(صفحه(12(صفحه(10(صفحه(6(صفحه(9(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14


سه شنبه 2 خرداد 1391 - شماره 20215

خاطرات دلنشين پدر از زبان حجه الاسلام و المسلمين علي بهجت
آيت الله بهجت ،عارفي ناشناخته وكم نظير
شيطان و فريب استطاعت



خاطرات دلنشين پدر از زبان حجه الاسلام و المسلمين علي بهجت
آيت الله بهجت ،عارفي ناشناخته وكم نظير

زندگي پدرم دو جهت داشت: بخشي از زندگي ايشان، جهت فيزيكي آن است كه در خانواده و دوستان مطرح بود و گوشه هايي از آن به ما رسيده است ولي جهت ديگر؛ زندگي دروني ايشان بوده كه نه خودشان راجع به عواملي كه در شخصيت ايشان موثر بوده صحبت و راهنمايي مي كردند و نه حتي مدارك و آثار و نامه هايي را كه از علماي مختلف داشتند و ما مي توانستيم از آن بهره ببريم را نشان مي دادند.
ايشان معمولا يك چمداني داشتند كه اين مدارك و نامه هاي علماي بزرگ به ايشان را در آن گذاشته و قفل كرده بودند كه در دسترس ما نباشد. حدود يك سال قبل از رحلتشان آن چمدان را از من خواستند. بنده چمدان را براي ايشان بردم و بعد ديگر از آن چمدان خبري نشد. نمي دانيم كه چه شد. يقين داريم از منزل بيرون نرفته ولي ديگر نيست.
وي تأكيد كرد: ايشان اسرار مگوي خود را واقعا مگو گذاشتند. ما يك سري اطلاعات از ايشان به صورت كم و كوتاه و پراكنده به دست مي آورديم. اين اطلاعات به صورت معما براي ما باقي بود. بنده چون فارغ التحصيل فلسفه بودم، عادت داشتم باور خيلي چيزها برايم با برهان و دليل باشد. بايد به يقين صد در صد مي رسيدم و ادله 20 درصد و 50 درصد برايم كافي نبود. لذا به زندگي و تحصيل خود مشغول بودم و فقط لوازمات ضروري زندگي ايشان را تهيه مي كردم.
علامه جعفري فرمود: تمام كارهايت را رها و به اين پير خدمت كن!
ميان كارهايم روزي چند ساعت را به ايشان اختصاص مي دادم و در خدمتشان بودم و بقيه را به اتاق خود در بيرون و خوابگاه كه حجره اي بود مي رفتم و مشغول كارهاي شخصي ام مي شدم. تا اينكه در سال 1363 علامه جعفري يك روز كه از منزل آيت الله بهجت بيرون مي رفت، با حرف هايش يك تلنگري به من زد.
علامه جعفري به من گفت كه تو تمام كارهايت را رها كن و به خدمت ايشان بيا. علامه جعفري با آن لهجه شيرين و غليظ تركي گفت: «تو عقلت نمي رسه كه اين كيه!» علامه وقتي از احوالاتم پرسيد و من گفتم كه درس هاي فلسفه و رياضيات و ستاره شناسي و عرفان را خوانده ام، خيلي برايش جاي تعجب بود كه چطور توانسته بودم اينها را در قم بخوانم. من هم به شوخي به ايشان گفتم كه استاد اينجا مجاني بود و من هم نشستم و خواندم.
علامه به من فرمود حالا يك چيزي مي گويم گوش كن. گفتم آقا مي شنوم. گفتند نه بايد عمل كني. گفتم آقا چطور به مجهول مطلق عمل كنم؟ به چيزي كه نمي دانم چطور عمل كنم؟ علامه با همان لهجه خود گفتند دست بردار، من برايت مي گويم. تو تمام كارهايت را رها كن و بيا خدمت همين پير را بكن.تو گفته هايش را يادداشت كن و ضبط كن كه نه مي شناسي اش و نه مي گذارد كه بشناسي اش. من قم و تهران و مشهد و نجف و عراق و شيعه و سني را ديده ام؛ همين يكي آخرش مانده است. وقتي او را از تو گرفتند، آن وقت مي فهمي كه بوده! بنده در آن زمان مشغول تحصيل بوده و كار فراوان داشتم و در دانشكده بودم.
آيت الله بهجت، مأمور قرن حاضر
علامه جعفري به من دستور داد كه ضبط كن و نگه دار و براي نسل آينده امانت دار باش كه اين مرد تمام مي شود و بعد از اينكه او برود معلوم نيست تا 100 سال ديگر هم كسي چون او بيايد. خداوند در هر دوره اي يك فرد را ميدان مي دهد، يعني ميداني را كه دارد برايش باز مي كند و رشدش مي دهد تا براي ديگران نشان و الگو باشد.
علامه جعفري تأكيد كردند آيت الله بهجت مأمور اين قرن و اين دوره است. البته پس از رحلت پدرم نيز خيلي از شاگردان ايشان به من مي گفتند كه ايشان ديگر تمام شد و تو فكر نكن كه همه همين طور هستند. با تلنگري كه علامه جعفري در سال 63 به من زد، در همان بيست و چند سال پيش، يك مقدار كارهايم را كم كردم و 7 ساعت در روز را به ايشان اختصاص دادم.
پس از سال 72-73 نيز حدود 15 ساعت شد و از سال 80 به بعد بيست و چهار ساعته با ايشان بودم. با اين حال ايشان خيلي هنرمند بود و همه كارهايش را تحت يك پوشش و پوسته اي انجام مي داد. وقتي مسائل بلند علمي را مي خواست نقل كند، خيلي ساده مي گفت: مي شود اين چنين گفت...
بيان فرمول هاي عرشي به ساده ترين شكل
ايشان اشكالات و ايرادات نظريه هاي ديگران را مي گرفت و بعد وقتي مي خواست نظريه خودش را بدهد، نمي گفت كه اين نظريه بنده است و هيچ كسي نگفته و در جايي نيست و يا خوب توجه كنيد. بلكه فقط مي فرمود: اين چنين هم مي شود گفت، حالا شما ببينيد. ايشان آخرين فرمول هاي عرشي را از لحاظ علمي با اين بيان ساده مي گفت.
از نظر بعد دروني كه اصلا حاضر نبود اقرار به چيزي بكند. حتي اين قدر پوشش داشت كه مثلا اگر ما مي خواستيم راجع به استاد ايشان بپرسيم، كه آيا از استادتان كار خارق العاده اي ديديد يا نه؟ و يا شاهد عمل ممتازي از او بوديد يا نه؟ حاضر نبود حرفي بزند. چرايش را بعدها فهميدم كه اگر ايشان درباره استاد خود سخن مي گفت، اين سوال به ذهن ما مي آمد كه حالا اين استاد به شما چه ياد دادند؟ بنابراين ايشان از ابتدا چيزي نمي گفتند.
بنده دبستاني كه بودم، يكي از علما كه ريش حنايي مي گذاشت و سيدي حدود 80 ساله بود، به من گفت كه برو تو نخ بابات و ببين كه چي بلد است. پدرم او را مي شناخت ولي من خوب او را نمي شناختم. به من مي گفت كه استاد پدرت آن قدر قوي بوده كه به هر كسي چيز مهمي داده، برو ببين به پدرت چه داده است.
من هم بچه بودم و مي رفتم مي گفتم بابا، آن آقا گفته برو ببين پدرت چه گرفته. پدرم خيلي مي خنديد و در حال تبسم مي گفت: بله، عجب... عجب... و از كنار آن مي گذشت. هيچ راهي نمي گذاشت تا بيشتر در موردش بدانيم.
داستان عجيب قبل از تولد آيت الله بهجت
داستان كودكي ايشان از سالها قبل تر شروع مي شود و به داستان پدرشان بر مي گردد كه معروف است. پدر آيت الله بهجت در نوجواني در حال مرگ بوده كه ندايي را مي شنود كه اين را رها كنيد، او پدر محمد تقي است.
خلاصه ايشان جاني دوباره مي گيرد و همه تعجب مي كنند. بعد ازدواج مي كند و فرزندانش متولد مي شوند و اين داستان را فراموش كرده بوده تا موقع تولد فرزند سومش به ياد مي آورد كه وقتي كوچك بوده به او گفتند كه پدر محمد تقي است. اولين پسر را محمد مهدي و دومي را محمد حسين و سومي را كه به ياد مي آورد نامش را محمد تقي مي گذارد.
محمد تقي هفت ساله بوده كه در حوض خانه مي افتد و خفه مي شود. از دست دادن اين بچه براي آنها غم سنگيني است و مادر آيت الله بهجت متوسل مي شود تا اين فرزند را خداوند به آنها مي دهد و نامش را محمد تقي مي گذارند. محمد تقي ثاني؛ كه من در يادداشت هاي پدر ايشان ديده بودم كه نامشان را محمد تقي دومي نوشته بودند.
از آنجا كه خداوند كساني را كه مي خواهد پرورش دهد با رنج پرورش مي دهد و در ناز و نعمت نمي خواباند، آيت الله بهجت هم در 16 ماهگي مادر جوان خود را از دست مي دهد. مادر ايشان حدود 28 سال داشته است.
يكي از اقوام كه اينها را براي من تعريف مي كرد گفت انسانهاي بزرگ به راحتي مي توانند با اموات ارتباط برقرار كنند و سپس به پدرم گفت: آقا شما مادرتان را در خواب ديده ايد؟ پدرم گفت: بله؛ ايشان پرسيد كه مادرتان چه شكلي بود؟ پدرم گفت: چادرش را پايين آورده بود و صورتش پوشيده بود.
آن فرد تعجب كرد و گفت: عجب مگر شما پسرش نبوديد؟ مگر نامحرم بوديد كه اين كار را كرده بود؟ پدرم لبخندي زد و اشك گوشه چشمش جمع شد و گفت: شايد مي خواسته تا محبت مادر و فرزندي دوباره در وجود من زنده نشود. ايشان خيلي زود از محبت مادري محروم مي شود و خواهر بزرگ ايشان متكفل امور او مي شود.
پدرم از خاطرات كودكي با خواهرش تعريف مي كرد . ايشان مي گفت روزي خواهرم داشت نشاءهاي گوجه فرنگي و بادمجان را در باغچه مي كاشت. من كوچك بودم و پشت سر او مي رفتم و مي ديدم كه نشاء سبز را در داخل خاك مي گذارد، آن را بر مي داشتم و همين طور تا آخر خط هرچه كاشته بود را برداشتم. در آخر يك دسته نشاء به او دادم. خواهرم گفت چرا تمام كارهاي مرا خراب كردي و يك بار مرا زد. من گريه كردم و عمويم گفت كه چرا او را مي زني؟ او هم مي خواسته خدمت كند و قصد بدي نداشته. اين خاطره از حدود سه سالگي در ذهن ايشان باقي بود.
محمد تقي جان مرا چوب زدن يعني چه؟
پدر ايشان نيز خيلي به او علاقه داشته و او را مكتب خانه گذاشته بود. ايشان در مكتب خانه باهوش بوده و خوب درس مي خوانده و عزيز بوده است. يك بار مربي مكتب خانه براي اينكه از بقيه زهر چشم بگيرد، او را تنبيه مي كند. او كه اصلا توقع نداشته تنبيه شود، پيش پدر رفته و ناراحتي مي كند. پدر او چون شاعر بوده برايش قصيده اي مي گويد كه مفصل است. اين شعر را داخل پاكتي به محمد تقي مي دهد تا به معلمش بدهد. مقداري از آن اين بود:
محمد تقي جان مرا چوب زدن يعني چه / گل و بستان مرا چوب زدن يعني چه
آيت الله بهجت از كودكي اعمالي را انجام مي داده كه با كودك سازگار نبوده است. هم مكتبي هاي او براي من مي گفتند كه در مكتب كارهاي بچه گانه نمي كرد و خيلي جدي بود و اگر مسئول نظم ما مي شد، مثل يك فرمانده همه را به صف مي كرد.
پدرم تا 13 سالگي مقداري از درس طلبگي را در همان جا خواند. بعد سيدي كه وضع مالي خوبي داشته و زمين دار بوده و خيلي به آيت الله بهجت علاقه مند بوده، خانواده او را تحريك مي كند تا او را همراهش به عراق بفرستند. علت علاقه اين سيد هم معلوم نبوده است.
من ايشان را در كودكي ديده بودم و اين سيد خيلي مرا دوست داشت. هميشه وقتي وارد خانه آنها مي شديم، مرا مي گرفت و بر روي طاقچه اي مي نشاند. خلاصه اين سيد مي خواسته پدرم را با خود ببرد كه بار اول موفق نمي شود و آنها براي بار دوم و با كاروان بعدي عازم مي شوند.
تحصيلات آيت الله بهجت در كربلا و نجف
ايشان به مدت 4 سال براي تحصيل در كربلا بوده، خوب درس مي خواند و سپس به نجف مي رود. طلبه هايي كه در كربلا بودند مي گفتند كه مثلا درس فلان استاد نبايد رفت چون طولاني است و به درس استادي مي رفتند كه در مدت كمتري آن درس را بگويد. ولي آيت الله بهجت درست برعكس همه بر سر درس استادي مي روند كه 14 ساله تمام مي كند. آن استادي بسيار قوي به نام مرحوم كمپاني بود كه از لحاظ فكري خيلي مسلط و قدرتمند بوده است. پس از آن آقايي از علما بود كه نه تنها علم روز حوزه را داشته بلكه علم باطن را هم كسب كرده بوده به نام سيد علي آقا قاضي.
پدرم با وجود اينكه خيلي ها به درس او نمي رفتند، به درس او مي رود. شرايط آقاي قاضي براي درس بسيار سنگين بود و كسي كه مي آمد بايد فارغ التحصيل 10 سال حوزه و نيمه مجتهد يا مجتهد بود. آيت الله بهجت هنوز به اين مراحل نرسيده بود ولي توانست در درس آقاي قاضي شركت كند. اينكه آقا چطور توانست به درس آقاي قاضي راه يابد معلوم نيست و نمي گفت.
من كلي فكر كردم كه چطور چيزي از ايشان بشنوم و در نهايت به ذهنم رسيد تا اين گونه سوال كنم. بنابراين از پدرم پرسيدم اولين باري كه اسم آقاي قاضي را شنيديد كجا بود؟ ايشان گفت من در كربلا كه بودم برادر علامه طباطبايي كه به زيارت مي آمد، به حجره من مي آمد و مهمان من مي شد و با هم دوست شده بوديم. او اسم آقاي قاضي را آورد و گفت كه او مردي اين چنين است. ولي پدرم ديگر از درون خودش چيزي نگفت.
وي ادامه داد: ايشان در اثر ريزگردهاي زياد هوا، رياضت، درس، و خواندن نماز و روزه مريض مي شود و براي اينكه بهتر شود بين نجف و كربلا جا به جا مي شده و گاهي به كاظمين كه هواي بهتري داشته مي رفته است. آيت الله بهجت در سن 29 سالگي و در سال 1324 شمسي فارغ التحصيل مي شود و به ايران برمي گردد و در شمال ازدواج مي كند.
20 مقام معنوي در سن جواني
در مورد مقاماتي كه ايشان به آنها رسيده بود، يكي از علماي بزرگ نجف به نام آقاي قوچاني در مورد ايشان گفته بود كه خداوند در جواني 20 مقام بزرگ را به ايشان عطا كرده ولي چه كنم كه با ايشان عهد دارم نگويم. فقط يكي از آنها كه مردم مي دانند اين است كه براي ايشان پيش رو و پشت سر فرقي نداشت.
پسر آن عالم بزرگ كه آقاي قوچاني بود به من گفت آقاي قوچاني نزديك فوت خود نگران بود كه مبادا عهدش را با آيت الله بهجت شكسته باشد و بدون اينكه اسم او را ببرد، آن مقامات بلند را براي كسي تعريف كرده باشد و ديگران از ويژگي هاي آقاي بهجت و علاقه اي كه آقاي قوچاني به ايشان داشت، حدس زده باشند كه اوست.
بعدها معلوم شد پدرم از خيلي از دوستانش كه متوجه مي شدند عهد مي گرفته تا اين سر را فاش نكنند. يكي از اين مقامات طي الارض ايشان بوده كه آقاي ري شهري در كتاب زمزم عرفان خود از قول پسر يكي از علما نقل مي كند كه پدرش شاگرد آقاي بهجت در نجف بوده و با ايشان طي الارض كرده بودند.
اين عالم در يكي از چهل شبي كه نذر داشتند تا به مسجد سهله بروند و پدرشان مهمان ايشان در كربلا بوده و نمي توانستند تنهايش بگذارند، آقاي بهجت با طي الارض ايشان را از كربلا به مسجد سهله مي برد و بر مي گرداند تا نذرش را ادا كرده و دوباره كنار پدر پيرش كه مهمان او بوده، بر گردد و او بعد متوجه مي شود.
آيت الله بهجت از او عهد مي گيرد تا زنده است، به كسي نگويد. پس از سالها اين عالم و پسرش آيت الله بهجت را در حرم حضرت معصومه (س) مي بينند. سپس آن عالم از ترس اينكه بميرد و آن راز با او دفن شود، براي پسرش باز گو مي كند و از او عهد مي گيرد تا او و پدرم زنده اند، سر را فاش نكند.
ديدن حقيقت معصيت
بنده پس از رحلت پدرم متوجه خيلي از اين قضايا شدم. در روز دوم ختم پدرم يكي از علما كه الآن فوت كرده و پسر مرحوم آقا سيد جمال گلپايگاني بود، به من اشاره كرد كه نزديكش بروم. ايشان روي ويلچري نشسته بود و كنار گوش من گفت: من 60 سال پيش در نجف كه بودم، آقاي قوچاني كه با پدر شما نزديك بود و از اسرار او اطلاع داشت و ارتباط خوبي با استاد آيت الله بهجت نيز داشت، به من چيزي گفت.
او گفت سر اينكه آقاي بهجت از همه هم كلاسي هايش ممتاز شد، يك چيز بود و آن اين بود كه آقاي بهجت از كودكي و سالها قبل از بلوغ خود در اثر عبادت، چشمش معصيت را مي ديد و مرتكب نمي شد. لذا دوران كودكي را با پاكي گذراند و بعد از دوران كودكي هم همين طور گذشت.گناه، او را سنگين و چرك و آلوده نكرد. در مدارج ترقي كه ديگران بايد پله پله بالا بروند، ايشان چون پاك و سبك بود پرواز مي كرد.
پدرم هم در صحبت هايش داشت كه گناه را كوچكش را هم نبايد كوچك بشماري. هميشه مي گفت اگر در بالاترين حد ترقي باشي و ببيني كودكي آجري جلوي پاي نابينايي مي گذارد تا او زمين بخورد و كودك بخندد و تو فقط يك لبخند زدي، همين كافي است تا تو را با مغز از آن بالا به پايين اندازد.
اين صحبت پسر آقاي سيد جمال گلپايگاني خيلي به ما كمك كرد و اطلاعات ما را به هم دوخت و وصل كرد. من هميشه طلب مغفرت براي ايشان مي كنم. بنده بارها از پدرم شنيده بودم و خيلي ديگر از شاگردان ايشان نيز شنيده بودند كه پدرم مي گفت كسي را مي شناسم كه خداوند توفيق معصيت از كودكي به او نداد. هربار معصيت پيش مي آمد، خداوند يك طوري منصرفش مي كرد.
هيچ وقت پدرم «من» نمي گفت و هميشه همه عنوان ها و برچسب ها و من ها را پاك مي كرد. بسياري از مطالب را با عنوان سوم شخص مي گفت و خيلي ها مي گفتند خود آقاست. و من باور نمي كردم و دنبال دليل بودم. او هم كه هيچ اقراري نمي كرد و من بعدها فهميدم.
علاقه زياد به زيارت
حضرت آيت الله بهجت به زيارت بسيار علاقه داشت. همين اواخر با ايشان به سفر مشهد رفتيم. وقتي ايشان به حرم مي رفت و برمي گشت، خيلي حال او فرق مي كرد. ما كه همراه ايشان بوديم، با اينكه دو ـ سه ساعت بيدار بوديم، خسته مي شديم و ديگر حتي حال صبحانه خوردن نداشتيم.
ايشان حداقل پنج يا شش ساعت بيداري كشيده بود، ولي در راه برگشت از حرم انگار تازه همين الآن صبح اول وقت ايشان است. با همه شوخي مي كرد و حالشان را مي پرسيد. آيت الله بهجت هر روز در تمام عمرشان دو ساعت به حرم حضرت معصومه (س) مي رفت. يك ساعت و خرده اي را ايستاده نماز و زيارت مي خواند و سپس مي نشست. ما پاهايمان درد مي گرفت و مي نشستيم ولي ايشان نه.
حتي روزي در مشهد يكي از اطرافيان گفت من چشمم شور است مي خواهي آقا را چشم بزنم تا ايشان هم بنشيند؟ گفتم به ايشان چه كار داري؟ او گفت آخر آبروي ما مي رود ما كه جوانيم نشسته ايم ولي اين پير مرد ايستاده است. آيت الله بهجت در حرم شارژ مي شد و به اصطلاح دوپينگ مي كرد. ايشان در حرم سرمست مي شد و گاهي يقين مي كرديم در حرم چيزي گرفته اند كه اين قدر سرحال هستند.
آيت الله بهجت: مرحوم نخودكي اصفهاني هنوز هم وساطت مي كند
ايشان در مشهد پس از زيارت به مزار علما مي رفت و فاتحه مي خواند. خصوصا به كنار مزار آقاي نخودكي اصفهاني مي رفتند و براي مردم دعا مي كردند و مي گفتند كه مرحوم نخودكي هنوز وساطت مي كند. لذا بنده از كودكي تجربه كرده بودم كه پس از زيارت مي شود يك سري حرف هايي را از ايشان پرسيد و مي پرسيدم چون بسيار سرحال بودند و مي شد چيزي از زبانشان شنيد.
يكي از آقايان كه الآن از مقامات است، سال ها قبل به من گفت روزي وقتي آقاي بهجت از حرم آمد، به من گفت ما وقتي كودك بوديم و سالها قبل از بلوغ، هنگام خواندن نماز چيزهايي را مي ديديم كه فكر مي كرديم همه دارند مي بينند. يعني در نماز ايشان آن پرده هاي باطني كنار مي رفته است. اين حرف ، مدرك هم دارد. خود ايشان در جايي اقرار كرده اند. البته آن هم براي اينكه مقام يك آقايي را اثبات كنند.
پدرم در خاطراتش مي گويد كه من روزي كه به كربلا وارد شدم، ديدم آقايي نماز فوق العاده اي مي خواند. در يك رواق كوچك كه شايد دو تا فرش جا مي گرفت عده اي نيز با ايشان نماز مي خواندند. تصميم گرفتم فردا صبح به اينجا بيايم. فردا صبح كه آمدم، آن قدر كوچك بودم، كه كنار چهار پايه اي كه آنجا در صف اول بود و با آن چون برق نبود، شمع هاي حرم را روشن مي كردند، ايستادم.
فكر كردم كه اگر بروم در چهار پايه جايم مي شود. چون اگر بايستم اينجا مردم مرا بيرون مي كنند و مي گويند جا كم است. آخر به اين نتيجه رسيدم كه كنار چهار پايه بايستم تا اگر بيرونم كردند داخل چهار پايه بروم. اتفاقا كسي بيرونم نكرد. همان آقا براي نماز آمد و روز جمعه بود و ايشان سوره جمعه را خواند. خدا مي داند در نمازش چه احوالاتي را سير مي كرد؛ نگفتني ... اين عين جمله پدرم است.
آيت الله بهجت در آن موقع تازه يك سال و چند ماه بعد، پانزده ساله مي شده. در آن سن ايشان آن احوالات و معراج آن آقا را در نماز درك كرده بود. پدرم مي گفت چنان نمازي را در تمام عمرم جز براي دو سه نفر نديدم. حتي شاگردان برجسته آن آقا كه ده سال پيش ايشان درس خوانده و مرجع تقليد شدند، مثل آيات عظام خوئي و ميلاني، خبر از احوالات آن آقا نداشتند. پدر از آنها پرسيده و فهميده بود خبر ندارند و براي آنها نگفته بود.
آيت آلله بهجت در اثر عبادت به اصطلاح عرفا، سالك مجذوب بود و خودش راه افتاده بود. ايشان مرتب به نماز آن آقا مي رفته تا آن احوالات را ببيند. پدرم همه عشقش نمازش شده بود و در اثر كثرت اين كار قبل از اينكه بالغ شود، آن بينايي كامل برايش محقق شده بود.
ايشان آمادگي قبلي داشته و وقتي از ايشان در مورد آشنايي با آقاي قاضي مي پرسيديم و ايشان مي گفت برادر علامه طباطبايي نام ايشان را آورد و مرا با ايشان آشنا كرد، متوجه هدايت خدا مي شديم. خود پدرم نيز مي گفت كه اگر كسي به مراحلي از ترقي برسد كه احتياج به راهنما داشته باشد و چون بر خداوند روزي همه بندگان واجب است، به او مي دهد.
خداوندي كه روزي كوچك ترين موجودات عالم مثل كرم ها و ... را مي دهد، آن وقت روزي انساني را كه غذايش اينها نيست و شكارش در آسمان است را نمي دهد؟ سپس با قاطعيت شديد تأكيد مي كرد اگر دنبالش باشيد، يقينا خدا خواهد داد. هرگز نمي گفت مثلا گفته اند كه خدا مي دهد؛ نه بلكه با قاطعيت و يقين صد درصد مي فرمود.
شما اگر چيزي را در آزمايشگاه خود آزمايش كنيد، دقيقا مي توانيد بگوييد كه اگر اين دو ماده با هم تركيب شوند، فلان ماده به دست مي آيد. براي شما كه آزمايش كرده ايد، جاي شكي نيست. ايشان نيز هميشه با باور مي گفت كسي كه خدا را ياد كند خدا همنشين اوست.
اين مراتب را در كودكي طي كرده بود. آيت الله بهجت مي گفت اگر كسي در معنويات به مرحله اي رسيد كه ديگر نمي داند كدام راه را برود، يقينا اگر آنجا براي خدا بايستد و حتي با نود درصد اطمينان نيز حركت نكند غير ممكن است كه خدا برايش معلمي نفرستد و راه را نشانش ندهد.
اتمام راه با آقاي قاضي
روزي ايشان ، معنوي بود و به دنبال آن روزي بود و برايش كار هم انجام مي داد. ما مي بينيم كه شاگردان معنوي آقاي قاضي همه با ايشان استارت را زده و شروع كرده اند و آيت الله بهجت تنها كسي بود كه راه را با استاد تمام كرد. لذا وقتي هنوز آنجا بوده ديگر درس استاد نمي رفته چون مراحل را تمام كرده بود.
استاد ايشان، آقاي قاضي در نامه اي كه به برادر علامه طباطبايي نوشته بود، گفته كه «آقا شيخ محمد تقي، ترقيات فوق العاده كرده است». يعني در حالت عادي نبايد تا اينجا رفته باشد. ايشان به همه توصيه مي كرد از نظر علمي چنان بايد درس بخوانيد كه همه استاد باشيد و بعد از اتمام اين واحد درسي، استاد آن باشيد و هيچ كم نياوريد. اگر كم آورديد دو مرتبه بخوانيد.
به دو دليل دوباره بخوانيد: 1. تا وقتي را كه در گذشته صرف آن كرديد بيهوده نباشد 2. پايه آينده تان را محكمتر كنيد. وقتي مي خواهيم ساختماني را بسازيم و علم را بر آن انبار كنيم، بايد پايه ريزي آن محاسبه شده و محكم باشد. ايشان مي گفت اگر مراتب علمي را پله پله طي مي كنيد، از انسانيت نيز عقب نمانيد.
انسانيت فقط به تحصيل علوم نيست. علوم، ابزار است و با آن بايد پرواز كنيد. مراتب ترقي روحي را نيز بايد پله پله بالا برويد. نشانه حركت شما و اينكه به جايي رسيده ايد، نماز شماست. نماز همان نمودار و تابلوي كارخانه شماست كه اگر در جايي مشكل داريد آن را نشان مي دهد. اگر نماز اين ماه شما با ماه گذشته فرق كرد يعني در حركت هستيد والا يا درجا زده ايد و يا پايين آمده ايد.
پدرم در نماز چنان بود كه واقعا بي جان مي شد. حتي در زمستان در هنگام نماز لباس ايشان خيس عرق مي شد. نمازي كه ايشان با اين حالت مي خواند و احساس مي شد كه اينقدر سختي و بي حالي به ايشان وارد مي شود، آن وقت ببينيم حرفشان راجع به نماز چه بود. آيت الله بهجت مي گفت: نماز لذيذترين لذايذ عالم هستي است.
خداوند در عالم هستي از نماز لذيذتر نيافريده است. اگر سلاطين عالم لذت نماز را چشيده بودند، به دنبال لذايذ ديگر و عشرتكده ها و شب نشيني ها و ... نمي رفتند. ايشان بعد از نماز تا چند دقيقه اي بي حال بود و كمي مي نشست تا دوباره جان بگيرد. با وجود اين نمازي كه مي خواند و درك مي كرد، باز در وصيت خود گفت در كنار مراسم روضه اي كه مداومت آن بايد حفظ شود، يك دور كامل براي ايشان نماز و روزه بدهيم. اين قدر براي نماز اهميت قائل بودند.
آيت الله بهجت «خود»ها را مي كشت تا تنها «خدا» بماند
مريض هايي را پيش ايشان مي آوردند ولي آيت الله بهجت هيچ گاه به آنها نگفت كه برو ديگر خوب شدي. حتي اگر مطمئن مي شديم كه براي آن مريض انجام داده است، حواس مريض را به جاي ديگر متوجه مي كرد. مثلا مي گفت برو و آب زمزم تهيه كن و با تربت بخور و يا به حرم امام رضا (ع) و يا حضرت معصومه (ع) و يا جمكران برو، خوب مي شوي.
هر كسي را طوري توجه مي داد تا توجه به خود او نباشد و «خود» او كشته شده باشد. خودش را محو مي كرد و فقط مي خواست تنها خدا باشد و ائمه كه باب الله هستند.
در يك مجلس كه آيت الله بهجت در محضر يكي از علما بود، پزشك جراحي هم حضور داشت. وي، ايشان را خيلي در منگنه گذاشت و بارها و بارها پرسيد كه چرا من وقتي متوسل به خدا و معصومين شدم جواب نگرفتم. ولي در اوج جراحي كه انجام مي دادم و مشكلي پيش مي آمد، تا مي گفتم آيت الله بهجت و نام شما را مي بردم، كارم حل مي شد. اين رسم را ياد گرفتم تا هر موقع ديگر در جراحي گير مي كنم، آقاي بهجت را صدا مي زنم.
بنده فكر مي كردم كه اين شخص پزشك 5-6 بار كه من بودم پدرم را سوال پيچ كرد، ولي بعد خودش به من گفت كه وقتي شما مي رفتي تا چاي بياوري باز من مي پرسيدم. خلاصه شايد ده باري پرسيده بود. در آن مجلس هم به خاطر حضور آن عالم پدرم نمي توانست آنجا را ترك كند و خلاصه تحت فشار شديد فقط يك جمله گفت و جواب آن پزشك را داد. آيت الله بهجت فرمود: «شايد سرّ آن در اين باشد كه تا به حال احدي را به خودم نخواندم».
بنده فكر مي كنم شايد ما و بعضي از آدمها به آن مرحله نرسيديم كه مستقيم به بالا وصل شويم و بايد با فيلتر به آنها نزديك شويم و آن فيلتر آقاي بهجت است. اين پزشك شايد فكر كرده بود كه آقاي بهجت از آنها بالاتر است، ولي نه اين طور نيست. اين مسئله براي او حل نشده بود كه آيت الله بهجت اتصال و واسط بوده است.
ما فهميديم در اين 85 سال كار ايشان اين است كه تا كسي جلو مي آيد ايشان يك فلش مي گذارد تا او را از توجه به خود دور كند. پدر من با اينكه به واقع از لحاظ رتبه علمي در بالاترين سطح ممكن بود، ولي در خانه حاضر نبود حتي بگويد مثلا در حد ديپلم هستم. براي خانواده هيچ وقت اقرار نكرد كه من حتي ديپلم دارم حالا اجتهاد ايشان هيچ و نمي گفت كه كسي هستم.
موقعي مي خواستم در جلسه اي شركت كنم. پدرم به من گفت من يك طلبه ام . تو خودت آيت الله هستي باش. استاد حوزه اي باش. خودت را هر چه مي خواهي بگويي من به تو كار ندارم ولي پدر تو يك طلبه بيشتر نيست. حق نداري بيشتر از آن، برايش جا باز كني ، لذا مجلسي كه مي خواهي بروي، اگر از طرف خودت مي روي، هر كجاي مجلس مي خواهي بنشين. اگر از طرف پدرت مي روي، پدر تو يك طلبه است پس پايين ترين جاي مجلس بنشين. وقتي به آن مجلس رفتم و مي خواستم يك جاي متوسطي بنشينم، ديگران آمدند و اصرار كردند كه بايد بيايي و بالا بنشيني.
مرحوم پسر آيت الله اراكي آمد و بازوي مرا گرفت تا جاي مرا عوض كند. من گفتم كه والله دستور آقاست كه گفته برو و پايين ترين جا و كنار دست فلاني بنشين. يادم هست كه اينها نتوانستند از خنده خود را نگه دارند و يكي از آنها از خنده نشست كه آقا گفته برو زير دست فلاني بايست.
مثلا آن فرد كه ايستاده بود، جزء شاگرد شاگردان ما حساب مي شد. كسي نمي توانست بپذيرد كه كسي باشد كه حاضر نباشد جايگاه خود را معرفي كند. اين قدر نگويد كه زن و بچه اش هم خيلي باور نكنند كه شايد او حتي علومي هم داشته باشد. ايشان اطلاعات چنداني به كسي نمي داد. اگر هم شخص كنجكاوي را مي ديد، از او فاصله مي گرفت.
ايشان خود وجودش را شكانده بود. لذا آيت الله بهجت از نظر ظاهري و آرايش لباس، خودش را به ساده ترين و پايين ترين مرتبه مي رساند و در شأن خودش نبود. خيلي ها اصرار مي كردند كه چرا صدا و سيما نماز ايشان را نشان نمي دهد.
خيلي ها با ديدن يك نماز ايشان زندگيشان فرق كرده بود. بعد از رحلت پدرم آقايي گفت كه چند سال قبل به معاونت صدا و سيما رفتم و به ايشان اين اعتراض را كردم كه شما كه بهترين هر چيز را نشان مي دهيد پس چرا بهترين نماز كه مثلا نماز آيت الله بهجت باشد را نشان نمي دهيد؟ او در جوابم گفت آخر يك مشكلي هست كه فيگور آقاي بهجت براي تلويزيون مناسب نيست.
آن آقا مي گفت من يكدفعه انگار آتش گرفتم و خيلي ناراحت شدم و به او گفتم حالا من متوجه شدم. اگر در صدر اسلام هم شما متصدي نمايش بوديد، حتما نماز علي بن ابي طالب(ع) را نشان نمي داديد. چون ايشان لباس وصله دار مي پوشيد و دور آستين لباسش ريش ريش بود!
مفقودالاثرهاي خانه آيت الله بهجت
من ايشان را اصلاح مي كردم و در آرايش ظاهري تميز و مرتب مي كردم. اين اواخر قيچي ها را از ايشان دور مي كردم.
معمولا علما و روحانيون هر چه مسن تر مي شوند، عمامه هاي بزرگ تر و محاسن بلند تري دارند. ولي ايشان ساده بود و برعكس همه رفتار مي كرد. عمامه ايشان اوايل 5/7 متر بود كه ايشان اينقدر بريده بود تا به 5/4 متر رسانده بود. چند سال بود عمامه ايشان را من مي بستم چون ايشان موقع بستن كوتاه مي كرد. آيت الله بهجت تمام نشانه ها و برچسب ها و مسائلي را كه اهل ظاهر مي پسندد از خود دور مي كرد.
آيت الله بهجت حتي به مقامات بزرگ مملكتي اجازه نمي داد تا دوربين را به منزل بياورند. بنده يكي دو سال بعد از انقلاب دوربين عكاسي داشتم ولي نمي توانستم از ايشان عكس بگيرم. يكي دو تا عكس گرفتم آن هم به اين صورت كه يك عكس مي گرفتم و فرار مي كردم و تا چند ساعتي پيدايم نمي شد.
در سال 75 دوربين خيلي پيشرفته اي به منزل ما آوردند كه آقايي از پست سياسي وزارت خارجه برايم آورده بود. آن زمان ورودش به ايران ممنوع بود. من روزها سعي داشتم از ايشان فيلم بگيرم و نمي شد. آنها گفته بودند كه يك وضو و يا نماز از آيت الله بهجت را ضبط كن. من تشخيص دادم كه در اين فصل ايشان كنار حوض و رو به روي آفتاب مي نشيند و وضو مي گيرد.
من درست مقابل ايشان در اتاقي دوربين را پشت شيشه گذاشتم و شيشه را خوب تميز كردم. راه اتاق از حياط بود و مي خواستم از حياط رفت و آمد نكنم تا ايشان متوجه شود. لذا در ديگر اتاق را كه به انباري بود، آن روز باز گذاشتم و از آن رفت و آمد كردم. آقا كه آمد برخلاف همه روزها طرف ديگر حوض ايستاد و پشت به دوربين بود.
من تعجب كردم كه بچه ها كه در خانه از همه كنجكاوترند، متوجه كار من نشده بودند، آقا چطور فهميده بود. كنار ايشان رفتم و همين طور كه صحبت مي كردم، طوري كه ايشان نفهمد آبي را كه براي وضو تهيه كرده بود را در سمت ديگر گذاشتم تا ايشان به جاي مورد نظر برود.
پدرم گفت آن را چرا از اينجا برداشتي؟ گفتم مگر جلوي آفتاب وضو نمي گيريد؟ پدرم گفت همين جاهم نمي گذاري وضويم را بگيرم؟ گفتم آقا من به شما كاري ندارم. گفت بله هيچ كاري نداري...هيچ كاري نداري... گفتم آقا جان من با شما چه كار دارم؟ ايشان گفت خودت مي داني كه چه كار داري! واقعا پيش رو و پشت سر برايش يكي بود. خلاصه نگذاشت تا فيلم بگيرم و بعد هم آن دوربين در خانه ما مفقود الاثر شد. مفقودالاثرها فقط در جبهه نبود. در خانه ما خيلي از اين چيزها مفقود الاثر شد كه كسي آنها را از خانه بيرون نبرد ولي ديگر در خانه نبود. مانند همان چمدان شخصي شان كه قبل از رحلت از من گرفتند و نامه هاي علماي بزرگ به ايشان و اسناد و مداركي در آن بود و ديگر پيدا نشد. دوربين هم مفقودالاثر شد.
بعدها هرچه به ايشان مي گفتم اين دوربين امانت است و مال كسي است و بايد برگردانم، تا بلكه ايشان دوربين را برگرداند، فقط مي گفت بله، حالا شما فلان ذكر را بگو تا پيدا شود. ايشان در تمام عمر چيزي از خود باقي نمي گذاشت.
23 هزار عكس از آيت الله بهجت
آيت الله بهجت در طول عمرش براي گذرنامه ها و يا از بچگي اگر پدرشان به ايشان پولي مي داد تا عكسي بگيرند، جمعا به اندازه انگشت هاي دست راضي نشده تا عكس بگيرد. يك بار جواني آمد و گفت من پسر عم آقاي مرعشي نجفي و ساكن سوئيس هستم. آنجا دنياي غفلت هاست و من در آنجا با شما خوش هستم.
او اجازه خواست تا عكس آقا را داشته باشد. پدرم گفت عكس نمي خواهد. آن جوان اصرار كرد كه من آنجا كه هستم با ديدن عكس شما به ياد معنويات مي افتم شما ناراحت مي شويد؟ من براي خودم و در اتاق خودم مي خواهم. اين با شما بودن را مي خواهم در آنجا نيز حس كنم. خلاصه آقا اجازه داد.
از ايشان عكس ديگري داريم كه ايشان درست به دوربين نگاه مي كنند. ولي هيچ كس نمي داند كه آقا در آن زمان در بدنش نيست و در عوالم ديگري سير مي كند. درست وقت پرده برداري ضريح بود كه ايشان چند دقيقه اي مبهوت بود و در آنجا اين عكس گرفته شد. وقتي آيت الله بهجت رحلت كرد ما در سايت اعلام كرديم اگر كسي عكسي از ايشان دارد بفرستد و 17 هزار عكس آمد. جالب است كسي كه حاضر نشده 17 تا عكس بگيرد حالا 17 هزار عكس از او آمده بود! حدود 6 هزار عكس ديگر هم بعدا آمد. پيدا كردن كسي كه تا اين حد خودش را مخفي مي كند خيلي مشكل است.
ياسين مرا نفرستادي؟
هنوز مردم از ايشان چيزهايي مي گويند و ارتباطاتي دارند كه من اينها را ضبط نمي كنم و گرنه خيلي جالب است. مثلا در فروردين سال گذشته كه من عراق بودم و به دنبال كسي يا نشاني از سالهاي حضور پدرم به همه آن مكان ها رفتم و بعد كه برگشتم گاهي نمي شد سوره ياسيني را كه هر شب برايشان مي خواندم را بخوانم. البته نماز نجف يك سوره ياسين و الرحماني دارد كه من به پدرم هديه مي كردم. روزي جواني كه كمك آشپزي در حوالي اراك بود پس از 5 بار مراجعه آمد و گفت كه از پدرم پيغامي دارد. من آن جوان را ديدم و او سه پيغام داشت كه دو تاي اول درست بود و در پيغام سوم گفت آيت الله بهجت گفته به پسرم بگو كه ياسين مرا نفرستادي! جوان از من پرسيد ياسين كيست؟ و من گفتم منظور پدرم سوره ياسيني است كه هديه اش مي كنم.
يك ماه بعد دوباره جوان را ديدم و گفت آيت الله بهجت را ديدم و از من تشكر كرد كه پيغامم را رساندي ولي پسرم هنوز گاهي تخلف مي كند (درخواندن ياسين) راست مي گفت و خنده ام گرفت. خود ايشان مي گفت كه مومنين بعد از مرگشان هم ارتباطشان را حفظ مي كنند.
آيت الله بهجت از لحاظ سياسي هم مواضع اساسي داشتند.ايشان با دو دستگي مخالف بود و صلاح نمي دانست و مي گفت در برابر خارجي ها همه بايد يك دست باشيم. البته اگر مطلب خاصي داشتند، تذكر مي دادند و همان شخصي را كه بايد آگاه مي كردند منتها از رسانه اي كردن خوششان نمي آمد.
فقط «العبد محمد تقي بهجت»
ايشان حاضر نشد اسمش حتي در يك هفته نامه و يا ماهنامه و در يك روستا ثبت شود. اگر مي خواست در كتابي چيزي از استاد ايشان و به نقل از ايشان بنويسند، شرطشان اين بود كه نامي از ايشان برده نشود. حتي راضي نمي شد اسمش را روي رساله اش بنويسند. رساله 7 مرتبه بدون اسم چاپ شد! تا اينكه مردم خيلي ناراحت شدند و گفتند مگر زمان ساواك است كه اجازه نمي دادند كتابي به اسم روح الله موسوي خميني چاپ شود و وقتي بدون اسم مي آمد معلوم مي شد كتاب ايشان است. مردم درك نمي كردند پدرم براي چه اين كار را مي كند و برايشان سوال بود. تا اينكه من با چه زحمتي توانستم فقط امضاي ايشان را داشته باشم كه براي چاپ هشتم رساله با اين عنوان آمد: «العبد محمد تقي بهجت». فقط همين را راضي شد بنويسد.
ارتباط آيت الله بهجت با خانواده
ارتباط ايشان با همسر و اعضاي خانواده خصوصا با نوه ها بسيار خوب بود. نوه ها در پناه ايشان آزادي خيلي بهتري داشتند و ايشان خيلي به آنها مي رسيدند. عبارت ايشان در مورد نوه ها اين بود كه اينها جديدالورود از عالم بالا هستند و معصومند و چون معصومند آدم را به خودشان جذب مي كنند .نه تنها بچه ها كه همه موجودات و جنبنده هايي كه در خانه بودند در پناه ايشان آزادي داشتند. اصلا اجازه سم پاشي و كشتن موجودات را نمي داد و بارها بنده را توبيخ مي كرد كه مگر نگفتم مگس را نكش! در فصل بهار معمولا مگس به اتاق ايشان مي آمد. صبحها هنگام كارها و مطالعاتشان به وسيله بادبزن و يا عصا مگس ها را اين طرف و آن طرف مي كردند.
گاهي بنده زودتر از ايشان مي رفتم و حساب همه مگس ها را مي رسيدم تا ايشان اذيت نشوند. يك بار به من توبيخ كردند كه مگر نگفتم اينها رانكش و فقط بيرونشان كن. من به شوخي گفتم نمي شود دانه دانه آنها را بگيري و بيرون كني، بايد چند نفر را بياوريم كه فقط اينها را بيرون كنند تازه دوباره از يك سوراخ ديگري به داخل مي آيند. خوب من هم آنها را بيرون كردم فقط از هستي بيرونشان كردم. پدرم گفت پناه بر خدا.
وقتي با موجودات اين طور بودند، بچه ها را كه ديگر خيلي دوست داشتند. آيت الله بهجت خيلي سفارش مي كرد كه براي بچه كوچك چيزي بگيريد تا سرگرم باشند. چون مايل نبود بچه ها سرگرمي هاي تلويزيوني داشته باشند، مي گفتند پرنده اي بگيريد تا مشغول باشند.
نداي قدوسي خروس ها در سحر
يك بار از مراسمي در خيابان مي آمديم و حاج آقا هم بودند و بچه ها گفتند و 3 جوجه برايشان گرفتم. اين جوجه ها كه به منزل ما آمدند حضورشان براي ما عذاب اليم شد. بايد دائما و روزي چند بار احوالات اينها را به پدرم گزارش مي داديم.
ايشان مي پرسيد آيا چيزي خورده اند يا نه، جايشان خوب است و ... اگر موقعي از احوال اينها مي پرسيدند و ما جواب سردي مي داديم، خودشان گاهي در هواي سرد به حياط مي رفتند و از جاي آنها خيالشان راحت مي شد تا دورشان پوشيده باشد.
روزي به من گفت اينها را داخل بياور. مبادا گربه آنها را بخورد. من هم گفتم پدر جان شايد اينها روزي گربه باشند. ما نبايد روزي اش را بگيريم و ايشان گفت پناه بر خدا؛ سپس بلند شد و آنها را به داخل آورد. الان يكي از آنها مانده و تبديل به يك خروس شده است.
ايشان مقيد بود كه در منزل يك خروس بايد باشد. مي فرمود اينها در سحرها نداي قدوسي سر مي دهند منتها ما زبان آنها را نمي فهميم. آنهايي كه بايد بفهمند، مي فهمند. ايشان دوست داشت كه خروس خوش صدا و سفيد باشد و به موقع بخواند و مرغي كنار او باشد.
مطلب حاضر بخشي از خاطرات وناگفته ها از زندگي وسلوك عرفاني آيت الله بهجت(ره) است كه از زبان فرزندش حجت الاسلام علي بهجت بيان شده است .وي به مناسبت سومين سالگرد ارتحال پدر در گفت و گو با خبرگزاري فارس نكات جالب وشنيدني اززواياي پيدا وپنهان آن عالم متاله نقل كرده كه براي هر خواننده اي تازگي وجذابيت دارد.

 



شيطان و فريب استطاعت

علي جويباري
خداوند از انسان خواسته است تا درحد توان و استطاعت خويش كارهاي خير انجام دهد و تكليف خود را به جا آورد. انسان اگر توانايي انجام كاري را نداشته باشد هرگز او را مواخذه نمي كند؛ زيرا شرط انجام كارها، اموري چون عقل، اختيار، بلوغ، استطاعت و قدرت بر انجام آن است. پس اگر كسي مجنون و سفيه باشد تكليفي بر او نيست و شخص مجنون ادواري، در دوره اي كه گرفتار جنون مي شود در همان محدوده هم تكليف از او ساقط مي شود.
همچنين شرط ديگر، اختيار است و اگر كسي مجبور باشد و با اكراه و اجبار از او چيزي را بخواهند و او ناتوان از اختيار و انتخاب باشد، در اين محدوده نيز تكليف از او ساقط است و مواخذه و مجازات نمي شود و اگر عقد و معامله اي اين گونه انجام گيرد، چون مختار نبود، آن عقد و معامله فاسد و غيرصحيح است و حكم وضعي آن بطلان و حكم تكليفي آن با توجه به احكام خمسه مشخص مي شود و البته بر ارتكاب امري اجباري مواخذه نمي شود. در شرايط اضطرار غيراختياري نيز همين حكم جاري مي شود و ضرورت موجب مي شود تا شخص در آن محدوده اضطرار، از قوانين خاص پيروي كند. در اصطلاحات و قواعد فقهي آمده است: الضرورات تبيح المحذورات بقدرها، ضرورت، محذورات و حرمت ها را در محدوده خودش مباح و مجاز مي كند؛ البته اين مباح و مجاز شدن، در محدوده مقدرات است و اگر مثلا در زمان هلاكت در بيابان ناچار است از مرداري بخورد بايد به ميزان رفع گرسنگي باشد نه آنچنان بخورد كه سير شود يا شراب را به مقداري بخورد كه دكتر به هر علتي خاص تجويز كرده است و اين حرمت در همين محدوده مجاز مي شود. شرط بلوغ در تعلق تكليف به شخص، امري است كه همه با آن آشنا هستند؛ ولي شايد برخي درباره قدرت و استطاعت و شرايط آن كمتر بدانند و حتي گاهي نيز مطالبي بر خلاف اين شرط شنيده و گفته مي شود.
انجام تكليف به اندازه استطاعت
هركسي زماني مكلف به انجام كاري است كه استطاعت و توان انجام آن را داشته باشد. كسي كه نمي تواند به سبب بيماري نماز را ايستاده بخواند مي تواند نشسته بخواند. در شرايط حج واجب كه حج اسلام ناميده مي شود، شرط استطاعت معناي خاصي دارد كه در رسائل و توضيح المسايل عمليه بيان شده است.
اما برخي ها تفسير غلطي از هريك از اين شرايط عمومي تكليف مي كنند كه اين امر چيزي جز وسوسه شيطان نيست. از جمله شماري از روان شناسان غرب زده كساني را كه مرتكب گناهاني مي شوند مثلا گرفتار هم جنس گرايي و زناي محصنه هستند با اين توجيه كه ايشان دچار بيماري هستند و يا گرم مزاج مي باشند يا نياز جنسي شان از طريق شوهر يا يك نفر برطرف نمي شود، جزو كساني مي دانند كه استطاعت ندارند و معتقدند همان گونه كه از برخي از حالات و افراد، حكمي ساقط گرديده و رفع القلم درباره آنان صادر شده است، درباره اين افراد و اين موارد نيز اين حكم جاري است. اين قبيل روان شناسان همان كساني هستند كه به تمثيل منطقي و قياس حرام اصولي، همانند ابليس قياس مي كنند و خود و ديگران را به هلاكت مي افكنند و نفرين خدا را به جان مي خرند: قتل الخراصون؛ مرده باد تخمين زنندگان و دروغ پردازان (ذاريات/ 10)
قياس ابليسي
از آنجايي كه برخي از اين روان شناسان غرب زده تنها به دنبال درمان به هر وسيله اي هستند، به قياس ابليسي متوسل مي شوند و با قياس و تمثيل امري به امري ديگر، حكم يكي را بر ديگري بار مي كنند. كساني كه دچار گناه مي شوند به سبب آگاهي از گناه بودن، دچار عذاب وجدان مي شوند. اين دسته از روان شناسان با بهره گيري از قاعده استطاعت مي كوشند بگويند كه اين افراد گناهكار نيز مصداق كساني هستند كه استطاعت ترك گناه را ندارند، پس بايد بگوييم كه شما گناهي مرتكب نشده ايد، تا اين گونه از عذاب وجدان، افسردگي و آثار و تبعات آن در امان مانند و خودكشي نكنند.
آنچه درباره استطاعت آمده است اين است كه شخص در انجام عملي ناتوان باشد و اين انجام كار (فعل) بيرون از توان عادي او باشد؛ زيرا: ان الله لايكلف نفسا الا وسعها؛ خداوند نفسي را جز به اندازه توان و وسعتش تكليف نمي كند. (سوره بقره، آيه 286، سوره انعام آيه 152، سوره مومنون، آيه 62 و سوره اعراف آيه 42) معلوم است كه سخن از ناتوان در عمل و فعل است؛ درحالي كه ترك گناه زحمت زيادي ندارد و آن، ترك انجام كاري است.
از سويي ديگر، اينان با اين تمثيل و سخن خويش بر آن هستند كه بگويند كه خداوند به كارهاي بد و زشت و گناه و فحشا فرمان مي دهد درحالي كه اين افترا و اتهامي به خداوند است و هرگز خداوند به فحشاء و بدي و سوء امر نمي كند. (اعراف، آيه 28)
به هرحال، كاري كه برخي از روان شناسان براي درمان بيماران خود با از بين بردن عذاب وجدان انجام مي دهند و از تخمين و تخرص و گمانه زني و تمثيل بهره مي برند تا به اين هدف برسند در حقيقت خود را گرفتار نفرين الهي مي كنند و بايد اين خطاب قرآني را درباره ايشان گفت: قتل الخراصون؛ مرده باد و مرگ بر ايشان كه گناهان مردم را توجيه مي كنند تا دنياي خودشان را آباد كنند.

 

(صفحه(12(صفحه(10(صفحه(6(صفحه(9(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14