيابانهاي جنوب خانه آنها خواهد شد.
پرسيدم اولين بار كي راهي جبهه شدي؟ خانواده ات مخالفتي نداشتند؟ گفت: «چند تا هم كلاسي و رفيق بوديم كه تصميم گرفتيم با هم برويم جبهه. خب سن و سالم كم بود و اجازه نمي دادند. بدون رضايت والدين هم نمي شد به جبهه رفت. اين بود كه با دوز و كلك و به عنوان رفتن به اردو امضاء را از پدرم گرفتم! البته هنوز نرفته بودم كه به گوشش رسيد كه قرار است عازم جبهه شويم. صدايم زد و با غيظ گفت بچه! تو مي خواهي بروي جبهه چه كار كني؟ اصلاً مگر تو به درد جنگيدن مي خوري؟ من ؟ نه بابا! جبهه كدام است؟! اصلاً مگر ما را جبهه مي برند؟ ما آن عقب هاييم و دستمان هم به اسلحه نخواهد خورد!
خلاصه چه دردسرتان بدهم با هزار و يك نصيحت و سفارش و قول و قرار از اين حرف ها، رضايت دادند برويم.
اين تازه خوان اول بود. شناسنامه مان را هم دستكاري كرديم و از خوان دوم هم رد شديم. اولين بار رفتيم غرب. جبهه غرب وضعيت خاص خودش را داشت. ضدانقلاب كمين مي كرد و دست به
جنايت هاي زيادي مي زد. فكر مي كنم اول
بچه ها را مي بردند غرب تا هم ببينند چند مرده حلاجند و هم يك جورهايي ترسشان بريزد.»
وقتي از آن روزها و حال و هوايش حرف مي زند، شور و حالي در چهره اش هويداست و چشمانش برقي دارد كه انگار اين روزگار و نامرادي هايش را فراموش كرده است. وقتي به دوكوهه و حاج همت مي رسد، برق جاي خود را به نمي اندوهبار و حسرتناك مي دهد: «تازه رفته بودم دوكوهه و شب نگهبان بودم. ديدم يك نفر دارد نزديك مي شود. چند بار ايست دادم اما نايستاد و گفت خودي ام برادر!
يك واكس و فرچه دستش بود و روي سرش هم چفيه انداخته بود و نمي شد صورتش را درست ديد. گفت من يك نذري دارم و بايد انجامش بدهم و وارد يكي از ساختمان ها شد.
فهميدم كه نذر كرده پوتين بچه ها را واكس بزند.
وقتي كارش تمام شد و برگشت، پرسيدم برادر چطور نماز شب مي خوانند؟ برايم توضيح داد. رفت كنار تانكر وضو گرفت و به نماز ايستاد. من هم نزديكش بودم و هر كاري مي كرد من هم مي كردم. به العفو قنوت كه رسيد حال و هوايي عجيب پيدا كرده بود و من هم همه حواسم به او بود.
خلاصه آن شب گذشت. صبح با بچه ها در ميدان صبحگاه بوديم كه ديدم همان فرد دارد مي آيد و همه يك جورهايي به او ابراز ارادت مي كنند. از بغل دستي ام پرسيدم؛ اين كيه؟ گفت: مگه نمي شناسيش؟ حاج همت، فرمانده لشگر.
دهانم از تعجب باز مانده بود. گفتم؛ نه بابا! اين ديشب كفش بچه ها را واكس مي زد! و ماجرا را براي رفقايم تعريف كردم. آنها هم باورشان نمي شد.»
مي پرسم تا به حال چند بار مجروح شده اي؟ سراغ انبوه كاغذها و مداركش مي رود و نامه اي را نشانم مي دهد كه گواهي مي دهد او شش بار مجروح شده كه شديدترين موردش در شاخ شميران و براثر بمباران شيميايي بوده است.
بگذار از اينجا به بعدش را خودم بنويسم كه تمام حرف ها را نمي شود نوشت. با 50 ماه سابقه جبهه و 25 درصد جانبازي، بعد از جنگ وارد بنياد شهيد مي شود. تا اينكه به مداركي دست مي يابد كه به مذاق عده اي خوش نمي آيد. مداركي كه نشان مي دهد خيلي ها جانباز هستند اما خودشان خبر ندارند و عده اي هم درصدهاي بيشتري دارند اما باز هم بي خبر. يكي از آنها خودش است. طبق آن مدارك رسمي او جانباز 50 درصد است اما بنياد منكر موضوع است و مي گويد ...
ماجرا به همين جا ختم نمي شود. او را پس از 20 سال از بنياد اخراج كرده اند. مي گويد كاش فقط اخراج مي كردند! چند ماهي است حتي حقوق مربوط به همين 25 درصد جانبازي كه خودشان هم قبول دارند را هم قطع كرده اند.
و كاش تنها همين كارها را كرده بودند. تهديد هم مي كنند و مي گويند برو هر جا مي خواهي بگو و با هر رسانه اي مي خواهي حرف بزن. هيچ كس هيچ كاري برايت نمي كند!
ماجراي او را تا كنون چند رسانه پوشش داده اند اما ظاهراً پوست دوستان كلفت تر از اين حرف هاست و حتي به خودشان زحمت پاسخ گويي نيز نمي دهند.
من نمي دانم چرا او را اخراج كرده اند. شايد هم حقش بوده! اما اين را مي دانم كه او جانبازي است كه اگر روزي 60 قرص متادون،- بله درست خوانديد روزي 60 قرص متادون كه اگر يكي اش را من و شما بخوريم بايد 48 ساعت بخوابيم!- نخورد، به سرش مي زند. همان سري كه وقتي كلاهش را برداشت و نشانم داد پر از جاي تركش بود.
قصه ما به سر رسيد. همان سري كه خودش هم نمي دانست جاي چند تركش روي آن است و من هم دلش را نداشتم كه يكي يكي آنها را بشمارم!
اين بود قصه پرغصه جانبازي به نام اميرحسين خرم كه يك روز به بهانه رفتن به اردو از پدرش امضاء گرفت. و عجب اردويي!

 

(صفحه(12(صفحه(10(صفحه(6(صفحه(9(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14