(صفحه(12(صفحه(10(صفحه(6(صفحه(9(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14


یکشنبه10 اردیبهشت ۱۳۹۱ - شماره 20195 

آيت الله العظمي خامنه اي : شيرودي نخستين نظامي بود كه به او اقتدا كردم
گفت و گو با همسر شهيد شيرودي نامدارترين خلبان بالگرد در دنيا
اكبر زمان شهادتش را هم مي دانست
خلبان هلي كوپتر يا جت؟!
گفت و گو با جانباز 70 درصد باقر جنگروي
مردود شدم مشغول امتحانات جبراني هستم!



آيت الله العظمي خامنه اي : شيرودي نخستين نظامي بود كه به او اقتدا كردم

بسياري از بزرگان و شهدا در وصف شيرودي سخن گفته اند اما كلام امام خامنه اي كه آن زمان رئيس شوراي عالي دفاع بودند از شيريني خاصي برخوردار است. خصوصاً اينكه تأكيد مي كنند، او نخستين نظامي بود كه در نماز به او اقتدا كرده اند. آنچه در ادامه مي آيد بازخواني اين سخنان است در ايام سالگرد شهادت شهيد قهرمان، شيرودي:
« در هفته گذشته، ما دو عنصر عزيز، دو قهرمان، دو سرباز اسلام را از دست داديم. دو جواني كه در راه خدا، مدت هاي مديد با قاطعيت و با ايمان كامل جنگيده بودند. يكي سروان شهيد، افسر هوانيروز شيرودي، يكي ديگر سرگرد ادبيان.
اين دو نظامي مسلمان، براي ما خيلي حرف ها دارند. وجود اين گونه عناصر در ارتش جمهوري اسلامي، خيلي معنا دارد. مردم نمي دانند عناصر مؤمن و مكتبي ارتش چه مي كنند و چگونه عناصري هستند، اين دو قهرمان، در راه خدا جنگيدند و شهيد شدند.
سروان شيرودي يك خلبان هوانيروز بود و انساني هميشه آماده شهادت. به يكي از برادران كه از دوستان قديمي اش و از روحانيون متعهد در كرمانشاه است، گفته بود «فلاني بيا يك خداحافظي از روي خاطر جمعي با تو بكنم، زيرا مي دانم كه بايد شهيد بشوم.»
اين برادرمان گفته بود كه خدا كند حفظ بشوي و خدمت كني. گفته بود« نه! سرهنگ كشوري را خواب ديدم. به من گفت، شيرودي يك عمارت خيلي خوبي برايت گرفته ام. بايد بيايي توي اين عمارت بنشيني. لذا مي دانم رفتني هستم.»
به يكي از برادران گفته بود «دعا كن شهيد بشوم. از بعضي جريانات سياسي خيلي دلم گرفته.» درگيري هاي سياسي، اين جوان مؤمن را بسيار برآشفته و ناراحت كرده بود. شيرودي نخستين نظامي بود كه به او اقتدا كردم و نماز خواندم.
مي گفت «قبل از جنگ، براي من خاك هيچ ارزشي نداشت و هميشه مي گفتم هيچ وقت براي خاك نخواهم جنگيد، اما حالا يك مشت خاك اين منطقه، به خاطر حفظ اسلام براي من عزيزترين چيز است. خاك اين منطقه با خون شهدايي مانند سهيليان، كشوري و امثال اينها آغشته شده و آنها سربازان اسلام بودند و فقط براي اسلام و در اختيار و تحت فرمان امام مي جنگيدند. آنها براي امام والاترين و بيشترين ارزش را قايل بودند و مي گفتند، حاضريم طبق دستور امام فرزندان مان را براي پيروزي اين انقلاب قرباني كنيم.»

 



گفت و گو با همسر شهيد شيرودي نامدارترين خلبان بالگرد در دنيا
اكبر زمان شهادتش را هم مي دانست

اگر علي اكبر شيرودي را اسطوره بناميم، سخني به گزاف نيست. مردي كه قواعد رايج نظامي را پشت سرگذاشت و با شجاعت و تدبير نشان داد كه مي توان مرزهاي از پيش تعيين شده را شكست. نوشتن از مردي كه ركورد بيشترين پرواز و عمليات را با بالگرد در اختيار دارد، ساده نيست و كلمات قادر به بيان تمام ابعاد شخصيت او نيست.
اما؛ آب دريا را اگر نتوان كشيد، هم به قدر تشنگي بايد چشيد! و از همين رو بود كه به مناسبت سالگرد شهادتش (هشتم ارديبهشت) به سراغ همسر او رفتيم تا اندكي از اين درياي بيكران را به تصوير بكشيم. سه دهه از پرواز جاودانه علي اكبر مي گذرد اما هنوز هم وقتي نام او را بر زبان مي آورد، مي توان ردپاي عشق را به راحتي لابه لاي كلمات جست. از شهيد شيرودي دو يادگار به جا مانده است؛ يك دختر و يك پسر. چندي است كه يك نوه هم به اين خانواده اضافه شده و زندگي را براي آنان بسي شيرين تر كرده است. آنچه مي خوانيد گفت و گوي ما با خانم شهناز شاطرآبادي است.
محمد صرفي
¤¤¤
¤ لطفا بفرماييد چطور با شهيد شيرودي آشنا شديد؟
- سال 57 عروسي خواهر كوچك ترم بود. عروسي تمام شده بود و مي خواستند عروس و داماد را ببرند خانه خودشان. من يك دوست متاهل داشتم كه همسر ايشان با آقاي شيرودي دوست بود و آن شب بعد از عروسي آقاي شيرودي با ماشينش آمده بود دنبال آنها. با ماشين او به همراه دوستم و همسرش رفتيم و عروس و داماد را رسانديم و بعدش هم ايشان دوباره مرا تا خانه مان رساند و چون در عروسي نبود، من رفتم از خانه برايش شيريني آوردم و تعارف كردم. اين اولين برخورد و ديدار ما بود.
¤ اين ديدار چطور منتهي به ازدواج با ايشان شد؟
- ظاهراً ايشان از همان ديدار مرا در نظر گرفته بودند. ايشان شمالي بودند و من اهل كرمانشاه و اصلاً هم قصد ازدواج نداشتم و مشغول يك دوره پرستاري در بيمارستان بودم و تازه وارد بهداري ارتش شده بودم.
يك روز همان دوستي كه گفتم آمد دنبال من و گفت خانه مان مهماني داريم و بيا برويم. من دعوتش را رد كردم اما او خيلي اصرار كرد و بالاخره رفتيم. در خيابان يكدفعه آقاي شيرودي را ديديم. به دوستم گفتم؛ اين همان آقايي است كه آن شب آمده بود دنبال شما!
دوستم هم ظاهراً اظهار تعجب كرد و گفت؛ آره خودشه! شيرودي از ماشين پياده شد و سلام و عليك كرديم و اصرار كرد كه برسانمتان. خلاصه آن قدر اصرار كرد كه سوار شديم. من ديدم به سمت خانه دوستم نمي رود و دارد در خيابان ها دور مي زند. من اعتراض كردم و خيلي عصباني بودم. آنجا بود كه شيرودي بحث خواستگاري و ازدواج را مطرح كرد. من خيلي جاخوردم و عصباني شدم و گفتم همين جا من را پياده كنيد. خيلي از دست دوستم ناراحت بودم. بدون اينكه جوابي بدهم ما را رساند خانه.
اين ماجرا گذشت تا اينكه چند وقت بعد دوستم و شوهرش خانه ما مهمان بودند. زنگ در را زدند. آقاي شيرودي بود! همسر دوستم رفت جلوي در و چند دقيقه اي با او حرف زد و برگشت. من خيلي عصباني شدم و گفتم چرا نشاني خانه را داده ايد و از اين حرفها. همسر دوستم شروع كرد با من و خانواده ام درباره اكبر صحبت كردن. اينكه كارش چيست و چطور آدمي است. بالاخره ايشان آن قدر پي گيري و سماجت به خرج دادند تا من راضي شدم.
¤ شما گفتيد كه قصد ازدواج نداشتيد. چه خصوصيتي در ايشان ديديد كه تصميمتان عوض شد؟
- بله تصميم من خيلي جدي بود. حتي خواهر كوچك ترم را قبل از خودم فرستاديم خانه بخت تا به قول معروف پاسوز من نشود. آنچه باعث تغيير تصميم من شد صلابت و شجاعت خاصي بود كه در وجود آقاي شيرودي ديدم. به علاوه ايشان خيلي هم خوش بيان و منطقي بود.
¤ آن وقت شما چند سالتان بود؟ و آقاي شيرودي؟
- من 17 ساله بودم و آقاي شيرودي 24 سالش بود. البته ظاهرش بيشتر نشان مي داد چون قوي هيكل بود و من هم گاهي سر همين سن سربه سرش مي گذاشتم و باهاش شوخي مي كردم.
¤ كي ازدواج كرديد و مخارجش چطور بود؟ كم يا زياد؟
- اسفند 57 ازدواج كرديم. ازدواج خيلي ساده اي بود. من يك انگشتر خيلي ساده و ارزان قيمت به عنوان حلقه ازدواج انتخاب كردم. خريدهاي ضروري را هم برخلاف عرف فقط خودمان دوتا رفتيم. هميشه از اين سادگي تعريف و اظهار رضايت مي كرد.
¤ ظاهراً ايشان اغلب در ماموريت بوده است. اين باعث رنجش شما نمي شد؟
- اول ازدواجمان كه در غرب فعاليت داشتند. دير به دير و خيلي كم در منزل بودند. من هم غر مي زدم اما اكبر استدلال مي كرد و مرا قانع مي كرد. مي گفت اگر هر كسي بگويد كه من نروم، پس كي از اين مملكت دفاع كند؟ كي متجاوزين را سرجايشان بنشاند؟ با اين حرفها سعي مي كرد مرا قانع كند.
غائله غرب كه تمام شد، يادم است آن شبي كه آمد خانه از خوشحالي مي خواستم جشن بگيرم. باورم نمي شد. با خودم مي گفتم يعني آن دوري و تنهايي و انتظار تمام شده است. اما اين خوشي دوامي نداشت. بلافاصله جنگ شروع شد. جنگ كه شروع شد ديگر شك نداشتم كه روزي اكبر را از دست خواهم داد.
يادم است اولين روزي كه جنگ رسماً شروع شد اكبر خانه بود. ما در خانه هاي سازماني پايگاه بوديم. هواپيماهاي دشمن شروع كردند به بمباران. همه سراسيمه از خانه ها مي ريختند بيرون. مردها سعي مي كردند به زن و بچه هايشان آرامش بدهند اما اكبر سريع حاضر شد و راه افتاد. اولين بار بود كه ديدم آن قدر عجله دارد كه حتي بند پوتين و زيپ كاپشن خلباني اش را هم نبسته. شرايط سخت و دلهره آوري بود. من يك جورهايي به رفتنش اعتراض كردم كه گفت؛ خانمً مثل اينكه متوجه نيستي جنگ شده! جنگ!
آن روز پدرشان هم خانه ما بودند و براي اولين و آخرين بار ديدم كه با پدرشان هم بلند حرف زدند و گفتند كه جنگ شده و بايد برود.
¤ ظاهراً صدام براي سر ايشان جايزه تعيين كرده بود؟
- بله درست است. وقتي در غرب فعال بود، ضدانقلاب پيشنهاد داد كه هر چه بخواهي به تو مي دهيم تا دست از فعاليتت برداري. ايشان هم رد كرد و ضدانقلاب به شدت دنبال ايشان بود و براي زنده يا مرده او جايزه تعيين كرده بود. زمان جنگ هم گفتند كه دشمن خانه شما را شناسايي كرده و مي خواهد بزند. ما هم آواره شديم. من و بچه ها هر چند شب خانه يكي از اقوام و دوستان بوديم. خانه مان را رها كرده بوديم. همين اتفاق هم افتاد. يك ميگ عراقي آمده بود و ضدهوايي ها آن را زده بودند اما در عين حال آمده بود و خودش را كوبيده بود به منزل ما. وقتي ما رفتيم، ديديم كه خيلي از وسايل خانه مان از بين رفته است.
¤ چيزي درباره شهادتش گفته بود؟
- از ماموريت كه برمي گشت با اينكه عمليات موفق بوده اما هميشه ناراحت و غمگين بود. مي گفت از اين ناراحتم كه هنوز آنقدر خالص نشده ام كه به شهادت برسم. يك روز متوجه شدم كه وصيت نامه نوشته است. خيلي ناراحت شدم و اعتراض كردم و ايشان مرا آرام كردم و گفت من يك نظامي هستم و هربار كه مي روم ماموريت ممكن است بازگشتي نباشد.
من خيلي خيلي ترس و دلهره داشتم از اينكه اكبر را از دست بدهم. وقتي نام شهدا را مي خواندند، انگشتهايم را با تمام فشار توي گوشم مي كردم تا مبادا نام اكبر را بشنوم. با خودم مي گفتم اگر نام اكبر را بشنوم بدون شك سكته مي كنم.
شهادت براي او مسجل بود. چند روز قبل از شهادتش، آيت الله اشرفي اصفهاني گفته بودند اين هفته شما بياييد و در نماز جمعه، پيش از خطبه ها صحبت كن. اكبر هم گفته بود؛ حاج آقا من تا جمعه زنده نيستم! و همينطور هم شد.
به برادرش هم گفته بود هر وقت گفتم بيا و خانواده ام را با خودت ببر شمال، بدان كه زمان شهيد شدن من است، كه اين اتفاق هم افتاد.
¤ خبر شهادت ايشان را چطور فهميديد؟
- خيلي بد. روز قبلش يكي از بستگانش آمده بود بيمارستان و كاري با اكبر داشت. خصوصيتش طوري بود كه وقتي با يك خانم حرف مي زد، خيلي دستپاچه و مضطرب مي شد. من كه اين را نمي دانستم فكر كردم براي اكبر اتفاقي افتاده است. نگران شدم و سريع تماس گرفتم با پايگاه كه ديدم اكبر سالم است. گفت برادرم مي آيد دنبالتان و با او برويد شمال. من گفتم منتظر مي مانيم تا تو هم بيايي كه گفت نه! با او برويد. من ماموريت دارم و بعداً مي آيم. هرچقدر اصرار كردم فايده نداشت.
شب خيلي دلشوره داشتم. گفتم بروم از خانه همسايه تلفن بزنم. زن همسايه كه دوستم بود گفت الان زنگ نزن، اكبر آقا ناراحت مي شود. من هم زنگ نزدم و برگشتم. صبح رفتم و زنگ زدم كه گفتند رفته ماموريت و هروقت آمد مي گوييم تماس بگيرد.
آن شب برادر شوهر و مادرم خانه ما بودند. يكدفعه ديدم همان خانم همسايه با نگراني آمد خانه ما. از بس هول بود يادش رفته بود روسري سرش كند و از من چادر گرفت. رفته بود يك گوشه و هي مي گفت سردم است! گفتم همه دارند از گرما ناله مي كنند آن وقت تو سردت است؟! كمي بعد شوهرش هم آمد. مردها در يك اتاق صبحانه مي خوردند و ما هم اين طرف بوديم. دو نفر نظامي هم آمدند و سراغ مرد همسايه كه همكار اكبر بود را گرفتند. من ديدم اوضاع عادي نيست. شروع كردم به گريه و پرسيدن اينكه چه شده و چرا به من چيزي نمي گوييد. گفتند چيزي نشده و اكبر زخمي شده، ما مي رويم پايگاه تا ببينيمش. من گفتم بايد مرا هم ببريد. گفتند محيط نظامي است و نمي شود. من اعتراض كردم و گفتم من خودم نظامي هستم! هر روز در بهداري پادگانم. آن وقت شما به من مي گوييد پادگان نظامي است!
ديدم فايده ندارد. رفتم زنگ زدم به رئيس پايگاه. او هم جواب درستي نداد و گفت اكبر زخمي شده و طوري نيست. چند نفر از همكاران بيمارستان آمدند خانه مان و يكي از همكارانم كه شوهر او هم خلبان بود، طوري حرف زد كه مثلاً اين اتفاق ممكن است براي همه ما بيفتد. اينجا بود كه فهميدم اكبر شهيد شده است.
¤ اتفاقي افتاده كه بعد از شهادت آقاي شيرودي بيشتر ايشان را بشناسيد؟
- خب ما حدود دو سال فقط با هم زندگي كرديم. اكبر در اين مدت هرگز از خودش حرفي نمي زد. از كارهاي بزرگي كه كرده چيزي نمي گفت. فقط از رشادت ديگران و بخصوص مردم تعريف مي كرد. من تازه بعد از شهادتش بود كه از زبان همرزمان و دوستانش او را شناختم و متوجه شدم كي بوده و چه كارهايي كرده است.
¤ سخت ترين ايامي كه بعد از رفتن ايشان داشتيد كي بود؟
- دو بار خيلي به من سخت گذشت. يكي وقتي كه بعد از تشييع از شمال برگشتم و در خانه جاي خالي و لباس ها و ساك پروازش را ديدم. خيلي سخت بود. انگار همين الان خبر شهادتش را داده اند. از آن هم سخت تر بود.
بار دوم هم شبي پيش از چهلمش بود كه وضعيت روحي ام بشدت بهم ريخته بود. شروع كردم با خدا صحبت كردن. گريه مي كردم و مي گفتم خدايا! براي تو كه كاري ندارد. كاري كن من يك بار ديگر اكبر را در خانه ببينم. قول مي دهم اين راز را به كسي نگويم. خيلي گريه كردم و از اين حرفها مي زدم كه ناگهان صداي باز شدن در تراس آمد و پرده ها شروع كردند به حركت و تكان خوردند. اين حالت چند دقيقه اي طول كشيد و من به خودم آمدم و از خدا به خاطر خواسته ام عذرخواهي كردم و خواستم كه مرا ببخشد.
¤ پدر شهيد كه گويا به رحمت خدا رفته است. مادر ايشان چه مي كنند؟
- بله پدرشان كه سالهاي زيادي است مرحوم شده اند. مادر شهيد هم الان وضعيت جسمي خوبي ندارند. ايشان زن خيلي مقاوم و صبوري بودند. با اينكه تحصيل كرده نبود اما با صلابت در جمع هاي مختلف سخنراني مي كرد. مشكلات زندگي و مصائب آن باعث شد تا چند سال پيش دچار آلزايمر شود. هر سال خودش تمام تمهيدات سالگرد شهيد را برعهده مي گرفت و به بهترين نحو آن را برگزار مي كرد. متاسفانه الان كلاً حافظه خود را از دست داده است.

 



خلبان هلي كوپتر يا جت؟!

شهيد دكتر چمران نماينده حضرت امام رحمه الله در شوراي عالي دفاع، با تمجيد از رشادت ها و دلاوري هاي شهيد شيرودي و قدرت مانور او در مأموريت هايش، چنين مي گويد: «من خاطرات بسياري با شهيد شيرودي دارم و از روزهاي اولي كه در كردستان شروع به نبرد كرديم وي از طرف هوانيروز با ما همكاري مي كرد. او يكي از خلباناني بود كه واقعا از ستاره هاي درخشان مبارزات كردستان بود. به خاطر دارم كه با هلي كوپتر خود مثل يك جت عمل مي كرد. هنگام هجوم به دشمن، بدنه هلي كوپتر را كج مي كرد و به صورت مايل، شيرجه مي رفت. دشمن را زير رگبار گلوله مي گرفت و با آن وحشتي كه در درون دشمن ايجاد مي كرد بزرگ ترين ضربات را به آنان مي زد. زماني كه نيروهاي ارتش در نزديكي شهر سقّ ز در محاصره و كمين دشمن قرار گرفته بودند، وي با تاكتيك هاي شجاعانه توانست آنان را از كمين دشمن نجات دهد».

 



گفت و گو با جانباز 70 درصد باقر جنگروي
مردود شدم مشغول امتحانات جبراني هستم!

سيّدمحمدمشكوه الممالك
17 سالگي شايد براي خيلي كارها سن كمي باشد. براي جنگيدن، براي دل كندن، براي نخاعي شدن... باقر 17 ساله بود كه موعد امتحان او فرا رسيد. حالا او خودش را مردودي امتحان جنگ مي داند و البته اين از
بزرگ منشي اوست. آنكه سالها با زخم كاري جنگ زندگي كرده و هنوز هم بر سر آرمان ها و عقايد خود استوار ايستاده است، بي شك مهر قبولي بر كارنامه دارد. اين شما و اين روايت رزمنده ديروز و جانباز امروز.
¤¤¤
¤ ابتدا خودتان را معرفي بفرماييد.
- باقر جنگروي هستم متولد سال1344، در سال 61 موفق به حضور در جبهه هاي جنگ شدم اما طولي نكشيد كه در تيرماه سال61 در عمليات رمضان از ناحيه گردن مجروح شده و جانباز 70درصد شدم. ازسال 63 دركتابخانه سپاه شهر خودم كم كم مشغول به كارشدم و به خاطر مجروحيتي كه داشتم، بيشتركارهاي فرهنگي مي كردم. بعد از آن حدود دو سال در مخابرات بودم و چندين سال مسئول عقيدتي پايگاه و قسمت هاي مختلف بودم. پس از ادامه تحصيل به تهران آمده و تا كنون مشغول به خدمت هستم .
¤ چه موضوعي شما را به جبهه كشاند؟
- رفتن به جبهه اشتياقي بودكه درجوانان زمان جنگ موج مي زد. سال 61 بعد از عمليات فتح المبين دانش آموز سال سوم دبيرستان بودم بعد از به پايان رسيدن امتحانات تصميم گرفتم به جبهه بروم. وقتي با پدرم مطرح كردم ايشان موافقت كرد،17ساله بودم كه به عنوان بسيجي از لرستان براي رفتن به جبهه اقدام كردم. پس از اعزام مدتي ما را به پادگان هاي آموزشي از جمله پادگان شهيد رجايي بردند. مدتي نيز در دو كوهه بوديم و بعد از كسب آمادگي لازم ما را براي عمليات رمضان فرستادند. بنده در تيپ 7 ولي عصر بودم. اين تيپ مجموعه اي ازنيروهاي خوزستان و لرستان بود.
آن مسئله اي كه اين عمليات را از ديگر عملياتها متمايز مي كرد اين بود كه براي اولين بارعراقي ها، سدهاي بتوني و سيم خاردارهاي چندين متري را تعبيه كرده بودند و شكستن اين خط ها خيلي مشكل بود. شب عمليات به ما اعلام كردند كه امشب عمليات است و آماده باشيد. وقتي عصر به خط مربوطه رسيديم از آنجا مسافت زيادي را پياده روي كرديم تا رسيديم به نقطه اي كه عمليات بايد انجام مي شد. آنجا بود كه به ما گفتند: اولين مأموريت شما اين است كه اين خط را شكسته و وقتي به كانال ماهي رسيديد توقف كنيد و پيشروي نكنيد. عمليات شروع شد. درگيري سختي بود.
آن شب وقتي با فرمانده گروهانمان صحبت مي كردم پرسيدم عراقي ها دقيقاً در كدام جهت ماهستند ايشان مي گفت: نميدانم! چون گلوله ها و رگبارهاي عراقي از سه طرف به صورت مثلثي مي آمد و بچه هاي ما براي شكستن اين خط تا حدي با مشكل مواجه شدند كه چندين روز اين عمليات طول كشيد.
بنده هم در يكي از آن شبهاي عمليات بر اثر انفجارگلوله توپ و اصابت تركش از ناحيه گردن مجروح و دچار ضايعه نخاعي شدم. اگر باز هم به آن دوران برگردم همين راه را انتخاب مي كنم و معتقدم كساني كه مجروح شدند شاگرداني هستند كه مردود شده اند، قبول شدگان اين آزمون شهيدان بودند.
¤ شرحي ازمجروحيت تان بفرماييد.
- محل حضور ما در عمليات، پاسگاه زيد بود. در آن عمليات17ساله بودم و45 روز بود به جبهه آمده بودم، شب عمليات ساعت دو نيمه شب بود كه به سنگر ما توپ خورد، موج انفجار مرا گرفت و دو تركش به گردنم اصابت كرد. ديگر از گردن به پايين بدنم را حس نمي كردم و توان حركت هيچ يك از اعضاي بدنم را نداشتم، فقط چشمانم حركت مي كرد. عمليات رمضان عمليات سنگيني بود و از ايران نيروي زيادي گرفت، آتش حمله عراق خيلي سنگين بود كه وقتي مرا روي برانكارد گذاشتند امكان به عقب آوردنم نبود. آن شب همان طوركه در برانكارد روي فضاي مسطحي بودم، فقط مي توانستم به آسمان صاف و پرستاره نگاه كنم. در آن شرايط احساس رضايت مندي خاصي بهم دست داده بود،حس مي كردم به آسمان خيلي نزديكم، خودم هستم و خدا. احساس اينكه در يك مرتبه بالاتري قرار گرفته ام و حال سبكي داشتم. هيچ دغدغه اي نداشتم، لحظه اي كه ديگر نتوانستم آن را تجربه كنم. از معنويت آن لحظه هر چه بگويم كم است، چرا كه اصلاً قابل وصف نيست و كلمات از بيان آن لحظه قاصرند. ديدم هوا در حال روشن شدن بود، تصميم گرفتم نماز بخوانم فضاي عجيبي بود، مدام در اطرافم انفجار صورت مي گرفت و تركشهاي آن پرتاب مي شد و به سمت برانكارد مي آمد و من غلت خوردنش روي زمين را مي ديدم. درهمان حال و با اشاره چشم ها و تكان دادن زبانم نماز صبحم را خواندم،آن لحظات من خود را براي شهادت آماده كرده بودم و شهادتين را گفتم، اگر در آن حال شهيد مي شدم بهشت رفتنم قطعي بود چرا كه هيچ گناهي نداشتم. چراماندم، نمي دانم! به نظرم ما جزء شاگردان مردودي بوديم كه به فيض شهادت نرسيديم. با اينكه سني هم نداشتم اما از اينكه مجروح شده و با وضعيتي نامعلوم آنجا بودم، اصلاً ناراحت و ناراضي نبودم بلكه آرامشي داشتم كه تا حالا نداشتم. سعي مي كردم آن لحظات با خدا راز و نياز كنم، يك به يك ائمه معصومين(ع)را صدا مي زدم. همان طوركه افتاده بودم طلوع آفتاب را ديدم. چقدر زيبا بود. صداي بچه ها را شنيدم كه مرا ديدند سوار آمبولانس كردند و به درمانگاه پشت خط آوردند. مرا كه روي تخت درمانگاه گذاشتند. عراق آنجا را به توپ بست. مرا سريع به اهواز انتقال دادند و كارهاي اوليه را در ستاد مجروحين اهواز روي بنده انجام داده و از آنجا با هواپيما به تبريز انتقالم دادند. يادم مي آيد كه چقدر در هواپيما تشنه بودم اما چون خوردن آب براي ما ضررداشت، از دادن آب به ما خودداري كردند. يك آن ياد لب تشنه سالار شهيدان حضرت ابا عبداله (ع) افتادم و دلم هواي كربلا كرد.
بعد از چند روز كه در تبريز بودم، از دكترم درباره بهبوديم پرسيدم گفت: معلوم نيست شايد چند مدتي طول بكشد. هنوز به خانواده ام خبر نداده بودم، پدر و مادرم بعد از يك هفته پرس و جو به تبريز آمدند. وقتي مرا در آن وضع ديدند خيلي غصّه مي خوردند طوري شد كه شش-هفت ماه بعد از مجروحيتم مادرم به رحمت خدا رفت.
يك شب حالم خيلي منقلب شد. خيلي اذيت مي شدم قادر به هيچ حركتي نبودم. روز قبل هم به دكترم گفتم من آن قدر ضعيف شدم كه نمي توانم يك پشه را از روي پيشاني ام بردارم! گفت مي گويم كنار تختت را بالا بياورند، اين كار را كردند ولي احساس خفگي بيشتري مي كردم، وضعيتم خيلي خاص بود. به همين خاطر يكي از پرستارها كنار تخت بود. آن شب، خيلي شب سختي بود و عرصه بر من تنگ شده بود. آن شب پنجره اتاقم باز بود و نسيمي خنك به سويم مي وزيد. حالم منقلب شد از خدا خواستم راضي شده و مرا ببرد، اگر هم لياقت ندارم، حالم بهتر شود، نگاه كردم به پرستار بالاي سرم ديدم مشغول دعا خواندن است. پرسيدم: چكارمي كنيد؟ گفت: دعا و توسل، تا خدا شما را شفا دهد. حال آرامشي بهم دست داد. بعد از چند لحظه حس كردم انگشت پايم تكان مي خورد، گفتم شستم تكان خورد!
او نگاه كرد وگفت: بله شما شفا گرفتيد!
سر و صدايي در بخش شد. دكتر آمد و ديد ولي به خانواده ام گفته بود: اينها حركاتي است كه طبيعي است و نمي توان روي آن حساب كرد. اميدي نيست و چند وقت بيشتر زنده نمي ماند! فقط او را به خانه نبريد كه برايتان دردسر نشود. مرا به بيمارستان اميرالمؤمنين در تهران انتقال دادند. آنجا كه بودم دو متخصص از آلمان براي ويزيت جانبازها آمده بودند، وقتي به من رسيد توجهي نكرد انگار پيش خود بگويد اينكه ويزيت نمي خواهدكارش تمام است! پس ازمن گذشتند. حتي وقتي برايم كميسيون پزشكي تشكيل دادند گفتند: نياز به معالجه خارج از كشور نيست و نتيجه معالجه در خارج و ايران يكي است، همه قطع اميدكرده و كارم را تمام شده مي ديدند.
وقتي خانواده ام پرسيده بودندكه چه كاركنيم؟گفتند بايد به آسايشگاه مجروحين برود. مرا به آسايشگاه فرستادند. تلاش كردم تا در آسايشگاه حركت انگشت شست پايم بهترشد و با تلاش مكرر يكي از انگشتان دستم نيز به حركت درآمد اما حرف هاي اطرافيان بي تأثير نبود و خودم هم كمي نا اميدشده بودم و زياد توجهي به اين قضيه نداشتم، گفتم شايد طبيعي است و اتفاق خاصي نيست. حدود7هفت-هشت ماه بعد توانستم مثل بچه متولد شده كم كم راه بروم، غذا بخورم و نوشتن را تمرين كردم. بعد از يك سال گفتند: هم ميتواني به منزل بروي و هم اينكه بماني.من تصميم گرفتم به خانه بروم و زندگي مستقلي داشته باشم ،احساس كردم ماندنم فايده اي ندارد. به شهرخودمان بازگشتم و مشغول زندگي عادي شدم.
¤ پس از برگشت به زندگي عادي با مجروحيتي كه داشتيد چگونه كنار آمديد؟
- خيلي بهتر از قبل شده بودم و مثل معجزه بود كه مي توانستم حركت كنم، به لطف خدا كم كم بدون عصا راه بروم، رانندگي كنم، بنويسم و خلاصه يك به يك كارهايي كه نمي توانستم انجام دهم را تمرين كرده و انجام دادم. انگار كه باز متولد شده و يادگيري همه كارها از راه رفتن تا فعاليت هاي اجتماعي برايم مجدد تكرارشد. در همين حين متوجه شدم كه جنگ درحال تمام شدن است، با خود فكر كردم حالا كه نمي توانم به جبهه رفته و آنجا خدمت كنم، پس بهتر است كه بي هدف نباشم و با ادامه تحصيلم به طريق ديگري به جامعه خود خدمت كنم. درس هاي مانده را خوانده و ديپلم گرفتم. سال69 وارد دانشگاه علوم پزشكي اهواز شده و در رشته تغذيه تحصيل كردم. مثل يك دانشجوي عادي كنار بچه ها در خوابگاه درسم را مي خواندم و مقطع كارشناسي را باگذراندن هفت ترم، زودتر از هم كلاسي هايم به پايان رساندم. سال72پس از اتمام درسم، چون برايم درسپاه لرستان ظرفيت كاري وجود نداشت به تهران آمدم و در اينجا مشغول شدم. پس از آن ازدواج كرده و صاحب دو فرزند هستم كه پسرم سال دوم دبيرستان و دخترم سال دوم راهنمايي هستند. زندگي خوبي دارم از خداسپاسگزارم به خاطر لطفي كه تا به حال به من داشته است و از عهده شكرش برنمي آيم.
¤ در حال حاضر مشكل خاصي نداريد؟
- بنده ضايعه نخاعي ازگردن به پايين هستم، ولي به لطف خدا همه كارهايم را خودم انجام مي دهم. بيشتر درمان من درفعاليت هاي روزمره و فيزيوتراپي و... خلاصه مي شود زيرا من بايد حركت داشته باشم تا عضلاتم تحليل نرود. خانواده خوبي دارم. خدا را شاكرم كه همسر و فرزندانم معتقد و پيرو خط رهبري هستند. ضمناً لازم مي دانم از همسر فداكارم به خاطر همه محبت هايش كمال تشكر و قدرداني را داشته باشم.
¤ حرف پاياني؟
- مي خواهم به رهبرمان عرض كنم كه آقاجان ما پشتيباني از شما را رها نمي كنيم، در هر شرايطي كه باشيم تابع ولايت فقيه هستيم و هر امري كه حضرت آقا تكليف كنند با جان و دل اطاعت مي كنيم. جان ما فداي شما و آرزوي ما سلامتي شماست. مهم ترين اصلي كه ما بايد در زندگي سرلوحه قراردهيم تبعيت از ولي فقيه است.
من شاگرد مردودي هستم و اين زمانه و شرايط امتحانات جبراني ماست، از رهبرم مي خواهم كه دعايمان كنند تا در اين امتحانات قبول شويم، كه اگر قبول نشوم خيلي باخته ام.

 

(صفحه(12(صفحه(10(صفحه(6(صفحه(9(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14