(صفحه(12(صفحه(10(صفحه(6(صفحه(9(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14


سه شنبه 22 فروردین 1391- شماره 20179
PDF نسخه

يك روز با خادمان حرم سلطان قلب ها
در بارگاه سلطان
خشت اول
قهوه در استكان كمر باريك!
ويتامينه
اين...نت
زمزمه
فلاش بك
مداد سفيد
بوي بارون



يك روز با خادمان حرم سلطان قلب ها
در بارگاه سلطان

همه ما وقتي مشهد مي رويم غبطه مي خوريم به حال خادماني كه لايق خدمت در حرم علي ابن موسي الرضا سلام الله عليه شده اند. خادماني كه فقط به عشق خورشيد هشتم در بارگاه حضرتش خدمت مي كنند؛ برخي در كفش داري ها هستند، برخي فرش مي اندازند، برخي زائران را راهنمايي
مي كنند و برخي هاي ديگر عبور و مرور را كنترل و... خيلي هاشان مسير سختي را طي كردند تا خادم شدند حتي بعضي 8 سال در نوبت بوده اند تا تنها 12 ساعت خادم حرم باشند. نشستن پاي صحبت هر كدامشان دريايي از لطف و كرم را نشانت مي دهد و گرفتن يك نبات حضرتي يا يك شكلات از دستشان تمام قند زندگي را در دلت آب مي كند و لبخندي از سر شوق روي لبانت مي آورد...يادت باشد اينجا بخواهي خدمت كني نه خبري از دستمزد و اضافه حقوق است و نه تسهيلات رفاهي فقط يك وعده غذا آن هم سهم خودت در محل كار؛ بايد آرزو كني كه يك ساعت اضافه كار به تو بدهند و صف انتظارت براي پذيرش از 4 يا 5 سال تجاوز نكند. اينجا حرم علي ابن موسي الرضا سلام الله عليه است جايي كه براي ورودش اول بايد دعوت شوي و بعد اگر لايق بودي حضرت سلطان اجازه مي دهد كه خادم حرم و زائرانش باشي...نوروز كه فصل پرواز عاشقانه دل ها به جغرافياي رضوي است؛ ما هم به زيارت امام هشتم رفتيم و از مجاورتش، در احوالات اين خادمان مهربان دقيق تر شديم.
مريم يارقلي
پارتي من امام رضاست!
از چند صد متر مانده به ورودي
باب الرضا، ازدحام جمعيت مانع از اين مي شود كه قدمهايت را تند تر برداري. يك روز مانده به پايان سال 90 و آسمان آخرين زورآزمايي برفي اش را با مردم عيان كرده. حسابي همه جا سفيد پوش شده است. خود مشهدي ها مي گويند در 13 سال گذشته چنين برفي در چنين روزهايي بي سابقه بوده است. در قسمت ورودي خواهران ازدحام جمعيت چندين برابر است يكي از دلايلش بار و بنديل(!؟) همراه
خانم هاست يكي از خادم ها(خانم) مرتب با صداي بلند مي گويد:« ورود شارژر تلفن همراه، اسپري، ضد آفتاب، خوراكي و... ممنوع است، خواهش مي كنم تحويل بدهيد!» اما ظاهرا بعضي ها به خيال اينكه مي شود يك طوري اين وسايل را رد كرد در صف عريض و طويل مي ايستند و آخرش هم مجبور به بازگشت از همان صف ورودي مي شوند و در نهايت مزيدي بر شلوغي دو چندان...
«سيد فاطمه. ح» خادم ميان سالي است كه 10 سال است در حرم رضوي به زائران خدمت مي كند. زياد وقت حرف زدن ندارد چون هوا سرد است و ازدحام جمعيت زياد. درباره خدمت در حرم و عدم توجه برخي ها به قوانين و اعصاب خردي و...مي پرسم، مي گويد: «به نظرم همه اش لذت است و سعادت. اينها همه دعوت شده اند پس آن قدر عزيز هستند كه من نوعي حق حتي كوچك ترين حرف و اهانتي به آنها را نداشته باشم حتي اگر قوانين را رعايت نكنند، بايد ادب را رعايت كرد.»
ازدحام جمعيت مانع از صحبت طولاني مي شود اما نكته اي كه در ذهنم
مي ماند خوشامد گويي و التماس دعاي خادمان به تمام زائران است، آن هم با لبخندي كه يك دنيا حرف دارد و انگار با هر خوشامدگويي به دل هر زائر يك دخيل مي بندند.
صحن جامع رضوي يك دست
سفيد پوش شده است و چندين خادم تند تند در حال انداختن كفپوش هايي براي عبور و مرور بهتر مردم هستند و يكي دو نفر هم در حال هدايت آنهايي كه به سرشان زده شب عيدي از مسيرهاي تعيين شده منحرف شوند و براي خودشان روي برف ها قدم بزنند. خادم نسبتا پيري با لهجه زيباي مشهدي به چند جوان مي گويد:
« آقا جان! اگر خداي ناكرده بخوري زمين و پايت بشكند چكار كنيم شما زائر امام رضايي. بيا پسرم از روي كف پوش ها برو اينجا خيلي ليز است...»
انگار يك پدر دارد با بچه هايش حرف مي زند؛ مهربان و عاشقانه! پسرها مسيرشان را به راه اصلي
بر مي گردانند و من هم فرصت را غنيمت شمرده و چند كلمه اي هم صحبتش مي شوم. او هم مثل خادم قبلي، نامش را دوست ندارد ذكر كند. مي گويد: «زيبايي خدمت در گمنامي است». اما دلنشين حرف مي زند و مي گويد: «هر گوشه اين حرم پر از رمز و راز است پر از عشقي كه مولا به زائرانش دارد 30 سال است خادم هستم اما بعضي وقت ها به زائران امام غبطه مي خورم چون مي دانم چه سعادتي دارند و...»
مي گويم خاطره اي داريد با لبخند دلنشيني مي گويد: «همه دقايق حضور در اينجا خاطره است اما ديروز يك زوج جوان پيش من آمدند و گفتند غذاي حضرتي مي خواهيم. هيچ وقت قسمتشان نشده بود. به آنها گفتم كه غذا دست ما نيست و من واقعا خودم هم نمي توانم غذاي حضرتي به شما بدهم، اما در هتل ها و ميهمانخانه ها معمولا روزانه توزيع مي شود
مي توانيد آنجا پيگيري كنيد. پسر جوان كه خيلي خوش برخورد بود با خنده گفت: پس اينجا هم پارتي مي خواهد؟ من هم به شوخي گفتم: شايد. پارتي داري؟ گفت: معلومه كه دارم پارتي من امام رضا(ع) است. گفتم: پسر خوب پس برو از آقا غذاي حضرتي بگير. با لبخندي دلنشين گفت: پارتي من خيلي درست و حسابي است فردا غذايم را گرفتم حتما به شما خبر مي دهم. امروز ديدمشان.
مي گفت با همسرش در حياط مسجد گوهرشاد رو به گنبد مشغول راز و نياز بودند كه جواني روي شانه اش زده و گفته: آقا شما غذا حضرتي مي خواهي؟!
اين را كه مي گويد بغض راه گلويش را مي گيرد و گوشه چشمش نمناك مي شود. نمي دانم چه بايد بگويم كه دوباره چند نفر از مسيرهاي تعيين شده منحرف مي شوند و پيرمرد دوباره با گفتن «پسرم، آقا جان از آنجا نرو...» با ما خداحافظي مي كند و مي رود كه راهنمايي شان كند.
من پاكستاني كجا، امام رضاي مشهد كجا؟!
به دليل سرماي شديد و برفي بودن زمين همه زائران به سمت رواق ها و شبستان ها مي روند و اين خود كار خادمين حرم را دو چندان مي كند. اما در سرماي هواي شب عيد بوي اسپندي كه فضا را پر كرده، حسابي شوق زيارت را دو چندان مي كند. خادمي ميانسال بطري كه در آن اسپند ريخته روي اسپند دود كن مي ريزد و عطر اسپند همه جا را پخش مي كند. دو جوان با هزار ترفند از يكي از خادم ها مي خواهند كه يك مشت از اسپندهايش را به رسم عيدي به آنها بدهد اما خادم همه اش مي گويد: «نمي شود پدر جان غير قانوني است». خلاصه به شنيدن بوي اسپند قناعت مي كنند و مي روند. اين خادم كه روي لباسش «محمد حسيني پور» نوشته شده، مي گويد: «چند سال است خادم اين حرم هستم همين كه صبح به صبح به امام هشتم سلام مي كنم برايم بزرگ ترين سعادت و رحمت است. فقط مي توانم بگويم كه هر چه از آقا بخواهي به اشارتي به شما مي دهد. يادم مي آيد چند سال پيش مدتي ويلچرران بودم؛ يك روز خانمي را داشتم به سمت حرم مي بردم عينك آفتابي بسيار گران قيمتي روي چشمش بود. با خود گفتم آدم هاي پولدار همه چيز زندگي شان گرانبهاست. ناگهان خانم دست در كيفش كرد و يك عينك از داخل آن درآورد و به من داد و گفت: «اين هديه براي شما. نمي دانم چرا به دلم افتاد اين را بايد به شما بدهم.» مبهوت شده بودم... از آن زمان به همه مي گويم از علي ابن موسي الرضا حاجت هاي بزرگ را طلب كنيد.»
مي پرسم با اين همه برف چطور
مي خواهيد مراسم سال تحويل را برگزار كنيد، با لبخند مي گويد: «20 دقيقه آسمان نبارد، تمام صحن ها فرش شده آماده پذيرايي از مردم است.» راست هم مي گفت فردايش كه برف بند آمد در كمتر از يك ساعت تمام صحن ها خشك شده و فرش شده بود.
اگر از نگاه سوم شخص به زائران و خادمان نگاه كني مي بيني كه به واقع خادمان حرم افرادي صبور و با طمانينه اي هستند؛ صبري كه بي مصداق است و در عمق نگاهشان مي توان آن را يافت. صبر و حوصله اي كه وقتي 10 دفعه به يك نفر آدرس مي دهند و باز طرف مي پرسد:«از كدام طرف؟» با حوصله مجددا تكرار مي كنند. صبري كه وقتي به كسي مي گويند وسايل اضافه داري و باز طرف گوش نمي دهد و بعد بازهم با لبخند مي گويند نمي شود. صبري كه هنگام مرتب كردن صف نماز و برخورد با مردم از خود نشان مي دهند و...اين خاصيت آفتابي است كه بي منت بر همه مي درخشد و گرمابخش است؛ اين خاصيت اشعه هاي خورشيد طوس است كه بر سر آنها هم سايه افكنده.
در گوشه اي از صحن انقلاب كه به اعتقاد بسياري بهترين چشم انداز را به بارگاه امام هشتم دارد؛ پله هايي است كه به مزار يكي از بزرگان ختم مي شود و در گوشه اي از اين مكان حجره اي است كه متعلق به سيدي پاكستاني است. برخي از مردم براي گرفتن استخاره و يا هم صحبتي پيش او مي روند و سيد از ميهمانانش با چاي و قند پذيرايي مي كند. با همسرم چند دقيقه اي با او هم صحبت مي شويم؛ برايمان چاي مي ريزد و مي گويد: «جوانيد ذكر مصيبت حضرت علي اكبر(ع) را برايتان مي خوانم.» چند دقيقه از حضرت علي اكبر(ع) مي گويد و بعد از امام هشتم. از اينكه 30 سال است شيعه شده و 18سال است در حرم امام(ع) مقيم است و خادم. با لهجه پاكستاني و تلفظ لغات فارسي به صورت بريده بريده مي گويد: «من پاكستاني كجا و امام رضاي مشهد كجا؟ خودش خواسته بيايم خادمش شوم. خودش دعوت مي كند و خودش ميزباني. تك تك آدم هايي كه امروز در اين لحظه در حرمش هستند هر كدام به نوعي برات زيارتشان امضا شده است. چه گنهكار باشند و چه نباشند، چه غني باشند و چه فقير. بنابراين من خادم اين زائران دعوت شده ام بدون اينكه فكر كنم چه جايگاهي دارند...»
سيد حرف هاي زيادي براي گفتن دارد اما كم كم غروب آفتاب نزديك
مي شود و ازدحام جمعيت براي حضور در نماز جماعت بيشتر، با او خداحافظي مي كنيم و مي رويم داخل حرم مطهر جايي كه معركه اصلي برپاست و دلبري عاشقانه اي در طواف يك خورشيد هميشه گرمابخش، تماشايي مي شود.
معجزه يعني همين!
هر موقع كه وارد حرم مي شوم ياد حرف بزرگي مي افتم كه مي گفت: «براي رسيدن به درجات بالا و كمال انساني، بايد خودت را بشكني...و به خاطر همين در حرم ها هيچ وقت آيينه كامل نمي بيني و همه آيينه ها تكه تكه شده اند تا به واسطه آن خودت و منيت را شكسته و تكه تكه ببيني و دلت وصل شود...»
مثل هميشه غوغايي برپاست گرد حرم حضرت سلطان. زائراني كه
مي خواهند خود را به ضريح برسانند آن قدر زيادند كه چندين خادم در جاي جاي محوطه اطراف ضريح مي ايستند تا عبور و مرور را كنترل كنند و مانع شلوغي شوند. برخي ها هم از دور چشم به ضريح مي دوزند و آرام آرام اشك مي ريزند. خود را به يكي از خادم ها كه دختر جواني است
مي رسانم و سر صحبت را باز مي كنم. 30 سال سن دارد و خادم افتخاري است و از بچگي مي خواسته كه خادم حرم شود. درباره شلوغي حرم
مي پرسم و زواري كه مي خواهند به هر نحوي شده خود را به ضريح برسانند. همان طور كه مشغول كنترل رفت و آمد است مي گويد: «نمي شود زائر امام رضا(ع) را از رفتن به سمت ضريح منع كرد چرا كه او به عشق مولايش آمده يا بهتر بگويم دعوت شده است. نمي شود به كسي گفت: «خانم شلوغ است جلو نرو!» يادم مي آيد يك بار خانمي با چشم گريان پيش من آمد و گفت: خانم جان ما كه نتوانستيم جلو برويم و امام را زيارت كنيم تو رو خدا شما هر وقت زيارت كردي از جانب ما هم زيارت كن! گفتم: چرا عزيز دلم همين كه شما اينجايي يعني مي تواني امام را زيارت كني. اما او مي گفت: نه بايد حتما جلو بروم تا زيارتم قبول باشد. به خاطر همين به نظرم بايد اجازه داد زائر
امام رضا(ع) هر جور دوست دارد با امامش حرف بزند يكي از دور حرف مي زند و يكي از نزديك. من و ساير خادمان هم سعي مي كنيم شرايط را كنترل كنيم تا ازدحام جمعيت باعث بي نظمي نشود.»
در تمام برخوردها با خادمان حرم همه حرف ها دلنشين بود و پر صفا. اينكه آدم صبح به صبح روبه روي گنبد بايستد و به امام هشتم سلام كند. اينكه آدم آن قدر لايق باشد كه خادمي زائران سلطان خراسان را بكند. اينكه آدم
آن قدر منيت را شكسته باشد كه صبر و آرامش در چهره اش موج بزند... با همه اين حرف هاي دلنشين در صحن آزادي، پيرمرد خادمي با چهره نوراني حرف هاي كوتاه و زيبايي زد كه هنوز هم خط حرف هايش در ذهنم پر رنگ است. مي گفت: «معجزه و خاطره يعني اينكه ثانيه به ثانيه توطئه و نقشه عليه ايران به راه مي افتد اما همه آنها به يك اشارتي خنثي مي شود، اين يعني اين مملكت نشان كرده است، صاحب و مولا دارد، مولايش هم در خراسان است.» و بعد لبخندي زد و گفت:« برو جوان در صحن ها براي خودت قدم بزن و صفا كن!»
بفرماييد زيارت!
خروجي حرم قسمت خواهران روي كاغذ بزرگي نوشته «پذيرش خادم افتخاري» خودم را به آنجا مي رسانم و از خانم مسئول شرايط را مي پرسم، مي گويد: «متاهل، حداقل ليسانس، 25 سال سن و ساكن مشهد» شرايطش به من نمي خورد. صداي ساعت صحن و جمله «بايد او انتخاب كند» حواسم را مي گيرد... همه جا سفيد پوش است و چند خادم مشغول پارو كردن برف ها. تعدادي از زائران هم به كمك آنها شتافته اند. تمام حرف هاي خادمان برايم تكرار مي شود و اينكه آنها را علي ابن موسي الرضا(ع) انتخاب كرده اند و حضرت سلطان هم ايشان را... بارش برف بهانه اي شده است براي انتخاب چند خادم جديد حتي براي لحظه اي كوتاه ... نگاهم گم مي شود در هياهوي تلاش چند جوان در سبقت گرفتن در پارو كردن برف هايي كه زمستاني و تند مي آيند. چقدر آدم بايد طلبيده شده باشد كه قسمتش باشد هم زائر شود و هم خادم...راستي اين بار كه حضرت سلطان شما را طلبيد، خيلي راحت از كنار اين سورمه اي پوشان و آن پرهاي معلق در هوا نگذريد، خود اين خادم ها، درياي معرفت و محبت رضوي هستند! سلام به حضرت فراموش نشود، كه خواندن همين سطرها، زيارت از راه دور است: السلام عليك يا غريب الغربا!

 



خشت اول
قهوه در استكان كمر باريك!

اين راه و رسم اهل علم است كه ابتدا خوشه چين مزرعه خرد و دانايي مي شوند و سپس با غواصي در درياي آگاهي و صيد مرواريدهاي حكمت و معرفت، از رهگذر تحصيل علم و تجربه، گاه دستي بر قواعد كهنه مي زنند و تحول و ابتكاري بر عرصه اي كه آشنايش شده اند مي نشانند؛ نه اينكه به هواي دانستن و توانستن، در سراب نوآوري غوطه ور شوند و چهره هاي متعجب و حيران مواجه شده با اثرشان را نادان تلقي كنند و آنان نيز همچون داستان لباس هاي جديد امپراطور، بي جهت بر پوستين خيالي دغل بازان اغواگر، به به و چه چه برانند .
اين مرز باريك «دانشمندي و دكانداري» يا جدال همجواري سنت و مدرنيسم، همچون هر پديده نوظهوري و يا ناگهاني ديگري بيش از هر چيز، قرباني «بي نگاهي» و نگاه افراط و تفريط است؛ چه آنكه هنوز «هنر» را در آب پاشي باغچه هاي سرسبز و ناز شمعداني هاي چيده شده لب ايوان و رقص آب در افت و خيز فواره حوض فيروزه رنگ خانه اي قديمي نقش مي زند و تقدير بي مقدار را هنر مخاطب مي داند و چه آنكه خطوط نرم و نازك رنگ را بي دليل بر تابلويي سياه به جنگ هم مي فرستد و نامي بر آن مي گذارد و هنرش مي خواند و نافهمي از آن را بي هنري !
هنر؛ در هر دوره و عصر و حكومتي «نقش و نگار» خيال بر عرصه تفكر آدم ها است، تفكري كه سوار بر سمند رها شده در نسيم آزاد نگاري انديشه اي است كه بدون ترديد «هدف و آگاهي» را در تار و پود اثر هنري خود جاري ساخته است .
اگرچه محصول نهايي هنر و هنرمند در دوره هاي مختلف دستخوش تغييراتي شده اما همچنان از سرچشمه «ذكر و فكر» يك انسان دغدغه مند متولد مي شود نه آنكه فكر نان و نام است و در هوس تشويق و تقدير، هنر را قرباني قاب خيالش مي كند. از سويي هنر و هنرمند هرگز نه در زمان و مكان متوقف و نه بر افق چشم مديران و مرشدان، ماندگار نمي شود. هنر، جريان زنده و زاينده اي است كه چون آب، مسير خود را در هر برهه و بارگاهي مي يابد و جلوه گري مي كند؛ نه در عهد عتيق، عتيقه مي شود و نه در سوداي دهكده جهاني و عصر ارتباطات، خودكشي مي كند !
جاندار جان بخشي است كه هر گاه از معبر اصالت پا به عرصه وجود بگذارد، عاشقانه از دل مردمان، دلبري مي كند و بر تارك تاريخ مي نشيند و هرگز به غبارروبي محتاج نمي شود و اين رمز ماندگاري هنر است در برابر بي هنري .
تناقض بزرگ عصر حاضر، گرفتن عكس يادگاري با معماري تخت جمشيد و ساخت و سازهاي بي قواره شهري است؛ تابلو فرش هاي مينياتوري نشسته بر ديوارهاي سنگ و گل عاري از هنر معماري يا نشاندن اطلسي هاي آب پاشي شده روي طاقچه آشپزخانه اپن است؛ خوردن قهوه در استكان كمرباريك است، لفاظي در باب هنر اصيل از امواج الكترونيكي اس ام اس هاي پينگليش است! زندگي بر پايه فست فود و فيس بوك است و گلايه از بي توجهي به سنت ها !
مديران و تصميم سازان ما هم همچنان بر طبل توخالي تناقض مي كوبند كه هنرهاي مورد علاقه و مطلوبشان، با بخشنامه به مردم عرضه شود و براي اثر هنري پيش فاكتور طلب كنند و براي هنرمند اضافه كاري !
و اين حلقه هاي زنجير تناقض و تضاد، قرباني بزرگي مي گيرد به نام هنر و هنرمند، نه البته هنر دولتي و هنرمند حزبي! كه اين دو تاريخ مصرف دارند و دير يا زود فاسد مي شوند و از دهان مي افتند؛ هنر مردمي و اصيل است كه فارغ از اين اداهاي شبه روشنفكري هيچ گاه از چشم و دل مردم نمي افتد.
حالا حساب كنيد، در تقويم كشور، روزي براي هنر انقلاب اسلامي در نظر گرفته شده است؛ روز شهادت نازنين هنرمند كشورمان، سيد مرتضي آويني كه رحمت خداوند بر روح عزيزش افزون باد! بايد براي اين روز چه كرد؟ اصلا بايد كاري كرد؟ چه كسي بايد چه كاري بكند؟ كلا توقع زيادي است كه ما كاري بكنيم، اصلا چه كاري است كه كاري بكنيم؟ همان تلويزيون محترم، زحمت مي كشد و چند تصوير آرشيوي از شهيد آويني پخش مي كند و چند جمله خيلي ثقيل هم بر چشم مخاطب فروكند، كافي است! اصلا براي چه ما دائم از مسئولان توقع داريم؟ بندگان خدا دولتي ها كه فكر فاز دوم هدفمندي هستند و مجلسي ها هم در فكر همفكري با آنها يا استيضاح رييس كميسيون فرهنگي هم در اردوي راهيان نور است و بعد از آن هم رفته اند در وزارت ارشاد فيلم ببينند. وزارت ارشاد در حال رفو كاري اكران نوروزي است و شوراي فرهنگ عمومي هم در حال دستكاري تقويم است و شوراي عالي انقلاب فرهنگي هم جلسات فشرده و سنگيني براي اتمام نقشه مهندسي فرهنگي بعد از 7 سال از ابلاغ رهبري دارد و سازمان تبليغات اسلامي هم كه شما سلام ما را به آنها برسانيد و...
دعواي اصلي ما همچنان پابرجاست؛ هنر انقلاب مانند خيابان انقلاب تهران، تنها تفاوتش با قبل از انقلاب، با حجاب شدن خانم ها در عبور ومرور نيست، تنها عوض شدن نام كوچه ها و سازمان ها نيست؛ «هنر انقلاب» يعني فهم برخاسته از خود انقلاب و بيان آن در قالب ابزارهاي هنري؛ يعني شناخت ساختار و سواد هنري كه در خدمت مفاهيم انقلاب حضرت روح الله (رض) قرارگيرد. كه البته نه صرفا در سخنراني و منبر تعريف مي شود و نه با سفارشي سازي. اگر يك روحاني درباره هنر حرف بزند، اين نمي شود هنر انقلاب، همين طور اگر يك فيلم درباره نماز ساخته شود و فيلم نباشد(فيلمنامه و كارگرداني و بازيگري و تدوين و...نداشته باشد) اصلا هنر انقلاب نيست. و تا زمان فهم دقيق اين معنا، اين دعوا ادامه دارد.
محسن حدادي

 



ويتامينه

«آقا نيا» فرياد تنها شخصي است كه در ميان جمعيتي كه به مناسبت نيمه شعبان دور هم جمع شده اند و هم دل و هم صدا و با شور و غوغا، آمدن آقا را طلب مي كنند و مي گويند« آقا بيا »، همه را متعجب مي كند.
سيدمهدي شجاعي بعد از كتاب خواندني سقاي آب و ادب در آخرين روزهاي سال 90 با يك رمان متفاوت و انتقادي دوباره به عرصه نشر بازگشت. رمان «كمي ديرتر» از 4 فصل زمستان، تابستان، پاييز و بهار تشكيل شده. اين چينش وارونه به جاي آنكه شروعش با بهار باشد با زمستان آغاز مي شود و اين نيز حاوي مفهومي است كه فصل زمستان در رمان در فضاي سرد و انتقادي به سر مي برد. اگر چه فصل پاياني در رمان، فصل بهار است اما مفهوم آن آغازي ديگرگونه است همان گونه كه در«طوفاني ديگر در راه است» رمان قبلي سيد مهدي شجاعي در مورد نام گذاري فصل هاي كتاب به چشم مي خورد. فصل هايي كه با باد و رعد و برق و تگرگ و طوفان آغاز مي شود اما آرامش بعد از طوفان را نيز به همراه دارد يعني با فصل پاياني «رنگين كمان».
در فصل اول كتاب «كمي ديرتر» اسد به خاطر جمله اي كه گفته: «آقا نيا» همه مجلس را دچار بهت و تحير كرده و وقتي زمان كه مي گذرد مجلس پر مي شود از نصيحت ها و تحقير ها و توبيخ ها و توهين ها و تخطئه ها و ملامت هايي كه از زبان افراد مختلف مي شنويم. و زماني كه درست طاقتمان تمام مي شود، راوي بر مي خيزد و شماره تلفن و آدرسش را درون جيب اسد مي گذارد و از مجلس خارج مي شود و فصل زمستان به پايان مي رسد و فصل پاييز آغاز مي شود.
در فصل پاييز، اسد به سراغ راوي مي رود و ديگر از اين فصل به بعد، رمان در فضايي بي زمان و مكاشفه گونه پيش مي رود. اسد راوي را به همان مجلس مي برد و در آنجا ناظر اين هستيم كه همه يك صدا مي گويند: «آقا نيا» راوي دچار تعجب شديدي مي شود، اسد مي گويد: «رمز اين كه تو اكنون شعاري متضاد مي شنوي، در فاصله زماني ديروز و امروز نيست، در تفاوت ميان شنيدن عريان است و شنيدن از وراي حجاب.»
در فصل تابستان، سيد مهدي شجاعي راوي يا نويسنده را نيز در معرض امتحان مي گذارد تا ببيند چقدر طالب ظهور آقا است. پرونده اي كه پيش روي اسد است و اگر يك كار خالص براي خدا در آن بيابد گفته اند كه «دستش را بگير و بيار». در فصل بهار يعني فصل پاياني، گويي «لا تقنطوا من رحمت الله» ي است كه پس از يأس ها سياهي هاي فراوان آمده تا آغازي ديگرگونه را رقم زند. آغازي كه با مكاشفه و شهود ملازم و قرين است. اسد راوي را در مكان ها و زمان هايي مي برد كه اكنون نيست اما طالبان واقعي امام زمان خويش هستند اما آنان نيستند كه به حضور حضرت رهسپار مي شوند بلكه آقا خودش به ديدار منتظران واقعي اش مي آيند.
اين رمان متفاوت و خواندني را انتشارات نيستان با قيمت 9هزار تومان منتشر كرده است.
زهرا مروستي

 



اين...نت

خداوند متعال، مؤمن داناي ژرف انديش پارساي فروتن دانشور خوش خوي ميانه روي با انصاف رادوست دارد . حضرت علي سلام الله عليه
¤
گاهي لال مي شوي؛ وقتي آدم حرف دارد، ولي كلمه ندارد...
¤
عطر تنت را در شيشه هاي رنگي كوچك مي فروشند و قسم مي خورند
تازه از آن سوي آبها آمده اي...قرار نبود وقتي قهر مي كني اين گونه
دلت را به دريا بزني و بروي...
¤
گاهي صبر، يك فريب بزرگ است؟
سال هاست باغوره ها كلنجار مي روم، حلوا نمي شوند!
¤
تويي كه مرا در حال سقوط مي بيني
آيا تا به حال انديشيده اي كه شايد تو وارونه ايستاده اي!
¤
شكستن «دل» به شكستن استخوان دنده مي ماند
از بيرون، همه چيز روبه راه است اما هر نفس، درد ا ست كه مي كشي!
¤
چه تلخ محاكمه مي شوند پاييز و زمستان كه براي جان دادن به درخت
جان مي دهند و چه ناعادلانه كمي آن طرف تر همه چيز
به اسم بهار تمام مي شود!
¤
تقصير برگ ها نيست، آدم ها همين اند...نفس مي دهي، له ات مي كنند!

 



زمزمه

هرچند مي گويند خوب نيست عادت كردن؛ عادت كرده بودم اما كه هر روز... نه! روزي دوبار بگويمش:«السلام عليك يا علي بن مهزيار اهوازي». يك بار، صبح كه مي رفتم مدرسه، و يك بار ديگرش هم ظهر كه بر مي گشتم. اما اين دفعه... نمي دانم چه شد! از زبانم بود يا دلم نمي دانم؛ ولي يكهو گفتم:«السلام عليك يا علي بن موسي الرضا...» عجيب بود. به نظر من البته. جالب بود كه يكهو در دل شهر اهواز، روبه روي حرم علي بن مهزيار. البته حرم كه چه عرض كنم! در دست بازسازي است حرم مطهرش. نه گنبدي، نه گلدسته اي...بايد اين طور مي گفتم:«السلام عليك يا علي بن مهزيار اهوازي، بدون حرم، بدون گلدسته، بدون گنبد...» اين قدر دنبال اين غريب و آن غريب نگرد. چشم اگر باز كني، مي بيني خيل غريبان را در ميان شهر و ديار و اهل خودشان... بله! داشتم مي گفتم. جالب بود كه يكهو در دل شهر اهواز، روبه روي مزار حضرت علي بن مهزيار، در بيايي و سلام بدهي به غريب الغرباي ساكن توس... البته حالا كه فكرش را مي كنم مي بينم خيلي هم عجيب نيست. غريب، غريب است ديگر. چه فرقي مي كند حالا اهواز باشد يا توس؟ ...
آرش از اهواز
¤
حتي بهار هم بي تو روي آمدن ندارد!
اين برف هايي كه وقت و بي وقت مي بارند،
بهانه اند، تا اين فصل نو، سرخي شرم بي تو آمدنش را از طبيعت پنهان كند!
و ما ... كمتر از طبيعتيم؛ كه سرخوشانه بهار بي تو را، باور كرده ايم
بيش از اين شرمنده مان نكن ... نوبهار من بيا !
فاطمه محمدزاده

 



فلاش بك

تاريخ اين سرزمين، گواه مظلوميت ملتي است كه سال هاي سال، زير تاج و تخت شاهان خوش گذران و بي عرضه، هرگز نتوانستند، از داشته هاي خود براي زندگي مناسب و مطلوبي استفاده كنند، خاصه دوران ننگ آور قاجار... «گزارش شكارهاي ناصرالدين شاه قاجار» روايت هاي شكار شاه قاجار از 14 محرم 1279 تا 28 ذيحجه 1281 را دربردارد. ناصرالدين شاه در اين سفرها از شرح ماجراهاي شكار و تفريح و گشت و گذار در شهرستانك، دونا، كجور، بلده، كن و جاهاي ديگر، به تفصيل سخن مي گويد و به شرح جزييات سفر، خاطرات روزانه خود هنگام شكار و گردش در ييلاق ها و شكارگاه هاي اطراف تهران مي پردازد .
جمعه 19شعبان 1280
صبح مي خواستم بروم شكار آهو گرداني، محمدرحيم خان داوطلب شده بود، باد سردي مي آمد. نرفتم ... دستخط مفصلي به
حسام السلطنه نوشتم. در بين دستخط نوشتن، غلام بچه ها زياد اندرون قال و قيل مي كردند، دستخط را زير متكا گذاشته برخاستم، چوب گرفته رفتم اندرون، حسين خان، ماشالله خان، مهدي قلي خان، كاشي، همه را قايم زدم، زن ها ناهار مي خوردند، بعد باز آمدم بيرون، دستخط را تمام كرده، يحيي خان پاكت كرد .
صادق خان، محمدعلي بيك، نام غلام شاهسون را آورد، انعام داده روانه كردم خراسان. بعد باز مشغول كار شديم، دوساعت به غروب مانده رفتم به اندرون. خانه شاگردها، غلام بچه ها را بازي انداختند، تماشا كرده باز آمديم بيرون، شب قرق شد، حاجب الدوله، پيشخدمت ها آمدند .
محقق روزنامه هاي همين كتاب را خواند. آقا رضا رفته بود سياه پرده به عكاسي. آمد. شيشه ها را آورد، يك پوست آهو كه دو دست هم داشت آورده بود. ميگفت بلد من زير بوته ديد، ديدم همين پوست است، پوست را دادم زبيده براي خواننده ها دنبك بسازد. بعد خوابيديم، سورالسلطنه بلندشد .
شنبه 20شعبان 1280
صبح از خواب برخاستم رفتم حمام، بعد سوار شدم. باد سردي مي آمد. همه امرا و شاهزادگان و غيره بودند. با امين الدوله، مويد، نصرت الدوله، عين الملك، قدري صحبت كنان رفتم. بعد امين خلوت را گفتم بايست و مردم را مرخص كرده از راه راست بروند. ما رفتيم رو به سياه پرده... كاظم خان گفت آهو سه عدد بودند، مي دويدند سمت ماهور علي آباد. اسب توي توقلي را سوار بودم. دوانديم زياد زياد...قريب يك فرسنگ دوانديم. آخر آهو گم شد. رفتيم روي تپه...ابولقاسم بيگ گفت آهو آمد. دوباره دوانديم به سياه پرده. رسيديم به آهو. قدري دور بود، تفنگ انداختم زخمي شد. رفت گير نيامد...همانجا ايستاديم، مردم آمدند ناهار خورديم. مصطفي قلي خان رفت پي زخمي پيدا نكرد. حكيم روزنامه خواند...آقارضا دو عكس انداخت. بعد از ناهار رفتيم پايين سياه پرده. تا نزديك ايلات متفرقه قشقايي. بعد رفتم از ماهور گذشتم. سوار كالسكه شده، رانديم. علي آباد نماز كرديم، چاي خوردم. اعتماد السلطنه آمد. عرايض ديوانخانه را آورد. ملاحظه شد. بعد خواستم بروم اندرون. حسين خان و مهدي قلي خان گفتند، امروز جنگ شد. انيس الدوله زبيده را فحش داده، سر ناهار مي خواسته بزند. اندرون نرفتم. بازآمدم بيرون. از شهر شيريني آورده بودند، خوردم، قهوه خوردم، سرم قدري درد مي كرد ...
خلاصه شب شد. شام خورديم. گفتند قلابه(گلي از زر يا سيم مرصع به جواهر كه دو سوي روبند زنان را از پشت به هم مي پيوست) روبند خانم الملوك را دزديده اند، جواهر بوده است. پيدا نشد. .... شب خيلي سرد شد. آهوي زنده من توي سراپرده خشكيده بود. مرده بود...
5 شنبه عيد رمضان شد 1280
... هوا معتدل است و گاهي باد مي آيد. يك روز رفته بوديم زير سه پايه به شكار ارقالي. در بين مارق رفتن، ابر شد. باد و باران و مه و برف معركه كرد. شكارها باد خورده در رفتند. بسيار بد گذشت. روزها با معدودي سواره مي رفتيم به طور تبديل. گردش صحرا در دولاب و غيره. با مردم صحبت مي كرديم. يكروز رفتم باغ نظام العلما كه در دولاب دارد. باغبان منظري بامزه داشت...خلاصه چند روزي گشتم مزاجم بسيار خوب شد. يكروز انيس الدوله با زبيده دعوا كردند. داد و فرياد كردند...صدا رفت بيرون. بسيار بد شد، كج خلق شدم به انيس الدوله و غيره، خورشيد را كه فضولي كرده بود، شب قايم با دست خودم زدم. دستم درد آمد. به علت اين كج خلقي ها، باز مزاجم مغشوش شد. بر پدر جميع زنها لعنت كه بسيار مردمان نفهم خري هستند ...

 



مداد سفيد

اين ستون داستان كوتاه يا طرح هاي ارسالي خوانندگان است.
امروز سر چهار راه كـتـك بـدي از يـك دختـر بچـه هفـت سـالـه خـوردم! پشت چراغ قرمز تو ماشين داشتم با تلفن حرف مي زدم و براي طرفم شاخ و شونه مي كشيدم كه نابودت مي كنم! به زمين و زمان مي كوبمت تا بفهمي با كي در افتادي! زور نديدي كه اين جوري پول مردم رو بالا مي كشي و... خلاصه فرياد مي زدم.
دختر بچه اي يك دسته گل دستش بود و چون قدش به پنجره ماشين نمي رسيد، هي مي پريد بالا و مي گفت آقا گل! آقا اين گل رو بگيريد... منم در كمال قدرت و صلابت و در عين حال عصبانيت داشتم داد مي زدم و هي هيچي نمي گفتم به اين بچه مزاحم! اما دخترك سمج اين قدر بالاو پايين پريد كه ديگه كاسه صبرم لبريز شد و سرمو آوردم از پنجره بيرون و با فرياد گفتم: بچه برو پي كارت! من گل نمي خرم! چرا اين قدر پر رويي! شماها كي مي خواين ياد بگيرين مزاحم ديگران نشين و... دخترك ترسيد... كمي عقب رفت! رنگش پريده بود! وقتي چشمهايش را ديدم، ناخودآگاه ساكت شدم! نفهميدم چرا يك دفعه زبونم بند آمد! البته جواب اين سوال را چند ثانيه بعد فهميدم! ساكت كه شدم و دست از قدرت نمايي كه برداشتم ، آمد جلو و با ترس گفت: آقا! من گل نمي فروشم! آدامس مي فروشم! دوستم كه اونور خيابونه گل مي فروشه! اين گل رو براي شما ازش گرفتم كه اين قدر ناراحت نباشين! اگه عصباني بشين قلبتون درد مي گيره و مثل باباي من مي برنتون بيمارستان، دخترتون گناه داره...
ديگر نمي شنيدم! خدايا! چه كردي با من! اين فرشته چه مي گويد؟ حالا علت سكوت را فهميده بودم! كشيده اي كه دخترك با نگاه مهربانش بهم زده بود، توان بيان را ازمن گرفته بود!
تا آمدم چيزي بگويم، فرشته كوچولو، بي ادعا و سبكبال ازمن دور شد! حتي بهم آدامس هم نفروخت! هنوز
رد سيلي پر قدرتي كه بهم زد روي قلبمه!
محدثه رزمخواه

 



بوي بارون

هر چند با هزار مكافات زنده اند
اما هنوز اهل مناجات زنده اند
اعضاي پيكرند خلايق ولي چه سود
گاهي فقط شبيه به اموات زنده اند
پيغمبري تمام بتان را شكست ليك
بتهاي بدتر از هبل و لات زنده اند
آل خليفه اند دليلي كه در جهان
اصحاب آن سقيفه ي بد ذات زنده اند
با دشمنان بگو كه اگر كشته هم شويم
بسيار مثل خواهرم آيات زنده اند
آيات يك نشانه كه بعد از هزار سال
دلدادگان مادر سادات زنده اند
سيد محمد حسيني

 

(صفحه(12(صفحه(10(صفحه(6(صفحه(9(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14