(صفحه(12(صفحه(10(صفحه(6(صفحه(9(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14


سه شنبه 13 دی 1390- شماره 20112
PDF نسخه

تقديم به آنها كه دلشان هنوز عطر خميني(ره) دارد
... شبيه باران
خشت اول
يه چيكه اينترنت
يادداشت سوم
طعم گيلاس
پيشنهاد چي؟
بوي بارون



تقديم به آنها كه دلشان هنوز عطر خميني(ره) دارد
... شبيه باران

حسن طاهري: «ا نّي عبدالله آتاني الكتاب و جعلني نبيّاً و اوصاني بالصلواه و الزّكاه مادمت حياً» شب تولد حضرت امير عليه السلام بود، سال 1334 شمسي. قرآن را كه باز كرد، اين آيه سوره مريم آمد. آيه را كه خواند خنديد. با صداي بلند گفت:«عبد الله»
اولين فرزند مشهدي اصغر بودي، شاگرد مغازه پارچه فروشي دالان گلشن اصفهان. حلال خور بود و زحمت كش. يك آدم معمولي و خاكي. ساده مثل همه باصفاهاي پايين شهر. توي يك خانه قديمي كه با يك تكان كوچك خاك از سقفش مي ريخت. برادرت رحمت الله چند سال بعد متولد شد. هر دو بزرگ و بزرگ تر شديد. درس خوان و حرف گوش كن. مدرسه رفتيد. بيكاري برايتان معنا نداشت. زير سايه چنارهاي چهارباغ مي رفتيد و زير لبت مي خوانديد:
زمان خوش دلي درياب و درّ ياب
كه دائم در صدف گوهر نباشد
عصرها مسجد حكيم پاتوق هميشگي تو شد. اسپند روي آتش بودي. شب و روز نداشتي. مسجد، هيات حضرت رقيه عليها السلام، صندوق قرض الحسنه، اردو، كلاس قرآن، شده بود خورد و خوراكت. اگر رويت مي شد، شب هم مي ماندي مسجد. خيلي سني نداشتي اما همه اين ها بهانه بود براي مبارزه با شاه و طاغوت. با همين كارها شدي سوژه مراقبت ساواكي ها. از تو مدركي نداشتند تا دستگيرت كنند.
ششم رياضي را كه گرفتي با ديپلم رفتي حوزه علميه. مادرت تمام آرزويش اين بود كه طفلان دلبندش بشوند نوكر امام زمان عليه السلام. دو پسرش را با نذر و نياز و دعا راهي قم كرد. مدرسه منتظريه حقاني، شهيد بهشتي و شهيد قدوسي را كه ديدي عاشق انقلاب شدي.
يازدهم خرداد 54
راهت را يافته بودي. اين همه طلبه عاشق شهادت، اين همه سرباز و مريد فدايي خميني (ره). تازه سر كيف آمده بودي. نترسيدن و رفتن، ايستادن و خسته نشدن، توزيع اطلاعيه و نوار امام، ارتباط گيري با مبارزان، هر كدام مي توانست راهي باشد تا به خواسته ات برسي.
ردّت را ساواك گرفته بود. بايد مخفي كاري مي كردي. تعقيب و گريز، تغيير اسم مستعار شده بود كار هفته و روزت. سايه مرگ پشت قدم هايت مي آمد دنبالت. اما ترس را كشته و خاك كرده بودي. ساواك يكي از هم مدرسه اي هايت را خريد به چه قيمت؟ كسي نمي داند! تهديد، پول، آدم فروشي و... فقط همين آخري كافي بود تا تو و دوستان مبارزت را يك جا دستگير كنند...
يازدهم خرداد 54 بود. بردنت يك راست به كميته ضد خرابكاري. هنوز اسمت را نپرسيده يك پرس كامل كتك خوردي. آن هم با يك سرويس كامل فحش و توهين. همه را تحمل كردي. لب باز نكردي. داشت ديوانه مي شد بازجويت. شلاق پشت شلاق. شكنجه پشت سر هم. بي خوابي، گرسنگي، سختي، پاهاي خوني، بدن كوفته، كابل لخت، سوزن زير ناخن، صندلي الكتريكي، آب جوش، انبر ناخن كش... هيچ كدام به حرفت نياورد. آدم نبودي كه، كوه بودي. سرت بالا، دلت محكم؛ قرص قرص. نلرزيدي، نلغزيدي، نترسيدي! انفرادي و سرما و يخ و سوز هم كاري نتوانست بكند. تاول هاي پر از چرك و خونابه ات تركيد. نمك هم رويش پاشيد، باز هم دم بر نياوردي. بغض كردي. حرفهايت را قورت دادي، چند بار آمدي تا به حرف بيايي ياد حرف مادرت افتادي:«ننه! تو نوكر امام زماني ها! »
دلت يك ذره هم نلرزيد، آهن داغ و شلاق خيلي ها را به حرف مي آورد، اما حتي يك اسم و نشاني و مدرك از زير لبهايت لو نرفت. لبت را گزيدي. توي قلبت والعصر مي خواندي:« الذين امنوا و عملوا الصالحات و تواصوا بالحق و تواصوا بالصبر...»
صلاحيت عفو ندارد
شكنجه و شلاق فايده نكرد؛ بردنت دادگاه نظامي. «5 سال حبس با اعمال شاقه » حكم زندانت را دادند دست پاسبان، يك راست آوردت سلول چپي ها. تلفني گفته بودند چكار بايد بكند. درونت را مي خواستند بريزند به هم، مي خواستند راه بروند، با سرعت تمام روي اعصاب و روح و روانت. جسمت كه فولاد بود، كاري نمي توانستند بكنند. ديوانه شان كرده بودي. شدي هم سلولي يك كمونيست سبيل استاليني. نه خدا مي شناخت، نه دين، نه انسانيت. فقط چند اسم را از ماكسيم گوركي و نيچه و ماركس و انگلس ياد گرفته بود. نسب خودش را با ماترياليسم و ديالكتيك به يك ميمون روي درخت مي رساند و قبل از آن هم به يك كرم فربه و تنبل در لجن كه از يك اسپرم سرگردان و ول معطل، تقسيم آميبي شده بود. همه حرف هايش همين بود و بس. صبح تا ظهر خرناسه مي كشيد و شبها هم تا گاه سبوح قدوس، وراجي مي كرد. تا غذا هم مي آوردند، دست مي كرد توي غذا تا نتواني بخوري. نجس بود آخر. منكر خدا و رسول صلي الله عليه و آله وسلم. به نمازت مي خنديد. دعا مي خواندي هو مي شدي. گريه مي كردي مسخره ات مي كرد. شده بود عذاب جانت. مي خواستند بشكنندت. يوسف را تلاوت مي كردي به ياد تنهايي هايش. كميل مي خواندي. اشكهايت روي خاك سلول كه نشست، يك دفعه به خودش لرزيد. لرزش اشكهايت زلزله انداخته بود به قلب سنگي اش. نشست جلوي چشمهايت هاي هاي گريه كرد. حالا تو او را شكسته بودي نه او!
به بند عمومي آوردندت. خسته نمي شدي. پزشك متخصصي را پيدا كردي شدي همدم و دوستش. چند ماه نشده تخصص پزشكي اش را ياد گرفتي. زندان قصر برايت شده بود دانشگاه و حوزه. صبح ها هم تفسير را پيش يكي از اساتيد ياد مي گرفتي. پدر و مادرت آمده بودند ملاقات تو. پشت ميله ها كه ديدي شان، جان گرفتي. اصلا خستگي يادت رفت وقتي مادرت گفت: «پسرم يادت باشد تو سرباز امام زمان (ع) هستي.»
يك سال و نيم تمام شده بود كه از زندان قصر بردنت زندان اصفهان. به زور مي خواستند عفو بگيرند برايت، تا جار بزنند اعلي حضرت تو را بخشيده. پرونده ات را كه ديدند، گفتند «صلاحيت عفو ندارد اين آدم!»
ديوانه شان كرده بودي. كوه بودي كوه. روي همه شان را كم كرده بودي. دريا شده بودي، عميق. رياضت و سختي، ساخته بودت. شده بودي فولاد آبديده. يكم آبان 57 دو سال از زندانت باقي مانده، مردم ريختند و آزادت كردند. زير لبت حافظ مي خواندي و مي خنديدي. دلت خوش بود كه در اين تاريكخانه حبس و بند يافته بودي آنچه نايافتني است در شهر و بازار و مدرسه و معبد و خمخانه و خانقاه.
زمان خوش دلي درياب و درّ ياب
كه دائم در صدف گوهر نباشد
عجب راهي است راه عشق كآنجا
كسي سر بر كند كش سر نباشد
بيا اي شيخ و از خمخانه ما
شرابي خور كه در كوثر نباشد
بشوي اوراق اگر همدرس مايي
كه علم عشق در دفتر نباشد
به نام روح الله(ره)
به آرزوهايت يك به يك رسيدي. آزادي، حكومت اسلامي، انقلاب، امام(ره) و هر چه كه در زندان حتي خوابش را هم نمي ديدي. خدا را مي ديدي در همه جا، در همه ثانيه ها. باورت بود، اما حالا داشت يقين مي شد، حضورش، قدرتش، جلالش. توي زندان، زير داغ شكنجه و هرم شلاق حسّش كرده بودي، اما حالا بيشتر مي ديدي اش. براي همين ورد زبانت شده بود، قصيده نيل و موسي از پروين اعتصامي. هر كجا مي رفتي و هر حرف و صحبتي مي كردي بيت هايش شده بود مطلع كلامت:
نقش هستي نقشي از ايوان ماست
آب و باد و خاك سر گردان ماست
ما به دريا امر توفان مي دهيم
ما به سيل و موج فرمان مي دهيم
كنار جامعه و عاشورا و كميل، توي شوخي و خنده و شادي، همراه خانواده و دوست و فاميل، اين بيت ها شده بودند ورد زبانت. داشتي مي ديدي لرزش شانه آسمان را وقتي رجزهاي آتشين امام (ره) را مي شنفتي. فقط نمي ديدي، با تمام وجودت حس مي كردي. براي همين جلو مي افتادي هر كجا كاري بود براي انقلاب. نمي پرسيدي كجا و چه كار و براي چه. گفتند برو ياسوج حتي يك دقيقه هم صبر نكردي، ترديد كه اصلا. راه افتادي باهمان لباس ساده طلبگي، با همان جسم نحيف و لاغر و تكيده از آن همه شكنجه و شلاق و زجر و گرسنگي. شده بودي يوسف بعد از حبس و بند و زيباتر از قبل، مرد تر از مرد. محروم ترين نقطه را انتخاب كردي؛ بي توقع و بي ادعا. شدي يك طلبه ساده همه كاره چند منظوره.
اداره به اداره، مسجد به مسجد راه افتادي. روستا به روستا و شهر به شهر، عشاير را سازماندهي كردي. كميته و بسيج و سپاه، پايگاه و هيات ها را تشكيل دادي. حرف مي زدي، سخنراني مي كردي، جلسه مي گذاشتي، شب و روز نمي شناختي. خستگي را خسته مي كردي. درست سي ماه كه تمام شد حكم ماموريت جديدت رسيد. خنديدي:« من سي ماه زندان شاه بودم، سي ماه هم اينجا. سي ماه هم از زندان زمان شاه باقي دارم كه بايد آن را به مردم پس بدهم.»
حج من جبهه است
نماينده امام در سپاه منطقه 9 شيراز شدي. پاسدارها دورت مي چرخيدند مثل پروانه. فقط برايشان روحاني نبودي، پدر بودي. يك فرشته آسماني. به حرفهايت فقط نگاه نمي كردند، عمل مي كردي و آنها مي ديدند روحاني اهل عمل را. همين شيفته شان كرده بود. طلبه اي مي ديدند از جنس پيامبر خدا صلي الله عليه. از ايمان لبريز بود از فرق تا قدمش، از سر تا پا. ايمان، زهد، سادگي، مهرباني جلوتر از خودش مي آمد، وقتي هرجا پا مي گذاشتي. شوخي مي كردي، لطيفه مي گفتي، ساده حرف مي زدي. مثل پيامبران، روحاني اگر وارث پيامبر است، بايد كسي باشد و بشري مثل همه مردم. با آنها باشد، براي آنها.« نحن نكلم علي قدر عقولهم » پيامبر خدا صلي الله گفته بود ما به اندازه عقل شما حرف مي زنيم. خودت گفته بودي. تو هم حرف مي زدي مثل خود مردم. همه مي فهميدندحرفت را. با عملت هم مي خواند.
تير ماه سال 1363 كه حكم نمايندگي ولي فقيه در قرارگاه خاتم الانبياء صلي الله عليه وآله را برايت آوردند، به روي خودت هم نياوردي. همان چفيه نخ نما و قديمي شد بقچه همراه تو. سلمان بودي يا ابوذر؟ هر چه بودي از جنس همان ها بودي. از هر دو ياد گرفته بودي. بقچه ات را كه باز مي كردي يك پيراهن و چند تكه لباس، يك شانه و چند وسيله دارايي تو بود و يك قرآن و مفاتيح جيبي. بي آلايش و تشريفات. بي تكلف و عاري از همه رسم و رسوم ها و آداب. بدون ادا و اطوار و فيگور هاي مديريتي؛ خاكي خاكي و ساده ساده. به عيادت مريض ها مي رفتي. به خانواده ها سر مي زدي. به سنگر و خاكريز تا قلب خط وسط معركه. هيچ چيزي مانع نبود. با همان چشم هاي قهوه اي زيبايت مي خنديدي از پشت همان عينك كائوچويي قديمي كه دسته هايش را ده بار با سيم و منگنه و چسب دوقلو درست كردي. آن قدر كه به قول خودت دسته هايش هيدروليكي شده بودند. به همه جا سر مي زدي، بدون تيم تشريفات و گروه چك آپ و خدم و حشم و رئيس دفتر و محافظ. با همان بقچه ساده. برايت همه يكي بودند، ارتشي و سپاهي، سرباز و بسيجي.
اصفهاني بودي، اما بسيجي ها برايت فرق نداشتند، ترك و لر و بلوچ و عرب و فارس براي تو يكي بودند و دوست داشتني. معجزه خميني مي دانستي شان. فكر و ذكرت آوردن طلبه ها بود به ميان همين معجزه هاي دوست داشتني. طلبه كه مي ديدي كنار سنگر و خاكريز، خنده مي نشست روي لبانت. انگار دنيا را داده باشند به تو. خستگي از بدنت بيرون مي رفت وقتي مي ديدي طلبه اي دارد براي رزمنده ها از معنويت و اخلاص مي گويد. عمرت را گذاشته بودي پاي همين ها؛ زن و بچه و خانواده ات را هم. فرقي نمي گذاشتي بين خودت و آنها. زن و بچه آنها كنار خانواده خودت توي شرجي اهواز بودند، اصفهان هم كه مي خواستي بروي، مي رفتي ترمينال اهواز، منتظر اتوبوس مي شدي تا جايي پيدا شود. ده تا ده تا تويوتا زير دستت بود. حقت هم بود اما نمي رفتي. ديوانه بودي؟ ديوانه انقلاب. اهل عمل بودي نه حرف. التماست كردند، نرفتي. چند بار حج به نامت افتاد. مي توانستي. دوست هم داشتي. بار آخر گفتي:«جبهه واجب تر است آنجا طواف كعبه و اينجا طواف خود خداست... حج من، جبهه است.»
شوق پرواز
نرفتي و ماندي. مي دانستي راه افتادن كار مردم صواب هفتاد حج مقبول را دارد. فقط براي مردم روايت نمي كردي، عمل هم مي كردي و تا آخر ماندي پيش بسيجي ها و رزمنده ها با همان لباس ساده و زيباي پيامبر صلي الله عليه و آله. بدون هيچ آلايش و تشريفات و ادا و اطوار مديريتي و قرارگاهي. سواد و علم كه كم نداشتي از خيلي ها. اگر مانده بودي در حوزه، كم كم يك روحاني مطرح مي شدي. لااقل توي مجلس يا صندلي وزارت يا كرسي قضا مي نشستي، خودت مي گفتي:«من در خودم جنگ داخلي دارم. جنگ بين ماندن و رفتن.»
پيروز شدي و ماندي در صفحه زندگي. نرفتي مثل خيلي ها به دنبال فاضلاب دنيا. خودت گفته بودي به دوستت: «دنيا فاضلاب متعفن است».
وقتي جنازه برادر كوچك ترت را ديدي، غم نشست توي دلت. باورت نمي شد زودتر از تو پر بكشد با همان عمامه سفيد. زير لب حرف هايت را با او زمزمه كردي و با خدا اتمام حجت. از آن به بعد بود كه تا يادش مي افتادي مي گفتي: «من مانند دختر بزرگتر خانه اي شده ام كه مانده و خواهر كوچك تر را برده اند خانه بخت...»
روا مدار خدايا كه دل در حريم وصال
رقيب محرم و حرمان نصيب من باشد
بيان شوق چه حاجت كه حال آتش دل
توان شناخت زسوزي كه در سخن باشد
به زور راضي ات كردند بروي اصفهان. حتي حاضر نبودي براي تشييع «رحمت الله» جنگ را ترك كني. جبهه برايت زندگي و تفريح نبود، حقيقت بود. براي همين نمازت را كامل مي خواندي مي گفتي: «اينجا وطن من است »
با اين حال حتي جبهه هم برايت قفس شده بود، مي خواستي پرواز كني. ديگر نمي خواستي بماني. شده بودي پرنده بال و پر كنده. مگر خودت نگفته بودي: « بسيجي ها مرغ بال و پر كنده هستند. به جبهه كه مي آيند از همه چيز دل مي كنند و دل تو دلشان نيست تا به شهادت برسند.»
خودت كه از همه آنها بال و پركنده تر بودي. زن و بچه ات هم فهميده بودند. حتي پسر كوچكت. آخرين بار كه آمدي ديدنشان، سوره والعصر را خواندي. مثل همان وقتي كه حبس بودي. دنيا شده بود برايت دوباره زندان. وقتي مي ديدي زيباترين تابلوهاي خلقت، پر مي كشند به آسمان و تو ماندي روي خاك. همسرت دعايت كرد خنديدي و مفاتيح را باز كردي. درست زيارت حضرت زهرا سلام الله عليها آمد. نشستي و با سوز خواندي پيش خانمت. اشك ريختي و روضه خواندي. ديگر كامل فهميده بود كه فلق شدي و رفتني....
عمليات نزديك مي شد كه وصيت نامه ات را نوشتي. چيزي نداشتي كه به كسي ببخشي. نه خانه و ويلا و باغي، نه برج و ملك و املاكي، نه دفتر و دستك و ارث و ميراثي، نه ميز و منصب و اسم و رسمي... خودت بودي و خدا و يك لباس ساده با بقچه درويشي، با چند خرت و پرت كه 100 تومان هم نمي ارزيد و يك عينك كائوچويي دسته هيدروليكي به قول خودت؛ همين. خودت به دوستت گفته بودي:«در همه عمرم براي ساختن دنيا و زندگي خودم حتي يك قدم بر نداشتم و اصلا هم پشيمان نيستم چرا كه دوست شهيدم در خواب گفت: براي خدمت بيشتر براي خدا هم در اين دنيا طلب طول عمر نكن چه برسد به زندگي عادي...اگر بداني شهادت چه لذت و شيريني دارد يك لحظه هم صبر نمي كني!»
با يك دنيا احساس نوشتي بند بند جمله هاي وصيت نامه ات را و آخرش را با اين دوبيت تمام كردي:
افسوس كه عمري پي اغيار دويديم
از يار بريديم و به مقصد نرسيديم
سرمايه زكف رفت و تجارت ننموديم
جز حسرت و اندوه متاعي نخريديم
پايان ماموريت...
هر كسي مي ديدت مي فهميد، سپيده وصال از پيشانيت طلوع كرده. فلق شده بودي. شلمچه تازه بوي باروت و خون كربلاي 4 را پشت سر گذاشته بود. دوباره عمليات با فاصله دو هفته از عمليات قبلي. اين بار كربلاي 5 با رمز يا فاطمه الزهرا سلام الله عليها. ايستاده بودي. وسط معركه و جنگ با همان لباس ساده پيامبر، توي دستت يك تسبيح. نگاهت دوخته به اوج كه يك تركش نشست درست روي سرت. هركسي شنيد كه بستري شده اي به خودش لرزيد. هركه را ديده بودي در اين چند روز گفته بودي:« در اين عمليات من بايد مزد خودم را از خدا بگيرم!»
سه روز تمام نشده بود. حالا درست دوازدهم بهمن 1365 بود و شب شهادت حضرت صديقه زهرا سلام الله عليها. »پايان ماموريت ما زماني است كه پيماني را كه با خدا بسته ايم به مرحله صدق برسانيم...» اين را خودت گفته بودي. حالا فرشته ها داشتند برگه پايان ماموريت 31 سال زندگي پر حادثه و ماجرايت را مي بردند، پيش شهدا و صديقين. چشم هايت كه بسته شدند، يك ستاره روشن شد توي كهكشان. چهلم رفتنت شب تولد حضرت امير عليه السلام بود. درست مثل 31 سال پيش از اين.
حالا شده اي ستاره روشن كه مي درخشي، زينت آسمان در شب زندگي. من هم قرآن را باز مي كنم، مثل پدرت در شب تولدت. آخر تو هم امشب براي من متولد شدي و شكفتي و قاب خاطره ات نشست روي طاقچه دلم. به آسمان خيره مي شوم. ستاره اي از دورترين نقطه آسمان سوسو مي زند. تفال مي زنم. قرآن را كه مي بندم زير لب آيه را مي خوانم. مي خواهي بداني چه آيه اي آمد؟ «انّا زينّا السّماء الدّنيا بزينه الكواكب و حفظا من كلّ شيطان مارد»
6و7 صافات

 



خشت اول

محتاج يك لبخنديم
هواي تهران آلوده نيست، زاينده رود هم هيچگاه خشك نمي شود، براي درياچه اروميه هم خدايي هست كه عزيز و قادر است؛ نه الان كه از ابتداي خلقت...مشكل جاي ديگري است؛ هواي دل ما بدجوري آلوده است و زنده رود زندگي مان را خشكسالي محكم در آغوش گرفته و...
كمي به عقب برگرديم؟ تازه دانشگاه قبول شده بود و قرار بود به دعاي مادر براي خودش كسي شود و چشم و چراغ يك خانواده و محله. رفت. پشت سرش را هم نگاه نكرد كه دانه هاي اشك مادر، زانوانش را سست كند و دلش بلرزد و...شعار نداد، وبلاگ هم نداشت تا براي حرفهايش تابلو درست كند و بعد نردباني شود براي مديركلي فلان اداره! رفت. پشت سرش را هم نگاه نكرد تا قلمبه هاي اشك پدر را از لابه لاي اسپند دود كرده ببيند و گمان كند از دود چشمهايش باراني است...
تازه عقد كرده بودند. دوران داغ نامزدي بود و باران عشق تنها براي او و عزيزش مي باريد. چقدر شبها بعد از ديدار لبخندهاي ناز او، در خلوت، خدا را به خاطر اين وصلت زيبا شكر مي كرد...رفت. پشت سرش را هم نگاه نكرد. عاشقانه ترين نامه عالم را براي او نوشت و رفت. حتي صبر نكرد صبح شود و آفتاب را از پشت پلك هاي پري چهرش در قاب چشمان خسته و خمارش بريزد و يك استكان شيدايي داغ سر بكشد و بعد برود...رفت. پشت سرش را هم نگاه نكرد تا ببيند يك نفر با لباس عروس در چارچوب در زل زده به امتداد كوچه و با نسيم پيچ و تاب مي خورد و گردن مي كشد براي معشوقش...
دخترش تازه سه ساله شده بود و شيرين. در آغوشش كه مي گرفت؛ دنيا در نظرش برف سپيد خوشمزه اي بود كه انگار از آسمان تنها براي او و در كام او مي نشست...صبح بيدارش هم نكرد. يك بوسه آرام روي گونه گل انداخته دخترك جا گذاشت و رفت. پشت سرش را هم نگاه نكرد. برنگشت تا در درياي آبي و مواج چشمان همسرش غرق شود و لنگر بيندازد پاي اين بانوي بهاري و باراني. رفت. پشت سرش را هم نگاه نكرد...نديد كه دخترك همه زندگي اش را حاضر است بدهد و يك بار ديگر او را در آغوش بگيرد. رفت. پشت سرش را هم نگاه نكرد.
حالا به ظاهر آنها رفته اند و ما مانده ايم! مانده ايم تا براي احساس تكليف مان در انتخابات و نامزدي خلاصه شود و براي رسيدن به صندلي مجلس توپخانه هاي دروغ و تهمت و ناسزا را آتش كنيم...مي خواهيم براي اداي تكليف به خانه ملت برويم اما آش مان با حبوبات تخريب جا مي افتد و تنور انتخاباتمان هم با تفرقه ميان خودي ها...بداخلاق شده ايم و بايد قبول كنيم كه بدجوري «مانده ايم».
هواي دل ما سخت آلوده شده و با اين رگبارهاي زودگذر و آن توده ابرهاي كم فشار و اين باران هاي مصنوعي و حتي آن هواپيماهاي ملخي آب پاش هم صاف نمي شود، ديگر طلوع سرخ آفتاب كنار دانه خوردن ياكريم كوچه، كاممان را شيرين نمي كند، ديگر لبخند پيرمرد كه هر شب برايش يك نان داغ مي گرفتيم طعم دلمان را عسل نمي كند، ديگر چادر به دندان گرفته پيرزن خميده محل، ذكر زبانمان را قل هو الله نمي كند...ال نود اهدايي اداره، مبلمان تمام استيل اتاق كار، عضويت در هيئت مديره اين شركت و آن موسسه، اضافه كار و پاداش و حق اولاد و حق لبخند زوري براي مدير و حق سكوت در مقابل حيف و ميل بيت المال و حق زير آب زني روزانه و حق هزار عنوان الكي ديگر كه در سياهه فيش حقوقي مان ثبت مي شود، بدجوري گرفتارمان كرده؛ ما بدجوري «مانده ايم».
دلم يك بغل سير اشك هاي خسته حاج كاظم را مي خواهد، يك دنيا صداي «فاطمه»... چه فرشته باراني بوده زمان جنگ...ما آدم هاي امروزي آن قدر كه طعم ماندن به مان مزه كرده، حتي از پرواز با هواپيما هم مي ترسيم، آن وقت طرف روز سوم عقدش، ماه عسل تك نفره رفته كربلاي پنج معبر بازكند.
...كاش ما را هم مي بردند تا بيشتر در خودمان فرو نرويم، يا حداقل يكي از آن لبخندهاي نزديك پرواز را براي ما مي فرستادند...چقدر دلم هواي تازه مي خواهد، ريه هايم از كار افتاده اند...
محسن حدادي

 



يه چيكه اينترنت

دبير كل نهاد كتابخانه هاي عمومي سراسر كشور در گفت وگويي با خبرگزاري فارس از حمايت هاي اين نهاد و فعاليت هاي شوراي فرهنگ عمومي درباره حماسه بزرگ 9 دي گفته است. او كه همزمان دبير اين دو نهاد است در خصوص فعاليت هاي نهاد كتابخانه هاي عمومي كشور در خصوص بزرگداشت 9 دي اعلام كرده است: نهاد كتابخانه هاي عمومي براي اين مسئله برنامه هايي را تدارك ديده از جمله برگزاري چند مسابقه در اين ايام، توليد يك حجم بسيار خوب كتاب و ارسال قابل توجهي از كتاب ها با موضوع 9 دي به همه كتابخانه هاي عمومي كشور.
منصور واعظي در اين گفتگو هيچ توضيح ديگري در خصوص اين «آمار دقيق» ارائه نداده است و به جاي كلي حرف هاي خوب خوب رسانه پركن تحويل داده است و يادش رفته بگويد«چند» مسابقه،«يك حجم بسيار بالا» و «قابل توجه» يعني دقيقا چقدر؟ خدا مديران ما را از ما نگيرد كه اين قدر خوب
اعتبارات شان را هزينه مي كنند در جهت اسلام و انقلاب و 9دي!

 



يادداشت سوم

سيدعلي موسوي- حدود يك دهه از اولين باري كه بحث لزوم ايجاد كرسي هاي آزاد انديشي در دانشگاهها و مجامع علمي از سوي رهبر انقلاب مطرح شد مي گذرد.
از نگاه رهبر انقلاب «فرهنگ» و «علم» با تفكر «آزاد انديشانه» توليد مي شود و گسترش و توسعه واقعي علم و فرهنگ، و شكوفايي استعدادهاي افراد وابسته به رشد اين نوع تفكر است و با انباشته كردن تجربيات ناشي از آن در نهايت «علم» بارور خواهد شد.
رهبر انقلاب همان ابتداي كار شيوه مديريت صحيح اين موضوع را نيز در جمع تعدادي از دانشجويان اين طور مشخص كردند: «بايد راه آزادانديشي و نوآوري و تحول را باز گذاشت، منتها آن را مديريت كرد تا به ساختارشكني و شالوده شكني و بر هم زدن پايه هاي هويت ملي نينجامد.اين كار، مديريت صحيح لازم دارد. چه كسي بايد مديريت كند؟ نگاه ها فوراً مي رود به سمت دولت و «وزارت علوم». «نه»، مديريتش با «نخبگان» است؛ با خود شماست؛ با اساتيد فعال، دانشجويان فعال و مجموعه هاي فعال دانشجويي.»
اما برخلاف آنچه انتظار مي رفت مديريت اين موضوع رفته رفته از دست نخبگان و دانشگاهيان خارج، و همچون ساير كارها به عهده دولت و وزارت علوم افتاد و نتيجه مديريت دولتي اين موضوع آن شد كه كامران دانشجو وزير علوم پس از صدبار تأكيد رهبر انقلاب، در آخرين مصاحبه اش هنوز از وضعيت ابلاغ آيين نامه كرسي هاي آزادانديشي اطلاع دقيقي ندارد و مي گويد: اين آيين نامه «يا» ابلاغ شده و «يا» اينكه ظرف اين هفته و هفته آينده ابلاغ خواهد شد!
و بدتر اينكه بعد از نزديك به ده سال مي گويد: در زمينه بحث كرسي هاي آزاد انديشي در «ابتداي» كار هستيم...
البته دانشجو ابراز اميدواري مي كند كه بعد از مدتي رهبر انقلاب «نسبتا» از وضعيت اين موضوع رضايت داشته باشند.
از ابراز اميدواري جناب دانشجو كه بگذريم به نظر مي رسد دانشجويان و دانشگاهيان عزيز مي بايست از هم اكنون به فكر آن باشند كه در ديدار مجددشان با رهبر انقلاب پاسخ قانع كننده اي در خصوص اجراي طرح كرسي هاي آزاد انديشي براي ايشان داشته باشند. خاطر مباركشان هست كه چند سال پيش در جمعشان گفتند: بنده گفتم كرسي آزادفكري را در دانشگاه ها به وجود بياوريد. خوب، شما جوانها چرا به وجود نياورديد؟
و اين قصه البته تنها در زمينه كرسي هاي آزاد انديشي و كوتاهي مسئولان دولتي نيست كه داستان دانشگاه هاي ما، تراژدي دنباله داري است كه هر سمتش، ماجراي جداگانه و جالبي دارد...

 



طعم گيلاس

قصه چشم ها و دست هايش...
شيما كريمي- زردي گل هاي روسري اش رنگ و رو رفته بود، درست مثل حال و هواي 9-8 سالگي رنگ پريده اش و حتي كاپشن پسرانه قهوه اي رنگ گشادي كه آويزان مثلا تن پوشش بود و نمي دانم از كمد لباس هاي دور ريختني كداممان به باريكي اندامش ارث رسيده بود!
زيپ كاپشن را تا زير گره روسري،بالا كشيده بود تا شايد نگاهت به پيراهني كه حتما از تبار كهنگي باقي لباس هاي سر تا پايش بود و چه بي سليقه جفت وجور شده بودند نيفتد! تقصير بي سليقگي ما بود نه او! كفش هايش به اسم، كفش بودند و اگر دمپايي صدايشان مي كردي چه بهتر!
سوز نگاه انگشتان پايش را به نگاه همه انگشت هايي كه گرم و آرام در كفش ها و پوتين ها آرميده بودند، مي شد ديد و حتي عطسه سرماخوردگي شان را شنيد!
دخترك، برف را نمي ديد! انگار گل هاي رنگ پريده روسري اش به نقش و نگار كلاه هاي فانتزي دختربچه ها بي اعتنايي مي كرد؛ درست مثل همان ها كه چه بي اعتنا او را مثل يك تابلوي «توقف ممنوع»! رد مي كردند!
به گمانم حتي كاپشن پسرانه اش هم نيم نگاهي خريدارانه به پالتوها و باراني هاي پرزرق و برق دخترانه نمي انداخت! انگار همه وجودش چشم هايي بود براي نديدن ديده ها! براي برف، شال و كلاه هاي پشمي، چكمه هاي سفيد و سرخابي و خلاصه هر چه در حوالي اش چه شيك مي گذشت!
بي هياهو نبود، در قيل و قال برف دانه هاي سر چهارراه، نگاه التماسش را معصومانه به حراج گذاشته بود؛ نگاهي كه شايد لاي دسته هاي نرگس فروخته مي شد و شايد هم دوباره به نگاه صاحبش برگشت مي خورد!
چند ثانيه نگاهش كردم... سر تا پايم را ورانداز كرد و هيچ نگفت! انگار هياهوي برفي اش آرام گرفته بود و آسمان كمي تندتر بر شهر مي باريد و نمي دانم چرا اين قدر براي يكرنگ شدن رنگارنگي چترها عجله داشت! شايد هم مي خواست دخترك، هياهوي رنگ ها را نبيند كه به گمانم نمي ديد و بي شك به چشمانش اجازه ديدن نمي داد!
مي خواستم مثل خيابان، پياده رو، ماشين ها، چكمه ها و حتي مثل برف بي آن كه حراج دستان نرگسي اش كه انگار تابلوي ايست سفيدي بر شهر بود و اگر چشم هايت چشم بود مي ديدي كه چه بيشتر از برف به چشم مي آيد را نبينم و عابري باشم براي عبور از همه ديده هايم؛ از گل هاي پژمرده روسري اش تا سرماخوردگي انگشتان پاهايش. عابري مثل يك دوربين ديجيتال كه خدا كند حافظه ديجيتالي اش ويروسي نشود و كار به ريست...، دوربيني كه شايد هم بخواهد صحنه هاي شيكي را ثبت لحظه هايش كند و دستش به ديليت اين ديده ها برود!
در هواي گذشتن از چشم هايش بودم كه با نقل تر كودكي اش كه به گمانم هر روز آن را در بشقاب بيان 9-8 سالگي اش مي ريخت و به هر رهگذر تعارف مي كرد، خنده نقلي كرد و گفت: » خانم! گل نمي خري؟ براي مادرت، حتما خوشحال مي شود؛ به جايش تو هم امروز مي تواني از شستن ظرف ها جيم شوي! براي پدرت، خواهرت، برادرت، براي...» و تنها در چند ثانيه رفته از ساعت، همه آبا و اجداد داشته و نداشته ام را با شگرد كاسبي دلبرانه اش مثل يك پارچه چهل تكه، به هم دوخت و از آشپزخانه مادر به اداره پدر و از بهشت زهراي پدربزرگ به دانشگاه برادر، روانه ام مي كرد و خلاصه هر جا كه يك نفر مي توانست دلش براي تو باشد و دل تو براي او... حالا چه زنده و چه مرده... چه بود و چه نبود!
حالا ديگر در هواي گذشتن از چشم هايش نبودم و زيرشليك بي وقفه حرف هاي مسلسلانه برفي اش، با يك نخ و سوزن نامرئي كه تنها خودم مي ديدمشان نگاهم را به نگاهش كوك مي زدم و چه نگاه دوزي يك طرفه عجيبي بود! شايد هم گلدوزي نگاه مي كردم! گلدوزي كه مي خواستم همه نرگس هايي كه زمينه چشم هايش شده بود را به پارچه قهوه اي چشمانم بدوزم و حتي اگر نرگس به چشم هايم نمي آمد، وصله شان كنم! وصله چشم هايي كه زمينه شان گل نداشت و اگر هم داشت يك روز باد؛ همه شان را از شاخه دزديد و به چشم ديگري برد!
برف پاشي براي آسمان جان تازه اي گرفته بود و دخترك، همه صدايش، نگاهش و دست هايش نرگس بود! بوي التماس قاطي عطر نرگس ها پيچ و تاب مي خورد و مشام ات را آزرده. شايد هم بي رحمي برف، اجازه نمي داد دست نرگسي دختر، سبك تر شود؛ دستش كه نه! نگاهش! صدايش!
با همان نخ و سوزن نامرئي ام نرگس ها را گل گل از چشم هايش مي چيدم و گلدوزي چشم هايم مي كردم! وصله بهتر بود! نرگس به زمينه چشم هايم نمي آمد! اما مي خواستم نگاه من هم گلدار باشد!
به دست هايش مات شدم و چه قدر اين نرگس ها براي كودكي اين دست ها زود بود، نرگس هايي كه جاي عروسك چشم آبي موطلايي را گرفته بود! چه نرگس هاي بي رحمي! مثل برف! مثل شهر! مثل همه چشم هايي كه چشم هايش را نمي ديد و حتي مثل من كه وصله دوزي مي كردم...
وقت آن بود كه دست هايش را سبك كنم. حالا دست هايش به جاي دسته كردن گل ها، اسكناس هاي چند لحظه پيش مرا دسته مي كرد و اين دست ها چه قدر كودكي نمي كرد! اسكناس هايي كه برايش خوشبو تر از همه نرگس هاي نرگسخانه ها بود!
اما كاش مي دانست من، معصوميت قاطي نرگس هايش را خريدم نه چند شاخه گل!
كاش مي دانست چه قدر صدايش لاي نرگس ها جا مانده!
كاش مي دانست من، چشم هايش را از لاي نرگس ها وصله چشم هايم كردم!
كاش مي دانست گل هايش را براي نگاهم خريدم، نه رديف آبا و اجداد و حتي آرامش دستان برف خورده اش؛ تنها دلم مي خواست نگاهم مثل او گلدار باشد!
كاش مي دانستي، مي دانيم نرگس ها چه قدر براي دستانت سنگين اند و جيب هاي ما هم سنگين از رنگارنگي اسكناس ها و تو مي خواهي دست هايت را سبك كني و ما نمي خواهيم جيب هايمان را سبك!
كاش مي دانستي دست هاي گل دار برايت قشنگ نيست و كاش فقط چشم هايت گل داشتند! مي دانم كه مي داني... اما دست هاي تو هميشه گل دارد!
قصه تو، قصه دست هايت بود، قصه چشم هايت و قصه من، تنها قصه وصله دوزي!

 



پيشنهاد چي؟

تاريخ و خواندن تاريخ هميشه براي ديدن افق هاي دوردست كارساز بوده است چرا كه تا گذشته را نداني آينده برايت گنگ است. دانستن از خاندان سلطنتي كه از بعد از انقلاب همواره در حال نقشه كشيدن براي صلاح مردم ايران(!) هستند از اوجب واجبات است. نيمه پنهان اشرف خانم پهلوي كه گويا دستي بر آتش و ذغال و بيب هم داشته است، در اين دوران شديدا جواب مي دهد، شما را دعوت مي كنيم به خواندن كتابي پرمغز «از كودكي تا هوسراني هاي جواني، فسادهاي اخلاقي - سياسي، دخالت در كودتاي 28مرداد، همكاري با مافيا، حضور در نهادهاي بشردوستانه و پايان روزهاي اقتدار...» اين سركار عليه.
در فصلي از اين كتاب جمع و جور و مربوط به گزارش فسادهاي اشرف به نقل از خاطرات حسين فردوست آمده است: »اگر قرار شود ليست مرداني كه در دوران 37 ساله سلطنت محمدرضا با اشرف رابطه داشتند تهيه شود، علي رغم دشواري و غيرممكن بودن كار مسلما ليست طويلي خواهد شد. در زمان فوزيه مدتي اشرف معشوقه تقي امامي شد. در مسافرت مصر مدتي با ملك فاروق بود. در سالهاي 31 و 32 كه در پاريس بودم به ديدار اشرف مي رفتم مي ديدم كه با 3 مرد رفيق است. دو نفر اهل پاريس و يكي افسر جوان اهل يوگوسلاوي بود كه گويا آجودان شاه يوگوسلاوي بوده و به فرانسه پناهنده شده بود و احتمالا بي رابطه با آژانس هاي جاسوسي نبود. اشرف در پاريس از مادر و خواهرش جدا شده بود و براي خود اتاق جداگانه اي گرفته بود. من هرگاه كه به ديدارش مي رفتم مي ديدم كه يك مرد گردن كلفت ...در اتاق است...او در همان حال معرفي مي كرد كه ايشان سروان آجودان شاه يوگوسلاوي است...دفعه ديگري رفتم ساعت 10 ديدم كه پسر قدبلند و خوش تيپ فرانسوي با لباس خواب در دستشويي است و...»
كتاب «اشرف پهلوي در حسرت آرزوهاي برباد رفته» جلد سي وچهارم از مجموعه نيمه پنهان را دفتر پژوهش هاي موسسه كيهان با قيمت 3 هزار تومان منتشر كرده است كه با يك تلفن كتاب به دستتان مي رسد.

 



بوي بارون

كي به پايان برسد درد، خدا مي داند
ماه ساكن شود و سرد، خدا مي داند
در سكوت شب هر كوچه اين شهر خراب
گم شود ناله شبگرد، خدا مي داند
مردم شهر همه منتظر يك نفرند
چه زماني رسد اين مرد، خدا مي داند
برگ ها طعمه بي غيرتي پاييزند
راز اين مرثيه زرد خدا مي داند
خنده غنچه گلها به حقيقت زيباست
شايد اين است رهاورد، خدا مي داند
محسن جلالي فراهاني

 

(صفحه(12(صفحه(10(صفحه(6(صفحه(9(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14