(صفحه(12(صفحه(10(صفحه(6(صفحه(9(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14


یکشنبه10 اردیبهشت ۱۳۹۱ - شماره 20195 

داستان كوتاه
سلام بابونه !
نگاهي به جهان ادبي شهيد مطهري



داستان كوتاه
سلام بابونه !

محمد محمودي نورآبادي
لابد دوست داري بداني كجا نشسته ام؟ راستش توي يك چاله كه محل اصابت و انفجار دو خمپاره بوده! مي داني اين يعني چي؟ يعني اين كه آن مردك ها مختصات مكاني را كه نشسته ام دارند و هر لحظه اراده كنند، مي توانند مرا از تو و تو را از من بگيرند! به همين سادگي... فقط كافي است ديده بان شان درخواست آتش كند و خدمه مختصات را روي دو طوقه و طبلك در برد و در سمت تنظيم و بعد گلوله گذار، گلوله را توي حلق خمپاره انداز رها كند. باور كن تكه ي بزرگه ام پره ي گوشم خواهد بود...
شوخي كردم، نترس. درست است كه توي چاله ي محل انفجار نشسته ام و آن مردك ها هم گراي اين جا را دارند؛ اما اين وقت صبح كاري به كار ما ندارند. آن هم فقط به اين دليل كه شب تا دير وقت خط ما را كوبيده اند و قطعاً تا لنگ ظهر مي خوابند. شايد اگر بچه هاي ادوات سر به سرشان نگذارند، تا عصر هم كاري به كارمان نداشته باشند. اما از دمدماي غروب چه ما بخواهيم و چه نخواهيم، ياد جنگ مي افتند و تا نزديكاي اذان صبح، هر جا را كه دم دستشان باشد، شخم مي زنند. در واقع دستمان را خوانده اند و مي دانند كه ما ها بر خلاف تمام ارتش هاي دنيا فقط شب ها حمله مي كنيم. پس آن ها بايد شب را تا صبح پاي قبضه ها باشند تا مبادا كلاه سرشان برود. مي داني كه اين جا نزديك ترين مسير به بصره است و اين براي مردك ها يعني نهايت نگراني...
خلاصه اين كه عراقي ها، خواب هم كه نبودند، باز بايد توي اين گودال مي نشستم. راستش بعد از نماز صبح خوابم نبرد. يك دو نرمش مشت وقت گذاشتم. با وجودي كه ده روز از بهار رفته، هنوز صبح هاي اين جا كمي سرد است. داشتم كنار همين چاله شنا مي رفتم كه چشمم به يك مورچه ي سرباز افتاد. يادم نيست قبلاً در اين خصوص با هم صحبتي كرده باشيم. پس خوب است بداني كه در اين جا به مورچه هاي پا بلند، مورچه ي سرباز مي گويند. حالا چه كسي اين اسم را روشان گذاشته خدا مي داند. اين شايد دهمين مورچه اي باشد كه در اين حوالي پيدا شده. از رفتارشان كاملاً معلوم است كه بومي نيستند و با شرايط اين جا عادت ندارند. حالا چطور خود را به خط مقدم رسانده اند، خدا مي داند.
سه روز پيش با افراد تيم روي اين موضوع بحث كرديم. قباد اعتقاد داشت كه از جهرم و همراه با بار و بنه اي چيزي آمده اند. مثلاً همراه بارهاي خرما! هاشم هم مرغش يك پا داشت و دليل پشت دليل كه اين ها از ولايت كازرون و همراه با بارهاي مهمات خود را به جبهه رسانده اند. راستش حرف هر دوشان را باور كردم. چون خودم هم بار اول همين شكلي از اهواز سر در آوردم. و خدا مي داند زير صندلي هاي ميني بوس چه رنجي را متحمل شدم!
خلاصه اين كه با ديدن مور به قدري دلم برايت گر گرفت كه چند لحظه اي سينه به سردي خاك سپردم و به نامه ات فكر كردم كه ديروز به دستم رسيد. ديشب دست به كار شدم كه برايت چيزي بنويسم؛ اما دستم و بالم خالي بود. اما حالا كه اين مورچه را ديدم، دست و دلم پر شد و مي توانم برايت مثنوي هم بنويسم. ظهر پاي سفره بوديم و اولين لقمه پاي چانه ام بود كه شنيدم يكي صدا مي زند:« برادر كاغذ باز... برادر كاغذ باز...»
خب، معلوم بود كه كاغذ باز، خودم بودم. لقمه را گذاشتم و مثل هميشه، پيشاني شور و چرب پستچي هول و دست و پاچه را توي قاب در سنگر بوسيدم. نامه را از دستش گرفتم و پاي سفره برگشتم. خواستم بگذارم براي بعد از ناهار، اما تا بوي ميخك به مشامم خورد، گر گرفتم. عرق از محافظ پيشاني تا تيرك پشتم پايين مي سريد. هاشم كه رنگ و روي پريده ام را ديده بود، گفت: «برديا! تو كه هنوز نامه رو باز نكرده موجي شدي؟»
بقيه غش غش خنديدند. چيكار مي توانستم بكنم؟ چطور مي توانستم چيزي بخورم؟ پاكت را همان پاي سفره باز كردم. تكه هاي خشك گل ميخك از پارگي گوشه ي پاكت روي سفره ريخت. جواد كه شانه به شانه ام نشسته بود، دانه اي از گل ميخك را برداشت و در حالي كه لقمه توي دهانش مي چرخيد، خيره نگاهش كرد. بعد زل زده نگاهم كرد و با دهان پر پرسيد:« مورچه ي خشك به چه درد مي خوره؟»
«لجم را در آورد. كف دستم را محكم تر از هميشه به شانه اش كوبيدم. از جا پريد و تا خواست تلافي كند، به اش گفتم:« مورچه كدومه؟ بو بكش ببين چه خبره؟»
مكثي كرد و گل ميخك را بو كشيد. باور كن نزديك بود پس بيفتد. باور نمي كرد بويي كه به مشامش خورده، همان بوي ميخك باشد. هاشم هم كنجكاو شد و دانه اي را بو كشيد. قباد كه ساكت بود، پوزخندي زد و گفت:« مگه شماها ميخك نمي شناسيد؟»
بابونه! نبودي ببيني چه دعوايي روي گل ميخك راه افتاد. سرشان غر زدم كه آخر مگر روي خرمن گندم نشسته ام كه مشت، مشت گندم به شما بدهم. توي كتشان نرفت كه نرفت. هر كدام هرچقدر توانستند، از روي سفره جمع كردند.
آن چهار شاخه بابونه ي تر و تازه اي كه برايم فرستاده بودي، كمي له و پژمرده شده بودند. هاشم كه از همه سمج تر بود، كنجكاو شده بود كه لابد خود اين چهار شاخه هم يك رازي درش هست. زدم به بي خيالي و نگفتم كه دو شاخه خودم و بابونه هستيم و دوتا هم دو دردانه اي كه قرار است بعد ها در لحظات شيرين زندگي مان متولد شوند.
داشتم از ميخك مي گفتم. براشان توضيح دادم كه اگر همين دانه ها را توي آب بخوابانند و بعد از نرم شدن با سوزن نخ كرده و آويزان كنند توي سنگر، محشر مي شود.
ديشب اين اتفاق افتاد و ته سوزن قباد، (تنها سرمايه ي بخش خياطي تيم)، توي مرحله ي نخ كردن ميخك ها شكست. مگر اين طور عصباني شد؟ خب، كمتر كسي به ذهنش مي رسد كه با خود سوزن و نخ بياورد. و اين يعني گران بودن همان ابزار كوچكي كه مادر من و تو، تا كار دوخت شلوار بچه اي يا لبه ي لچكي را تمام مي كنند، سوزن را سر دستي توي بافتني يا شيرازه ي توبره اي چيزي فرو مي كنند. در واقع اگر بگويم كه اين جا ارزش يك سوزن از جان آدم ها بالا تر است، تعجب نكن. معماي عجيبي است نه؟ چه حيف و صد افسوس آن كسي كه بايد جواب اين معما را بدهد هم نيست و اي كاش بود تا يقه اش را مي گرفتيم و مي گفتيم چرا ارزش جان انسان ها از سوزن خياطي كمتر است؟ مي داني چه كسي را مي گويم؟ نه، نمي داني. پس خيالت را راحت مي كنم. همان مردك را مي گويم و آن هايي كه اين همه سلاح به او مي دهند.
بابونه جان! باور كن گاهي هزار تا و دو هزار تا خمپاره روي سرمان مي ريزند! باور كن تن شلمچه يك جورهايي كبود شده است! باور كن اگر امر خدا نبود، تا حالا صد بار مرا كشته بودند!
خلاصه اين كه داشتن نخ و سوزن از نان شب واجب تر است. از بس كه ما چهار نفر كشتي مي گيريم و توي سر و كله ي هم مي زنيم، شلوار و پيراهني نمانده كه دست دوز نشده باشد. پس به قباد حق دادم كه عصباني باشد.
يك ساعت نگذشته، توي خط پيچيد كه برادر كاغذ باز، سنگر تيم «ش- م- ه» را تبديل به حجله كرده. بعد تا دلت بخواهد سنگر ما بازديد كننده داشت. از فرمانده ي گردان در خط گرفته تا دانه ريزهايي كه در هر حال مثل من و تو دلي در سينه دارند، سركي كشيدند و ريه ها را از بوي عطر ميخك پر كردند و چه تعريف و تمجيد ها كه از ذوق و سليقه ي من نكردند. غافل از اين كه بيستون را اين بار بابونه كنده بود!
اما داشتم از مورچه مي گفتم. تو در نامه مرا به مورچه اي تشبيه كرده بودي كه قد باريك، پاهاي بلند و رنگ صورتي داشت. از خوش ذوقي ات لجم گرفت. پس تا چشمم به اين مورچه ي سياه توي چاله افتاد، ياد آن فراز نامه ات افتادم. هرچند سياه بود و صورتي نبود، اما قدي باريك و دست و پايي بلند داشت. و اين كه در هر حال اين هم مورچه بود. مورچه اي كه در تقسيم بندي نژادي در رديف سياه ها قرار مي گيرد و قطعاً مثل اكثر سياه پوستان عالم، بختش چپ افتاده كه در چنين جايي و توي چنين گودالي گير افتاده است. بايد يادم باشد بعد وقتي خواستم از اين جا بروم، آن را با خود به نزديكي تانكرهاي آب برسانم. چون مي دانم كه مردك ها گراي اين گودال لعنتي را دارند و سياه پوست هم در هر حال سياه پوست است
و بخت برگشته.
بابي جان! اصلاً فارغ از ادعاهاي هاشم و قباد، اين خودش يك جور برايم جاي سؤال است كه اين معدود مورچه ها، توي اين برهوت و بين اين همه دود و انفجار چه مي كنند؟ بابي! مطمئنم كه هيچ كدام جان سالم به در نخواهند برد.
چيزي كه برايم خيلي جالب شده، وصف دادن من به مورچه است. اما جالب تر اين كه جواد هم گل هاي خشك شده ي ميخك را به مورچه ي خشك شده ربط مي داد و اتفاق تر اين كه چايي ديشبمان هم طعم مورچه مي داد. پس انگار تو خواسته يا نا خواسته دنيا را به كام و نگاهم مورچه كرده اي.
بابي جان! دو ورق كاغذ بيشتر ندارم. مي بيني كه باز هم نامه اندر نامه شد و من ناچارم يك پاكت را در ديگري جاي دهم... در نامه ي بعدي از بهار روستا بيشتر برايم بنويس و اين كه پاي گاو چه كسي شكست؟ مرغ هاي كدام پيرزن بي چاره را روباه برد؟ عصر پنج شنبه در امام زاده چه خبر بود؟ آخرين بار مادرم را كجا ديدي؛ پاي ضريح يا كنار ستون ايوان و رو به جاده و گندم زارها؟ تو كه مي داني چقدر دلم براي تو و روستا و مرغ و خروس ها و آدم ها و حتا روباه ها تنگ شده است؟! راستي از بابت آن ميخك يك دنيا سپاس...
« يعني چه؟ و اي بابي... صداي سوت خمپا...»

 



نگاهي به جهان ادبي شهيد مطهري

محمد طالبي
شهيد استاد مرتضي مطهري نگاه ويژه وعالمانه اي به ادبيات عرفاني دارد. آثارادبي -عرفاني را مي شناخت وعالمانه درباره آنها داوري مي كرد ودراين راستا به بوته نقد و بررسي مي نهاد؛ وبراين باوربود كه وارد شدن به اين عرصه، كارهركسي نيست. ايشان معتقدند : « زبان عرفان زبان رمزاست وتنها كسي مي تواند وارد اين عرصه شود كه كليد رمزاين زبان را دردست داشته باشد. فهم اين زبان بستگي به دراختيارداشتن كليد رمزآن است. عرفان گذشته ازاينكه مانند هرعلم ديگراصطلاحاتي مخصوص به خود دارد زبانش زبان رمزاست. خود عرفا دربعضي كتب خود كليد اين رمزها را به دست داده اند. باآشنايي با كليد رمزها بسياري ازايهامات وابهامات رفع مي شود »(1)
ازاين رو باكساني كه بدون آشنايي با عرفان اسلامي وكليد رمزهاي زبان آن وشناخت فرهنگ حافظ به گمان خود به تفسيرسروده هاي اومي پرداختند به رويارويي برمي خاست وعالمانه پرده از روي جهل آنان برمي داشت.
شناخت كسي مانند حافظ آنگاه ميسراست كه فرهنگ حافظ را بشناسد وبراي شناخت فرهنگ حافظ لااقل بايد عرفان اسلامي را بشناسد وبا زبان اين عرفان گسترده آشنا باشد. استاد مطهري چون عرفان اسلامي را مي شناخت به كليد رمززبان عرفان آشنا بود.
ايشان به خاطر آگاهي نسل جوان ازغناي انديشه اسلامي ونماياندن زيبايي هاي معرفت ديني به تفسيرپاره اي ازغزل هاي حافظ وديگرشاعران عارف پرداخت ودراين نگاه هاي گذرا چنان زيبا ودقيق نگريست كه بي گمان برداشت ها وتفسيرهاي اومي تواند راه گشا باشد. استاد مرتضي مطهري به ادبيات فارسي عرفاني مانند تمام مقوله هاي ديگر نو، كنجكاوانه وخردمندانه مي نگرد.
زيبايي ها، اوج ها وشكوه هاي عرفاني را مي گيرد وآنچه رادراين چهارچوب نمي گنجد ويا خرد پسند نيست ويا زايد به نظرمي رسد هوشمندانه به كنار مي نهد. نگاه استاد شهيد به ادبيات فارسي وقسم رايج آن يعني شعر، دين مدارانه و از زاويه و روزن جديد ونوگرايانه است. نگاه وي به شعرعرفاني ودركل شعراز زاويه بايد ها ونبايد هاي آن است، نه هست ها ونيست ها. ازديد وي شعرعرفاني دورويه ووجهه دارد: « عرفان عملي وعرفان نظري».
استاد مطهري به ادبيات عرب ورشته هاي مختلف آن ازقبيل صرف ونحو وبيان وبديع كه به عنوان مقدمه اي برديگرعلوم اسلامي محسوب مي شود، وقوف وآشنايي كامل داشته است و دراين موارد دردوران اقامت درشهرقم، تدريس نيزمي كردند كه ازآن جمله حوزه درس مطول ايشان را مي توان نام برد.
دراثر آشنايي دوجانبه با اسلام وادبيات فارسي بود كه استاد به نقش بسيارموثراسلام درادبيات فارسي پي برد ودرغالب كتب ايشان اشعارزيبايي ازمولوي وحافظ وسعدي وديگران مي بينيم كه به مناسبت مطلب آورده شده است.
احاطه مطهري برشرح اشعارعرفاني وفلسفي، خصوصا مثنوي مولوي و ديوان حافظ قابل توجه است و آشنايي استاد باادبيات موجب شد كه تا كتب ومقالات ايشان ازشيوايي كلام وشيريني بيان برخوردارباشد. كلمات سنگين ودشواردرآثاراستاد معمولا بسياركمياب است والبته چنين شيوه نگارش خصوصا ازايشان كه همانند ديگرعلما وفضلا زماني بسيارطولاني اززندگي خود را با كلمات واصطلاحات فني ولغات عربي مي گذراندند، بسيارمورد تحسين است و« به تعبير آيت الله جوادي آملي اين مسئله نوعي فداكاري است».(2)
درس وبحث علوم رسمي عقلي ونقلي نتوانست استاد مطهري راازقرآن دورنگه دارد. او كه به قرآن ومعارف قرآني سخت عشق مي ورزيد ارتباط وانس نزديكي باقرآن داشت به طوري كه به مصداق سخن علي«ع» شب ها پاهاي خود را براي عبادت جفت كرده، آيات قرآن رابه آرامي وشمرده شمرده تلاوت مي نمايند. هرشب پيش ازخواب حدود نيم ساعت به تلاوت قرآن مي پرداخت واين صفت هميشگي اوبود.
استاد جلسات تفسيرمتعددي درتهران داشته اند كه شروع آن ازسال 1334 بوده است. براي نمونه مي توان جلسه تفسيرايشان در قلهك كه به مدت 15سال ادامه داشته است ونيزدرس هاي تفسيرايشان درمسجد الجواد رانام برد.
ازابتكارات بسيارجالب استاد شهيد درمعارف قرآني، بررسي موضوعي معارف قرآني بود واين شبيه كاري بود كه درمورد نهج البلاغه شروع كردند؛ هرچند موفق به ادامه آن نشد .
اين روش بررسي قرآن را «شناخت قرآن» ناميد. ازموضوعاتي كه استاد به شيوه مورد بحث قرارداد مي توان به «شناخت ازنظر قرآن»و«فلسفه تاريخ ازنظرقرآن» نام برد. استاد با به كاربردن اين شيوه به معارف ارزشمندي دست يافته بود ونه تنها مسائل وموضوعات مختلف را كه صريحا درقرآن ذكرشده است، مطرح مي كرد بلكه مسائل جديدي مانند شناخت وفلسفه تاريخ را كه امروزه مطرح است ولي صريحا درقرآن ذكرنشده است را مورد بحث قرارداده ونظرقرآن رادرآن موارد روشن مي ساخت. استاد مطهري خود ازكساني است كه اشكال عدم توجه كافي به قرآن ومعارف قرآني رادرحوزه هاي علميه سال ها پيش ،گوشزد نموده است ومي گويد :
« يك طلبه، كفايه راخوانده است - رد بركفايه را خوانده است - رد بر رد كفايه راهم خوانده است؛ اما ازتفسيرقرآن بي خبراست! »(3)
اما درخصوص تدوين كتاب «داستان راستان» توسط شهيد مطهري بايد گفت كه اين اثر نشان ازشناخت وي ازنيازهاي جامعه وكودكان ونوجوانان دارد ولازم است درزمان حاضرهم شخصيت هايي با اشراف وآگاهي وي وارد ادبيات كودكان شوند!
داستان راستان يكي ازمطرح ترين وپرفروش ترين كتاب ها درتاريخ ادبيات ايران است كه استاد شهيد با تشخيص خود اقدام به تاليف آن كرده است واين نشان دهنده شناخت ايشان برمسائل فرهنگي ونيازهاي جامعه وكودكان است.
استاد مطهري در كارنامه ادبي خود كتاب هاي شاخص درحوزه نقد فلسفه رئاليسم، تاريخ اسلام، آثار عرفاني چون «تماشاگه راز» ، كتاب هايي درباب اقتصادي اسلامي وغيره دارد ودركنار اين ها كتاب ارزشمند داستان راستان رادرحوزه ادبيات كودك ونوجوان تدوين كرده و اين اثربيش از40 بار تجديد چاپ شده است.
انتخاب عنوان كتاب كه هنوزبعد ازسال ها براي مخاطب تازگي وجذابيت دارد واين نشان از ذهن خلاق ونوآور وروحيه عاطفي وهنرمندانه شهيد مطهري است. درآن سال ها حتي برخي اين نقد رابه استاد وارد كردند كه وي وارد حوزه اي پيش پاافتاده وكم اهميت شده است ونوشتن داستان راستان را كاري ساده مي پنداشتند ولي مطهري دركنارهمه دغدغه هايش، كودكان ونوجوانان را فراموش نكرده وبراي نگارش اين كتاب اهتمام ويژه اي داشتند .
تدوين اين كتاب براهميت ادبيات كودك صحه گذاشت چرا كه وي درآن روزگار كه مشغله بسياري داشت وكارفرهنگي هم اساسا سخت بود زمان خود را صرف تدوين داستان راستان كرد. تنها شخصي مانند مطهري كه برتمام موضوعات فرهنگي كشور اشراف كامل داشت ، مي توانست ضرورت تدوين اين اثر را احساس ودرباره آن اقدام نمايد.

منابع :
(1)بسط تجربه ي نبوي، تهران، موسسه ي فرهنگي صراط.
(2) شرحي برعرفان وفلسفه، تهران، (1379)، موسسه ي فرهنگي دانش وانديشه معاصر.
(3) مطهري،مرتضي، (1383)، مقدمه اي برجهان بيني اسلامي، مجموعه آثار، تهران، انتشارات صدرا، ج دو .

 

(صفحه(12(صفحه(10(صفحه(6(صفحه(9(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14