(صفحه(12(صفحه(10(صفحه(6(صفحه(9(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14


پنجشنبه 29 تير 1391 - شماره 20260

روايت زندگي مجاهدانه حاج عبدالله والي
مشتاقان شهادت                                                                                   

E-mail:shayanfar@kayhannews.ir


روايت زندگي مجاهدانه حاج عبدالله والي

مشتاقان شهادت

«خونميد » خالي از سكنه است. سال ها پيش، ساكنان آن وقتي در اثر باران و فرسايش خاك سنگ هايي از بالاي كوه ها سقوط مي كنند، فكر مي كنند اين كار جن ها بوده است و روستايشان را ترك مي كنند. زمين وسيع و مناسبي دارد و چشمه اي كه آب نسبتاً خوبي از آن مي جوشد.
خونميد تقريباً مركز منطقه است و از هر نظر براي مقر امداد مناسب است. حاجي تحقيق بيشتري روي خونميد مي كند و متوجه مي شود قسمتي از آب و زمين هاي خونميد، صاحب دارد و ملك بعضي از اهالي روستاي بهتيش، «كرمستون» و خود ربيدون است. حاج عبدالله به سراغ تك تك آن ها مي رود و همه با رضايت حق آب و زمينشان را به حاجي اهدا مي كنند. البته حاجي به حرف اكتفا نمي كند و از همه صاحبان آب و زمين ها رسيد مي گيرد تا بعدها مشكلي پيش نيايد. بشاگردي ها كه ديده اند حاجي با چه تلاش و از جان گذشتگي برايشان كار مي كند، اگر بتوانند كمكي به او بكنند، دريغ نمي كنند و با رضايت جلو مي آيند.
حال كه زمين انتخاب شده است، بايد ساختن مقر را شروع كنند. حاجي تصميم مي گيرد براي شروع، چند اتاق و يك انبار براي مقر بسازد، اما در بشاگرد كسي بنايي بلد نيست و كسي هم راضي نمي شود به بشاگرد بيايد.
حاج عبدالله باز به ياد بچه هاي محل مي افتد. براي شروع كار لازم است اسكلت فلزي آماده شود. حاج هاشم راسخي نژاد، دوست چندين ساله حاجي است كه آهنگري دارد و به كار ساختماني وارد است.
آقاي هاشم راسخي نژاد: ما با حاجي هم محل بوديم، ما خونه مون روبه روي مسجد گلستان بود و حاجي اين ها يكي، دو تا كوچه پايين تر. از بچگي باهم بوديم و باهم رفتيم مدرسه، تا كلاس ششم تو دبستان حسيني اسلامي، خيابان هفده شهريور، باهم درس مي خونديم و هم كلاس بوديم. بعد از كلاس ششم حاجي درسش رو ادامه داد و من رفتم سر كار و شدم آهنگر.
ما باهم رفيق بوديم و رفت و آمد داشتيم تا حدود سال شصت ويك، شصت ودو، يه روز حاجي اومد دم در مغازه، گفت: هاشم! من رفتم يه منطقه محرومي به اسم بشاگرد دارم كار مي كنم، مي آي چند روز بريم اون جا؟
يه سري تكون دادم و گفتم: باشه مي آم.
چند روز گذشت، شب بيست وهشتم صفر بود، اتفاقاً خونه آقام اينا، روضه خوني داشتيم و شام مي داديم. ساعت ده شب حاج عبدالله اومد در خونه ما، گفت: هاشم من دارم مي رم بشاگرد، بيا باهم بريم.
گفتم: آقا عبدالله! ما روضه داريم، بايد شام بديم، الآن نمي تونم بيام.
گفت: نه، بايد همين الآن بريم.
خلاصه ما رو راضي كرد، كارها رو سپرديم و همون شبونه حركت كرديم. وسايل زيادي هم همراهمون نبود، فقط چند تا كتاب بود كه حاجي مي گفت: براي بچه هاي فرهنگي مي بره. با ماشين رفتيم بندرعباس.
كمي تو هلال احمر بندر استراحت كرديم و از اون جا رفتيم ميناب و از ميناب هم حركت كرديم سمت بشاگرد. حاجي گفت: مي ريم يه جايي به اسم ربيدون. قبل از ظهر راه افتاديم و نصفه شب رسيديم ربيدون. راه نبود اصلاً، تو رودخونه ها مي رفتيم. حاجي هم تو راه از وضعيت مردم مي گفت و كارهايي كه مي خواد بكنه. مي خواست يه مقر براي كميته امداد بسازه. شب رو تو چادر حاجي تو ربيدون خوابيديم و صبح رفتيم يه جايي به اسم خونميد.
كسي اون جا زندگي نمي كرد. حاجي مي گفت خيلي گشتيم. اين جا بهترين جاست. اول هم مي خوام يه انبار بسازيم. حاجي خودش تو كار ساختمون وارد بود، يه مدت هم با عموش كار كرده بود، حتي نقشه كشي رو هم تا حدي بلد بود. خودش يه طرحي براي انبار و اتاق ها داد، باهم صحبت كرديم و قرار شد كار رو شروع كنيم.
حاجي گفت: بنا رو چي كار كنيم؟
گفتم: با آقام صحبت مي كنم، بناست، اگر راضي بشه مي آرمش.
قرار شد من برم تهران، وسايل رو آماده كنم و بيارم. اگه تونستم بنا هم با خودم بيارم و كار رو شروع كنيم. اول رفتم بندرعباس ببينم از اون جا چي مي تونم تهيه كنم. توبندر صفحه ستون نداشتن. حاجي يه وانت بهم داد، گفت برو تهران وسايلت رو تهيه كن و بيا.
رفتم تهران، از چند تا خير پول گرفتم و صفحه ستون ها رو تهيه كردم، يه ميز و يه گيره هم از مغازه خودم برداشتم، همه رو گذاشتم عقب وانت. يه دستگاه جوش ديزل هم حاجي حوالش رو داده بود، رفتم جاده ساوه گرفتم و راه افتادم سمت ربيدون.
با آقام هم صحبت كردم، قبول كرد كه بياد. پسر خاله ام، آقا رضاي پارسائيان هم كه بنا بود قبول كرد بياد. سه نفره رفتيم ربيدون. حاجي وقتي ما و وسايلي رو كه برده بوديم ديد، خيلي خوشحال شد. اولين ساختموني بود كه مي خواستيم تو دل بشاگرد بسازيم. مردم هم تعجب كرده بودن. اولين بار كه دستگاه رو روشن كرديم، مردم از صداش فرار كردن.1
با آمدن حاج هاشم و پدرش و آقارضا پارسائيان فصل جديدي از كار براي بچه هاي امداد شروع مي شود. در كنار كارهاي راه سازي، بهداري، فرهنگي و پخش ارزاق، اغلب بچه ها هم به نحوي در كار ساخت مقر جديد امداد شريك مي شوند.
ابتدا حاجي با بناها نقشه را روي زمين پياده مي كند و كار پي ريزي انجام مي شود. حالا نوبت حاج هاشم است كه با آن امكانات و وضعيت راه بتواند اسكلت فلزي انبار و اتاق ها را بالا ببرد. تا اين جا توانسته بودند مصالح را با لندكروزهاي خودشان از ميناب بياورند، خاور هم مي توانست به ربيدون برسد ولي حالا لازم بود تيرآهن هاي شش متري به منطقه برسد.
آقاي هاشم راسخي نژاد: براي آوردن تيرآهن مشكل داشتيم. تيرآهن شش متري رو نمي تونستيم بياريم. تريلي نمي تونست بياد، تو گردنه، گير مي كرد و نمي تونست بپيچه. مجبور شديم تيرآهن ها رو ببريم و چهارمتري كنيم، گذاشتيم عقب خاور و با يه مكافاتي رسونديم به منطقه.
دست تنها بودم و كار خيلي سخت بود. طرح انبار هم بزرگ بود حدودا هشت متر در بيست متر بود، با سقف بلند. كل آهن ها رو با دست بريدم. نردبون نداشتيم، خودمون ساختيم. خرپاها خيلي بلند بود، نمي شد برد بالا، مجبور شديم دو تيكه كنيم. حاجي هم تاكيد داشت كه بايد محكم بسازيم و كم نگذاريم. من هم خرپاها را با نبشي شش، دوبله كرده بودم. خيلي سنگين شده بود. وسيله اي كه نداشتيم، همه رو بايد با دست بالا مي برديم. بچه ها از ربيدون هم مي اومدن كمك. حاجي هم كه بود، با يه مصيبتي اين آهن ها رو بالا برديم و جوش داديم.
حالا بايد مي رفتيم دنبال آجر و مصالح كه ديوارها رو شروع كنيم. اسكلت اتاق ها سبك تر بود و سريع تر اون ها رو هم زديم.2
گاهي كه مردم از اطراف خونميد مي گذرند با تعجب به آهن هايي كه بالا رفته است نگاه مي كنند. چنين چيزي آن هم در دل بشاگرد بي سابقه است. حاجي و بچه هاي امداد، انگار روحيه دوباره گرفته اند و با جديت كار را پيش مي برند. آن روز كه اولين چادر را در ربيدون زده بودند، كسي فكر نمي كرد به اين زودي ها بشود در بشاگرد بنايي ساخت، آن هم با اين وسعت و استحكام.
در ربيدون يك چادر اضافه شده است و حاج هاشم آهنگر و همراهانش آن جا مستقرند. حاجي از حضور بناها استفاده مي كند و در فرصت هايي كه كاري ندارند چند كار كوچك را در روستاها انجام مي دهد. چند توالت و حمام در بعضي روستاها مي سازند تا فرهنگ سازي شود و كم كم در تمام روستاها راه بيفتد.
اولين بار آجر مي خواهد به بشاگرد بيايد. يك خاور است كه سه تن آجر بار زده است. از سندرك كه مي گذرد بارها گير مي كند و به زحمت راه را ادامه مي دهد تا مي رسد به گردنه، كه بعدها اسمش شد گردنه مهندس! آن قدر شيب تند بود كه لندكروزها هم گاهي با كمك بالا مي رفتند. خاور چند بار سعي مي كند بالا برود، اما فايده ندارد. مجبور مي شوند با كمك اهالي نصف آجرها را خالي كنند و با دست به بالاي گردنه ببرند. خاور هم كه بارش نصف شده به زحمت خودش را بالا مي كشد و دوباره آجرها را بار مي زنند. بيست ساعتي طول مي كشد تا خاور به مقر برسد و آجرها را پاي كار خالي كند. هيجان، وجود بچه هاي امداد و بيشتر از آن ها اهالي را گرفته است. تك تك اين آجرها اين جا قيمتي هستند.
بيشتر از دو سال از ورود حاج عبدالله به بشاگرد گذشته است و ديگر حاجي را به نام بشاگرد مي شناسند. دو سال كار طاقت فرسا و بدون استراحت، دو سال از خانواده و دوستان، و دو سال فراموش شدن درغريب ترين منطقه ايران، به عشق رضايت حضرت امام كه وصل است به رضايت امام زمان زمان (عج). اين اعتقاد، يقين حاجي است كه او را دركوه و بيابان بشاگرد سرگردان كرده تا به لبخند امام زمانش نائل شود و هر روز كه مي گذرد حلاوت اين لبخند اراده او را بالا مي برد، پايش را محكم تر بر زمين مي گذارد تا بتواند باز هم قدم هاي بزرگ تري براي بشاگرد بردارد.
بعضي از مردم و مسئولين اسم بشاگرد را شنيده اند، اما هنوز هم حاجي هر جا مي رود و اسم بشاگرد را مي آورد با تعجب به او نگاه مي كنند! كجا؟! هنوز بايد كار كرد تا بشاگرد را از غربت در آورد.
كارهاي كميته امداد بشاگرد هر روز گسترده تر مي شود و حاجي بايد بر همه آنها نظارت داشته باشد. بچه ها هستند و با قوت هم كار مي كنند، اما مديريت حاجي لازم است. وقتي كه براي كاري چند روز از ربيدون و بشاگرد دور مي شود، دلش شور مي زند كه چه مي شود؟ مخصوصاً اين كه هيچ وسيله ارتباطي با بشاگرد وجود ندارد و سريع ترين تماس، نزديك چهارده، پانزده ساعت زمان لازم دارد، تا اتومبيلي از ميناب به ربيدون برسد!
ارتباط حاج عبدالله هم هر روز با ادارات دولتي وكميته امداد مركز بيشتر مي شود تا بتواند امكانات و كمك هاي بيشتري براي بشاگرد بگيرد. از طرف ديگر هم با تجربه اي كه از كار درخيريه ها به دست آورده، برنامه اي براي ارتباط با خيرين دارد و اميد زيادي به آن بسته است.
همه اين ها باعث مي شود كه نگران اداره مقر و كارها باشد. او به فكر يك همراه است، يك جانشيني كه بتواند كارها را اداره كند. حاج عبدالله با اين حجم گسترده كارها و مخصوصا با شروع ساخت و ساز، كمتر مي رسد به روستاها سر بزند و با اهالي حشر و نشر داشته باشد. او يك نفر را مي خواهد كه دل رئوفي داشته باشد و بتواند به ميان مردم برود و هم صحبتشان شود و درد دل هايشان را گوش كند. حاج عبدالله، موسايي است كه حالا محتاج يك هارون است تا ميان قوم باشد و نبود موسي را جبران كند. همراه حاجي بايد كسي باشد كه بتواند پا به پاي او بدود و كار كند و حتي جاهايي بيشتر از خود حاجي برود. پس او هم بايد عاشق باشد و از دنيا بريده، بايد مقاوم و صبور باشد و حتي صبورتر از خود حاج عبدالله. بايد آن قدر نزديك باشد كه حاجي به دنبال مردي است كه هم بتواند صد درصد به او اعتماد كند و كارها را به او بسپارد و خيالش راحت باشد. حاجي به دنبال مردي است كه هم بتواند با بچه هاي امداد رفيق شود و مديريت كند، تا درآن كار سخت و محيط خشك و روحيه شان را از دست ندهند و هم در دل بشاگرد جا كند و رابطه برقرار كند.
حاجي هر چه فكر مي كند، فقط به يك نفر مي رسد كه از تمام رفقا و بچه محل ها نزديك تر است و از كودكي هر چه به او گفته، گوش كرده است، او برادرش حاج محمود والي است. تنها اوست كه مي تواند دست راست حاجي در بشاگرد باشد و گاهي دست راست و چپ.
حاج محمود كه پنج سال از حاجي كوچك تر است. از همان كودكي، جوري تابع حاج عبدالله است كه به اين مسئله شهرت پيدا مي كند. حرف حاجي برايش بعد از حرف پدرشان، بالاترين مسئله است و اگر چه مخالف نظر خودش باشد، اجرا مي كند .اين مسئله تا جايي است كه با نظر حاجي، شغل و آينده حاج محمود تغيير مي كند.
حاج محمود والي: عشق من ورزش و فوتبال بود. دوست داشتم برم معلم ورزش بشم، گفتم كاري نداره كه، دو تا سوت مي زنيم و خودمون هم بازي مي كنيم، بعدش هم خب مي رفتم دوره مربي گري مي ديدم و براي خودم كلي برنامه ريخته بودم.
حاجي گفت: مگه من مي گذارم تو معلم بشي؟! بايد بياي بانك پيش خودم.
من هم نمي تونستم رو حرف حاجي حرف بزنم، گفتم: چشم.
بلند شدم رفتم بانك. اولش هم به واسطه حاجي تو بانك صادرات بودم. بابام رفته بود يه جا براي روضه، طرف فهميده بود من رفتم بانك صادرات، خودش تو بانك تهران بود به آقام گفت: بگو بياد بانك ما، اون جا بهتره. من هم رفتم و شدم كارمند بانك تهران.
بعد از انقلاب، بانك ما و چند تا بانك ديگه يكي شدن و شد بانك ملت. خلاصه حاجي من رو بانكي كرد، در صورتي كه من اصلاً كار بانك رو دوست نداشتم. عشق من معلم ورزش بود. 3
حاج محمود درمبارزات انقلاب همراه حاج عبدالله است و كارهايي كه حاجي از او مي خواهد را انجام مي دهد تا مي رسد به برنامه آماده كردن بهشت زهرا و آوردن كيف نارنجك ها و اتاق تسليحات در مدرسه رفاه و بعد هم آزادسازي كاخ شاه در كلاردشت.
بعداز انقلاب، حاج محمود به بانك برمي گردد و مشغول كار مي شود. تا آخر شهريورسال پنجاه و نه.
حاج محمود والي: يه شب من خواب ديدم دارم تو كوه ها مي جنگم. صبح پاشدم برم بانك، به بابام گفتم: من يه همچين خوابي ديدم.
گفت: ديشب شام زياد خوردي.
من هم هيچي نگفتم. رفتم بانك. ظهر اعلام كردن عراق به ايران حمله كرده، اون روز سي و يكم شهريور پنجاه و نه بود و هواپيماهاي عراقي، مهرآباد رو بمبارون كرده بودن و مردم خيلي هول بودن. امام گفتن: يه ديوونه اي اومده چند تا سنگ انداخته و رفته. با حرف امام مردم خيلي آروم شدن.
شب هم بني صدر تو تلويزيون صحبت كرد و گفت: سربازهاي منقضي پنجاه و شش خودشون رو معرفي كنن براي جبهه.
گفتم: آقا! ديدي گفتم.
من هم منقضي پنجاه و شش بودم و بايد مي رفتم. همون فردا صبحش رفتم ميدون عشرت آباد سابق كه اعزام بشم براي جبهه، البته مي تونستم نرم، اما با رفقا رفتيم كه اعزام بشيم، ميدون پر از جمعيت شده بود كه اومده بودن داوطلب بشن براي جبهه. من كه صبح خيلي زود رفته بودم، بهم گفتن: شانس آوردي، نفر صدم شدي! از اون جا رفتيم پادگان فرح آباد، ته خيابون پيروزي، اون جا لباس بهمون دادن و ما به عنوان سرباز ارتش رفتيم جبهه.4 تهران كه بوديم بچه هاي سپاه اومدن گفتن تو بايد همين جا باشي به عنوان نماينده سپاه.
گفتم: نه، من مي خوام برم جبهه، من خواب ديدم، هرجا هم برم كوهه!
اولش ما رو بردن خرم آباد گفتند؛ اينجا يه زاغه مهمات خيلي مهمه، دست سپاه هم هست.
گفتند: تو رو خدا مسئوليت اين جا را قبول كن. هر نيرويي هم كه مي خواي بردار. حتي نامه همه زدند به فرمانده پادگان كه ايشون اينجا نماينده سپاهه. گفتم: نه آقاجون من مي خوام برم.
گفتند: بايد بريد دهلران، اون جا پوستت كنده مي شه. پر از مار و عقربه.
گفتم؛ باشه مسئله اي نداره. ما شده بوديم جزو تيپ هشتاد و يك خرم آباد.
يكي، دو روز خرم آباد بوديم، تا روز پنجم مهر مارو بردن ايلام كه بريم دهلران، تو ايلام مونديم، گفتن نه، دهلران نمي ريم، مي ريم خط مهران.
اولش همه چيز خيلي بي نظم بود، ايران كه جنگ نكرده بود، ارتش هم بعد از انقلاب به هم ريخته بود، عراق هم براي همين جرأت كرد كه حمله كنه. فكر نمي كرد مردم اون قدر زود جمع شن. ما مثلا جزو ارتش رفتيم، ولي همون جا جدامون كردن، به ما گفتن «مشتاقان شهادت» و ما رو فرستادن جلو و خودشون موندن عقب. خب اون ابتداي جنگ بعضي از ارتشي ها اين طوري بودن و هنوز تصفيه نشده بودن. بعضي هاشون هم خيلي آدم هاي انقلابي و مبارز و قوي بودن. خلاصه ما اون جا با بچه هاي سپاه قاطي شديم. سپاه هم كه چيزي نداشت. واقعا هيچي نداشت. حتي بعضا تفنگ خالي هم نداشتن، خب زمان بني صدر بود و مشخص بود كه ارتش هيچي به سپاه نمي ده. ما منقضي ها رو با سپاهي ها قاطي كردن و فرستادن جلو كه اگر حمله شد اول ما شهيد بشيم. بعد به اون ها برسن و فرصت فرار داشته باشن! ما كه رسيديم به مهران ديديم كه بايد تو كوه مستقر بشيم. همون جا كه تو خواب ديده بودم. همون جا تو جبهه كه بوديم، خواب ديدم كه اسير شدم! عراقي ها خيلي تبليغ مي كردن كه ما خودمون رو تسليم كنيم! از سه طرف محاصره بوديم و آب هم نداشتيم بخوريم، به ما پيغام مي دادن كه به ما بپيونديد تا دوغ عرب بخوريد. من هم تو خواب ديدم كه اسير شدم و دارم دوغ مي خورم.
صبح شد، داشتيم پست مي داديم كه همون نزديك ما، تانك عراقي رفت روي مين و منفجر شد. بچه ها گفتن: بريم جلو.
گفتم: من نمي آم. من خواب ديدم اسير شدم.
ما چهارنفر بوديم. اون سه تا به من خنديدند و رفتند، هرسه تاشون اسير شدند. اكبر كوليو ند بود و قاسم كمپاني و ناصر اميني كه مادرم بهش گفته بود پسرم رو مي سپرمش به تو، همشون اسير شدن.5
1. مصاحبه با آقاي هاشم راسخي نژاد، تهران، 15/6/1388
2. مصاحبه با آقاي هاشم راسخي نژاد، تهران، 15/6/1388
3-مصاحبه با حاج محمود والي، ميناب، 29/6/1388
4-عكس شماره 37 تا 40
5- عكس شماره 41
پاورقي
 

(صفحه(12(صفحه(10(صفحه(6(صفحه(9(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14