(صفحه(12(صفحه(10(صفحه(6(صفحه(9(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14


سه شنبه 15 فروردین 1391- شماره 20173

آ مثل آرميتا ... ب مثل بهار ...مثل بابا
يك سلام و يك جواب
تقديم به خانواده ي شهدا ستارگان درخشان
داستان نوجوان



آ مثل آرميتا ... ب مثل بهار ...مثل بابا

بابا فقط 4 بار بهار آرميتا را ديده است . آرميتا اما از اين به بعد بار ها و بار ها بهار را خواهد ديد . اما بابا را نه! و ما به حرف رفقاي شفيق نبايد بهار مردم را تلخ كنيم به خاطر «بهار» آرميتا كه نيست ...
ولي من دلم مي خواهد الفباي بهار امسالم را با آرميتا شروع كنم. آرميتايي كه شهادت خيلي زود وارد دايره ي لغاتش شد و تفنگ را زود فهميد و امروز به گمانم نقشه ي اسرائيل را هم بلد باشد. ولي مطمئنم نقشه ي فلسطين را زيباتر خواهد كشيد ... آرميتايي كه امروز آدم بدها را مي شناسد و فردا ...
من اما معتقد نيستم به نبودن «بهار» آرميتا ... كه تا آقا هست هيچ فرزند شهيدي يتيم نمي ماند و آرميتا همين فرداست كه باز نقاشي عشقش را به آقا نشان دهد و همين فرداست كه دست هايش گل بكشند بر دامن هستي ...
حرف هاي زيرين يك تبريك آبجيانه است به آرميتايي كه عجيب دوستش دارم ...
به نام خداي پري هاي زيبا
سلام آرميتا خانوم ...
عيدت پر از ماهي هاي رنگي ، پر از ستاره هاي قشنگ ، پر از گل و سبزه . عيد ديدني پيش من هم بيا... اين قدر دلم مي خواهد ببينمت . خودت هم اگر نيامدي يكي از آن نقاشي هاي خوشگلت را برايم بفرست. من خيلي نقاشي بچه ها را دوست دارم.
آرميتا يك چيزي در گوشي بپرسم ؟ به كسي نگويي ها. خدا چه شكليه ... راستش من هم دلم مي خواهد نقاشي كنم ... دلم مي خواهد خدا را نقاشي كنم . بلد نيستم بكشم ... تو بگو به من . خدا چه شكليه؟ مي داني چه دلم مي خواهد؟ دلم مي خواهد دست هاي نازت را بگيرم و تو مرا ببري پيش خدا ... آرميتا اين روز ها انگار هر كسي دست آدم را
مي گيرد مي خواهد از خدا دورش كند. ولي من فكر
مي كنم تو دربستي گرفتي توي جاده ي خدا . براي همين دلم
مي خواهد هم سفرم تو باشي آبجي گل نازم.
آرميتا من يه آبجي دارم. خيلي خوشگله. مثل پري مي مونه . ميدوني اسمش چيه؟ آرميتاست اسمش. آبجي قشنگ من تويي عزيز دلم...نيامده دختر خاله شدم ! مي بخشي آبجي جان . وقت نشد بپرسم
مي گذاري آبجي تو باشم ؟ ... يك وقت بغض نكني آرميتا. باباي همه ي آدم ها يكي از همين روز ها بر مي گردد. مي آيد تا دست هاي همه ي ما را بگيرد و ببرد سمت خدا. يك وقت گريه نكني آرميتا. ..!
مامانت چطورند آرميتا؟ عيدي چي دادي به مامان؟ از آن بوس هاي خوشمزه ي عيدانه به ما هم مي دهي؟ ضمنا ! من هم عاشق بادام زميني هستم. قبول نيست كه فقط به آقا بدهي ...راستي! دست مامانت را بوسيدي عيد امسال؟ خيلي مراقب مامان باش آرميتا. باباي تو دلش قرص بود كه تو مراقب مامان هستي وگرنه
نمي رفت. هميشه بخند تا دنياي مامان شيرين باشد. يك وقت بهانه ي بابا نگيري . بابا همين جاست. هميشه همين جاست.
اگر خدا بخواهد سال ديگر مي روي مدرسه . نه؟ بايد برايت بگويم كه باباي تو وقتي همه ي بابا ها آب مي آورند براي بچه هاي خودشان ، براي همه ي بچه هاي عالم مي خواست عشق بياورد . فردا به جاي بابا نان داد تو بگو بابا عشق شهادت داد. وقتي مي گويند آن مرد با اسب آمد تو بگو باباي من با علم آمده بود تا همه ي آدم بد ها را نابود كند. باباي تو امروز حواسش به تو و همه ي آدم خوب ها هست. نگران نباش و محكم بايست تا آدم بد ها خيال نكنند آرميتا مثل پدرش نيست. آرميتا قدم هاي بابا را دنبال خواهد كرد...اين را همه بايد بدانند ها!
شاد تر از بهار ، قشنگ تر از
گل هاي بهاري ، خندان تر از پسته هاي خندان راهت را به سمت خدا پيش بگير. اين جهان خدايي دارد كه دست آخر به قول تو همه ي آدم بد ها را دست گير مي كند و مي اندازد توي جهنم . غصه نخوري يك وقت! باباي تو از هر باباي ديگري زنده تر است. دست هايش هم توي دست هاي خداست. هميشه يادت باشد دست خدا از هر دستي مهربان تر است. دلت اگر گرفت رو كن به خودش. آدم هاي اين روزگار هيچ كدامشان بابا نمي شوند... يك نفر اما هواي تو را دارد . آقا ...
به نرمي تمام شكوفه هاي بهاري مي بوسمت . بهار شهر ما پر از شكوفه هاي خوشبوي نارنج است ... تمام اين شكوفه ها تقديم تو
نجمه پرنيان / جهرم

 



يك سلام و يك جواب

اشاره :
31 ارديبهشت ماه 1371، روز مهمي براي براي محمد رضا محمد حسني بود ؛ روزي كه قرار بود محمد رضا ، نامه اي را براي رهبر عزيزمان حضرت آيت الله خامنه اي بنويسد.
او نامه اش را با سلام و درود بر امام راحل و مقام معظم رهبري آغاز كرد و در ادامه از رهبرمان خواست كه او را در مسير پر پيچ و خم جواني راهنمايي كند.
وقتي نامه به دست رهبررسيد زير همان نامه ، جواب محمد رضا را دادند. در اولين شماره در سال جديد باهم مهمان دست خط مبارك ايشان مي شويم.
& مدرسه

 



تقديم به خانواده ي شهدا ستارگان درخشان

با نام ايران، عاشقي تداعي مي شود. عاشقي كه وصفش در حد قلم نيست. ايران گهواره اي است كه دلير مردان را در خود پرورانيده تا با نثار خون خود اين اقليم را لاله باران كنند. كساني كه باقلمي زرين بر كتاب شهادت، نقش شهامت زدند و نام خود را در زير آن نگاشتند. نامي كه هماره جاودان است و خواهد بود.
مرداني از سلاله ي دلير ان كه چون كوهي استوار در برابر خصم ايستادند و بدان رخصت ندادند تا به مرزهاي اقليم ايران و وطنشان تجاوز كنند.
سيرت آنان جمله چون چشمه بود و اراده ي آنان چون پولاد سخت. پندارآنان چون زلالي آب و درخشندگي الماس بود و كردار آنان چون نرمي پر. همانا شهيدان بودند كه با فداكاري نام خود را سرلوحه ي افتخار كردند. بر سپهر ايران، هنوز مي درخشند ستارگاني كه هماره طنين دل نشين و آواي
دل انگيز كلام آنان شهادت بود. كساني كه بر جامه ي افكار خود نقش فداكاري زدند. الحق كه شهيدان بودند كه ايران را از خصم مصون داشته وما مرهون اين عزيزانيم. ما اين گهر ها را ازدست داده ايم تا اقليم ايران،بستان شهيدان، پايدار بماند.
& فاطمه شيرازي 14ساله
مدرسه ي پيام انقلاب

 



داستان نوجوان

گلدان هاي مادربزرگ
دستان پينه بسته مادربزرگ به گل هاي لطيف جان مي داد. وقتي نوازششان مي كرد گل ها مثل دختراني كوچك، سرشان را بالا مي بردند و بر دستان مادربزرگ بوسه مي زدند.
مادربزرگ به باغچه اش آب نمي داد، باران مي بخشيد. مادربزرگ، مادربزرگ باران ها بود. لاهيجان- شهرباراني- در زير مه هاي صبحگاهي مثل سر سفيد مادربزرگ، مهرباني ها مي كرد.
مادربزرگ از خواب برمي خاست و به طرف گل هايش مي رفت؛ گلدان ها را آب مي داد و نوازششان مي كرد؛ سلامشان مي داد و «صبح به خير»شان مي گفت. مادربزرگ مهربان من، مادربزرگ قصه هاي شگفت و زيبايي بود كه در شب هاي يلدا، خاطره ها را زنده مي كرد. او از شهرها و روستاهاي قديم مي گفت كه سنت هاي زيبايشان را برروي سفره هاي زندگي شان پهن مي كردند.
مادربزرگ، قصه گوي گل ها بود. قصه هاي زيباي او گل ها را زنده تر مي كرد و پرندگان كوچك و آوازخوان را از جنگل هاي آستانه و لاهيجان به سوي باغچه اش مي كشانيد.
پدرم مي گفت: «مادرجان! تنها در اين خانه بزرگ زندگي كردن سخته! بيا پيش خودمون- تهران- زندگي كن و اين نزديك بودن به ما رو دريغ نكن از ما.»
مادربزرگ جواب مي داد: «تهران كه جاي زندگي نيست! جاي كاره! فقط بايد كار كرد. من مي خوام زندگي كنم. توي تهران زندگي كردن و زنداني شدن توي خونه هاي قوطي كبريتي كار من نيست پسر!» و ما مي خنديديم.
مادر بزرگ مي گفت: «گل هاي من دور از من نمي تونن زندگي كنن. نمي تونم گل هام رو بردارم ببرم تهران. آب و هواي تهران براي گل ها خوب نيست. براي من و شما هم خوب نيست.»
خواهرم- سارا- مي گفت: «ولي ما هم گل داريم. روي كمدمون پر از گله.»
و مادربزرگ جواب مي داد: «گل هاي كاغذي كه جون ندارند. گل هاي پلاستيكي كه طراوت ندارند. گل هاي من طبيعي اند؛ جون دارند، حس دارند، با آدم حرف مي زنند.» و ما خيال مي كرديم گل هاي مادربزرگ واقعاً با او حرف مي زنند.
مادربزرگ گلدان هايش را روي ايوان مي گذاشت. به حياط سرسبزش مي برد، به اتاقش مي برد؛ آبشان مي داد. شب كه مي شد صداي جيرجيرك ها، لالايي مادربزرگ و گل هايش بود كه نور مهتاب را به صورت مهربان مادربزرگ مي انداخت.
مادربزرگ در يكي از همان شب ها در آرامشي عجيب رفت پيش خدا ؛ درحالي كه آن شب تمام گلدان هايش را كنارش چيده بود. صبح كه از خواب بيدار شدم، چشمان نگران پدر و اشك هاي مادر، چمدانمان را پر كردند تا به لاهيجان برويم. سارا- خواهرم- شاخه گلي كاغذي از روي كمد برداشت و روباني سياه درست كرد و بر ساقه پلاستيكي آن بست... آن روز با چشمان خيس به شمال رفتيم.
حسين تاجيك حصار
مدرسه راهنمايي شهيد سيداحمد حسيني
منطقه 15تهران

 

(صفحه(12(صفحه(10(صفحه(6(صفحه(9(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14