روايت زندگي مجاهدانه حاج عبدالله والي
ضرري كه منفعت بود
روز عروسي من حتي سلموني هم نرسيدم
برم، امير بيشتر از من به دامادي مي اومد! همه هم رفته بودن دنبال كارهاي ديگه، من
تنهاي تنها بودم. موقعي كه مي خواستم از خونه راه بيفتم برم تالار. رفتم تو كوچه،
اين بچه ها گفتن: محمود آقا! ما هم مي خواهيم بياييم.
گفتم: بريزيد تو ماشين.
با همون وضعيتشون ريختن تو ماشين! آقا، هر كي اين ها رو مي ديد اول خنده اش مي
گرفت. مدير تالار گفت: اين ها ديگه كين آوردي با خودت؟ اين ها كه كارت ندارن!
گفتم: بچه هاي كوچيكند، چيزي نمي خورن.
گفت: بابا اين ها بيشتر مي خورن.
راست هم مي گفت، همه چيز رو درو كردن!
بالاخره رفتم تو تالار و شروع كردم ميزها رو دونه دونه سلام و عليك كردن. روم هم
نمي شد، داشتم از خجالت آب مي شدم، خيس عرق شده بودم، همين جوري كه داشتم تو ميزها
مي چرخيدم. رسيدم به مرشد قربون. سلام كردم و ماچ و بوسه. گفت: سلام محمود آقا، اين
فضا، فضاييه كه من بايد توش بخونم.
گفتم: خب بخون.
گفت: آقا عبدالله نمي گذاره.
گفتم: چرا نمي گذاره، بيا بخون.
چون نابينا بود، دستش رو گرفتم بلندش كردم و بردم جلو. حاج عبدالله يه نگاه تندي به
من كرد، اشاره كردم كه نگران نباش، بهش سفارش كردم. ميكروفن رو گرفت دستش، بسم الله
رو گفت، شروع كرد به اذيت كردن من كه داماد بودم و تيكه انداختن. بعدش نمي دونم چي
شد يه دفعه گفت: «اين شب جمعه من ياد كنم از اين سه برادر، الآن روحشون اين جا
شاهده، السلام عليك يا اباعبدالله(ع)»، شروع كرد به روضه خوندن. زن ها هم كه آماده،
صداي ناله و فرياد و گريه بود كه از زنونه بلند شد! مردونه هم كه اكثرا قه قه مي
خنديدن.
حاج عبدالله عصباني، بلند شد اومد پيش من. گفت؛ تو عمدا اين كار رو كردي، تو آبروي
ما رو بردي محمود! بريد جلوش رو بگيريد.
خواستم حاجي رو آروم كنم، گفتم: بابا از اين خنده بيشتر؟!
گفت: صداي زن ها رو نمي شنوي. دارن چي كار مي كنن؟!
گفتم: عوضش مردها رو ببين چقدر دارن مي خندن. رئيس شعبه بانك ما از خنده افتاده
زمين!
بد هم بود، با روضه امام حسين(ع) كه كسي نبايد مي خنديد. بالاخره جلوي مرشد قربون
رو گرفتن و آقا قاسم رفت جلو شروع كرد به خوندن براي نيمه شعبان.
به من گفتن بايد بياي تو زنونه. يا الله يا الله گفتم، زن ها چادر سرشون كردن و
رفتم تو. ديدم خانمم خيلي عصباني نشسته رو صندلي، گفت: اين جوريه؟ عروسي من بايد
اين جوري بشه؟ بايد روضه خوني بشه؟
يه نگاه كردم، ديدم زن عموم چشم هاش قرمزه، عمه ها هم همه گريه كردن، اكثرا اشك
ريخته بودن، يه سري دورترها هم كه خنده شون گرفته بود.
گفتم: تقصير من نبود، خودش رفت شروع كرد به خوندن!
اون شب هر كي به من مي رسيد، مي گفت: تو عمرم عروسي نديده بودم كه روضه خوني بشه!
من خجالت مي كشيدم و تو ماشين عروس گل زده بشينم و مردم همش نگام كنن، گفتم: اگه
ماشين رو گل زده باشيد، سوار نمي شم، همين پيكان امير رو سوار مي شم.
ديگه عمه ام كلي باهام صحبت كرد تا بي .ام.و پسرش رو سوار بشيم. سه، چهار تا شاخه
گل هم بهش زده بودن.
قبول كردم، به شرطي كه ماشين بياد دم در تالار، ما همون دم در بپريم تو ماشين و
بريم. گفته بودم كه هيچ كس بوق نزنه. راننده هم دكتر، برادر خانمم بود. بايد عروس و
داماد رو تو ماشين پيدا مي كردي، تا در ماشين باز شد، هر چي بچه كوچولو فاميل بود،
ريختند تو ماشين! دكتر گفت: محمود! تو از عمد اين كار رو كردي كه معلوم نشي.
تقصير من نبود، ولي واقعا هم بدم نيومد كه اين طوري شد، راحت تر بوديم. يه بوق هم
كسي نزد، در خونه هم كه رسيديم، يه طوري پارك كرد، كه تا در خونه باز شد، پريديم تو
خونه.
بي چادر هم تو عروسيم راه ندادم. از قبل اعلام كرده بودم كه همه با چادر بيان،
واقعاً هم رعايت كردن.
فرداي عروسي هم، صبح زود، قبل از همه تو زمين فوتبال بودم، بچه ها مونده بودن،
گفتن: فكر كرديم نمي آي!1
حاج محمود و همسرش زندگي را در منزل پدري و در كنار مادر شروع مي كنند. كار بانك و
فوتبال و هيئت هايي كه مي رود، قسمت زيادي از وقتش را پر مي كند. گرچه نشاطي كه در
محيط خانه دارد آن قدر زياد است كه كمي حضور را جبران مي كند.
حاج محمود والي: من به جز يكشنبه ها و جمعه ها، تمام شب هارو هيئت بودم، با صبح
يكشنبه و چهارشنبه! شنبه ها مجمع الذاكرين سازگار مي رفتم. دوشنبه ها شاعرها و مداح
ها دور هم جمع بودن. شعرها و سبك هاشون رو براي هم مي خوندن. همه به هم، به به و
احسنت مي گفتن و صلوات مي فرستادن. حالا بعضي شعرهاشون واقعاً قشنگ بود، ولي بعضي
از شعرهاشون رو اصلا نمي پسنديدم، اما همه به به، مي گفتن، ما هم كله تكون مي
داديم! سه شنبه ها هيئتي بود كه خودمون تو محل راه انداخته بوديم. چهارشنبه ها هيئت
فاميل ها بود كه آقام راه انداخته بود و تو خونه فاميل ها مي چرخيد. پنج شنبه ها هم
مي رفتم هيئت حاج مصطفي صداقت. يكشنبه و چهارشنبه صبح ها هم از بانك مي اومدم بيرون
و مي رفتم هيئت مداح ها، تو اين هيئت فقط مداح ها بودن. ساعت ده مي رفتم تا يازده و
نيم، دوازده مي نشستم. ناهار هم معمولا آبگوشت مي دادن. هر جلسه هم خونه يكي از
مداح ها بود. دور هم مي نشستن، يكي منبر مي رفت، نوبتي هم هر هفته يكي مي خوند.
مجلس كه گرم مي شد، همه با هم شور مي گرفتند، اين مي خوند، اون مي خواند، خلاصه هر
كي يه دهن مي خوند، خيلي هيئت با حالي بود. دو گروه بودن، يه گروه يكشنبه ها بودن
كه بابام هم تا وقتي زنده بود توش بود و گاهي مي افتاد خونه ما، كه سازگار و
سيدخليل و حاج مصطفي موسوي و آقاي محبي جزو اين گروه بودن، آقاي گلچين و آقاي خوش
دل هم شاعر بودن كه مي اومدن. يه گروه ديگه هم چهارشنبه ها بودن، مرشد باقر هم هر
دو تا گروه رو مي رفت، من هم خيلي دوست داشتم و هر دو جلسه رو مي رفتم مي نشستم.
صبح ها از بانك مي رفتم، البته از بانك طلب داشتم كه بدهكار نبودم، شش موتوره
براشون كار مي كردم، صبح ها هم از همه زودتر، ساعت شش تو بانك بودم. جرأت نداشتن
بگن نرو! مرخصي هم نمي نوشتم كه، مي گفتم خداحافظ، دو ساعت ديگه مي آم. ابرقدرتي
بود!
مي ديدن كه چه جوري براشون كار مي كنم، ديگه چيزي نمي گفتن. محرم ها هم همين جوري
بود. خب شعبه ما، سبزه ميدون، كنار بازار بود. از هفتم تا دوازدهم محرم دسته ها از
تو بازار مي اومدن. تا دسته مي اومد، اولين صدايي كه مي اومد تو بانك و مي خورد به
گوشم، خودكار رو مي گذاشتم زمين و خداحافظ. ديگه كار نمي كردم، مي زدم بيرون، هيچ
كس هم چيزي نمي گفت. دسته هاي بازار خيلي با صفا بودن، با يه خلوصي مي اومدن سينه
مي زدن. چه مداح ها و مجلس گرم كن هايي داشتن. دو گروه مي شدن سينه مي زدن؛ مثلا
گروه جلو داشتن نوحه مي خوندن و سينه مي زدن، گروه عقب خودشون تو خودشون زمزمه مي
كردن و گريه مي كردن، دوباره اين ها نوبتشون مي شد، جلويي ها زمزمه مي كردن و تيكه
هاي روضه رو مي خوندن، حالي بود.
يكشنبه و سه شنبه و پنج شنبه عصرها هم تمرين فوتبالمون بود. اين برنامه رو بعد از
ازدواج هم داشتم. صبح ها همه خواب بودن كه من مي رفتم بانك ، شب ها هم گاهي از هيئت
كه مي اومدم خواب بودن. خانمم به حاجي گفته بود: ما هيچ وقت محمود رو نمي بينيم!
حاجي هم با من كمي دعوا كرد كه يعني چي هر شب مي ري هيئت؟!2
حاج محمود و حاج امير با هم يك تاكسي دارند. حاج محمود چند شب را مي رود تا با
تاكسي كار كند، اما متوجه مي شود كه اصلا براي اين كار ساخته نشده. فقط پيرزن ها و
پيرمردها را سوار مي كند و از اكثرشان هم وقتي متوجه مي شود وضعشان خوب نيست، پول
نمي گيرد. اگر هم فرد محتاجي را سوار كند، به او كمك مي كند، وقتي آخر شب به خانه
مي رسد، به ظاهر ضرر هم كرده است!
اوايل سال شصت و سه است و حدود شش ماه از ازدواج حاج محمود مي گذرد. حاج عبدالله به
يقين رسيده است كه يك نيروي قوي لازم دارد كه مانند خودش بتواند بشاگرد را بچرخاند
و او، كسي جز برادرش حاج محمود نيست. حالا به تهران آمده است تا برادرش را همراه
كند و به بشاگرد برود. در اين دو سالي كه حاجي به بشاگرد رفته است، حاج محمود
چيزهايي از برادرش در مورد آن جا شنيده است، گرچه باورش برايش سخت بوده است. دو سال
پيش هم كه علي داستاني و محمد درخشي از بشاگرد به منزلشان آمده بودند، چيزهايي
شنيده بود كه در دل نمي پذيرد و فكر مي كند مسئله را بزرگ مي كنند تا احساسات را
برانگيزند. حالا بدش نمي آيد كه برود آن جا را ببيند، گرچه اصلا به رفتن هميشگي از
تهران فكر نمي كند.
حاج محمود والي: حاجي كه براي بار اول رفت بشاگرد و برگشت، به تعريف هايي از بشاگرد
مي كرد كه من بهش گفتم: حاجي! ديگه اين جوري هم كه مي گي نيست، بزرگش نكن! تا اين
كه علي داستاني و محمد درخشي اومدن و همون چيزهارو تعريف كردن، حتي نسبت به حرف
هايي كه حاجي زده بود هم اين ها اغراق مي كردن. محمد درخشي مي گفت: اومدن حاجي والي
به بشاگرد مثل ظهور حضرت محمد(ص) تو عربستانه!
گفتم: اين چه حرفيه مي زني؟
گفت: باور كن، اون جا مردم بدبخت بودن، حاجي والي كه اومده، اميد تو دل مردم زنده
شده.
من باورم نمي شد، خيلي دوست داشتم بشاگرد رو ببينم. اما فرصتش پيش نيومده بود.
اوايل سال شصت وسه بود كه حاجي گفت: اگر راست مي گي كه دوست داري بياي، مردش هستي
دو ماه بياي پيش ما بموني؟
گفتم: باشه.
رفتم بانك يه نامه زدم كه به عنوان مأموريت با حاجي برم بشاگرد. اما قبول نكردن.
گفتم: حاجي اين جوري شد، اگر مي خواي من بيام، برام مأموريت بگير.
حاجي هم قبول كرد. به حاج آقاي عسگراولادي گفت و از طريق ايشون دو ماه مأموريت براي
من از بانك گرفت. بچه ها و مدير بانك من رو خيلي دوست داشتند و نمي خواستن اجازه
بدن كه من برم. من هم مي گفتم: چيزي نيست كه، دو ماه مي رم و برمي گردم. قرار شد
اول ارديبهشت راه بيفتيم!
حاج عبدالله خوشحال است كه مي خواهد حاج محمود را با خود به بشاگرد ببرد. او مي
داند كه ورود حاج محمود به جمع بچه هاي بشاگرد به كارهاي امداد جان تازه مي دهد.
حاج عبدالله در اين چند روز باقي مانده كارهايش را انجام مي دهد. با حاج هاشم آهنگر
كه چند ماه پيش از بشاگرد برگشته است صحبت مي كند تا او و يك بنا هم در اين سفر
همراه آن ها باشند. حاجي اين بار هر دو ماشين لندكروز را با خود به تهران آورده است
و حالا بايد با ماشين ها به بندرعباس و بشاگرد بروند.
حاج محمود والي: صبح ساعت سه و نيم زديم بيرون. يه ماشين هم حاج هاشم و اوستا محمد.
حاجي هم بكوب مي رفت تا بندرعباس، فقط يه كم تو شهر «انار» كه نزديك كرمان بود توقف
كرديم. رسيديم بندرعباس و از اون جا هم رفتيم ميناب. ظهر بود كه رسيديم ميناب.
فرداش صبح زود بيدار شديم، نماز خونديم و راه افتاديم سمت بشاگرد. هنوز ساعت چهار
صبح نشده بود و هوا تاريك تاريك بود. ما تو ميناب علي داستاني رو هم سوار كرديم و
شديم سه نفر جلوي لندكروز. از ميناب كه راه افتاديم از همين اول جاده، از شيخ آباد
خاكي بود، آن قدر خاك داشت كه وقتي يه ماشين رد مي شد، ده دقيقه طول مي كشيد تا خاك
بخوابه، دو تا ماشين با هم راه افتاديم، ولي حاج هاشم خيلي سريع گازش رو گرفت و رفت
تا ما خاك نخوريم. ما هم اميد داشتيم كه جلوتر واميسته، چون تن ماهي و نون و هندونه
و خوردني ها همه تو ماشين اون بود و ما چيزي نداشتيم. نزديك سندرك كه رسيديم، ديديم
نه، خبري ازش نيست، رفته. گفتم: حاجي مرديم، حداقل يه چيزي بخوريم.
حاجي هم سندرك وايساد، گفت: اين جا يه چايي بخوريم.
خيلي خوشحال شدم، چايي رو خورديم و راه افتاديم. ساعت حدود نه صبح شده بود، به در
پهن كه رسيديم، گفتم: حاجي رسيديم؟
گفت: نه بابا كجا رسيديم؟!
بعد از درپهن، «كشپيري» بود. اين تيكه راه، با راه خوب شايد دو، سه دقيقه طول بكشه،
اما ما بايد از توي رودخونه و از روي سنگ هاي بزرگ مي رفتيم، بيشتر از نيم ساعت اين
يه تيكه راه طول كشيد تا رسيديم به كشپيري.
وقت نماز ظهر شده بود، يه اتاق كاه گلي كج و كوله ساخته بودن به عنوان مسجد كه ما
هم رفتيم توش نماز خونديم. يه پيرزن اومد گفت: حاجي والي، اگه به ما گچ بدي، ديوار
مسجدمون رو سفيد مي كنيم. حاجي خوشحال شد و قول داد كه بهشون گچ بده، بعداً براشون
فرستاد و ديوارها رو سفيد كردن.
بعد از نماز از حاجي پرسيدم؛ رسيديم؟
گفت: چي چي و رسيديم؟ تازه اول راهه!
گفتم: حالا ناهار چي بخوريم؟
گفت: هيچي نداريم، حاج هاشم همه رو برده.
حتي آب خوردن هم نداشتيم. هم گشنه مون شده بود، هم تشنه. چاره اي هم نداشتيم. راه
افتاديم سمت روستاي «داوري». ماشينمون توي رودخونه داوري تپيد. همين يكي رو كم
داشتيم! شروع كرديم به بيل زدن تا دور چرخ ها رو خالي كنيم و ماشين دربياد. خيلي
بيل زديم تا ماشين در اومد و راه افتاديم سمت سردشت. غروب بود كه رسيديم سردشت،
ديگه من هم غرغرم شروع شده بود كه حاجي پس كي مي رسيم و اين جا ديگه كجاست ما رو
آوردي و اين حرف ها. يه بقالي كوچيك اون جا بود كه يه يخچال نفتي هم داشت، حاجي يه
آب انگور پاكتي از اون جا برامون گرفت. آن قدر اين آب انگور به من چسبيد كه انگار
بهم آب حيات دادن! حاجي كه ديد من خيلي خوشم اومد، رفت يكي ديگه هم براي من گرفت و
دوباره من رو گول زد، گفتم: حاجي رسيديم؟
گفت: نه، اما ديگه نزديكيم.
رفتيم تا رسيديم به ملكن، هوا هم تاريك تاريك شده بود، ديگه از يه جايي به بعد فقط
كپر بود وحتي دو تا آجر كه روي هم گذاشته باشند نبود. تو ملكن، تا ماشين حاجي رو
ديدن، ريختن دور حاجي، داد مي زدن حاجي آمد، حاجي آمد. عين پروانه ريختن دور حاجي.
من مونده بودم، كه مگه حاج عبدالله چي كار كرده كه اين ها اين جوري عاشقشند! حاجي
هم نگفت الان خسته ام و اين همه راه اومدم، رفت رو قسمت بار لندكروز و ايستاد، بسم
الله الرحمن الرحيم، شروع كرد به سخنراني. ما رو مي گي؟ كلافه شده بودم، تو دلم
گفتم تو اين حال و روز ما، ديگه سخنراني چيه حاجي؟! اما خب حاجي يه نفوذي داشت، كه
كسي روش نمي شد چيزي بهش بگه، يه جوري نگاه مي كرد: يعني چيزي شده؟
مي گفتم: نه حاجي.
1-مصاحبه با حاج محمود والي، ميناب. 28/6/.1388
2-مصاحبه با حاج محمود والي، ميناب. 25/8/1388
3-مصاحبه با حاج محمود والي، ميناب، 28/6/1388
پاورقي
|