(صفحه(12(صفحه(10(صفحه(6(صفحه(9(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14


يکشنبه 11 تير 1391 - شماره 20245

حاجي بيا برو و ببين؟!                                                                             نسخه pdf

E-mail:shayanfar@kayhannews.ir


حاجي بيا برو و ببين؟!

اشاره
انقلاب اسلامي ايران عرصه اي شد تا همه استعدادهاي نهفته ملت ايران شكوفا شود. جهاد زيباترين واژه اي است كه براي اين دوران پرتلاطم سي ساله مي توان به كاربرد دراين دوران باشكوه 30 ساله چمران ها، خرازي ها، همت ها، باكري ها و صيادها به شهادت رسيدند عده اي نيز به همه داشته ها و ارزش هاي بالاي ملت پشت پا زده و فرار كردند عده اي نيز ماندند و در همه عرصه هايي كه نظام و انقلاب به آنها نياز داشت خالصانه جهاد كردند.
كتاب تا خميني شهر حكايت مستندي از زندگاني پرتلاطم حاج عبدالله والي زاده يكي از بزرگان عرصه جهاد در زمانه ماست. اين اثر ارزشمند كه به همت موسسه جهادي صهبا منتشر شده است به بهانه سالگرد وفات اين بزرگ مرد بعداز اين در صفحه پاورقي كيهان در معرض مطالعه خوانندگان قرار مي گيرد. از همه دوستان و خوانندگان فهيم روزنامه خواهش مي كنيم در صورتي كه آثاري از اين الگوهاي عملي جهاد و مبارزه در اختيار دارند براي انتشار در اختيار مركز پژوهش هاي روزنامه كيهان قرار دهند.
فصل اول
هجرت1
بچه ها دور هم جمع بودند، بعضي ها چند تا چند تا دور هم حلقه زده بودند و درباره لغو حمله صحبت مي كردند. گفت وگوها و تفسيرهاي گوناگون، فضاي سالن را پركرده بود. چند ساعتي به همين منوال گذشت تا اين كه برادر ملك شاهي كه معاونت امور استان هاي هلال احمر جمهوري اسلامي را به عهده داشت، گفت: عزيزان، در گوشه و كنار ايران هنوز نقاطي است كه فقر و گرسنگي در آن ها بيداد مي كند.
مطالب عجيب و غريبي راجع به منطقه اي ناشناخته به نام «بشاگرد» مي گفت، كه خيلي از آن ها هنوز ماشين نديده اند، چه برسد به هلي كوپتر و چه و چه.
با اين كه من نام برده را مي شناختم اما باورم نمي شد. به اطرافيانم گفتم من حاجي را در صداقت قبول دارم، اما اين حرف ها باوركردني نيست. فرداي آن روز به آقاي ملك شاهي گفتم: حاجي جون، خوب وقت خالي بچه ها رو پركردي و با قصه اي عجيب و غريب همه را سركار گذاشتي!
از اين حرف من يكه خورد و گفت: عبدالله واقعا قبول نداري؟
گفتم: نه قبول ندارم.
گفت: خب بيا برو ببين.
چند روزي گذشت، يك شب برادر ملك شاهي به اتفاق چندتن از دوستان، در تهران به منزل ما آمدند و دوباره بحث بشاگرد را پيش گرفتند و اصرار داشتند كه من همراه با يك اكيپ از برادران داوطلب به بشاگرد بروم. از من نه و از آن ها سماجت؛ بالاخره براي پانزده روز راضي شدم.
روز موعود فرارسيد، هيئتي مركب از سي نفر، از تهران با يك اتوبوس روانه بندرعباس شديم. بعداز حدود بيست و چهار ساعت به مقصد، كه مقر هلال احمر جمهوري اسلامي بندرعباس بود رسيديم. مسئول آن جا برادري بود خوش برخورد و دوست داشتني به نام بابايي. خيلي گرم استقبال كرد و پذيرايي بسيار خوبي كرد، بعداز ناهار اطلاعات مختصري راجع به منطقه داد و اشاره داشت كه ما هيچ اطلاع دقيقي از منطقه نداريم، منطقه بكر و دست نخورده است، غيراز بعضي نقاط بسيار كم آن. بعداز خدا و امام زمان(عج) اميد ما به شماست. و ما هم با تمام توان در كنارتان خواهيم بود. شب را در بندر استراحت كرديم، صبح زود با يك وانت نيسان و يك لندرور به طرف شهر ميناب حركت كرديم. به ميناب كه رسيديم يك راست به طرف هلال احمر رفتيم تا موادغذايي، كنسروجات و غيره بگيريم، اين كار تا ظهر به طول انجاميد. بعد، من و برادر اسد ي نيا براي خريد مقداري وسايل به بازار ميناب رفتيم، وقتي كه برگشتيم از همراهانمان هيچ خبري نبود، همه جيم شده بودند! يك نامه اي نوشته بودند و عذرخواهي كرده بودند كه ما طبق بررسي هايي كه كرديم و طبق آن نظرهايي كه دادند، برمي گرديم. متاسفانه اين ها برگشتند و ما سه نفري مانديم، آقاي سلمان اسدي نيا بودند و من و يك برادر روحاني كه سازمان تبليغات بندرعباس ايشون را در اختيار ما قرار داده بودند. برادر روحاني كه از بندر همراه ما آمده بود، گفت آن ها نمي آيند. برادري اين جا بود، از بشاگرد خيلي بد تعريف كرد، طوري كه همه آن ها ترسيدند و رفتند تا از شماها خجالت نكشند، من نگاهي ناباورانه به اسد انداختم و گفتم: عجب ياران يلي را انتخاب كرده بوديد؟
اسد شانه هايش را به علامت به من چه، من كه انتخاب نكرده بودم، بالا انداخت و گفت: حالا مي خواهي چه كار كني؟
گفتم: هيچي، ما بايد به هر طريقي كه شده منطقه را شناسايي كنيم.
ما ناهار را در ميناب خورديم و قرار شد كه حركت كنيم. ولي راهنما نداشتيم و از طرفي هم وضع منطقه را خيلي بد توصيف كرده بودند، طوري كه اين سي و چند نفر ترسيده بودند به منطقه بيابند و گفته بودند ما جانمان را به مفت نمي دهيم و رفته بودند. اسد گفت: حركت كنيم.
گفتم: ما كه راهنما و نقشه عملياتي براي شناسايي منطقه نداريم، همين طور برويم كه درست نيست، صبر كنيم فردا صبح بعداز اذان برويم.
ايشان اصرار كرد و گفت: فلاني نكند مي ترسي؟
گفتم: الحمدلله تا حالا در زندگيم ترس نبوده، ولي عاقلانه نيست كه الآن حركت كنيم.
باز ايشان اصرار كرد. گفتم: بلندشو بريم.
همان موقع حركت كرديم، راهي را مي رفتيم كه نه راهنمايي بود و نه راهي. رودخانه اي را به ما نشان دادند و گفتند اين راه را بگيريد و برويد تا هر كجا كه ماشين رفت با ماشين، بقيه را هم بايستي با الاغ يا پياده طي كنيد. اسد با لندرور از جلو و من با وانت از پشت سر، ساعت ها در پيچ و خم رودخانه ها رانندگي كرديم، اسد خيلي گرد و خاك مي كرد، من ناچار از او فاصله گرفته بودم، ديگر تاريكي همه جا را فرا گرفته بود و من فقط از روي نور چراغ خطر ماشين اسد رانندگي مي كردم، گرد و خاك به قدري زياد شد كه ديگر نور چراغ را هم نمي ديدم. مدتي گذشت و رودخانه چند راه شده بود، ديگر از گرد و خاك ماشين اسد هم خبري نبود. پياده شدم، خوب دقت كردم كه بايستي از كدام راه بروم؟ لكن روي هر دو، سه راه رد ماشين بود، لذا يك راه را انتخاب كردم و به راه ادامه دادم. آن قدر رفتيم تا ديگر به بن بست رسيديم، رودخانه به جايي رسيده بود كه مصب2 حداقل پنجاه متر پايين تر افتاده بود و به صورت يك آبشار درآمده بود و هيچ راهي هم براي عبور نبود، ناچار متوقف شديم.
ماشين را در دامنه كوه پارك كردم، اسلحه اي را هم كه داشتيم در آن جاسازي كردم و در ماشين را بستم. در داستان ها خوانده بودم كه قديم، طرف براي اين كه گم نشود سنگ مي چيد و مي رفت و دوباره در همان مسير سنگ چين برمي گشت، ما هم همين كار را كرديم. شايد حدود يك ساعت و نيم راه رفتيم. چون آن موقع ساعت را نگاه نمي كرديم، زمان براي ما خيلي دير مي گذشت. با برادر روحاني تپه به تپه، دنبال آبادي و يا احتمالا اسد مي گشتيم، تا اين كه از دور كورسويي از نور ديده شد. گفتم: حاج آقا آن نور چراغ نيست؟
قدري دقت كرد و گفت: فكر مي كنم چشم گرگ يا روباهي است كه در تاريكي برق مي زند.
خنديدم و گفتم: حاج آقا غلط نكنم و هم برت داشته است، اگر روباه يا گرگ باشد كه دو چشم دارد، نه يك چشم! به هر حال به اميد خدا برويم ببينيم چه مي شود.
هر چه نزديك تر مي شديم نور بيشتر مي شد تا اين كه شكل چند كپر به وضوح ديده شد، نزديك تر كه شديم من فرياد زدم آيا آن جا كسي هست؟ چيزي نگذشت كه چندين فرد مسلح و سبيل از بناگوش در رفته ما را محاصره كردند! اول خيلي ترسيده بودند، ما را گشتند و ديدند كه چيزي همراه ما نيست. خيالشان راحت شد، خود وجود روحاني و مسلح نبودن ما از ترسشان كاسته بود. يكي شان كه فارسي نسبتاً خوب حرف مي زد گفت: شما كي هستيد؟ اين جا چه كار مي كنيد؟
گفتيم: ما امدادگر هستيم و آمده ايم به بشاگردي ها كمك كنيم.
همديگر را نگاه كردند و گفتند: بشاگرد كه اين جا نيست!
بلافاصله گفتم: من هم متوجه شدم كه راه را گم كرده ايم و آمده ايم از شما كمك بگيريم. اين جا كجاست؟
گفتند: اين جا يكي از بخش هاي بيابان3 است.
ما از صحبت هايي كه اين ها مي كردند احساس مي كرديم كه در دام قاچاقچيان افتاده ايم و اينها قاچاقچيان مسلحي هستند كه اين جا به رتق و فتق كارها و امور خودشان مشغول هستند رئيس شان كه جعفرنامي بود گفت: بسيار خوب، حالا بياييد توي كپر و استراحت كنيد تا صبح ببينم چه مي شود.
گفتم: ما يك نفر ديگر با يك لندرور داشتيم كه او را نيز گم كرده ايم.
جعفر خنده اي كرد و بلند سه شنبه نامي را صدا زد و گفت: دو نفر برويد دوست شان را پيدا كنيد و بياوريد.
گفتم: من هم به دنبال بچه هاي شما مي روم.
مي ترسيدم اسد يكباره دستپاچه شود و دست به اسلحه ببرد و كار دست خودش و ما بدهد، لذا با سماجت همراه آنها شدم. به برادر روحاني همراه خودمان گفتم: كه اينها مثل اين كه روحاني خيلي دوست دارند. چون مي ديدم عمامه حاج آقا و شانه هاي او را بوسيدند، فهميدم كه براي حاج آقا خطري نيست. گفتم: حاج آقا شما خسته هم شديد، بنشينيد، من با اينها مي روم. بالاخره اينها چون منطقه را خيلي خوب مثل كف دست مي شناختند، خيلي سريع چند تا كوه را چرخيديم و آمديم، مدتي طول كشيد تا اسد را كه او هم مانند ما به بن بست رسيده بود و روي كاپوت ماشين نشسته بود، ديديم. من سريع خودم را به اسد رسانيدم و گفتم: اسد اسلحه را جاسازي كن كه هوا پس است. تا اسد آمد به خودش بجنبد من اسلحه را از دستش گرفتم و زير بارها پنهان كردم. از صداي جر و بحث ما، آن دو نفر مشكوك شدند و سريع از بالاي كوه به سمت ما سرازير شدند. من سريع در يكي از كارتون هاي كنسرولوبيا را باز كردم و چند تاي آن ها را برداشتم و در كيسه نان خشك از قبل تهيه شده را هم باز كردم و مقداري از آن ها را نيز درآوردم و گفتم: ما خيلي گرسنه هستيم بايستي چيزي بخوريم. آن ها حتي چراغ قوه انداختند درون ماشين، چيزي جز كارتن هاي تن ماهي و لوبيا نديدند. خيالشان راحت شد به شوخي به من گفتند: اين چند كارتن تمام بشاگردي ها را يقينا سير مي كند و باز هم خنديدند.
گفتم: نه بابا، براي خوراك چند روز خودمان آورده ايم. نان خشك ها خوشمزه بود، مقداري خودمان خورديم و قدري هم به آن دو نفر تعارف كرديم، آن ها هم خوردند و گفتند: خيلي خوب است و مقداري ديگر هم گرفتند و خوردند. ماشين را به راهنمايي آن ها به نزديك كپرها برديم و دم ماشيني كه ما قبلا پارك كرده بوديم، پارك كرديم. اسد تا چشمش به نفرات آن ها و اسلحه موجودشان افتاد نگاهي به من انداخت و گفت: با اين ها كنار آمده اي؟!
گفتم: نه آن ها ما را مي شناسند و نه ما آن ها را، فعلا ساكت باش تا ببينيم چه مي شود.
ديروقت شده بود و هر دو طرف مراقب همديگر بودند. اسد گفت: من كه به اين ها اعتماد ندارم، بيا تا صبح كشيك بدهيم.
گفتم: اسد، بگير بخواب سوءظن آن ها را تحريك نكن، خدا هر چه بخواهد همان است و بس. به هر حال من كه مي خوابم، برادر روحاني هم همين طور. خلاصه خوابيديم و از زور خستگي خيلي سريع خوابمان برد، با اذان صبح كه يكي از آن ها گفت، بيدار شديم، اسد كه گويا نخوابيده بود چشمانش سرخ سرخ شده بود، گفت: من تا خود صبح بيدار بودم! براي نماز بلند شديم تا كنار رودخانه رفتيم و وضو ساختيم. به امامت برادر روحاني نماز خوانديم، آن ها هم آمدند، از طرز نماز خواندنشان فهميديم اكثر آن ها اهل سنت هستند و ديگر برايم يقين شده بود كه اين جا بشاگرد نيست. بعد از نماز به اسد گفتم: حالا ما بيداريم، تو بگير بخواب. دو ساعت بعد از نماز برايمان صبحانه آوردند كه مي گفتند: «بلالوت» است. ما تا آن تاريخ بلالوت نخورده بوديم. فكر مي كنم غذايي است مخصوص جنوبي ها.
بعد از صبحانه يكي از آن ها ما را تا «سندرك» رساند. ما وقتي به سندرك رسيديم ديگر شب شده بود. شب را در سندرك خوابيديم، خانه برادري به نام بهروز محبي كه رئيس قبيله سندرك بود، عموما آن جا كپر بود و ما هم در يكي از كپرها استراحت كرديم. يك برادري آن جا بود به نام اباصلت خويباري از اهالي «بيخ كهنو» كه مي گفت: من اين جا مهمان هستم. جلوتر آمد و گفت: اگر راستش را بگوييد من كمكتان مي كنم.
گفتم: باباجون ما راستش را گفته ايم، آمده ايم وضع بشاگرد را ببينيم و اگر شد كمكي به آن ها بنماييم.
گفت: راستش را بخواهيد من بشاگردي هستم، از روستاي بيخ كهنو.
اسمش را پرسيدم.
گفت: اباصلت.
گفتم: تو مي توني ما رو كمك كني؟
گفت: آره اما چند شرط دارد. شرط هايش را گفت يكي را ما قبول كرديم و دو تا را هم اسد قبول كرد. گفتم: من اين امكان را كه تعهد بدهم و بيايم اين جا بمانم، ندارم ولي آقاي اسدي نيا مي تواند بيايد، ما تعهد مي دهيم. به هر حال حاضرش كرديم كه با ما همكاري كند، اولين شرطش اين بود كه چون راه ندارد بايستي با شتر و الاغ هم كه شده بيخ كهنو و اطرافش را هم ببينيد. ما هم قبول كرديم.
اول با چند شتر راه افتاديم اما شترسواري كار هيچ كدام ما نبود، خب ما تا آن موقع شترسواري نكرده بوديم و مثل اين كه يك لمي داشت، تمام پاهاي ما درد گرفته بود و داد مي زديم. به هر حال ما نتوانستيم شترسواري كنيم و از شتر پايين آمديم، آن بنده خدا هم لطف كرد و به خاطر احترام به ما، او هم پياده آمد. شتر را به ساربان داد و گفت: برگرد، اين ها كه نمي توانند شترسواري كنند. گفت: بايد چند ساعت پياده برويم تا به روستا برسيم.
گفتيم: مي آييم. بهتر از اين است كه پايمان درد بگيرد. تا رسيديم به يك روستا و از اون جا به بعد الاغ كرايه كرديم و چندين روز ما با ايشان اين طرف آن طرف مي رفتيم، بررسي مي كرديم و عكس و اسلايد مي گرفتيم. هر چه در عمق بشاگرد مي رفتيم وضع مصيبت بارتر بود. حدود چهل و پنج روز در منطقه پياده و با الاغ گشتيم، فقر و گرسنگي، ظلم آدميان و طبيعت خشن منطقه قابل توصيف نبود، تمام آذوقه همراهمان را در همان يكي، دو روز اول با گرسنگان منطقه خورديم و ديگر نان خالي و بعضاً خرماهاي با پاي كبره بسته لگدمال شده و پر از جوجو مي خورديم، البته با چشم بسته، كه نبينيم چه مي خوريم!
يادم رفت بنويسم كه بعد از سندرك، شيخ به ميناب بازگشت و اسد بود و من و خدا و بشاگردي ها، اباصلت و محمد درخشي و محمد سه شنبه. همچنان با الاغ و پياده به راه ادامه مي داديم و در ارتفاعات حتي بايستي الاغ را با خود مي كشيديم.
رسيديم به محلي كه خواهري را ديديم با يك پسربچه كه سوار الاغ بود و او هم افسار الاغ را گرفته بود و يك سگ هم جلوي او مي چرخيد، تا ما را ديدند اين بچه ترسيد و يك مقدار گريه كرد و گفت: به ما كاري نداشته باش.
گفتيم: ما كاري به كار كسي نداريم، اين حرف ها چيه كه مي زني.
براي اين كه ترس او هم بريزد و از اين قضيه مطمئن شود من اول خودم يك دانه شكلات خوردم و بعد هم دهان بچه گذاشتم. بچه ديد كه خوشمزه است، گفت: يك دانه هم به خواهرم بده.
آن موقع من كمتر حرف اين ها را مي فهميدم و نمي توانستم جواب بدهم. به اباصلت گفتم: اين روستايش كجاست؟
گفت: همين نزديك است.
گفتم: خب برويم روستاي او را ببينيم.
به روستاي «گوين» رسيديم، اباصلت به صاحب خانه گفت: يك مرغي بكش براي اين ها، پولش را مي دهند، اين ها بچه هاي شهر هستند و آن قدر نان خالي خورده اند دل درد گرفته اند و مريض شدند.
اين را يادم رفت بنويسم كه اسد اسهال گرفته بود، به خاطر اين بود كه بدن او براي اين نان ها و اين نوع غذاها آمادگي نداشت. اين خواهر ما كه باور كنيد با ضربه انگشت مي شد استخوان دست او را شكاند، آن قدر لاغر بود كه در اثر سوءتغذيه شكمش به پشتش چسبيده بود. اين خواهر پنجاه ساله بدون اغراق، خودش از گرسنگي به خود مي پيچيد و شايد تمام وزنش به سي كيلو هم نمي رسيد. با چشماني از سوءتغذيه كاملاً بي فروغ، رنگ پريده و زانواني لرزان، با صدايي كه گويا از راه بس دور مي آيد، گفت: درست است كه ما گرسنه ايم اما تو خجالت نمي كشي؟ من از ميهمان پول بگيرم؟! حالا كه اين طور شد هر سه تاي آن ها را كه كل داراييم است مي كشم.
من سريع از كپر بيرون آمدم و گفتم: نه خواهرم اصلاً ما مرغ نمي خواهيم.
ولي او گريه كرد و گفت: شما ميهمان ما هستيد، من بايد مرغ را بكشم.
ناچار به كشتن يكي راضيش كرديم و بالاخره يك مرغ را كشتند. ما هم مشغول بررسي روستا و ساير كپرها شديم، هنوز كارمان در روستا تمام نشده بود كه گفتند: غذا حاضر است. در پنج ظرف گلي با آب، بدون روغن و ادويه يا چاشني! به هر حال از نان خالي خشك بهتر بود. اين چند كاسه را آوردند و جلوي ما گذاشتند همراه ناني كه از آرد ذرت بود و هسته خرما، طوري كه يك لقمه از آن را كسي مي خواست بخورد از دل درد مثل مار به خودش مي پيچيد. گفتيم كه در اين آب تليت كنيم و بخوريم. بچه ها از شدت گرسنگي با سرعت شروع كردند به نان داخل آن تليت كردن. هنوز كسي لقمه اي نزده بود كه من ديدم كپر تاريك شد. گفتم كه الآن آفتاب بود! سرم را بالا آوردم و ديدم كه چهل، پنجاه تا بچه دارند همديگر را هل مي دهند و دارند به اين ظرف غذاي ما نگاه مي كنند كه ما چه مي خوريم. من خيلي ناراحت شدم، يك چوب دستم بود براي اين كه الاغ كه از لب كوه ها مي رفت ما را زمين نزند، اين را برداشتم و گفتم كه هركس دستش داخل اين غذا بيايد روي دستش مي زنم. اسد گفت: عبدالله چه شده؟
گفتم: بيرون را نگاه كن.
او يك آدم احساسي بود، يك نگاه به بيرون انداخت و ديد كه!! اين بچه ها با چشم هاي از حدقه بيرون زده دارن نگاه مي كنند، با يك ولعي كه آب از لب و لوچه شان آويزان است و دوست دارن مثلاً يك لقمه از اين غذا بخورند، يك چنين حالتي داشتند.
اسد با نگاهي كه به بيرون انداخت مانند جرقه پريد و با فرياد بلند شد و كاسه ها را از جلوي همه برداشت و جلوي بچه ها گذاشت. واي خداي من چه صحنه اي! من و اسد همديگر را بغل كرده بوديم و گريه مي كرديم. بچه ها به طرف غذاها حمله ور شده بودند، من فكر مي كنم از صداي ملچ ملوچ آن ها هم ما لذت مي برديم و شايد هم ايزد منان. پدر و مادرهاشان آمدند، آن ها را مي زدند كه چرا غذاي ميهمان ها را مي خوريد، اما باور كنيد شايد احساس درد در آن لحظه نداشتند، فقط مي خواستند حتي يك لقمه هم كه شده از آن غذا بخورند. كوچولوترها كه نتوانسته بودند لقمه اي نوش جان كنند، با ليس زدن كاسه هاي گلي مي خواستند از لذت توأم با تصور يك لقمه حظي ببرند.

1. اين متن دست نوشته حاج عبدالله والي است و به اين دليل عيناً آورده شده است.
2- بستر رود
3-بخش بيابان، يكي از تقسيمات كشوري جنوب استان هرمزگان در آن زمان بوده است.
پاورقي
 

(صفحه(12(صفحه(10(صفحه(6(صفحه(9(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14